eitaa logo
تنها ساحل آرامش
65 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 🏃 نفس  زنان از پله ها بالا رفت. در آهنی پشت بام را کشید،باز نشد. صدای پا روی پله ها را قبل از گوشش قلبش شنید و مثل گنجشک لرزید. فرید با تمام قدرت دستگیره در را کشید. قاب آهنی در به صورتش خورد. بدون توجه به درد پخش شده بر روی گونه اش، روی پشت بام رفت. نور خورشید چشمش را زد. خانه شان انتهای بن بست بود تا سر کوچه پشت بام ها به هم پیوسته بودند. دوید و به پشت سرش نگاه نکرد. از دیوارهای کوچک میان دو پشت بام پرید. باشنیدن صدای تاپ تاپ قدم هایی بر پشت بام، پشت دیواری مخفی شد. صدای پاها به او نزدیک شدند و از او گذر کردند. فرصت را غنیمت شمرد. روی لبه دیوار خانه ی پشتی پرید، پایش سرید؛ اما سقوط نکرد. با دستان باریکش از دیوار آویزان شد؛ با جهشی به درون حیاط کوچک خانه پرید.  بدون نگاه کردن به جایی از در خانه بیرون رفت. چند خیابان و کوچه را دوید. نفسش برید، روی جدول نشست. نفس زنان به مسیری که آمده بود، نگاه کرد. فکرش را نمی کرد که پیدایش کنند.  هیچ ردی از خودش به جا نگذاشته بود. گوشی اش را از جیبش در آورد، به شهرام زنگ زد. گوشی اش خاموش بود. با مشت روی پایش کوبید. هزاران فکر در ذهنش شروع به روییدن کرد:" حتما شهرامو گرفتن و اون نامردم منو لو داده. اما همه چی درست بود. داروها بدون دردسر از مرز رد شده بودن." گوشی اش  زنگ خورد، با دیدن نام پدرش جواب نداد. خورشید در حال غروب بود. از جایش بلند شد تا سرپناهی برای خودش پیدا کند. قدم از قدم برنداشته بود که خود را در محاصره پلیس دید. دیگر راه فراری برایش نمانده بود. پلیسی به او نزدیک شد و بر دستانش دستبند زد. کنار ماشین پلیس پدرش با قدی خمیده و صورتی درهم ایستاده بود. نمی توانست باور کند پدرش او را لو داده. تک پسر خانواده بود و تمام کارها و رفتارهایش به همین خاطر توجیه می شد. همیشه هر کاری کرده بود ولو اشتباه، حمایت و پشتیبانی پدر را حتی با سکوت داشت؛اما حالا... . 🖊 📝 @sahel_aramesh
📜 🌜 با لبانی خندان به خانه برگشت. همسرش به استقبالش رفت. بعد از سلام و خوش آمدگویی گفت: چیه مرد، امروز کبکت خروس می خونه؟ مرد دستی به ریش هایش کشید و گفت: بالاخره امروز موفق شدم حسابش رو کف دستش بذارم. شام چی داریم. اشتهام باز شده. الان میتونم یه شتر درسته رو بخورم. زن بالاپوش مرد را از او گرفت. گفت: خیر باشه. تا آبی به دست و روت بزنی شامم آماده اس. همون غذای دلخواهت؛ آبگوشت تنوری. مرد زبانش را بر لبانش کشید. به سمت حوض وسط حیاط رفت. دستش را درون آب فرو برد. چشمان خشمگین ماه را وسط آب حوض شناور دید. صورتش را برگرداند. آب را به صورت غبارگرفته اش پاشید. لکه خونی روی دستش توجه او را جلب کرد. آب حوض را بهم زد تا چشمانش به چشمان ماه گره نخورد. دستش را محکم مالید. مالید و مالید. لکه خون پاک نمی شد. خسته شد. صدای زنش از داخل اتاق به گوشش رسید: مرد، غذا یخ کرد. بسه. بلند شو بیا. دستش را پشت سرش پنهان کرد. به طرف اتاق رفت. زن پارچه صورت خشک کن را به او داد. آن را با اکراه گرفت. زن پرسید: اون دستت چیزیش شده؟ - نه، نه، چیزی نیست. فقط یه لکه خونه که هر چی شستم نرفته. - بیار بالا ببینم. مرد دستش را بالا آورد. زن با دقت کف دستش را دید: اینکه پاک پاکه. مرد با چشمانی گشاد شده دستش را بالاتر برد. به سمت آن با دست دیگرش اشاره کرد و گفت: اینه، لکه همینجاس. من دارم می بینم. زن بی تفاوت به اصرار مرد به سمت سفره رفت: امشب یه چیزیت شده. خیالاتیم شدی. غلط نکنم همه اش مربوط میشه به همونی که حسابش رو کف دستش گذاشتی. دستات رو خشک کن بیا غذا سرد شد. بعد غذا برام تعریف کن ببینم حساب چه کسی رو کف دستش گذاشتی؟ مرد با اکراه دستانش را خشک کرد. کنار سفره نشست. دست به سمت غذا برد. خواست لقمه ای بردارد، به جای آبگوشت داخل ظرف فقط خون بود. لقمه را کنار گذاشت. زن با اشتها نان را درون دهانش گذاشت. به چشمان دریده مرد خیره شد. به زحمت لقمه را فرو داد. پرسید: مرد، چرا نمی خوری؟ غذای مورد علاقه ات رو پخته ام. چشمان مرد پیاله خون شد. برخاست. لگدی نثار کاسه آبگوشت کرد. با عصبانیت گفت: کاسه خون جلوم گذاشتی اونوقت میگی غذای مورد علاقه ام؟ زن اشک از چشمانش فرو ریخت. گفت: بگو بدونم امشب حساب چه کسی رو کف دستش گذاشتی؟ مرد مشتی به دیوار کوبید و گفت: دختر پیامبر. 🖊 📝 @sahel_aramesh
📜 📱 میثم گوشی اش را سفت چسبیده بود. دستهای دراز به سمتش را پس می زد. آن را بالا برد. بقیه پشت سرش ایستاده بودند. با سرهای بهم چسبیده، صفحه گوشی را می بلعیدند. یکی دهانش را مثل غار پر از شمش یخ باز کرد و گفت:مجید جون، این همون شاخ اینستاگرامه. میثم چشمانش را روی صفحه چرخاند. گفت: نه بابا، یه ببره بود هی می گفت من ببرم این همونه. مسعود صورت میثم را با دستش کنار زد. گفت: مادر من بدون این همه آرا و ویرا با صورت چروکیده اش از این خیلیم خوشگل تره. مجید دستش را بالابرد و مثل پتک توی سر مسعود کوبید. گفت: خاک تو اون سر بی مخت کنم. آدم جلو بقیه از خوشگلی و زشتی مادرش حرف میزنه؟! علی از دور جلو آمد. مسعود اول از همه او را دید. گفت: بچه ها جوجه شیخمون اومد. میخواید عکس شاخ ببری رو نشونش بدید؟ مجید گفت: ولش کن دوست داری حالمون رو بگیره؟ میثم نیشخندی زد. گفت: چیز بدی نمی بینیم. مردم بدتر این رو می بینن. علی بیا این رو ببین. میثم صفحه گوشی را به سمت علی گرفت. علی نگاهش را به آسفالت دوخت. جلو رفت. دست گردن دوستانش انداخت گفت: کی میاد کشتی بگیریم؟ مسعود دستش را بالا آورد. علی گفت: پس تا پارک مسابقه دو میذاریم. اونجا هر کی برد اول شروع می کنه. میریم تو چمن تا موقع زمین خوردن بدنامونم آسیب نبینه. قبول؟ هر چهار نفرشان مسابقه دو گذاشتند. علی زودتر از همه به پارک رسید، اما امتیاز زود رسیدنش را به مسعود داد. با مسعود، میثم و مجید به نوبت کشتی گرفت. پشت هر سه را به خاک مالید. پسرها خنده کنان دنبالش دویدند تا او را بگیرند و داخل حوض پارک بیاندازند. علی فرار کرد. برای لحظه ای برگشت تا پیشروی بچه ها را ببیند. پایش داخل گودالی گیر کرد. با صورت روی زمین افتاد. سرش را بلند کرد. صدای زوزه فشنگ از کنار گوشش گذشت. به صورت خیس مسعود دست کشید. گفت: گریه می کنی مرد؟ الان دیگه بچه نیستیم و مام تو پارک نیستیم. باید قوی باشی. مسعود گرد و خاک نشسته روی صورت علی را با دست گرفت. به صورت خودش مالید. گفت: علی تو دستم رو گرفتی و به اینجا رسوندیم. تنهام نذار. علی از حال رفت. چند دقیقه بعد چشمهایش را باز کرد و گفت: مسعود تو هم می بینی؟ دستش را بالا آورد گفت: می بینی؟ دارن میان. چقد نورانین. مسعود به نقطه ای که علی نشان می داد، خیره شد. اشک بین ریش هایش جا گرفت. گفت: علی جونم، کجا رو می گی؟ علی مقابلش را نشان داد. چشمانش را بست. بعد از مدتی چشمانش را باز کرد و گفت: از میثم و مجید حلالیت بخواه. اون روز می خواستم حواستون از گوشی پرت بشه. نمیدونستم پام میشکنه و همه تقصیرا میفته گردن اونا. بازم اگه بیهوش نشده بودم نمیذاشتم اونقدر سرکوفت بخورن. بهشون بگو حلالم کنن. پای علی مثل برگ های درخت بید می لرزید. خون، خاک زیر پایش را گل کرده بود. علی شهادتین گفت و چشمانش را برای همیشه بست. 🖊 📝 @sahele_aramesh
📜 وحید کش و قوسی به بدنش داد. نگاهش به ساعت افتاد. از پشت میزش بلند شد. نقشه روی میز را لوله کرد. با همکارانش تند تند خداحافظی کرد. مجید در حین پوشیدن کتش گفت:" تو هم به زودی یکی میشی مثل ما." حرف مجید مانع شد تا وحید از اتاق خارج شود، پرسید:" منظورت چیه؟" مجید پشت کمر وحید زد و گفت:" یعنی اول ازدواج و زندگیته که اینقدر عجله داری زود بری خونه؛ بعد چند وقت یا دیگه دلت نمی خواد بری خونه یا دیگه عجله نداری." وحید دوزاریش افتاد که ممکن است از این به بعد بچه ها برایش دست بگیرند و مسخره اش کنند، برای جمع کردن ماجرا گفت:" برای بازار رفتن عجله داشتم تا به ته بار میوه ها نخورم." تمام بازار را زیر پا گذاشت تا بهترین میوه و اجناس را بخرد. به در خانه که رسید، کف پاهایش جلز و ولز می کردند و کتفش در حال جدا شدن از بدنش بود. زنگ در خانه را زد و بعد با کلید بازش کرد. هین فریبا را قبل دیدنش شنید. جلوی اپن آشپزخانه ایستاده و دستش را روی قلبش گذاشته بود. با دیدن وحید اخم کرد و گفت:" چرا اینجوری اومدی؟" وحید گفت:" زنگ زدم اولش که نترسی. حالا بیا خریدها را بگیر که از کت و کول افتادم، تموم بازار گشتم تا بهترینا رو بخرم." فریبا اول مکث کرد بعد مثل کسی که به زور هلش می دهند به سمت وحید رفت. یکی از پلاستیک میوه ها را از میان انگشتان وحید کشید، گفت:" بقیه رو خودت بیار، کار های سنگین و خرید وظیفه مرده." باد وحید خالی شد، انتظار داشت فریبا از او تشکر کند؛ اما با شنیدن اینکه وظیفته، میوه ها مثل آهن سنگین شدند. مسافت در خانه تا آشپزخانه تمام انرژی اش را گرفت. میوه ها را روی اپن گذاشت. خستگی به تنش ماند. به سمت اتاق رفت تا جسم و روح خسته اش را آرام کند. 🖊 📝 @sahel_aramesh
