eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
341 دنبال‌کننده
27.2هزار عکس
33.6هزار ویدیو
258 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @Moein_Re
مشاهده در ایتا
دانلود
- رمان امنیتی - - قسمت چهاردهم - عجیب است که این یکی هم خالی است. مات و مبهوت به کوله‌ی قرمز و لوازم آرایشی که رویش رها شده نگاه می‌کنم. در کسری از ثانیه تمام تصاویری که در چند لحظه‌ی قبل دیده بودم از پیش چشم‌هایم می‌گذرد. تصویر خمیده‌ی آن پیرمرد و صورت آرایش کرده‌ی زنی که پا به سرویس مردانه گذاشته بود... ناگهان با کنار هم گذاشتن قطعات پازل متوجه می‌شوم که سوژه‌ام با تغییر لباس قصد دارد تا خودش را به شکل زن درآورده و از چنگ ما فرار کند. آه کوتاهی می‌کشم و بی مهابا برمی‌گردم تا به دنبال آن زن بروم؛ اما ناگهان با ضربه‌ای محکم به صورتم رو به رو می‌شوم. چشم‌هایم از شدت سنگینی مشتی که به صورتم خورده بسته می‌شود و کمرم به دیوار می‌چسبد. گیج می‌شوم، نمی‌دانم باید چه کار کنم. به اسلحه‌ی درون دستم فکر می‌کنم و تصمیم می‌گیرم تا دستم را بالا بیاورم؛ اما او پیش دستی می‌کند و با حرکتی سریع به روی عصبی که درست در وسط دستم قرار گرفته می‌کوبد تا انگشتانم بی‌اختیار از هم باز شوند و اسلحه‌ام به روی زمین بیافتد. با دست دیگر به صورتش می‌کوبم و پایم را بلند می‌کنم تا ضربه‌ای به قفسه‌ای سینه‌اش بکوبم؛ اما با عکس العملی سریع‌تر پایم را کنار می‌زند و خودش را به من نزدیک می‌کند. طوری با سرعت این کار را انجام می‌دهد که در چشم بهم زدنی صورتش درست مقابل صورتم قرار می‌گیرد. دیگر مکث نمی‌کند و با ضربه‌ی زانو به شکمم من را تا می‌کند، سپس دستانش را به دور گردنم آویز می‌کند و با تمام توان می‌چرخاند. صدای شکستن استخوان‌های گردنم در فضای سرویس پخش می‌شود. به یک باره نفسم بند می‌آید و متوجه خر خر کردن گلویم می‌شود. با دست گردنم را فشار می‌دهم و نگاهش می‌کنم. نمی‌توانم ادامه دهم، شل می‌شوم و می‌خواهم به جلو بیافتم که با لبخندی وحشتناک من را نگه می‌دارد و با ضربه‌ای آرام که از کف دستش به سینه‌اش منتقل می‌شود، من را به درون سرویس پرت می‌کند. نمی‌‌توانم نفس بکشم. پاهایم ناخودآگاه به روی زمین کشیده می‌شود... سینه‌ام سنگین شده و تنم شروع به لرزیدن کرده است. ایلاک رون طوری که گویا اصلا من را نمی‌بیند، کوله‌اش را در دست می‌گیرد و می‌خواهد برود که ناگهان صدای لرزش موبایلم او را متوقف می‌کند. لعنتی... این چه وقت زنگ زدن است. نمی‌توانم نفس بکشم، با دست مچ پایش را فشار می‌دهم؛ اما او طوری رفتار می‌کند که انگار اصلا وجودم را در آن کابین دو در دو احساس نمی‌کند و همین هم باعث می‌شود تا بیشتر از قبل خودم را ببازم. ایلاک خونسرد دستش را درون جیبم می‌کند و گوشی همراهم را بیرون می‌آورد، سپس کابلی از درون کیفش درمی‌آورد تا قفل موبایلم را بشکند. من زیر پایش افتاده‌ام و در حالی که از شدت تنگی نفس برای یک دم و بازدم دیگر در حال تلاش هستم، رفتارش را می‌بینم. چشم‌هایم را می‌بندم، با تمام توان از راه بینی‌ام نفس می‌کشم؛ اما فایده‌ای ندارد... انگار قرار نیست ذره‌ای اکسیژن از راه گلو به ریه هایم برسد. بدنم بیشتر از قبل می‌لرزد، ایلاک نیم نگاهی به من می‌اندازد و گوشی‌ و کابلش را به ته جیبش سر می‌دهد. انگار موفق شده که قفل گوشی‌ام را بشکند. آرزو می‌کنم بمیرم... اینگونه نفس کشیدن از صدبار مردن سخت‌تر است. مدام می‌لرزم و به قدری فشار و درد را متحمل می‌شوم که می‌توانم حدس بزنم حالا صورتم سیاه شده است. ایلاک چند جمله‌ای را با گپشی من تایپ می‌کند و من می‌دانم که نقشه‌ی شومی در سرش دارد؛ اما نمی‌توانم کاری از پیش ببرم. پاهایم روی زمین کشیده می‌شود و چند تکان شدید می‌خورم و در حالی که چشم‌هایم در حال بسته شدن است، ایلاک رون را می‌بینم که درب سرویس را کاملا با آرامش می‌بندد و از پیش چشم‌هایم محو می‌شود. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت چهاردهم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت پانزدهم - «فصل سوم: ایلاک رون» آرام و با احتیاط قدم می‌زنم. با اینکه بارها و بارها قدم زدن با کفش‌های پاشنه بلند و زنانه را در خانه تمرین کرده‌ام؛ اما خیلی خوب می‌دانم که حالا اوضاع متفاوت است و اولین اشتباه می‌تواند به زندگی‌ام پایان دهم. ماموری که در حال تعقیب کردن من است خیلی زود وارد سرویس بهداشتی می‌شود. خوش شانس هستم که پیرمردی لنگ زنان از کنارم رد می‌شود و مامور را برای مقابله‌ی مستقیم با من مردد می‌کند. به هر حال اینجا امارات است و قوانین مخصوص به خودش را دارد. آن‌ها نمی‌توانند بی گدار به آب بزنند. من هم نمی‌توانم با واکنشی هیجانی او و همکاران احتمالی‌اش را هوشیار کنم تا به سادگی هر چه بیشتر مسیرهای فرارم مسدود شود. می‌خواهم بدون آنکه به او توجهی کنم از کنارش رد شوم؛ اما نمی‌شود... او ایستاده و صاف به چشم‌هایم خیره شده است. چشم‌هایش قهوه‌ای روشن است و ریش‌های بور زیر نور لامپ‌های سرویس بهداشتی می‌درخشد. رنگ پوستش سفیدتر از ایرانی‌هاست... شک ندارم که برای ایران کار می‌کند؛ اما احساس می‌کنم تبعه‌ی یونان یا دورگه‌ی یونانی و ایتالیایی باشد. نفس کوتاهی می‌کشم و بازدم هوایی که وارد ریه‌هایم شده را با لبخند خارج می‌کنم. مطمئن نیستم که من را هنگام ورود به سرویس بهداشتی دیده باشد. هر چند که با این شرایط چاره‌ای هم ندارم و فعلا باید صبر کنم و صد البته با اعتماد به نفس به صورتش زل بزنم و نقش خانم محترمی را بازی کنم که اشتباهی سر از سرویس بهداشتی مردانه درآورده است. از من چشم برمی‌دارد و به پیرمردی که خمیده راه می‌رود تا دست‌هایش را بشورد نگاه می‌کند. من هم برای چند ثانیه به پیرمرد خیره می‌شوم، می‌خواهم نفر سومی که بین من و او قرار گرفته را از پنجره‌ی چشم های رقیبم تماشا کنم. ابروهایش پرپشت و سیبیل کم‌رنگی به صورتی دارد. ریش‌هایش را کاملا تراشیده که از این جهت او را شبیه به من می‌کند و زیر کتی که به تن دارد کمی برآمده و همین من را امیدوار می‌کند تا از قاب چشم رقیب آن پیرمرد را به چشم مضنون ببینم. تمام این اتفاقات در کسری از ثانیه رخ می‌دهد. سرم را می‌چرخانم و به نیروی تعقیب نگاه می‌کنم. مردد است و این تردید تنها فرصتی است که می‌تواند من را از این مخمصه رها کند. بدون آن که بخواهم ترس و دلهره‌ای به دلهره‌ای به دلم راه بدهم از کنارش رد می‌شوم و سپس به کمک آیینه سرویس بهداشتی رفتارش را دنبال می‌کنم که سراغ دو دری می‌رود که نمی‌داند درونش چه خبر است. درب اول را باز می‌کند، پوچ است. حالا او هم به این یقین رسیده یا باید بین ما دوتا یکی را انتخاب کند و یا شکارش پشت درب آخرین سرویس است. با گوشه‌ی چشم پیرمرد را می‌پاییم که از کنارم رد می‌شود. ماموری که دنبالم افتاده به درب آخر سرویس رسیده... الان است که کیف و لوازم آرایشم را ببیند. در چشم بهم زدنی محیط را رصد می‌کنم و از خلوتی سرویس بهداشتی استفاده می‌کنم و به سمتش برمی‌گردم. آخرین درب را با