eitaa logo
ساحل رمان
8.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
980 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  تک رنگ
خوبان می‌آیید امشب ما یه حرکتی متفاوت برای سلامتی امام زمان انجام بدیم؟ می‌دونم که موافقید. هر کسی از دوستانتون رو که می‌شناسید این پیام رو براش بفرستید:👇 میشه تا فردا شب صدها صلوات برای سلامتی امام زمان عزیز کرده‌ی پیامبر اعظم فرستاد، هم خودت یه تسبیح دست بگیر هم به دوستانت این پیام رو ارسال کن، صلوات ما میشه دسته گل ما تقدیم به امام زمان و البته اگر دوست داشتید پنج تومان هم صدقه بدید برای سلامتی خودشون و نائبشون🎁 6104338400014441 خیریه زمزم کوثر ولایت 💐آقاجان عیدتون مبارک ان‌شاءالله عید ظهورتون عزیز دلم 💐 @takrang1 به ادمین تعداد صلوات رو پیام بدید تا به قید قرعه به چند نفر از شما عزیزان سنگ حرم و کتیبه هدیه بدیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌ونهم / قسمت دویست‌وسیزدهم - مثل ما اگر بود، همین‌قدر محدود و بی‌چاره بود! - خوبه که محدود نیست، خدا نمی‌شد دیگه! زیر مجموعۀ ما نیست که تقسیم بشه، محتاج بشه! - من نه این خدا رو قبول دارم نه باهاش کاری دارم! جواد یاد حرف‌های مهدوی به علیرضا افتاد که دیشب میان حرص‌های علیرضا و یاغی‌گری‌هایش گفته بود؛ - علیرضا برات این مهم باشه که خدا در حق هیچ‌کس ظلم نمی‌کنه چه قبل از اومدنش به این دنیا، چه وقت بودنش توی این دنیا، اگه هم یه وقتی زندگیت یه جایی متفاوت از دیگران می‌شه، اگر خدا داده که خیالت راحت باشه، می‌دونسته و مصلحت دیده، باید هزار هزار دادۀ دیگه رو دید و از اون‌ها چشید و لذت برد. اونی که کمتر داره همون کفایتش می‌کنه و اونی که بیشتر داره باید خدمت بیشتر کنه، هر دوتاشون باید براشون مهم رفتن و رسیدن باشه، نه این‌که بمونن توی کمبودها و زیادیا، اون‌وقت می‌بینی کسی که کمبود داره همون‌قدر کافره مثل کسی که مست از زیادی داشتنه. تو تاریکی غار دنیا آدمایی هستن که مدام برق طلاهاشون رو به جای نور نشون می‌دن و متوجه نیستن بیرون غار دنیا وسعتی داره که باور کردنی نیست! - رفتی جواد؟ با صدای پیام به خودش آمد و سریع نوشت: - نه هستم! داشتم بهت حسودی می‌کردم؟ - به چی من؟ - به این‌که یه داداشی داری که دوستت داره! - خیلی بدی من که برات می‌میرم! _ آخه امشب دیگه قربون صدقم نمی‌ری! پر رو گری هم نمی‌کنی! درخواستات رو هم لیست نمی‌کنی! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌ونهم / قسمت دویست‌وچهاردهم چند لحظه پیام نیامد و شمارۀ افتاد روی گوشی، جواد اشکش را با گوشه آستین پاک کرد و گوشی را کنار گوشش گذاشت، اولین چیزی که شنید هق هق گریه بود و اولین عکس‌العمل هق هق خودش بود و حرف‌هایش که دیگر سرریز شد: - هر وقت خواستی به مزخرفات ذهنیت فکر کنی یادت باشه که جواد داری! صدای گریه بلندتر شد. دیگر نگفت که کاش می‌دانستی تا خدا را نداشته باشی هرچه هم که داشته باشی باز هم غمگینی، روحت طالب زر و سیم نیست، دل‌تنگ خداست و او را فریاد می‌زند. بدی وقتی جلوه می‌کند که خوبی را نبینی. به کسی می‌گویند کور که نابیناست. یعنی وقتی خوبیِ بینایی نباشد، بدی نابینایی را متوجه می‌شوی! هرکس که خودش را مبتلا به بدی می‌کند، دست از خوبی‌ها کشیده که بد را بروز می‌دهد! جواد نیم ساعت بعد برگشت