📜 ‌ ❤️ راحله محکم به دیوار کاهگلی چسبیده بود. با صدای بلند اشک می ریخت. تمام اطرافیانش از کوچک و بزرگ  با او گریه می کردند. هیچ کس نمی خواست دیگری را آرام کند. سرش را قدری بالا آورد. به زحمت نفسش بالا می آمد. گفت: "دیدید، دیدید آخر بدون ما رفت. امروز تولدشه؛ ولی ما کنارش نیستیم؛ یعنی بدون ما تولد بهش خوش میگذره؟" همه یکصدا با زاری جواب دادند:" نه، مادر اونقدر مهربونه که بدون ما بهش خوش نمیگذره." هق هق راحله بلند شد. بریده بریده گفت: "اینجا همه اذیتش کردن. اصلا همون بهتر که ما رو تنها گذاشت و رفت." صدای گریه ها شدت گرفت. گرمای دست نوازشگری قدری آرام شان کرد. صورت دخترکی کنار آنها به دیوار بوسه زد. اشک از چشمانش جاری شد. راحله دست روی سر دخترک کشید و گفت:" بشکنه دست اون کسی که مادر ما یتیمارو ازمون گرفت و تنها قدری از خونشو روی دیوار برایمان باقی گذاشت." 🖊 📝 @sahel_aramesh
📜 👨 سارا کنار زهرا ایستاد. دستش را دور گردنش انداخت. آهسته کنار گوشش گفت: فردا خونه ما دعوتید. میای دیگه؟ زهرا کمی خودش را عقب کشید. چشم در چشم سارا شد. گفت: به چه مناسبت؟ سارا لبخندی زد. گفت: فردا تولد آبجی کوچیکه اس. مامانمم کشته مرده شه. برا همین قول یه جشن حسابی بهش داده. به منم گفته به دوستات بگو بیان. خونه شلوغ تر باشه بچه ام بیشتر ذوق می کنه. زهرا روی جدول کنار باغچه حیاط مدرسه نشست. گفت: کی تا حالا دیدی بچه با دیدن چارتا غریبه ذوق کنه؟ سارا مانتوش را بالا زد و روی زمین ولو شد. دستان زهرا را درون دستانش گرفت. گفت: اولا که سمانه دیگه بچه نیست. هفت سالشه. دوما چند دفعه دیدیش اونم ازت خوشش اومده. خودشم می گفت ازت دعوت کنم. -باشه باید از بابام اجازه بگیرم. اگه اجازه دادن میام. -إن شاءالله که اجازه میدن. روز بعد همه را مجبور به شرکت در کلاس جبرانی ریاضی کردند. التماس های سارا برای زودتر برگشتن به خانه فایده نداشت. بعد از کلاس، زهرا و فاطمه همراه سارا به سمت خانه شان حرکت کردند. فاطمه روبه سارا کرد و گفت: جشن تولدتون خودمونیه دیگه؟ -آره بابا. فقط یه چندتا زنای همسایه رو هم مامانم دعوت کرده. زهرا چادرش را جمع کرد. سرش را پایین انداخت و تغییر مسیر داد. فاطمه و سارا به سمتش برگشتند: سارا داد زد: کجا میری؟ خونه ما اون وری نیست که. زهرا سرش را برگرداند و گفت: آخه نگفته بودی همسایه هاتونم هستن. سارا به سمت او دوید. دستش را گرفت و گفت: مرد که دعوت نکردیم. همه زن هستن. بیا بریم تو که خجالتی نبودی؟! -آره خجالتی نبودم. ولی ... - ولی نداره. بیا بریم. هر سه به خانه رسیدند. سارا کلید انداخت. در را باز کرد. هر سه وارد شدند. صدای ساز و آواز از داخل اتاق به بیرون درز کرده بود. زهرا، گوشه چادر فاطمه را کشید. گفت: من از دلینگ و دولونگ بدم میاد. بیا بریم. سارا دست هر دو را گرفت و به داخل کشاند. وقتی پایشان به داخل اتاق رسید، هر سه خشکشان زد. عده ای زن و مرد غریبه وسط اتاق درهم می لولیدند. زهرا به سرعت خودش را از در بیرون انداخت. خواست از در حیاط بیرون برود، اما در قفل بود. مادر سارا از پشت سر گفت: عزیزم کجا؟ مگه من بذارم مهمونم غذا و شربت نخورده از خونه بیرون بره؟ زهرا با حال زاری گفت: تو رو خدا، من غذا نمی خوام. روی پله های سرسرا نشست. چادرش را توی صورتش کشید. موبایلش را آرام از کیفش درآورد. زیر چادر به پدرش پیام داد: بابایی من تو خونه سارا گیرافتادم. اینجا مجلس مختلطه بیا نجاتم بده. مادر سارا آنها را به اتاقی برد و گفت: دخترا اینجا می تونید لباساتون رو عوض کنید. زهرا زیر لب ذکر گفت و از خدا کمک خواست. روی صندلی گوشه اتاق نشست. اشک روی گونه هایش جریان داشت. ناگهان با صدای زنگ در از جا پرید. پلیس از سر و کول خانه بالا می رفت. خانه محاصره شد. همه دستگیر شدند. پدر زهرا بین شلوغی ها دنبال او می گشت. زهرا با دیدن صورت پر از استرس پدرش قند توی دلش آب شد. 🖊 📝 @sahel_aramesh
📜 مهسا سلام نماز را داد. تسبیح را برداشت. خواست ذکر بگوید که با صدای زنگ شتری تلفن از جا پرید. زیر لب گفت: لا اله الا الله. باز رفتیم دو دقیقه با خدا خلوت کنیم. مگه میذارن؟! چند قدم مانده تا تلفن، صدای زنگ قطع شد. شماره برادرش افتاده بود. گوشی را برداشت. صدای بوق ممتد درون مغزش سوت کشید. منتظر ایستاد. با ناراحتی گفت: هرچی به این خان داداش بگم قطع نکن تا من بردارم بازم کار خودش رو می کنه. دوباره صدای زنگ در فضای کوچک اتاق پیچید. این دفعه با صدایی آهنگین می نواخت. مهسا گوشی را کنار گوشش گذاشت. خان داداش، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: آبجی، در رو برام باز نمی کنی؟ مهسا چشمانش گرد شد. با تعجب پرسید: مگه پشت دری؟! میثم با خنده گفت: آره آبجی جونم. نترس. تنهام. مسافر داشتم، گفتم حالا که اومدم تا اینجا یه سرم به شما بزنم. راستی نمی خواید گوشیتون رو عوض کنید؟ مهسا چادر سفیدش را روی سر جا به جا کرد. با ناز گفت: نوچ. گوشیمون چیزیش نیست. فقط منشی تلفنیش وقتی تلفن رو برمیداره، نمیتونه حرف بزنه. (صدای خنده مهسا بلند شد.)حالا اگه نخوام در رو باز کنم چه می کنی؟ میدونی که برا مهمون ناخونده چی میگن؟1 -اگه نخوای، مستقیم میرم خونمون. گفتم سلامی کرده باشم و یادی از آبجی کوچیکه. ببینمش که دلم براش یه ذره شده. پشیمانی درون قلب مهسا نشست. با خود گفت: اینطوری احترا م برادر بزرگت رو می گیری. دست مریزاد.2 با صدایی آهسته جواب داد: فدای محبتت. الان در رو باز می کنم. مهسا کلید آیفون را فشرد. در ورودی ساختمان باز شد. میثم، سه طبقه باید بالا می رفت تا به خانه مهسا برسد. مهسا تند تند لباسها و وسایل افتاده روی زمین را بغل زد. همه را درون اتاق خواب روی تختخواب ریخت. زنگ در به صدا درآمد. مهسا در را گشود. کنار ایستاد و گفت: بفرمایید. صفا آوردین. میثم و مهسا از هر دری سخن گفتند. میثم، پرتقال پوست می کند. گوشی همراهش زنگ خورد. ابروهای میثم درهم رفت. گفت: شستن نداره. همشون تمییزن. بدون اینکه حرفی بزند، تماس را قطع کرد. پرتقال را برداشت. مشغول پوست کندن شد. مهسا با کنجکاوی پرسید: چی شستن نداره؟ میثم با تمسخر گفت: زنم می خواد فرش بشوره. می خواد برم کمکش. مهسا برای لحظه ای به میثم خیره شد. مثل برق از جا پرید. به طرف آشپزخانه رفت. نایلونی آورد. میوه های میثم را داخل آن ریخت: سلام منم به خانمت برسون. همین حالا زنگش بزن، بگو داری میری کمکش. میثم با چشمان گشاد شده گفت: شما که زیاد از خانمم خوشت نمی اومد. چی شده مدافع حقوق زنان شدی؟! مهسا پشت ابرو نازک کرد. شانه بالا انداخت. گفت: بله، حق با شماس. چون یه لحظه خودم رو گذاشتم جا خانمت.3 1-خداوند متعال در آیه 28 سوره نور می فرماید : « فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فیها أَحَداً فَلا تَدْخُلُوها حَتَّی یُؤْذَنَ لَکُمْ وَ إِنْ قیلَ لَکُمُ ارْجِعُوا فَارْجِعُوا هُوَ أَزْکی لَکُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ عَلیمٌ»ترجمه : پس اگر کسی را در آنجا نیافتید، وارد نشوید تا زمانی که به شما اجازه داده شود و اگر به شما گفته شد که باز گردید، بازگشته و وارد نشوید، که این برای شما پاکیزه تر است و خداوند به آنچه انجام می دهید داناست . 2- رسول خدا فرموده‌اند:حق برادر بزرگتر بر برادران و خواهران كوچك‌تر مانند حـق پدر بر فرزند است، چنانكه حق خواهر بزرگ‌تر بر خواهران و برادران كوچك‌تر مانند حق مادر بر فرزند مي‌باشد. ملا محمدمهدي نراقي ، علم اخلاق اسلامى (ترجمه جامع السعادات)، ترجمه سيدجلال الدين مجتبوي، ج2، ص275 3- "يَا بُنَيَّ اجْعَلْ نَفْسَكَ مِيزَاناً فِيمَا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ غَيْرِكَ فَأَحْبِبْ لِغَيْرِكَ مَا تُحِبُّ لِنَفْسِكَ وَ اكْرَهْ لَهُ مَا تَكْرَهُ لَهَا" 'اى فرزند عزيز، نفس خويش را ميزانى بين خود و بين ديگران قرار ده، پس از براى ديگران دوست بدار آنچه را كه براى خودت دوست ميدارى، و خوش ندار براى ديگران آنچه را براى خودت خوش ندارى'. نهج البلاغه، نامه31 🖊 📝 @sahel_aramesh
📜 فدای یه تار موهات پروانه، خانه را جمع و جور کرد. بوی غذا دهانش را آب انداخت. در قابلمه سوپ را برداشت. هم زد. با دست بوی آن را به سمت بینی اش هدایت کرد. بوی مطبوع غذا را بلعید. به به و چه چه راه انداخت. در قابلمه را گذاشت. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. با خواندن جمله «تو را من چشم در راهمِ» روی ساعت، قلبش مثل قلب گنجشک تپیدن گرفت. ده دقیقه تا آمدن حامد فرصت داشت. سریع سفره ناهار را چید. لباسش را بو کرد. لباسش تمام بوی غذا را بلعیده بود. به طرف کمد لباس رفت. از بین لباس ها پیراهن مورد علاقه حامد را بیرون آورد. آن را پوشید. به صورتش عطر گل محمدی مالید. قدری آرایش بر آن نشاند. صدای زنگ بلند شد. درون آیینه خودش را برانداز کرد. حامد پسند شده بود. سریع