احتیاط باز می‌کند، تمام توجه‌ش به غافلگیر کردن من است؛ اما خبر ندارد که من درست پشت سرش ایستاده‌ام. به محض اینکه از خالی بودن سرویس بهداشتی مطمئن می‌شود، برمی‌گردد تا ردم را بزند؛ اما مجالش نمی‌دهم. بلافاصله با ضربه‌ای حساب شده به عصب‌های روی دستش، انگشتانش را از هم باز می‌کنم تا خلع سلاح شود. سپس در چشم بهم زدنی برمی‌گردد و با مشت به صورتم می‌کوبد و بعد پایش را بالا می‌آورد تا ضربه‌ای کاری به قفسه‌ی سینه‌ام بزند؛ اما من پیشدستی می‌کنم و پایش را رد می‌کنم و به او نزدیک می‌شوم و با ضربه‌ای مهار نشدنی به گلویش می‌زنم تا راه تنفسی‌اش را مسدود کنم و سپس با کف دست به سینه‌اش می‌کوبم و او را به درون سرویس پرتاب می‌کنم. نفس‌هایم سریع می‌شود، می‌خواهم زودتر فرار کنم؛ اما فکر بهتری به سرم می‌زند. گوشی موبایلش را برمی‌دارم و بی‌توجه به دست و پا زدن‌هایش فلش مخصوص رمز گشایی را واردش می‌کنم. خطی با حاشیه‌ی سبز رنگ در وسط سیاهی صفحه‌ی روی گوشی‌ام نقش می‌بندد و خیلی زود پر می‌شود تا قفل گوشی همراه او بشکند و دسترسی من به تمام اطلاعاتی که دارد باز شود. فورا پیامی که برایش ارسال شده را باز می‌کنم و با خواندن محتوای پیامی که روی خط امنش آمده، مطمئن می‌شوم که با نیروهای اطلاعاتی ایران طرف هستم. کلماتی که خوانده‌ام را دوباره مرور می‌کنم: -سوژه وارد سرویس شد، ممکنه تغییر چهره داشته باشه، منتظر اطلاعات جدید هستیم. سپس به فارسی جواب می‌دهم: -حدستون درسته، سوژه با پوشش یه پیرمرد خمیده از سرویس زد بیرون. سپس گوشی همراه نیرو را به طرفش پرت می‌کنم و بی‌توجه به اینکه نفس‌های آخرش را می‌کشد، از سرویس خارج می‌شوم تا بتوانم با یک ضد تعقیب سنگین، نفر دوم را شناسایی کنم. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت پانزدهم -
- رمان امنیتی - - قسمت شانزدهم - نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و از آیینه‌ی بزرگی که رو به رویم قرار داده شده کمک می‌گیرم تا سر و وضعم را مرتب کنم. مشتی که آن عوضی به صورتم کوبید، رد کم‌رنگی از خون را از کنار بینی‌ام جاری کرده و ناچار می‌شوم که به کمک یک دستمال کاغذی و کمی کرم، اقدامی سریع برای محو کردن جای مشتی که خورده‌ام، داشته باشم. بعد از اینکه خیالم از بابت صورتم راحت می‌شود، کنار درب خروجی سرویس بهداشتی مکث می‌کنم تا در بین افرادی که در این طبقه رفت و آمد دارند و سعی می‌کنند تا به بهترین شکل ممکن از تعطیلات خود استفاده کنند، پیرمرد خمیده‌ای که درون سرویس بود را پیدا کنم. هنوز بخاطر شدت درگیری‌ام با آن نیروی ایرانی نفسم جا نیامده است. به درب بیرونی سرویس بهداشتی تکیه می‌دهم و شبیه عقابی که در آسمان به دنبال طعمه‌اش می‌گردد سعی می‌کنم تا آن پیرمرد لعنتی را پیدا کنم. همان‌طور که تمام حواسم متمرکز به روی یافتن آن مردخمیده است، سایه‌ای در نزدیکی‌ام احساس می‌کنم. فورا به سمت مرد قوی هیکلی که کنارم ایستاده می‌چرخم... از نیروهای حفاظتی برج است، لبخند می‌زنم و شانه‌ای بالا می‌اندازم. با اخم به تابلوی سرویس بهداشتی مردانه اشاره می‌کند. برای اینکه بداند متوجه منظورش شده‌ام، سرم را تکان می‌دهم و کف دست‌هایم را بهم می‌چسبانم و نزدیک سینه‌ام نگه می‌دارم. نمی‌توانم بیش از این صبر کنم. به سمت پله‌های برقی راه می‌افتم تا به درب خروجی برج نزدیک شوم. ناگهان فکرم به سمت تیلور پرت می‌شود... به مردی که نتوانست در تور مامورهای ایرانی قرار نگیرد و اشتباه او یا یکی از اعضای تیمی که در اختیارش بود، نتیجه‌ی سال‌ها زحمت و سرمایه‌گذاری موساد را به باد داد و همین حالا هم من را بخاطر ندانم کاری‌های خودش و ضعفی که در ضد تعقیب‌هایش داشت، در معرض خطر بزرگی قرار داد. گوشی همراهم را از داخل کیفم بیرون می‌آورم و یک نقطه برای رئیس ارسال می‌کنم. درب بیرونی برج که باز می‌شود، به یک باره موجی از هوای تازه به سمت صورتم سرازیر می‌شود. نفس عمیقی می‌کشم و به این فکر می‌کنم که باید هر چه زودتر از اینجا فاصله بگیرم و لباس‌هایم را عوض کنم. بعد از چند بار ضد تعقیب پیاده و مطمئن شدن از اینکه توانسته‌ام از دست نیروهای ایرانی خلاص شوم، وارد محوطه‌ی پارکینگ می‌شوم و با آسانسور خودم را به طبقه‌ی منفی یازده می‌رسانم... سپس به کمک دستگاه بسیار ریزی که درون گوشم جاسازی شده، از مامور مراقبم سوال می‌کنم: -طبقه‌ی من امنه؟ می‌خوام لباس عوض کنم. فورا جواب می‌دهد: -مشکلی نیست، از پارک کردن آخرین ماشین دست کم نیم ساعت گذشته و بعدش هم با هماهنگی ما کسی مجوز پارک توی طبقه‌ی شما رو نداشته. همانطور به آیینه‌ی آسانسور خیره شده‌ام از او تشکر می‌کنم‌ و نگاهی به تلفن همراهم می‌اندازم. یک پیام روی خط امنی که در دست دارم آمده، بدون مکث بازش می‌کنم. با خط عبری برایم نوشته: -مهمونتون خداحافظی کرد. لبخندم پر رنگ‌تر می‌شود. تیلور یکی از دوستان و همکاران خیلی خوب و قدیمی‌ام در موساد بود؛ اما نمی‌توانستم با حذف او مخالفت کنم. من برای سرزمین مقدس و تمام یهودیان دنیا عاملی مهم و استراتژیک هستم. موساد به من آموخته که بهتر از هر کس دیگری به این موضوع واقف باشم. آن‌ها سال‌های سال برای آموزش و یادگیری و بالا بردن بهره‌ی هوشی‌ام به شیوه‌های گوناگون سرمایه‌گذاری کردند و آن احمق... با آن همه‌ی تجربه‌ی کار اجرایی و عملیات‌های موفق برون مرزی داشت جانم را به خطر می‌انداخت. شک ندارم که او هم به جای من بود، همین تصمیم را می‌گرفت و دستور به حذفم می‌داد... این درسی است که سازمان به هر دوی ما آموخته است. آه کوتاهی می‌کشم و تلفنم را درون کیف دستی زنانه‌ام می‌گذارم و از آسانسور خارج می‌شوم. محوطه‌ی پارکینگ کاملا تاریک است، با هماهنگی لامپ‌های این طبقه خاموش شده تا دوربین‌ها موفق به ثبت تصاویری واضحی از ما نشوند. مدل‌های مختلف ماشین در ردیف‌هایی که از قبل تعیین شده پارک کرده‌اند و صدای فن‌های بزرگ تهویه‌ی هوا در فضای پارکینگ حکم فرما شده است. به چپ و راستم نگاهی می‌اندازم و به سمت منطقه‌ای قدم برمی‌دارم که می‌دانم نقطه‌ی کور دوربین‌های مداربسته است. فورا لباس‌هایم را عوض می‌کنم و با یک شلوار لی گشاد دودی رنگ و یک بافت زرشکی و کاپشن سرمه‌ای سوار ماشینم می‌شوم. دستمال مرطوبم را از درون داشبورد برمی‌دارم و در چشم بهم زدنی آرایش صورتم را پاک می‌کنم تا دوباره همان ایلاک رون همیشگی شوم... همان مردی که به مرد سایه‌ها معروف است. