- رمان امنیتی
#کلنا_قاسم -
- قسمت بیست و سوم -
جمعیت در خیابان موج میزند و مردم دسته دسته از بین ماشینهایی که کاملا در ترافیک گیر افتادهاند رد میشوند. کمیل حالا حدود ده دوازده متر با من فاصله دارد و در حالی که شلوار جین کمرنگی به تن کرده و زیپ کاپشن قهوهای رنگش را تا بالا بسته به صفحه تبلتش نگاه میکند. در بین جمعیت چشم میگردانم و سعی میکنم تا هر چه زودتر سه ماشینی که با هم از ویلا خارج شدند را ببینم.
جمعیت به طوری زیاد است که حتی فکرش را هم نمیکردم اینطور غافلگیر شوم. کمیل کمکم میکند:
-عماد باید سیصد متر بری جلوتر، فقط بجنب تا از ماشین پیاده نشدند.
بلافاصله به سمت سوژهای که چند روز است خواب و خوراک را از ما گرفته حرکت میکنم. سپس با گوشهی چشم کمیل را میبینم که آن هم در بین مردمی که برای خارج شدن از کنسرت از هم سبقت میگیرند در حال رفتن به سمت ماشینهایی است که به دنبالشان هستیم.
صدایش میکنم:
-خیلی داری تند میری، مواظب باش روت حساس نشن... خیلی برامون مهمه که موقعیتمون لو نره... مفهومه؟
کمیل جوابی نمیدهد. از سمت دیگر خیابان پیش میروم تا بالاخره موفق میشوم ماشینهایی که پشت سر هم در ترافیک ایستادهاند را ببینم.
درب ماشین سوم باز میشود و دو مرد تقریبا هیکلی و تنومند با ظاهری معمولی و کاپشنی چرم از آن پیاده میشوند.
تمام حواسم به سمت آنهاست که ناگهان دستی از دست پشت به کمرم میخورد.
در کسری از ثانیه تمرکزم از روی هر سه ماشین برداشته میشود و دستم ناخودآگاه به سمت کمرم میرود تا اسلحهام را بیرون بکشم... حس میکنم گمانم درست بوده و کشاندن ما به این منطقه از امارات نیز جزئی از نقشهی آنها برای پیدا کردن و اجرای عملیات معکوس است که ناگهان صدایی همهی افکارم را پاک میکند و جنید میگوید:
-آقا عماد منتظر خبر رسیدنت بودم.
نمیدانم باید از دستش عصبی باشم یا خوشحال؛ اما حرکتی که انجام داد به قدری شوک عصبی به من وارد میکند که بار دیگر دندان لعنتیام تیر میکشد و با درد شدیدی که به یک باره در تنم جریان پیدا میکند، گردنم را بدون اراده کج میکند. بدون آن که بخواهم جوابی به جنید بدهم برمیگردم و به سمت ماشینها نگاه میکنم. جنید با لحنی تاسف بار میگوید:
-والله... نمیدونستم... یعنی... من...
صحبتهای جنید و حتی درد بیوقفهای که به جانم افتاده را احساس نمیکنم. تمام تمرکزم به تحرکاتی است که در اطراف آن سه ماشین در حال رخ دادن است. یکی از مردها به جلو حرکت میکند و از کنار ماشین دوم رد میشود و درب ماشین اول را باز میکند.
کمیل فورا گزارش میکند:
-سوژه... ماشین اوله... دستور... صدا واض...حه؟
صدای کمیل بریده بریده به گوشم میرسد؛ اما منظورش را خیلی خوب متوجه میشوم. نفس کوتاهی از شادی و شعف رسیدن به سوژه میکشم و به یک باره تصاویری که غفور و دخترش را در یک قاب دیده بودم به سمتم هجوم میآورند... تصاویر جلساتی که با سردار حاج حسین پور جعفری داشتم در ذهنم مرور میشود و ابهت گامهایی که حاج قاسم در خاک ریزهای سوریه برمیداشت از پیش چشمانم رد میشود. آب دهانم را قورت میدهم، در کسری از ثانیه احساس شادی و موفقیت آمیز بودن عملیات جای خود را با هر حس دیگری عوض میکند.
نفس کوتاهی میکشم:
-تمومش کن، الان رفیقمون هم میاد سمتت...
جنید از کنارم رد میشود و دوان دوان به سمت موتورش میرود تا کمیل بعد از اجرای عملیاتش مشکلی برای ترک کردن این مهلکه نداشته باشد.
همه چیز مطابق میل ما پیش میرود تا این که شیشهی عقب ماشین اول برای پایین میرود و مردی که روی صندلیاش نشسته تصمیم میگیرد نکتهای را به ایلاک رون گوش زد کند...
مردی که او را بیشتر از هر شخص دیگری میشناسم...
او شمعونی است... مامور نخبهی موساد و یکی از اصلیترین مغز متفکرهای سازمان اطلاعاتی اسرائیل که حتی فکرش هم نمیکردیم بتوانیم او را در جایی غیر از سرزمینهای اشغالی ببینیم...
کمیل قدم به قدم خودش را نزدیک ایلاک رون میکند. باید جلوی انجام این عملیات را بگیرم. من خیلی خوب میدانم که اگر گلولهای از اسلحهی کمیل شلیک شود، شمعونی بخار میشود و به آسمان پرواز میکند. پس بلافاصله شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-عملیات رو متوقف کن، همین الان!
ناگهان به خاطر میآورم که صدای بیسیم به دلیل حساسیتهای این تجمع و نویزی که دولت در این منطقه انداخته دستورات را به خوبی منتقل نمیکند...
کمیل قدم به قدم به ایلاک رون نزدیک میشود و من بار دیگر سعی میکنم تا صدایش کنم:
-صدام رو میشنوی کمیل؟ بهت میگم عملیات رو متوقف کن... مفهومه؟ همین حالا...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت بیست و سوم -
❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