☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و نهم🔻 از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و کنار تخته‌ای که در اتاق جلسات قرار گرفته شده می‌روم. سپس با اشاره به کلمه‌ی لیدر آن را بزرگ در وسط تخته نوشته‌ام، می‌گویم: -دستیگری هر کدوم از سوژه‌هایی توی این پرونده داریم برای ما بسیار مهم و حیاتیه؛ اما خواست دکتر این بوده که تیم واکنش سریع اداره فقط دنبال دستگیری و بازجویی از یکیشون باشه. اونم یه خانم هست به اسم شیوا گرامی... یونس ابروهایش را بهم نزدیک می‌کند و متعجب نگاهم می‌کند. بلافاصله به چشم‌هایش خیره می‌شوم و می‌گویم: -درسته آقا جون، این شیوا گرامی جز افرادی که شما توی گزارش کامل و مفصلی که داشتی نبود؛ اما همون حلقه‌ی گمشده‌ای هست که ما باید دنبالش باشیم. من با آقای دکتر صحبت کردم و قرار شد ما رو از پیگیری ماجرای بقیه‌ی سوژه‌ها معاف کنند، اینطوری هم تمرکزمون روی کاری که داریم بیشتر میشه، هم سرعت انجام کارمون افزایش پیدا می‌کنه. میعاد که تا به حال حرفی نزده، دستش را بلند می‌کند: -حالا این شیوا گرامی کی هست؟ اطلاعات به دزدبخوری هم ازش در دسترسه؟ لبخندی می‌زنم و در حالی که دور کلمه‌ی لیدر خط می‌کشم، می‌گویم: -این خانم شیوا، خود خود لیدره... نفر اصلی اغتشاشات بهشت سکینه که مستقیما به سرشبکه این اتفاقات توی ایران... یعنی جابر وصل میشه. من تمام دیشبم رو گذاشتم پای این شیوا و اتفاقاً اطلاعاتی که ازش به دست آوردم به قدری خوب و کافی بود که تونست دست آقای دکتر رو برای گرفتن این پرونده پر کنه. یونس آه کوتاهی می‌کشد و می‌گوید: -حالا این اطلاعات چی هست؟ اصلا این شیوا گرامی چطور می‌تونه حلقه‌ی وصل ما به جابر باشه؟ اونم در شرایطی که جابر اصلا ایران نیست و هر روز هم ممکنه از ما دورتر بشه. قاطعانه جواب می‌دهم: -نمی‌شه... جابر اهل بازیه و خیلی خوب می‌دونه که اگه یه روز بخواد سربار سازمانش بشه کلکش رو می‌کنن! جابر مجبوره که دوباره برگرده، حالا ممکنه بخواد صبر کنه تا آب‌ها از آسیاب بیفته؛ اما برگشتن سوخت و سوز نداره. میعاد در حالی که نگرانی به یک باره تبدیل به تمام حالات صورتش می‌شود، می‌پرسد: -خب اینطوری که ما دستمون از این جابر کوتاه می‌مونه... مگه چقدر می‌تونیم منتظر بشینیم که امروز میاد یا فردا... اصلا از کجا معلوم که بفهمیم کی به کشور برگشته؟ حرفش را تایید می‌کنم: -دقیقا همینطوره، جابر مطابق اطلاعاتی که آقای دکتر در حد چند جمله بهم گفته کارش رفت و آمد توی مرزهای مختلف کشوره و احتمال گیر انداختن همچین آدمی خیلی پایینه، از طرفی هم اگر بخواد به کشور برگرده به قدری راه داره که ما شاید حتی نتونیم به برخی از اون راه‌ها فکر کنیم... مثلاً تو این سرمای استخوان سوز هوا، چند روز پیش از راه رودخونه از کشور متواری شده! باورتون میشه؟ در مقابل چهره‌ی بهت زده اعضای تیمی که دور هم جمع کرده‌ام، به صحبت‌هایم ادامه می‌دهم: -پس این که ما منتظر بشیم تا بتونیم حرکت بعدی جابر رو حدس بزنیم نشدنیه! خانم شماره هفت نگاهم می‌کند: -راهکارتون چیه آقا؟ درب ماژیکم را باز می‌کنم و می‌نویسم: -شیوا گرامی... سپس چند ضربه‌ای با ماژیک به اسمی که روی تخته نوشته‌ام می‌کوبم و می‌گویم: -راهکار... ایشون اصل راهکار واسه گیر انداختن جابره... ما واسه دستگیری همچین آدمی باید کاری کنیم که از حرکت بعدیش مطمئن بشیم، در واقع براش تصمیم سازی کنیم... یعنی ما به جاش تصمیم بگیریم که حرکت بعدی‌ش باید چی باشه و وقتی می‌تونیم این کار رو انجام بدیم که شیوا گرامی رو داشته باشیم. مفهومه؟ نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