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت شانزدهم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت هفدهم - دستم را روی دنده ماشین محکم می‌کنم و حرکت می‌دهم. بلافاصله از پارکینگ خارج می‌شوم، شش دانگ حواسم به دور و اطرافم جمع است. با اینکه برج پارکینگ‌های مختلف و خروجی‌های زیادی دارد و احتمال اینکه بتوانند ردم را بزنند بسیار اندک است؛ اما ریسک نمی‌کنم. مدام از آیینه‌های داخل ماشین کمک می‌گیرم تا مبادا در تور نیروهای امنیتی ایران قرار گرفته باشم. مضطربم، دست و پایم سست شده و از درون در حال لرزیدن به خودم هستم. حال شناگری را دارم که به کمک جریان آب و به لطف تجربه‌ی زیادش توانسته از درون دهان کوسه‌ای به بیرون بپرد؛ اما اینکه همیشه شانس با من یار باشد یا خیر را نمی‌دانم... چهارراهی که پیش رویم قرار گرفته را به سمت چپ می‌پیچم و به یک باره متوجه ماشینی می‌شوم که با فاصله‌ی چند متر در پشت سر من در حال حرکت است. ابروهایم ناخودآگاه به یکدیگر گره می‌خورند، بار دیگر احساس خطر شبیه خونی که در رگ‌هایم پمپاژ می‌شود، تمام بدنم را در بر می‌گیرد. کمی سرعتم را بیشتر می‌کنم و وارد پمپ بنزین می‌شوم. ماشینی که به آن مشکوک بودم از کنارم عبور می‌کند، فورا خط ماهواره‌ای‌ام را که قابلیت ردگیری ندارد از درون داشبورد ماشین بیرون می‌آورم و شماره کسی را می‌گیرم که مامور تامین است. شمعونی از آن سوی خط بدون مکث جواب می‌دهد: -سلام، روز بخیر. آه کوتاهی می‌کشم: -سلام. امروز هوا خیلی ابریه، منم چتر همراهم نیست. طوری خونسرد و سریع پاسخ می‌دهد که گویا از قبل متوجه درخواستم شده است: -دقیقا چه کمکی ازم برمیاد؟ چتر می‌خوای یا سرپناه؟ چند ثانیه صبر می‌کنم، وحشت زده به آیینه وسط ماشینم نگاه می‌کنم و می‌گویم: -سرپناه. کلمات را درست پشت سر هم بیان می‌کند: -جای نگرانی نیست. ماشینت رو همون گوشه و کنار پارک کن و بیا این سمت خیابون... توی همین ماشین سفیده که کنار داروخونه وایستاده... متعجب به آن طرف خیابان نگاه می‌کنم و چراغ‌های ماشین سفیدی که رویش به سمتم است خاموش و روشن می‌شود. فورا ماشینم را به گوشه‌ای از خیابان می‌سپارم و به آن سمت دیگر می‌روم. دو نفر درون ماشین نشسته‌اند که تا به حال آن‌ها را ندیده‌ام. چهره‌شان کاملا معمولی است. به محض نشستن روی صندلی می‌گویم: -اوضاع داخل برج اصلا مناسب نیست، مجبور شدم بادیگاردهای خودمم دور بزنم... نمی‌تونستم ریسک کنم و از سلامتشون مطمئن بشم، اونا... اونا تا بیخ گوشم رسیدند و این اصلا خوب نیست. مردی که روی صندلی جلو و کنار راننده نشسته، بدون آن که به سمتم برگردد، می‌گوید: -اوضاع اونقدری هم که می‌گید بد نبوده... اونا دو نفر بودند و شما هم کارتون خیلی خوب انجام دادید. نمی‌دانم از خونسردی بیش از حدش عصبی می‌شوم یا از اینکه هنوز نتوانسته شرایطم را به درستی درک کند و من را به خوبی بشناسد. صدایم را بلندتر می‌کنم: -یعنی چی که اوضاع بد نبوده؟ ما داریم یکی یکی مثل اردک شکار می‌شیم و امنیت نداریم... می‌دونید این یعنی چی؟! چند لحظه‌ای سکوت مطلق در ماشین شکل می‌گیرد و بعد همان نفر جلویی با حرکت دست از راننده می‌خواهد که حرکت کند. با گوشه‌ی چشم به پشتم نگاه می‌کنم و سپس به صندلی‌ام تکیه می‌دهم. آب دهانم را قورت می‌دهم و از چشم‌های سرخم کمک می‌گیرم تا در تله‌ای دوباره گیر نکنم. من بهتر از هر کسی می‌دانم که سرچشمه‌ی این تهدیدها از کجاست و چرا در تیررس نیروهای امنیتی سپاه پاسداران قرار گرفته‌ام... ترور صیاد خدایی در تهران آن‌ها مصمم‌تر کرده تا از کینه‌ی قدیمی عقده گشایی کنند. بارها و بارها و از مسیرهای مختلف خبری به گوشم رسیده بود که در لیست ترور انتقام سپاه قرار گرفته‌ام؛ اما کم توجهی‌ام به اخبار مهمی که شنیده‌ام کار را به جایی رساند که مجبور شوم به صورت تن به تن با آن‌ها مبارزه کنم و همه‌ی این‌ها یک سر منشا بیشتر ندارد... من خوب می‌دانم که همه‌ی این اتفاقات به آن شب لعنتی برمی‌گردد... به سوم ژانویه سال دو هزار و بیست... به ماجراهای آن نیمه شب نفرین شده‌ در فرودگاه بغداد... به ترور ژنرال سلیمانی... نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت هفدهم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت نوزدهم - شمعونی به قدری عصبی شده که صورتش کاملا سرخ و رگ‌های گردنش به بیرون زده است. حالا کاملا ایستاده هراسان به چپ و راست راه می‌رود، سپس به یکباره می‌ایستد. طوری که انگار مطلبی به ذهنش رسیده است، نیم خیز می‌شوم: -چی به ذهنت رسیده؟ سرش را تکان می‌دهد تا بدانم که درست حدس زده‌ام. می‌گوید: -یه راهی هست... برای اینکه بفهمیم ردمون رو زدن یا نه فقط یه راه هست... هر چند که برامون هزینه داره؛ اما فعلا چاره‌ای نیست... باید این کار رو بکنیم. متعجب نگاهش می‌کنم: -تصمیم نداری به من حرفی بزنی؟ صاف توی چشم‌هایم زل می‌زند و بدون رودربایستی می‌گوید: -معلومه که نه، مگه چند بار باید یه اشتباه رو تکرار کرد؟! چیزی نمی‌گویم. تلفنش را از روی میز برمی‌دارد و همانطور که مشغول زنگ زدن است، از کنارم دور می‌شود. حالم اصلا خوب نیست، احساس می‌کنم اوضاعی که در آن گیر افتاده‌ایم مناسب نیست و هر لحظه ممکن است که توسط نیروهای برون مرزی ایران غافلگیر شویم. چند لحظه‌ی بعد شمعونی برمی‌گردد و می‌گوید: -فعلا باید از اینجا بریم، با یه ماشین و بدون تشریفات... این را می‌گوید و از کنارم رد می‌شود تا با راننده صحبت کند، دستم را به استین پیراهن مردانه‌اش بند می‌کنم: -تو رو خدا به منم بگو که چی داره توی سرت می‌گذره. اخم می‌کند: -حرف نزن، فقط راه بیفت بریم. شمعونی می‌رود و من نیز درست پشت سرش حرکت می‌کنم. سه ماشین که با یک دیگر مو نمی‌زنند در حیاط ویلا به صف شده‌اند. شمعونی نفرات را پشت هم می‌چیند و از من می‌خواهد تا در اولین ماشین بنشینم. روی صندلی عقب می‌نشینم و یک نفر بلافاصله کنارم می‌نشیند تا در صورت نیاز از من مراقبت کند. اسلحه‌ام را نیز به سمتم تعارف می‌کند و این یعنی شروع یک ماجرای عجیب و غریب... به پشت سرم نگاه می‌کنم، شمعونی و زنی که کنارش بود توی ماشین دوم می‌نشینند و چند لحظه بعد صدای سه بوق به گوشم می‌خورد. صدایی که منجر به باز شدن درب ویلا می‌شود. از داخل حیاط که خارج می‌شویم، هراسان به چپ و راستم نگاه می‌کنم. بادیگاردی که کنار دستم نشسته، لبخندی می‌زند و می‌گوید: -نیازی به نگرانی نیست قربان، این ویلا طوری طراحی شده که امکان موفقیت در تعقیب و مراقبت رو برای حریف صفر می‌کنه. چیزی نمی‌گویم و بادیگارد بیشتر توضیح می‌دهد: -انتخاب زمین برای ساخت این ویلا خیلی هوشمندانه بوده و همون‌طور که می‌بینید دور تا دور اینجا زمین خالیه، پس کسی نمی‌تونه دنبالمون باشه. در هر چهار طرفمون مسیر ورود به بزرگراه هست و حالا هم قراره درست بریم توی خیابونی که قراره یک کنسرت موسیقی بزرگ برگزار بشه. هماهنگ شده تا لا به لای مردم گم بشیم و بعدش هم با اولین پرواز برگردیم به تل آویو... جای نگرانی نیست قربان. با اینکه از اعماق وجودم با شنیدن صحبت هایش خوشحال می‌شوم؛ اما ابروهایم را بهم می‌چسبانم و با صدایی نسبتا بلند می‌گویم: -انقدر این جمله رو تکرار نکن... من ایلاک رونم... جز پنج نفری که توی اتاق فکر ترور ژنرال سلیمانی بودم... من اگه قرار بود از چیزی بترسم اون شب می‌ترسیدم، یا شبیه بقیه‌ی افسرهایی که کم یا زیاد توی این ترور دست داشتند از سوراخم بیرون نمی اومدم... پس یادت باشه که کی کنارت نشسته، فهمیدی؟ بادیگاردی که کنار نشسته چند لحظه ساکت می‌شود و طوری که جایگاهش را متزلزل دیده باشد، زیر لب زمزمه می‌کند: -قصد بدی نداشتم قربان، فقط می‌خواستم... خیالتون رو... حرفش را قطع می‌کنم: -خیالم راحته... هر چند که خیلی خوب می‌دانم که خیالم راحت نیست، وحشت زده‌ام و سایه‌ی مرگ را درست روی شانه‌هایم احساس می‌کنم. شبیه آن شب لعنتی که پهبادهای ما از قطر به آسمان بلند شدند و ژنرال سلیمانی و ابومهدی و سایر همراهانشان را هدف قرار دادند... شبیه همین چند شب پیش که ترور صیاد خدایی که یکی از نخبه‌های بی‌چون و چرای سپاه بود در خیابان‌های تهران انجام شد... خیلی دوست داشتیم که راهی غیر از ترور برای توقف صیاد خدایی انتخاب کنیم؛ اما او به قدری مخلص و معتقد بود که راه دیگری برای ما نگذاشت و حالا هم... به دستانم نگاه می‌کنم که ناخودآگاه مشت شده است. وحشت زده‌ام و از بیخ و بن آمدنم به امارات را اشتباهی محض می‌دانم... با اینکه تا قبل از این خیال می‌کردم، با برقراری روابط بین ما و سران امارات اینجا کشوری امنی برای برگزاری قرارهای ملاقات تلقی می‌شود؛ اما حالا دیگر مطمئن شده‌ام که برای من هیچ کجا در زیر آسمان آبی امن نیست و هر لحظه و هر کجا باید در انتظار رسیدن آن‌ لعنتی‌ها باشم... نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت نوزدهم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت بیستم - «فصل چهارم» عماد - ابوظبی دستم را روی صورتم فشار می‌دهم و چشم‌هایم را نازک می‌کنم. کمیل طاقت نمی‌آورد: -دندونت بهتر نشده؟ زبانم را روی دندانم می‌کشم. هر چند که می‌دانم کار بی‌فایده‌ای است؛ اما باز هم تکرارش می‌کنم تا شاید معجزه‌ای شود. روی صندلی ماشین به خودم تکانی می‌دهم و به صفحه‌ی گوشی‌ام خیره می‌شوم. کمیل نیز در یک دست قرآن کوچکی که دارد را باز نگه داشته و مشغول تلاوت است و با دست دیگر صفحه‌ی تبلتش را روشن نگه‌ می‌دارد تا خبرهایی که برای ما ارسال می‌شود را از دست ندهیم. سکوت درون ماشین با صدای کمیل شکسته می‌شود: -شکر خدا که نفسش هنوز قطع نشده... میگن خیلی داره عذاب می‌کشه، دکترها و بچه‌های خودمون بالای سرش هستند تا خدایی نکرده... همانطور که به فرمان ماشین چنگ می‌زنم، حرف کمیل را قطع می‌کنم: -چیزی به خانواده‌اش نگفتن؟ کمیل شانه‌ای بالا می‌اندازد: -نمی‌دونم، حرفی نزدن... طفلی دختر کوچکش... خیلی بهش وابسته بود... خیلی... گمونم اگه بفهمه... بغض می‌کند و حرفش را می‌خورد. قطره‌ای اشک در چشم‌هایم حلقه می‌زند و به روی گونه‌ام شره می‌کند. حال ما در این ماشین لعنتی فرقی نکرده است. نزدیک سه ساعت است که پشت فرمان گیر افتاده‌ایم... نه راه پس داریم و نه مسیری به رویمان باز است تا ادامه دهیم. آه کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -نفسم گیر کرده تو گلوم کمیل... غفور حیف شد توی این عملیات، نباید می‌گذاشتیم تنها با اون حرومزاده رو در رو بشه. کمیل اشاره‌ای به گزارش ایمان که تنها نفر حاضر در برج بوده می‌کند و می‌گوید: -کی فکرش رو می‌کرد اینطوری بهمون ضد بزنه... این شیطون رو هم درس می‌ده! درد دندانم باعث می‌شود تا گردنم تیر بکشد. نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -دنیا که اینطوری نمی‌مونه آقا کمیل، تقاصش رو پس می‌ده... همین امروز هم پس می‌ده. کمیل بوسه‌ای به قرآن کوچکش می‌زند و آن را درون جیب پیراهنش می‌گذارد، سپس می‌گوید: -ولی کاری که غفور توی سرویس بهداشتی برج انجام داد یه جور از خودگذشتگی بود... هر کسی ندونه من و تو خیلی خوب می‌دونیم که اون توان رزمی بالایی داشت و محال بود با یکی دو ضربه از پا درش آورد... از خودگذشتگی کرد تا جای دفاع از خودش بتونه ماموریت رو توی جریان نگه داره. انگشت کوچکم را روی دندانم فشار می‌دهم و سپس می‌گویم: -ما هم باید از خودگذشتگی کنیم... به عظمت و بزرگی خون حاج قاسم قسم... به مظلومیت شهید صیاد خدایی قسم که نمی‌ذارم از دستمون بپره، فقط باید خدا خدا کنیم که متوجه حرکت غفور نشده باشه. کمیل چیزی نمی‌گوید تا سکوت بار دیگر بر فضای ماشین حکم فرما شود. سرم را روی فرمان می‌گذارم و پایم را به کف ماشین فشار می‌دهم که ناگهان صفحه‌ی موبایلم روشن می‌شود. هیجان زده موبایلم را در دست می‌گیرم و می‌گویم: -حرکت کرد... آخ اگه این متوجه ردیابی که غفور توی سرویس بهداشتی بهش زده نباشه... عروسی میشه عزامون... همین امروز اتمام ماموریت رو تموم می‌کنم و برمی‌گردیم تهران... کمیل زیر لب زمزمه می‌کند: -ان‌شاءالله... سپس بلندتر ادامه می‌دهد: -پس‌معطل چی هستی؟ راه بیفت بریم دیگه... لبم را از زیر فشار دندان‌هایم رها می‌کنم: -باید صبر کنیم تا مسیر خروجشون از این جهنم دره‌ای که ساختن معلوم بشه... اونجا پنجاه‌تا خروجی مختلف داره و ما هم اینجا دست و پا بسته‌ایم... باید صبر کنیم بزرگوار... از درد بی‌امان دندان، گردنم را به چپ و راست می‌چرخانم تا شاید اینگونه بتوانم خودم را تسکین دهم. کمیل مضطرب است، مدام پایش را تکان می‌دهد و با صفحه‌ی تبلتش ور می‌رود تا شاید بتواند مسیر حرکتی ایلاک رون را پیش‌بینی کند. شکی نیست که ایلاک رون با ضربه‌ی اطلاعاتی امنیتی که از ما خورده حالا دیگر کاملا دست به عصا و محتاط حرکت خواهد کرد و حضورش در آن ویلای عجیب و غریب هم‌گواه بر همین موضوع خواهد بود. او به قدری کارش را تمیز و بدون ایراد انجام می‌دهد که حتم داریم اگر گیره‌ی بسیار بسیار ریزی که مطابق با جدیدترین تکنولوژی‌های روز است به وسیله‌ی غفور در سرویس بهداشتی به پشت کمربندش وصل نمی‌شد، محال ممکن بود که بشود ردش را بزنیم. کمیل رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند: -نمی‌تونیم به تصاویری که داریم وصل شم... نمی‌دونم چه بلایی سرش اومده! آه کوتاهی می‌کشم: -خب با یه یوز و پسورد جدید امتحان کن. احتمالا بعد اتفاقاتی که امروز افتاد این خطمون رو زدن. کمیل در حالی که مدام با نوک انگشت به روی صفحه نمایش تبلت می‌کوبد، زمزمه می‌کند: -کار نمی‌کنه، یوز و پسورد دوم هم امتحان کردم... واردش میشم؛ اما تصاویر اصلا با کیفیت نیست... با این گرد و خاکی که راه افتاده هم که دیگه وضعیتمون نور علی نور شده! نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت بیستم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت بیست و یکم - چیزی نمی‌گویم، انگشت کوچکم را روی دندانم می‌گذارم و فشار می‌دهم. دردش اجازه‌ی فکر کردن به من نمی‌دهد، چند لحظه مکث می‌کنم تا بتوانم با این درد کنار بیایم، سپس می‌گویم: -فاصلمون رو کم کن. کمیل به صورتم نگاه می‌کند: -مطمئنی؟ ولی اینطوری ممکنه که بتونن... حرفش را قطع می‌کنم: -می‌دونم ممکنه چه اتفاقی بیافته؛ اما چاره‌ای نیست... باید فاصله رو کم کنی تا هم تصویرت واضح بشه و هم آنقدر قطع و وصل شدن سیستم کارمون رو عقب نیاندازه. کمیل صفحات متعددی که روی تبلتش باز شده را ورق می‌زند و روی لوکیشن لحظه‌ای ایلاک رون زوم می‌کند و سپس می‌گوید: -رفتن به سمت منطقه‌ی شرقی، احتمالا می‌خوان برن طرف العین... شاید هم برن سمت ام غافه... کف دستم را روی دنده فشار می‌دهم و همزمان با به صدا درآمدن جیغ لاستیک ماشین حرکت می‌کنم. سپس می‌گویم: -واسه ما که فرقی نداره... مسیر هر دوش یکیه. سپس پایم را روی پدال گاز فشار می‌دهم. با اینکه سعی می‌کنم از او عقب نمانم؛ اما متوجه هستم که سرعتم بیشتر از حد مجاز نباشد تا مبادا دوربین‌های شهری رویم حساس شوند. مسیر ورود به شهر العین یک بزرگراه کاملا نو ساز و مسیری صاف دارد. نیم نگاهی به کمیل می‌اندازم: -ببین وضعیت ترافیکی پیش رومون چطوریه. کمیل چند لحظه‌ای به تبلتش خیره می‌شود و چند باری صفحاتی که باز کرده را تغییر می‌دهد و سپس با نگرانی می‌گوید: -یه بخشی از ورودی شهر به شکل غیر عادی شلوغه... باید یه خبرایی باشه اونجا... ابروهایم ناخودآگاه به یکدیگر گره می‌خورند: -خب چک کن ببین چه خبره، اگه نمی‌تونی از مهندس و بچه‌های تیم پشتیبانی کمک بگیر. کمیل چند لحظه‌ای سکوت می‌کند و سپس در حالی که چشم از صفحه تبلتش برنمی‌دارد، می‌گوید: -کارمون دراومد حاج آقا! یه کنسرت بزرگ قراره برگزار بشه. زیر لب زمزمه می‌کنم: -یا علی... اینطوری که حتی احتمال داره برامون تور پهن کرده باشند. نمی‌تونیم بی‌گدار به آب بزنیم. کمیل جوابم را نمی‌دهد، چند لحظه‌ای صبر می‌کنم و سپس می‌پرسم: -نظر تو چیه بزرگوار؟ هر چیزی بگی از این هیچی نگفتن بهتره ها! کمیل همانطور که بی‌رحمانه به صفحه تبلتش می‌کوبد، هیجان زده جواب می‌دهد: -الهی شکر... تصویر اومد آقا... لب‌هایم کش می‌آید: -چه عجب که شما بالاخره یه خبر خوب دادی. نگاهی به آیینه ماشین می‌اندازم و از خودرویی پیش رویم سبقت می‌گیرم، سپس به کمیل نگاه می‌کنم که خنده روی لب هایش محو شده است: -چی شده؟ حرف بزن دیگه نصفه جون شدم. لب باز می‌کند: -دارم می‌بینمشون آقا... احتمالا اینا قصدشون اینه که برن سمت اونجا بتونن درست و حسابی گم‌ گور بشن. آب دهانم را قورت می‌دهم: -اونا؟ مگه ایلاک رون تنها نیست؟ کمیل متعجب به صفحه‌ی تبلتش نگاه می‌کند و می‌گوید: -اینطوری که مشخصه نه... سه تا ماشین یه رنگ و شکل دارن پشت به پشت راه میرن... نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم. باید بهترین تصمیم را در کمترین زمان ممکن بگیرم. اینکه آن‌ها عامدانه مکانی شلوغ انتخاب کرده‌اند، ممکن است دارای جنبه‌های مختلفی باشد که ضد تعقیب و گریز از چنگال ما ساده انگارانه‌ترین حالت آن است. نیم نگاهی به داشبورد می‌اندازم و سپس از کمیل می‌خواهم تا با خط ماهواره‌ای و امن خودم حاج صادق را بگیرد. یکی از سختی‌های غیر قابل وصف عملیات برون مرزی همین است که امکان دسترسی و هماهنگی با مقام مافوق وجود ندارد و خیلی سخت و محدود می‌شود برای کسب تکلیف دست به برقراری ارتباط زد. من نیز تصمیم گرفته‌ام تا از این جاده و امکانی که برای ما فراهم شده استفاده کنم و نظر رئیس را بدانم. خیلی زود تماسم وصل می‌شود: -سلام آقا جون، سفر بخیر. مضطرب جواب می‌دهم: -سلام و ارادت، یه مشکلی داریم. یه مهمونی خیابونی شلوغ راه افتاده که دوستمون داره می‌ره به سمتش... نمی‌دونیم ما هم دعوتیم یا نه. حاج صادق چند لحظه مکث می‌کند و سپس می‌گوید: -شما که دو نفرید، مشکلتون چیه؟ حرفم را مزه مزه می‌کنم: -راستش می‌ترسم عمدا بخوان بریم جایی که دعوت نیستیم و بعدش هم میزبان رو بیاندازن به جونمون! می‌دونید که اینجا... سکوت حاج صادق چند ثانیه‌ای بیشتر از حد معمول طول می‌کشد، سپس می‌گوید: -امیدتون به خدا باشه و فراموش نکنید که امیرالمومنین علیه السلام فرمود: الضّیفُ دَلیلُ الجَنّةِ وَ مَن لَمْ یُكرِمِ الضَّیفَ فَلیسَ مِنّی. یاعلی. تلفن را به سمت کمیل تعارف می‌کنم و به معنی حدیثی که حاج صادق گفت فکر می‌کنم... «مهمان، راهنما به سوی بهشت است. هر کس مهمان را حرمت و گرامی ندارد او پیرو من نیست.» نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت بیست و یکم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت بیست و دوم - درست می‌گوید. باید یکی از ما در دل این کنسرت به دنبال ایلاک رون برود... واقعا هم رفتن به این ضیافت ممکن است یک راهنمایی بزرگ به رسیدن به بهشت باشد... کمیل که متوجه لبخند کم رنگی که روی صورتم نقش بسته است می‌شود، می‌گوید: -لااقل بلند بلند فکر کنم تا ما هم بفهمیم چی شده! نگاهی به او می‌اندازم و سپس چشم به جاده می‌دوزم و می‌گویم: -من میرم دنبالشون، تو هم پشتیبانی کن. سپس با خط اماراتی‌ام شماره جنید را می‌گیرم. خیلی زود جواب می‌دهد: -یاالله... حاج عماد، سلام و علیکم... لبخند می‌زنم: -علیکم السلام یا جنید، کیف حالک! صدای خنده‌اش بیشتر می‌شود و با همان لهجه‌ی غلیظ عربی می‌گوید: -والله عجیبه... من ایرانی می‌گویم و شما عربی صبحت می‌کنید. مشکلی پیش آمده یادم کردید؟ همانطور که به رو به رویم نگاه می‌کنم و فرمان ماشینم را هر چند لحظه یک بار تنظیم می‌کنم، جواب می‌دهم: -لامشکل بزرگوار، فقط... راستش جنید هوس موتور سواری کردم. بی‌معطلی می‌گوید: -یاالله... خیر باشه ان‌شاءالله... کجا باید بیام. پایم را بیشتر روی گاز فشار می‌دهم و می‌گویم: -قرار نیست شما بیای... من خودم دارم میام سمت ام غافه، ورودی شهر قراره یه کنسرت بزرگ خیابونی برگزار بشه، خبر داری؟ جنید متعجب می‌گوید: -برگزار نه؛ قراره تموم بشه... گمونم نیم ساعت یا کمتر مردم خارج بشن. به کمیل نگاه می‌کنم و می‌گویم: -مطمئنی؟ جنید مطمئن پاسخ می‌دهد: -بله آقا، من خودم چند مسافر رساندم... به هر حال همانجا با موتور هستم، خیالت راحت. از او تشکر و خداحافظی می‌کنم. سپس رو به کمیل می‌گویم: -چی‌ میگه این؟ شانه‌ای بالا می‌اندازد: -احتمالا برنامه زودتر شروع شده، اگه حدس ما درست باشه و انتخاب این جاده واسه خاطر شلوغی کنسرت باشه که تو اصل موضوع فرقی نداره براشون... اینا شلوغی می‌خوان، چه شلوغی رفتن به کنسرت چه خارج شدن از اون... یک لحظه دندانم تیر می‌کشد؛ اما سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم.‌ می‌گویم: -فرق که داره، اگه بلیط داشته باشن و بخوان وارد سالن بشن تا دیگه عین قطره‌ای که توی دریا چکه می‌کنه لای جمعیت محو بشن و تموم! کمیل چیزی نمی‌گوید، مشخص است که با من موافق است. سرعتم را بیشتر می‌کنم و مشتاقانه‌تر به سمت محل برگزاری کنسرت حرکت می‌کنم. کمیل پس از سکوتی به نسبت طولانی مات و مبهوت نگاهم می‌کند و می‌گوید: -مطمئنی می‌خوای چیکار کنی؟ به صندلی ماشین تکیه می‌دهم و می‌گویم: -خیلی سخت نیست، یه بار توی تل آویو انجامش دادم... اینجا که دیگه اوضاع خیلی بهتره... مگه نه؟ پس از طی کردن مسیری نه چندان طولانی به ورودی شهر می‌رسیم. هم تصاویر هوایی و هم ردیابی که به لطف غفور به ایلاک رون وصل شده است به ما می‌گوید که راه را درست آمده‌ایم. حالا دقیقا یک خیابان با آن‌ها فاصله داریم. از نقشه‌ی روی تلفنم کمک می‌گیرم و به جای خیابان شلوغی که بین ما و سوژه فاصله انداخته از مسیر جایگزین استفاده کنم. وارد یک کوچه نه چندان باریک می‌شوم و بلافاصله به سمت خیابان اصلی گاز می‌دهم و چند دقیقه‌ی بعد کمیل با اشاره‌ی دست به انتهای کوچه‌ای که در آن قرار گرفته‌ایم، می‌گوید: -اونجان، ته همین کوچه... اخم می‌کنم: -مسیر جلوشون بازه؟ سر تکان می‌دهد: -نه، کاملا بسته است و بعیده بتونن با ماشین جایی برن. بیسیم کوچکی که در فاصله‌ی کم جوابگوی کار ما هست را درون گوشم می‌گذارم و می‌گویم: -باید جدا بشیم، تو هم دیگه توی ماشین نشین... بیا بریم تو دل جمعیت... کمیل سری تکان می‌دهد و تاییدم می‌کند، سپس می‌گوید: -فقط روی سیستم من نویزهای زیادی زده شده... ممکنه این نویزهای مزاحم روی ارتباط بیسیم مشکل ایجاد کنه، سعی کن خیلی فاصله‌مون زیاد نشه که خدایی نکرده مشکلی پیش نیاد. سری تکان می‌دهم و می‌گویم: -ان‌شاءالله که مشکلی پیش نمی‌آید. دستورالعمل عملیات هم دقیقا مثل علت حضور ما توی امارت مشخصه... اگه خدا بخواد و ائمه اطهار کمک کنن، امروز روی اسم یکی دیگه از قاتلین حاج قاسم که مسئول عملیات چند وقت پیش و ترور شهید صیاد خدایی بود هم خط می‌کشیم... کمیل ماشین را در نقطه‌ای امن از کوچه‌ای که در آن هستیم می‌گذارد و بیسیمش را درون گوشش جا می‌دهد و چند باری هم امتحان می‌کند تا خیالش راحت شود. سپس از ماشین پیاده می‌شود تا هر دو به سمت خیابان به راه بیفتیم... آه کوتاهی می‌کشم و زیر لب آیه‌ای را زمزمه می‌کنم که قوت قلبم می‌شود و دریای طوفانی افکارم را به بهترین شکل ممکن آرام می‌کند. «وَاللّهُ عَزیزٌ ذُو انِتقام» و خدا قدرتمند و انتقام گیرنده است... ناخودآگاه لبخندی می‌زنم و سپس با گام‌هایی بلند و استوار به سمت خیابان می‌روم تا یکی دیگر از پرونده‌های انتقام را ببندم. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت بیست و دوم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت بیست و سوم - جمعیت در خیابان موج می‌زند و مردم دسته دسته از بین ماشین‌هایی که کاملا در ترافیک گیر افتاده‌اند رد می‌شوند. کمیل حالا حدود ده دوازده متر با من فاصله دارد و در حالی که شلوار جین کمرنگی به تن کرده و زیپ کاپشن قهوه‌ای رنگش را تا بالا بسته به صفحه تبلتش نگاه می‌کند. در بین جمعیت چشم می‌گردانم و سعی می‌کنم تا هر چه زودتر سه ماشینی که با هم از ویلا خارج شدند را ببینم. جمعیت به طوری زیاد است که حتی فکرش را هم نمی‌کردم اینطور غافلگیر شوم. کمیل کمکم می‌کند: -عماد باید سیصد متر بری جلوتر، فقط بجنب تا از ماشین پیاده نشدند. بلافاصله به سمت سوژه‌ای که چند روز است خواب و خوراک را از ما گرفته حرکت می‌کنم. سپس با گوشه‌ی چشم کمیل را می‌بینم که آن هم در بین مردمی که برای خارج شدن از کنسرت از هم سبقت می‌گیرند در حال رفتن به سمت ماشین‌هایی است که به دنبالشان هستیم. صدایش می‌کنم: -خیلی داری تند می‌ری، مواظب باش روت حساس نشن... خیلی برامون مهمه که موقعیتمون لو نره... مفهومه؟ کمیل جوابی نمی‌دهد. از سمت دیگر خیابان پیش می‌روم تا بالاخره موفق می‌شوم ماشین‌هایی که پشت سر هم در ترافیک ایستاده‌اند را ببینم. درب ماشین سوم باز می‌شود و دو مرد تقریبا هیکلی و تنومند با ظاهری معمولی و کاپشنی چرم از آن پیاده می‌شوند. تمام حواسم به سمت آن‌هاست که ناگهان دستی از دست پشت به کمرم می‌خورد. در کسری از ثانیه تمرکزم از روی هر سه ماشین برداشته می‌شود و دستم ناخودآگاه به سمت کمرم می‌رود تا اسلحه‌ام را بیرون بکشم... حس می‌کنم گمانم درست بوده و کشاندن ما به این منطقه از امارات نیز جزئی از نقشه‌ی آن‌ها برای پیدا کردن و اجرای عملیات معکوس است که ناگهان صدایی همه‌ی افکارم را پاک می‌کند و جنید می‌گوید: -آقا عماد منتظر خبر رسیدنت بودم. نمی‌دانم باید از دستش عصبی باشم یا خوشحال؛ اما حرکتی که انجام داد به قدری شوک عصبی به من وارد می‌کند که بار دیگر دندان لعنتی‌ام تیر می‌کشد و با درد شدیدی که به یک باره در تنم جریان پیدا می‌کند، گردنم را بدون اراده کج می‌کند. بدون آن که بخواهم جوابی به جنید بدهم برمی‌گردم و به سمت ماشین‌ها نگاه می‌کنم. جنید با لحنی تاسف بار می‌گوید: -والله... نمی‌دونستم... یعنی... من... صحبت‌های جنید و حتی درد بی‌وقفه‌ای که به جانم افتاده را احساس نمی‌کنم. تمام تمرکزم به تحرکاتی است که در اطراف آن سه ماشین در حال رخ دادن است. یکی از مرد‌ها به جلو حرکت می‌کند و از کنار ماشین دوم رد می‌شود و درب ماشین اول را باز می‌کند. کمیل فورا گزارش می‌کند: -سوژه... ماشین اوله... دستور... صدا واض...حه؟ صدای کمیل بریده بریده به گوشم می‌رسد؛ اما منظورش را خیلی خوب متوجه می‌شوم. نفس کوتاهی از شادی و شعف رسیدن به سوژه می‌کشم و به یک باره تصاویری که غفور و دخترش را در یک قاب دیده بودم به سمتم هجوم می‌آورند... تصاویر جلساتی که با سردار حاج حسین پور جعفری داشتم در ذهنم مرور می‌شود و ابهت گام‌هایی که حاج قاسم در خاک ریزهای سوریه برمی‌داشت از پیش چشمانم رد می‌شود. آب دهانم را قورت می‌دهم، در کسری از ثانیه احساس شادی و موفقیت آمیز بودن عملیات جای خود را با هر حس دیگری عوض می‌کند. نفس کوتاهی می‌کشم: -تمومش کن، الان رفیقمون هم میاد سمتت... جنید از کنارم رد می‌شود و دوان دوان به سمت موتورش می‌رود تا کمیل بعد از اجرای عملیاتش مشکلی برای ترک کردن این مهلکه نداشته باشد. همه چیز مطابق میل ما پیش می‌رود تا این که شیشه‌ی عقب ماشین اول برای پایین می‌رود و مردی که روی صندلی‌اش نشسته تصمیم می‌گیرد نکته‌ای را به ایلاک رون گوش زد کند... مردی که او را بیشتر از هر شخص دیگری می‌شناسم... او شمعونی است... مامور نخبه‌ی موساد و یکی از اصلی‌ترین مغز متفکرهای سازمان اطلاعاتی اسرائیل که حتی فکرش هم نمی‌کردیم بتوانیم او را در جایی غیر از سرزمین‌های اشغالی ببینیم... کمیل قدم به قدم خودش را نزدیک ایلاک رون می‌کند. باید جلوی انجام این عملیات را بگیرم. من خیلی خوب می‌دانم که اگر گلوله‌ای از اسلحه‌ی کمیل شلیک شود، شمعونی بخار می‌شود و به آسمان پرواز می‌کند. پس بلافاصله شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -عملیات رو متوقف کن، همین الان! ناگهان به خاطر می‌آورم که صدای بیسیم به دلیل حساسیت‌های این تجمع و نویزی که دولت در این منطقه انداخته دستورات را به خوبی منتقل نمی‌کند... کمیل قدم به قدم به ایلاک رون نزدیک می‌شود و من بار دیگر سعی می‌کنم تا صدایش کنم: -صدام رو می‌شنوی کمیل؟ بهت می‌گم عملیات رو متوقف کن... مفهومه؟ همین حالا... نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت بیست و سوم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت بیست و پنج - «فصل ششم» عماد - درون ماشین ابرهای خاکستری گره خورده به یکدیگر طوری در آسمان ردیف شده‌اند که گویا هوای باریدن به سر دارند. نگاهی به روی صندلی عقب می‌اندازم که کمیل همچنان بی‌حال دراز کشیده است. نفس کوتاهی می‌کشم و فرمان ماشین را دو دستی می‌چسبم تا مبادا رو دست بخورم. صد متر جلوتر سه ماشین درست شبیه یکدیگر در حال حرکت هستند و من شک ندارم که به زودی از هم جدا خواهند شد. با اینکه ترفند آن‌ها برای ضد تعقیب و ایجاد یک منطقه امن خیلی تازه نیست؛ اما باید اعتراف کنم که حسابی جواب می‌دهد. جنید با کلاه کاسکت مشکی رنگی که روی سرش گذاشته از سمت چپ ماشینم رد می‌شود. از وقتی که شروع به حرکت کرده‌ایم، هر چند دقیقه یک بار همین کار را انجام داده و حالا نیز بار دیگر تکرارش می‌کند. از قبل به او گوشزد کرده‌ام که باید به دنبال کدام ماشین برود. به واسطه‌ی فعالیت‌های بی‌سابقه‌ی دستگاه امنیتی رژیم صهیونسیتی در امارات دست ما در اینجا بسته است و مجبوریم بین از دست دادن کامل سوژه و امتحان کردن شانس خودمان در بین سه ماشین، دومی را انتخاب کنیم. هنوز هم در شوک اتفاقی هستم که چند دقیقه‌ی پیش افتاد و مجبور شدم کمیل را با ضربه‌ای از پشت سر بیهوش کنم... او به قدری به سوژه نزدیک شده بود که ریسک گرفتن دستش زیاد می‌شد و نمی‌توانستم واکنشش را پیش‌بینی کنم... حالا نیز باید افسوس این را بخورم که می‌توانستم به تعداد ماشین‌هایی که یکی از آن‌ها حامل شمعونی است، نفر برای تعقیب و مراقبت داشته باشم و ندارم... نگاه دوباره ای به روی صندلی عقب ماشین می‌اندازم و کمیل تکان کوچکی می‌خورد. از حرص لبخند می‌زنم: -خوبی بزرگوار؟ صدایش گرفته و کلمات را گنگ ادا می‌کند: -خوبم؟.. نمی... دونم... چی شد که... همانطور که به ماشین‌های یک رنگ و شبیه به هم نگاه می‌کنم، می‌گویم: -احتمالی که دادی درست بود، نویزهای اون منطقه فعالیت‌های بیسیم ما رو تحت تاثیر قرار داد و منم وقتی دیدم هر چی میگم می‌خوای کار خودت رو انجام بدی، مجبور شدم اینطوری متوقفت کنم. کمیل دستی به پشت گردنش می‌کشد و در حالی که از چهره‌اش مشخص است هنوز کاملا هوشیار نشده، می‌گوید: -تو؟ تو از پشت بهم ضربه زدی؟ من... من فقط یه قدم باهاش فاصله داشتم عماد... اصلا فهمیدی چی کار کردی؟ سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: -فهمیدم. چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم، اگه خوابیدنت تموم شد و سرحال شدی بیا روی صندلی جلو تا ببینیم باید چه کار کنیم. کمیل با حالتی عصبی صدایش را بلندتر از قبل می‌کند: -یعنی چی که فهمیدم؟ میگم همه‌ی زحماتمون رو هدر دادی! بابا اون غفور بیچاره الان تا لب مرز مرگ رفته بخاطر این که اون حرومزاده رو به سزای اعمالش برسونیم، اونوقت تو... درست وقتی که فقط یه قدم باهاش فاصله داشتم... واسه چی این کار رو کردی؟ خونسرد نگاهش می‌کنم و سپس به ماشین‌هایی که پیش رویم در حال حرکت هستند چشم می‌دوزم: -بخاطر این که ایلاک رون، با همه‌ی جنایت‌هایی که انجام داده حکم یه سرباز رو برای این صفحه‌ی شطرنج داشت... من شاه رو توی ماشین دومی دیدم... کمیل که دیگر کاملا به هوش آمده به سمتم خم می‌شود و می‌گوید: -راجع به کی حرف می‌زنی؟ کی توی ماشین دوم بود؟ لبخند کمرنگی می‌زنم و می‌گویم: -شمعونی... کمیل با شنیدن این اسم چند لحظه‌ای خشک می‌شود و سپس می‌گوید: -مطمئنی که خودش بود؟ آخه اون... اون هیچوقت از حصارش توی سرزمین‌های اشغالی بیرون نمی‌اومد! چطور ممکنه که... همانطور که با گوشه‌ی چشم به جنید و موتورش که بار دیگر از ماشین من جلو می‌زند و سپس سرعتش را کم می‌کند تا به پشت سرم برگردد نگاه می‌کنم، می‌گویم: -چی شده که از لونه‌ش بیرون زده رو نمی‌دونم؛ ولی خیلی خوب می‌دونم این داره برای یه ملاقات بزرگ آماده میشه. این آدم فقط وقتی از لونه‌ش بیرون می‌زنه که کلی از کله گنده های موساد برای دیدنش به صف شده باشند... کمیل اگه خدا بخواد و بتونیم ردش رو بزنیم، یه سبد پر از تخم مرغ‌های صهیونیست‌ها رو زدیم... کمیل که مات و مبهوت به صحبت‌هایم گوش می‌کند، نامطمئن می‌پرسد: -پس... ایلاک رون چی میشه؟ قبل از آن که بخواهم جواب کمیل را بدهم، صدای پیام از خط ماهواره‌ای‌ام بلند می‌شود. فورا بازش می‌کنم. برایم آیاتی از قرآن و سوره فیل نوشته شده است: - «أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ؛ آيا نديدى پروردگارت با فيل سواران (لشکر ابرهه که براى نابودى کعبه آمده بودند) چه کرد؟!». «وَأَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْرًا أَبَابِيلَ؛ و بر سر آنها پرندگانى را گروه گروه فرستاد». مفهوم پیامی که برایم آمده را خیلی خوب متوجه می‌شوم و لبخند می‌زنم. کد تایید را ارسال می‌کنم و سپس زیر لب زمزمه می‌کنم: -ان‌شاءالله... نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت بیست و پنج - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت بیست و شش - «فصل هفتم» معراج - دو روز بعد: پایگاه هوافضای جمهوری اسلامی-کرمانشاه سالن مجموعه که با میزهایی طویل و مستطیل شکل پر شده است، پذیرای چند ده نفر از متخصصین و کارشناسان عرصه‌ی پهبادی است. هر کدام از بچه‌ها در حالی که روی صندلی‌های خود نشسته‌اند چشم به صفحه‌ی مانیتوری دوخته‌اند که پیش رویشان قرار گرفته است. کمی آن طرف‌تر من و تیمی که با دستور مستقیم از فرماندهی برای انجام این عملیات انتخاب شده‌ایم، در اتاقی حدودا سی متری مشغول به کار هستیم. یک تخته سفید رنگ روی دیوار اتاق نصب است و چند میز و صندلی با سیستم‌های جداگانه در حال کار کردن به پروژه‌ای هستند که یکی از سخت‌ترین و حساس‌ترین ماموریت‌های چند دقت گذشته حساب می‌شود. همین موضوع هم باعث شده تا نزدیک به سی ساعت را یک سره و بدون استراحت کار کنیم و چشم روی هم نگذاریم‌ تا مبادا از حریف سرسختی که داریم عقب بیفتیم. پروژه به صورت کاملا سری و محرمانه به ما شش نفری که درون اتاق هستیم سپرده شد و همین موضوع هم انگیزه بچه‌ها را برای موفقیت در این مورد چند برابر کرد تا بدین صورت و شبانه روزی سوژه‌ای را که از ام غافه العین در امارات تحویل گرفتیم، تا ورودی شهر اربیل در عراق همراهی کنیم. نگاهی به تخته سفید رنگی که روی دیوار نصب شده می‌اندازم که تمامی فعالیت‌های سوژه به روی آن آورده شده است. برای بچه‌های باعث افتخار بود که برای زدن نفری دور هم جمع شده‌ایم که فرمانده خوجه‌ی ترورهای موساد است. او همچنین فرمانده یگان ترور موساد در منطقه شمال عراق است و در سازماندهی ترورها از جمله در خاک ایران هم نقش داشته است. بررسی‌های موشکافانه تیم امنیتی ما ردپایی پر رنگ از او در ماجرای ترور شهید سرهنگ صیاد خدایی در تهران پیدا کرده است و حالا باعث خوشحالی است که تمامی فعالیت‌های او... از ماشین‌هایی که در طول مسیر عوض کرد تا راه‌هایی که برای رسیدن به عراق انتخاب کرد و بعضاً سختی‌های فراوانش را هم به جان خرید، از چشمان تیزبین بچه‌های هوافضا دور نمانده است. استکان چایی‌ام را از روی میز برمی‌دارم و همراه با کمی از کاک‌های محلی که خانزاده با خودش از شهر آورده سر می‌کشم. سپس رو به خانزاده می‌کنم و می‌گویم: -هر چقدر سلیقه‌ت توی نگه داری از لباس‌هات خوب نیست ولی این شیرینی‌های کرمانشاهی رو خیلی خوب انتخاب می‌کنه... همیشه خدا تازه‌اند و مثل قند تو دهن آب می‌شن. لبخندی می‌زند و می‌گوید: -نگاه به این لهجه‌ی تهرونی‌م نکن مهندس، ناسلامتی من از اون کردهای اصیل این منطقه‌م ها! یک شیرینی دیگر برمی‌دارم و در حالی که همراه با چایی‌ام می‌خورم، می‌گویم: -خدا شما رو واسمون حفظ کنه که اگه این کاک‌های خوشمزه نبود معلوم نبود چطوری می‌تونستیم تا صبحونه دووم بیاریم. فضای اتاق سی متری ما دوستانه است و کارها روی روتین و بدون هیچگونه نگرانی و استرسی پیش می‌رود. بچه‌ها هر کدام با تسلط زیاد مشغول وظیفه‌ای هستند که به آن‌ها سپرده شده و ما حالا بدون هیچ‌گونه نگرانی آماده دریافت دستور از فرماندهی و شروع عملیات هستیم. همه چیز خوب و حساب شده پیش می‌رود تا این که علی اصغر از انتهای اتاق بلند می‌شود و در حالی که صدایش می‌لرزد، می‌گوید: -آقا معراج، یه مشکلی پیش اومده بیا یه لحظه! هنوز بخشی از کاک کرمانشاه درون دهانم است که صدای علی اصغر را می‌شنوم و ناخودآگاه چند سرفه می‌کنم. از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و به سمت میزش می‌روم، هنوز کاملا به او نرسیده‌ام که شروع به توضیح دادن می‌کند: -آقا این خط‌های قرمز روی صفحه داره هشدار میده بهمون... هشدار یه اختلال توی سیستمه که ممکنه سوژه رو از دسترس ما خارج کنه. اخم می‌کنم: -یعنی چی که خارج کنه؟ مگه از قضیه‌ی ردیاب بو بردن؟ علی اصغر ناامیدانه نگاهم می‌کند: -نمی‌دونم، شاید... شاید هم... باقری از آن سوی اتاق حرفش نیمه کاره می‌گذارد و باصدایی بلند می‌گوید: -آقا منم هشدارش رو گرفتم... سیستمم داره از دست خارج میشه... خانزاده که یکی از فنی‌ترین و کاربلدترین مهندسان عرصه پهپادی و هوافضاست، فورا به سمت میز باقری می‌دود و چندباری به روی صفحه کلیدی که پیش رویش قرار گرفته می‌کوبد. هنوز هشدارهای علی اصغر و باقری را هضم نکرده‌ام که کامران نیز حرف آن‌ها را تکرار می‌کند: -آقا متاسفانه... روی سیستم منم اختلال ثبت شده و احتمالا همین الان‌ها سیستم از دستم خارج بشه... با کف دست به روی میز می‌کوبم: -این دیگه چه کوفتیه! یعنی چی که داره خارج میشه... یکی نیست یه توضیح درست و حسابی بده. خانزاده همانطور که چشم از روی صفحه مانیتورش برنمی‌دارد، لب‌هایش را تکان می‌دهد: -یعنی داریم مورد یه حمله سایبری سنگین قرار می‌گیریم... با شنیدن جمله‌اش میخکوب می‌شوم و همانطور که به نقطه‌ای خیره می‌مانم، می‌گویم: -یاحسین... نویسنده: @RomanAmniyati
- قسمت پایانی - نمی‌توانم این دقایق را به روی صندلی‌ام بند شوم، هوایی که در داخل فضای اتاق جریان دارد برایم کم است و این کمبود اکسیژن لحظه به لحظه نیز بیشتر می‌شود. ناخودآگاه دستم را روی گلویم می‌گذارم و به ریه‌هایم التماس می‌کنم تا پذیرای اکسیژن بیشتری باشند. دو دقیقه... علی اصغر چند باری به روی دکمه‌ی اینتر روی کیبوردش می‌کوبد و باقری زیر لب زمزمه می‌کند: -پس چرا... این لعنتی... بالا نمیاد... علی اصغر مطمئن می‌گوید: -نگران نباش، درست میشه ان‌شاءالله... درست میشه... خانزاده طوری که انگار درون این اتاق نیست، از جمع جدا شده و روی صندلی‌اش فرو رفته است. باید اعتراف کنم که این رفتار غیر عادی‌اش بخشی از فکرم را به خودش مشغول کرده و تمرکزم را بهم ریخته است. یک دقیقه... صدایم در می‌آید: -این داره می‌رسه علی اصغر... با تهران ارتباط بگیر... داره می‌رسه به حضرت عباس... علی اصغر که حالا از شدت اطمینان چند لحظه‌ی قبلش نیز کاسته شده به سمت سیستم روی میزش می‌رود و دکمه شروع ارتباط با کارشناسانی که شبیه ما این چند دقیقه را در انتظار باز شدن این گره بودند، فشار می‌دهد. از همین سمت اتاق صدا می‌کنم: -مهندس چهل و هشت ثانیه... یه کاری بکن! اگه سیستم خاموش باشه که... مهندس چیزی نمی‌گوید. معلوم است که او نیز تحت فشاره شدید عصبی قرار گرفته و یک بند مشغول صحبت با تلفن است. هشت دقیقه‌ای که منتظرش بودیم، خیلی زودتر از چیزی که خیال می‌کردیم تمام می‌شود... ثانیه شمار روی سیستم سی ثانیه را نشان می‌دهد و اگر هواپیما با همین سرعت به محدوده ما بیاید، باید دست به دعا برداریم که سیستم پدافندی ما... صدای مهندس رشته افکارم را پاره می‌کند: -حالا اف دو رو‌ بزن، بجنب پسر! علی اصغر بدون ثانیه‌ای مکث انگشتش را روی اف دو می‌کوبد. مهندس می‌گوید: -شیفت رو نگه دار، بعد سه بار اینتر کن و رمز ورودت رو بزن... سپس یادآور می‌شود که فرصت ما برای روشن کردن سیستم محدود است: -فقط بیست ثانیه... عجله کن! علی اصغر همین کار را می‌کند. به غیر از خانزاده که با لب تاپ روی پایش حسابی مشغول است، تمامی افراد حاضر در اتاق ایستاده‌اند و انتظار روشن شدن سیستم را می‌کشند... ده ثانیه... نه، هشت، هفت... ثانیه‌ها برایم با سرعتی باور نکردنی می‌گذرند، احساس می‌کنم که با هر نفس کشیدن یک ثانیه به یک شکست بزرگ سایبری نزدیک می‌شویم که می‌تواند تبعات زیادی را به همراه داشته باشد و به همین خاطر هست که سعی می‌کنم تا نفس نکشم... احمقانه به نظر می‌رسد؛ اما در این لحظه تنها کاری که از دستم برمی آید همین است و بس! شش، پنج، چهار... نمی‌توانم به مانیتور نگاه کنم، چشم‌هایم را می‌بندم و یک جمله را با تمام اعتقادم به زیر لب زمزمه می‌کنم: -یا سید الشهدا، خودتون یاری کنید... یا سید الشهدا... اتاق غرق سکوت می‌شود. از پشت پرده‌ی تاریک پلک‌هایم حتی می‌توانم صدای ذرات غبار معلق در هوا را بشنوم. نفسم هنوز درون سینه ام حبس شده و نمی‌دانم بعد از باز کردن چشم‌هایم قرار است با چه صحنه‌ای رو به رو شوم. زمان متوقف می‌شود و تمام احتمالاتی که در سر داشتم شبیه یک فیلم کوتاه به پیش چشم‌هایم نمایش داده می‌شود. حمله‌ی موشکی به سمت ایران در حالی که سیستم پدافندی آلوده شده است و ما تنها از درون مقر خود می‌توانیم نورهای زرد رنگی را ببینیم که به سمت تهران حرکت می‌کنند... شقیقه‌هایم را فشار می‌دهم و ناگهان صدای فریاد علی اصغر باعث می‌شود تا چشم‌هایم را باز کنم: -ایول الله... ایول... دست‌هایش را روی میز می‌کوبد و در حالی به صفحه‌ی مانیتور رو به رویش خیره شده، می‌گوید: -روشن شد آقا، منطقه امنه... چشم‌هایم را به سمت مانیتور بزرگ اتاق می‌چرخانم و آن نقطه‌ی چشمک زن را می‌بینم که وارد منطقه‌ی پروازی ما شده است. نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم تا شاید اینگونه فشاری که روی شانه‌هایم بود را خالی کنم. سپس دست‌هایم را باز می‌کنم و باقری و علی اصغر را در آغوش می‌کشم. با پشت آستین عرق روی پیشانی‌ام را پاک می‌کنم و ناگهان یاد خانزاده می‌افتم... نگاهش می‌کنم، همچنان روی صندلی‌اش فرو رفته و با لپ تابش درگیر است. اخم می‌کنم: -اینجایی برادر؟ با شمام... سرش را از روی صفحه‌ی لپ تاب بلند می‌کند و با چشم‌هایی که رگه‌های قرمز درونش خودنمایی می‌کند، نگاهم می‌کند. شانه‌ای بالا می‌اندازم: -چیزیت شده؟ تونستیم تو کمتر از نیم ساعت جلوی حمله رو بگیریم، اونوقت تو غم باد گرفتی؟ معلومه اصلا چت شده؟ خانزاده لبش را از زیر فشار دندان‌هایش خارج می‌کند و در حالی که سعی می‌کند تا کلمات را درست و شمرده به روی زبان بیاورد، می‌گوید: -راستش... این... چجوری بگم... آقا موقعیت مکانی سوژه رو از دست دادیم! از دستمون پرید... نویسنده: @RomanAmniyati - پایان نسخه مجازی رمان - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