به طرف در رفت. از درون چشمی بیرون آمدن حامد از آسانسور را دید. دستش را روی دستگیره گذاشت. به محض رسیدن حامد، دستگیره را به سمت پایین فشرد. در باز شد. پروانه همراه در عقب نشینی کرد. انگشتانش را به سمت حامد نشانه رفت. به محض ورود حامد ماشه را چکاند:«بنگ بنگ بنگ ... » حامد دهانش را باز کرد و در یک حرکت تمام تیرها را بلعید. با خنده گفت:« همه تیرات رو خوردم.» پروانه مثل بچه ها پا کوبید:«چرا تیرام رو خوردی؟ می خواستم بکشمت.» حامد در را بست. جلو رفت. دست دور گردن پروانه انداخت. صورتش را بوسید. گفت:«عزیزم من کشته عشق توام. چه بوی خوبی میاد، پروانه ام رفته روی گل محمدی نشسته، بوش رو گرفته؟» پروانه خندید و گفت:«بله، یه سر به باغ گل زدم. فعلا بیا بریم که غذا سرد شد.» پروانه و حامد کنار سفره نشستند. حامد نگاهی به سفره انداخت. از سلیقه پروانه تعریف کرد و گفت:« دوسِت دارم. بهترین همسر دنیایی برام.» پروانه با لبخند جواب داد:«قابل عزیز دلم رو نداره.» حامد با گذاشتن اولین قاشق درون دهان، دلش ترشی خواست. گفت:« کاش ... هیچی هیچی... شما خیلی زحمت کشیدی، خودم میارم.» سراغ کابینت رفت. خواست پیاله بردارد، دستش به یکی از بشقاب های بلور خورد. بشقاب افتاد. پودر شد. تا نزدیک اپن تکه هایش پرید. پروانه از ناقص شدن سرویس بشقاب ها ناراحت شد. حامد دستپاچه گفت:«ببخشید. یهویی شد.» پروانه خواست بگوید:«شما مردا هیچ کدومتون حواس ندارید. نمی خوردی این ترشی رو. می گفتی خودم بیارم.» زبانش را نگه داشت. با خودش گفت:«یعنی ارزش یه بشقاب بیش از عشقته که میخوای چیزیش بگی؟ دوست دارمای چند دقیقه قبلت رو حالا ثابت کن.» حامد خواست جا به جا شود. پروانه بلند شد. گفت:« از جات تکون نخور. خدایی نکرده شیشه نره تو پات. صبر کن جارو بکشم.» جارو برقی را روشن کرد. تمام کف آشپزخانه را جارو کشید. حامد با صدایی غمزده گفت:«ببخشید. ن ...» پروانه نگذاشت حامد عذرخواهیش را ادامه دهد. با لبخند و از ته دل گفت:«فدای یه تار موهات.» 🖊 📝 @sahel_aramesh
🌺 با عرض سلام و احترام خدمت همراهان گرامی🌺 ⌚ مدتی است در نظر گرفته ایم ها و های کانال را در کانال هایی جداگانه در اختیار علاقمندان قرار دهیم. 📝 نویسندگان کانال هر کدام جداگانه کانالی زده اند و داستان های خودشان را که در این کانال است و داستان های بعدشان را در کانال خودشان نشر خواهند داد. 📣 کانال مشکات با قلم مشکات در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/4188602425Ca4751298d5 در بله: https://ble.ir/meshkaat135 📣 کانال حکمت صبح با قلم صبح طلوع در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1762459764C91f5a36c04 📣 کانال خطوط متقاطع با قلم صدف در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/126287987C8dc724b50f 🌹 کانال های ما را دنبال کنید و آنها را به دوستانتان پیشنهاد دهید.🌹 📚کانال تنها ساحل آرامش همچنان همراه به راه خویش ادامه خواهد داد.
