☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و هفتم🔻 تاپ... تاپ... تاپ... وحشت زده از خواب می‌پرم. مات و مبهوت به دور و اطرافم نگاه می‌کنم و سپس چشم‌هایم به درب ضد صدای اتاقم خیره می‌شود: -تاپ... تاپ... آقا صالح هستید؟ طوری که انگار تازه از خداوند جان دوباره‌ای گرفته باشم برای پاسخ دادن کمی مکث می‌کنم و سپس می‌گویم: -بفرما حاج یونس... بفرما... یونس از چهارچوب درب وارد اتاقم می‌شود، یک شلوار کتان سفید به تن کرده و آستین ‌های پیراهن طوسی رنگش را تا حوالی آرنجش بالا زده است. نگاهی به چشم‌های سرخ و خسته‌اش می‌اندازم و می‌گویم: -خداقوت آقاجون، نبینمت اینطوری! به سختی لبخند می‌زند: -من خوبم آقا؛ ولی... جسارتا گمونم شما یه خرده ناخوش احوال باشید. چشم‌هایم را به آرامی می‌بندم و باز می‌کنم تا به یونس اطمینان خاطر دهم که حالم خوب است. سپس می‌پرسم: -خبری شده؟ آقا صالح حتما فیلم اتفاقات امروز صبح کرج رو دیدید، درسته؟ دستی به چشم‌هایم می‌کشم: -اره، دیدم بعضی از کلیپ‌هایی که روی ایمیلم فرستاده بودید رو... یونس طوری که بفهمم روی پرونده‌ی مجرمان سوار است، توضیح می‌دهد: -آقا امروز دکتر توی جلسه‌ای که داشته ازم خواست با بچه‌های اطلاعات سپاه دست بدیم. منم با یکی از بچه‌هاشون... کمیل بود گمونم... با کمیل لینک شدم و یه سری اطلاعات از مجرمین رو که ما داشتیم به اونا دادم و یه سری اطلاعات هم ازشون گرفتم... لبخند می‌زنم: -خیلی هم عالی، ما و اونا نداریم... هدف هر دوتای ما ایجاد امنیت و تثبیتشه... دستی روی کاغذهای پراکنده‌ی روی میزم می‌کشم و ادامه می‌دهم: -خب، حالا چی شد؟ کار سوژه‌هایی که دست ما هستند به کجا رسید؟ یونس نیم نگاهی به برگه‌های توی دستش می‌اندازد و می‌گوید: -سه نفر از عوامل اصلی به شهادت رسوندن اون بسیجی عزیز... شهید عجمیان... رو تحت نظر داریم. محمد حسینی، محمدمهدی کرمی و اون زنه که فیلم می‌گرفت... فرزانه! اسم‌هایی که یونس می‌گوید را زیر لب تکرار می‌کنم و سپس می‌گویم: -خب، الان کجا هستن اینا؟ آمار دقیق ادرسشون رو دارید؟ یونس سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: -بله آقا، آدرس هر سه نفرشون ثبت و تیم‌های ت میم ثابت براشون گذاشته شده... این گزارش هم بچه‌های سایبری ارسال کردند. لطفا یه نگاهی بهش بیاندازید. برگه‌ای که به سمتم تعارف می‌کند را می‌گیرم و نگاهی به آخرین پیام‌های افراد تحت نظر اداره می‌اندازم. سپس با اشاره به یکی از پیام‌ها می‌گویم: -این همون لیدر اصلی بوده که برای تجمع فراخوان کرده؟ یونس مردد می‌گوید: -بیشتر به نظر میاد که فراخوان‌ها رو پخش کرده باشه. نفس کوتاهی می‌کشم و می‌پرسم: -خیلی خب، بعید می‌دونم نیازی به صبر باشه... اینا واسه اپوزیسیون خارج نشین دیگه فاقد ارزش و اعتبار هستند و بعیده کاری باهاشون داشته باشند، بهتره همین امشب بریم سر وقتشون! یونس با حرکت سر تاییدم می‌کند و می‌گوید: -بله آقا، هر موقع که بفرمایید عملیات دستگیری رو شروع می‌کنیم. نگاهی به ساعت روی دیوار می‌اندازم و می‌گویم: -سه چهار ساعت دیگه که شهر خلوت‌تر باشه خوبه... بزار واسه ساعت یک و نیم... یک ربع به دو... یونس یک چشم می‌گوید و می‌خواهد برای انجام هماهنگی‌های لازم قبل از عملیات از اتاقم خارج شود که ناگهان به سمتم برمی‌گردد و می‌گوید: -آقا راستی یه مطلب دیگه هم هست که باید بگم بهتون... ابروهایم را بهم نزدیک می‌کنم: -خیره ان‌شاءالله آقا جون. یونس با نگرانی توضیح می‌دهد: -یه زنگ به آقا عماد بزنید لطفا، می‌گن توی بیمارستان بستری شده... ابروهایم را بهم می‌چسبانم: -آقا عماد؟ کدوم عماد؟ یونس توضیح می‌دهد: -همون پاسدار امنیتی که توی پرونده شاهچراغ باهاش همکاری کردیم. با دلهره سوال بعدی‌ام را از او می‌پرسم: -چرا؟ خبر داری چی شده؟! یونس شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید: -نه، ولی رییس می‌گفت توی جلسه مطرح شده که بنده خدا بدجوری به گردن و نخاعش آسیب دیده... انگار وسط یه پرونده آسیب دیده و رییس هم پیشنهاد داده که اگر خواستند کار رو بسپرن به خودمون... همانطور که گوشی تلفنم را از داخل جیبم بیرون می‌آورم و دنبال شماره عماد می‌گردم، از یونس بابت توضیحات دقیق و کاملش تشکر می‌کنم. او نیز اجازه می‌گیرد و از اتاق خارج می‌شود. بعد سه چهار بوق عماد تلفنم را جواب می‌دهد: -سلام و ارادت، حاج صالح خان بزرگوار، چطوری برادر؟ لبخند می‌زنم: -سلام آقا جون، خدا خیر کنه... چیکار کردی با خودت؟ بی‌رمق جواب می‌دهد: -چه می‌دونم، تا دیروز قرار بود امروز مرخص بشم؛ اما مثل این که جواب آزمایشات خیلی امیدوار کننده نبوده و... آه کوتاهی می‌کشم: -ناراحتم کردی عماد جان، ان‌شاءالله خدا بهت سلامتی بده آقا جون. عماد تشکری می‌کند و بعد از یک احوال پرسی کوتاه تلفن را قطع می‌کند. من نیز به سراغ برگه‌های و سوژه‌هایی جدیدی‌ که قرار است ما را به نفر اصلی این پرونده برسانند می‌روم...