•• 📖 پیرمرد با خودش گفت: - به پسرک گفتم من پیرمرد غریبی هستم. حالا باید ثابت کنم. هزار باری که پیش از آن ثابت کرده بود حساب نبود. اکنون داشت [] ثابت می‌کرد. [هربار، بار دیگری بود] و او در گرماگرم کار، هرگز به گذشته نمی‌اندیشید.