هدایت شده از تنها ساحل آرامش
🌺 با عرض سلام و احترام خدمت همراهان گرامی🌺 ⌚ مدتی است در نظر گرفته ایم ها و های کانال را در کانال هایی جداگانه در اختیار علاقمندان قرار دهیم. 📝 نویسندگان کانال هر کدام جداگانه کانالی زده اند و داستان های خودشان را که در این کانال است و داستان های بعدشان را در کانال خودشان نشر خواهند داد. 📣 کانال مشکات با قلم مشکات در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/4188602425Ca4751298d5 در بله: https://ble.ir/meshkaat135 📣 کانال حکمت صبح با قلم صبح طلوع در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1762459764C91f5a36c04 📣 کانال خطوط متقاطع با قلم صدف در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/126287987C8dc724b50f 🌹 کانال های ما را دنبال کنید و آنها را به دوستانتان پیشنهاد دهید.🌹 📚کانال تنها ساحل آرامش همچنان همراه به راه خویش ادامه خواهد داد.
هدایت شده از تنها ساحل آرامش
🌺 با عرض سلام و احترام خدمت همراهان گرامی🌺 ⌚ مدتی است در نظر گرفته ایم ها و های کانال را در کانال هایی جداگانه در اختیار علاقمندان قرار دهیم. 📝 نویسندگان کانال هر کدام جداگانه کانالی زده اند و داستان های خودشان را که در این کانال است و داستان های بعدشان را در کانال خودشان نشر خواهند داد. 📣 کانال مشکات با قلم مشکات در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/4188602425Ca4751298d5 در بله: https://ble.ir/meshkaat135 📣 کانال حکمت صبح با قلم صبح طلوع در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1762459764C91f5a36c04 📣 کانال خطوط متقاطع با قلم صدف در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/126287987C8dc724b50f 🌹 کانال های ما را دنبال کنید و آنها را به دوستانتان پیشنهاد دهید.🌹 📚کانال تنها ساحل آرامش همچنان همراه به راه خویش ادامه خواهد داد.
✍دود 🍃از سرش داشت دود بلند می‌شد. کارهای زمین مانده اش را برای بارهزارم مرور کرد:« وای خدایا چطور ممکنه، این همه کار را تا رسیدن مهمانها انجام بدم. » ☘وسط هرکاری از سالاد درست کردن تا صاف کردن برنج، بچه‌ها از راه می‌رسیدند و نمی گذاشتند با خیال راحت کارش را بکند. تنها دوساعت تا رسیدن مهمانها وقت داشت. یاد اکرم دوست قرآنی اش افتاد. هروقت فرصت برای درس خواندن کم بود، سوره قریش می خواند و چهارده یاوهاب، آن وقت هرطور بود می‌رسید تا آمدن استاد، درسها را مرور کند. 🌸چهارده یا وهاب و‌ سوره‌ی قریش را خواند. بعد ساعت را نگاه کرد. فاطمه‌ی یک ساله اش را با حوصله شیر داد و سراغ صاف کردن برنج رفت. 🌺فاطمه شیرش را که خورد، بالاخره دست از سرش برداشت وچهار دست و پا کنان، سراغ بازی رفت. باورش نمیشد اما وقتی سعید بااینکه زودتر از همیشه آمده بود، وارد خانه شد، کارهایش تمام شده بود. ☘سعید دستش را پشت کتف ملیحه زد و گفت: «خسته نباشی بانوی خانه! مثلا آمدم کمک. چه‌طور وقت کردی؟ » 🍃ملیحه لبخند ملیحی زد و گفت:«با امدادهای غیبی.» 🆔 @tanha_rahe_narafte