📄 💞 💟 ⛰ علی از صخره بالا رفت و زهرا دنبالش. صخره های لیز با کمترین جا پا و آب باریکه ای وسطشان که گاه پهن و پر گیاه می شد، منظره زیبایی بوجود آورده بود. 😨 زهرا گاهی لیز می خورد، اما سریع خودش را جمع و جور می کرد. 👋 گاهی هم علی دستش را می گرفت و او را بالا می کشید. لبه پایین چادرش، خیس و گل آلود شد؛ اما حتی برای لحظه ای فکر صعود از سرش نیفتاد. انتهای مسیر تک درختی قرار داشت.🌳 زهرا به آب جاری از میان صخره ها در ارتفاع سه متری زمین، خیره شد. کنار چشمه، دسته ای گیاه پرسیاووشان به او چشمک زد. 🌿 بالای سینه روبرویی کوه، تورفتگی کوچکی بود. علی مثل بز کوهی 🐐 از آن بالا رفت و به زهرا گفت: بیا اینجا. جای دبشیه برا صبحونه خوردن. منظرش عالیه. 😎 زهرا چادر به کمر زد و از دیواره صخره بالا رفت، به زحمت خودش را کنار علی جا داد. دسته های پرسیاووشان از گوشه و کنار صخره او را جذب خودشان می کردند. 🌿 زهرا تا توانست از آنها چید و درون پلاستیکی ریخت. زهرا و علی صبحانه شان را خوردند و از سینه کش کوه پایین رفتند. زهرا به پر سیاووشان کنار چشمه خیره ماند. 🤔 علی گفت: میخوای برات بچینمش؟ ببین چه برگای سبز و درشتی داره. رو دس همه اوناییه که تو چیدی. 🙄 زهرا نگاهی به سُری صخره انداخت و نگاهی به کفش های علی. گفت: نه، نمیخوام. خطرناکه. 🏃 علی هنوز حرف زهرا تمام نشده بود که از صخره ها به طرف چشمه بالا رفت. زهرا با صدایی لرزان گفت: ارزششو نداره. بیخیالش شو.😱 🤓 اما علی فقط دسته رقصان پرسیاووشان را می دید. 🌿 التماس های زهرا را نمی شنید. 😰 زهرا با چشمانی لرزان به علی خیره شد. پاکت پرسیاووشان را درون دستش فشرد. علی به پرسیاووشان 🌿 نزدیک شد، 👋 دستش را جلو برد، زهرا کفش های سُر علی را دید که روی صخره خیس و لیز آنجا تاب نیاورد. در کسری از ثانیه مثل بچه کوچکی روی سرسره طبیعت سر خورد. 😧 زهرا زمان زیادی برای تصمیم گیری نداشت. پشت سرش تک درخت قرار داشت. 🌳 در همان زمان که علی داد میزد: برو کنار، 😵 🤔 با خودش محاسبه کرد: اگه کنار برم ممکنه سرش محکم به زمین یا درخت پشت سر بخوره و بیهوش بشه اونوقت من تنها اینجا چه خاکی بر سر کنم. حداقل میتونم از ضربه ای که قراره تو برخورد با زمین داره اینجوری کم کنم. کاش علی بچه بود، بغلمو باز می کردمو می گرفتمش. 😏 😦 زاویه ایستادنش را تنظیم کرد. درست زیر پای علی ایستاد. زهرا لحظه برخورد را حس نکرد. علی بعد از برخورد با زهرا به طرف چپ مایل شد و سرش روی سنگی با زمین برخورد کرد. 🤕 زهرا، وضع جسمی اش برایش مهم نبود، فقط علی را می دید. تمام دنیایش علی بود. 🌏 وقتی سر علی با سنگ برخورد کرد، تمام دنیا جلو چشمانش تار شد. 🌑 قلبش داشت از حرکت می ایستاد. فورا بلند شد. بالای سر علی رفت. تمام پشت شلوار علی گلی بود.👖 علی هم ترسیده بود، 😰 نمی دانست زهرا در چه حال است. دلش تاب نداشت. 💓 مثل فنر از جا پرید. به خودش نگاهی انداخت. خیس شده بود. 😳 نگاهی به سر تا پای زهرا انداخت. نفس راحتی کشید. 😊 با مهربانی گفت: نگفتم برو کنار. همش با خودم می گفتم الان با این هیکلم میفتم روی این جثه استخونیتو لهت میکنم. 🙃 - اگه لهم میشدم مهم نبود. شما طوریت نشده که؟ 🚶 علی ایستاد. زانوی پای چپش به اندازه پرتقالی 🍊 ورم کرده بود. به زهرا گفت: الان داغم. هیچ حسی ندارم. تا از درد، خبری نشده باید بریم. اگه پام در رفته باشه و دردش شروع بشه دیگه نخوایم تونس از اینجا بریم بیرون. تو که چیزیت نشده؟ 😄 زهرا خنده ای کرد. با دست نمدارش گل های لباس علی را گرفت و گفت: نه له نشدم. 🧕 زهرا چادر خیسش را محکم به کمر بست. علی مراقب بود زیاد به پای مصدومش فشار نیاورد. در عین حال هر دو با آخرین سرعت ممکن لیز خوردند. پریدند. جست و خیز کردند و با لباسهای خیس به طرف موتورشان رفتند. 💓 قلب هایشان مثل قلب جوجه گنجشکی تند تند می زد. به خانه رسیدند. 🚿 علی دوش گرفت. زهرا روی ورم زانوی او را با دستمالی بست. علی گفت: خیلی کار اشتبایی کردیم با اون کفشا از اون صخره های سر بالا رفتیم. ایندفه تا کفش مناسب نداشته باشیم، کوه نمیریم. 👟 💑 آن روز علی، عشق حقیقی را پای چشمه با چشمان خودش دید، عشقی فراتر از عشق های افسانه ای. 🖊 📝 @sahel_aramesh