📚 بیشتر اوقات در ساعات فراغتش کتاب تاریخ می خواند. به مطالعه کتاب های غیر درسی علاقه زیادی داشت و به کتاب های تاریخی علاقه اش صد برابر بود. 📚 جملات کتاب فروپاشی شاهنشاه ساسانی را با حرص و ولع عجیبی می بلعید. کنارش نشستم. دستی روی شانه اش زدم. گفتم:«خسته نمی شوی اینقدر این مرده ها را از گور بیرون می کشی؟ تا زمانی که زنده بودند گرفتار دسیسه های همدیگر بوده اند. حالا هم که به تاریخ پیوسته اند تو و امثال تو دست از سرشان بر نمی دارید. به خدا از دست شما کچل شدند.» 📚 کتاب را بستم. خواستم آن را از او بگیرم. آن را به سینه اش چسباند. چنان نگاهی مملو از خشم نثارم کرد که می خواستم سبدم را بردارم و بروم ته باغ میوه بچینم. گفت:«چرا شما متوجه نیستید. مگر ما چقدر عمر می کنیم؟ سی سال؟ پنجاه سال؟ هفتاد سال؟ چند سال؟» به تته پته افتادم. گفتم:«عمر دست خداست. اما نهایت عمر مردم الان، هشتاد سال است.» 📚 نیشخندی زد و گفت:«خدا خیرت بدهد. من در هشتاد سال چقدر وقت آزمون و خطا دارم؟ اصلا اگر اشتباهی انجام دادم، وقت دارم جبران کنم؟» 📚 به چشمهای سبزش خیره شده بودم. برق آن ها سحرم کرده بود. نمی دانستم چه جوابی باید بدهم. ادامه داد:«نمیخواهد حرفی بزنی. خودم جوابت را می دهم. نه وقت ندارم. هر کاری کردم دیگر فرصت جبران نخواهم داشت. پس بهتر است از تجارب دیگران استفاده کنم. کتاب های تاریخی را می خوانم. سرگذشت گذشتگان و عمل و عکس العمل هایشان را به خاطر می سپارم. از این طریق همیشه بهترین و بی خطا ترین راه را در زندگیم انتخاب خواهم کرد.» 📚 او راست می گفت. به ندرت پیش می آمد انتخاب اشتباهی انجام دهد. تصمیم ها و اعمال به جایش دیگران را انگشت به دهان گذاشته بود. @sahel_aramesh