سمت اتاقی که همه از نگرانی ده بار از آن بیرون آمدند و حال و قال جواد را کنترل کردند، مهدوی هم ماند کنارشان و به بحث‌های پراکنده‌شام گوش سپرد که گاهی بینشان رد و بدل می‌شد: - درسایی که ما می‌خونیم سواده، سواد از سَوَدَ میاد یعنی سیاهی، ده سال هر معلمی اومد سر کلاس، دنبال این بود که باسوادمون کنه! - اینه که ابتدایی باخداتریم تا الان با این هیکل جلوی خدا سینه سپر می‌کنیم که دوستت ندارم پس دستوراتت رو اجرا نمی‌کنم! - درس دادند، ما هم حفظ کردیم، امتحان دادیم! - کتاب رو پاره هم کردیم. اما خودت داری می‌بینی که آوارۀ آواره‌ایم! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌ونهم / قسمت دویست‌وپانزدهم جواد که با چشمان سرخ آمد مهدوی در سکوت رفت و نفس شکر کشیده بود. ظاهرا همه رخت‌خواب انداختند تا بخوابند اما هر کس در حال خودش بود. وحید به خاطر جواد نگذاشت مصطفی سکوت را شکست. - دهنتو باز نمی‌کنی مصطفی؟ ابروهای مصطفی بالا رفت و ماند. خدایا چه بگوید حالا که منفجر شده است، وحید نیم‌خیز شد و دستی مقابلش تکان داد، مصطفی به خودش آمد و به اجبار لب باز کرد: - من چیزی بیشتر نمی‌فهمم، بدتر از شمام. انگار این اردو برامون یه حرکت درونی بود. خوراک نیست دو ساعته به نتیجه برسیم. یه مدرک مزخرف دیپلم می‌خوایم بگیریم، دوازده سال عمر می‌ذاریم؛ می‌خوایم خودمون رو پیدا کنیم باید زمان بذاریم اونم اگر به نتیجه برسیم که می‌خواهیم. جواب‌ها درجا آمد. - می‌خوایم مصطفی! - حله مصطفی! - حال چه کنیم ای استاد! فرار بهترین کار بود، جملۀ عالمانه گفت به طنز: - خواب کنید و سحر برخیزید و در سکوت بین خود و خدایتان تفکر کنید شاید که کامروا شوید! - مصطفی! - مصی! - مص! - مِ! - باشه بابا. به خدا منم مثل شمام، همه‌ش سرم توی آخور دنیا بوده. این چند روز که آقا داره این حرف‌ها رو می‌زنه دارم به درودیوار می‌زنم! نه این‌که نشنیده باشم اما این‌طوری نبوده که بعدش بشه چهار تا جواب و سئوال کرد، چند دقیقه نشست و فکر کرد! جواد چنان در هم کوبیده شده بود که نمی‌توانست چشم بر هم بگذارد، . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌ونهم / قسمت دویست‌وشانزدهم حالش بد می‌شد و این زمزمه‌های بچه‌ها چاره‌ای موقتی بود برایش، آرام گفت: - یه خورده حرف بزن، ساکت نباش! مصطفی درمانده شده بود، به خودش لعن و نفرین می‌فرستاد که چرا روزهایی که می‌توانسته خودش را رشد بدهد، فکر کند، بخواند، کاری انجام نداده که حالا بتواند برای بقیه کمی فایده داشته باشد! لب گزید و با تشر جواد گفت: - خدا لعنتت نکنه مصطفی! - هر چی که هست و چشمای ما می‌بینه، هر چی که ظاهرا ما نمی‌بینیم اما حسش می‌کنیم، هر چی که تا حالا بهش توجه نکردیم چون نه می‌بینیم نه حس کردیم؛ لذت خلقت خدا رو داره و نشونۀ محبت صاحبه کاره به یه دنیا آدم بی‌توجه! فقط قشنگیه خلقت اینه که ماها و همۀ اینا هم از خدا جدا نیستیم! ما ته غفلت، خدا خالق معرفت که به همه هم احاطه داره، بی‌نهایت فقط خودشه و برتری و استقلالش! درونی نگاه کنی یعنی اول همۀ مخلوقات رو بنویسیم بعد بنویسیم خدا! از بیرون هم اگر اول بنویسی خدا، دیگه همۀ مخلوقات در احاطه‌اش هستند و جدا نیستند. - حرفات مثل خیال می‌مونه! قشنگه، دوست دارم، راضی‌ام، آرومم. حرف‌های وحید حال همۀ بچه‌ها بود. داشتند در عالم فکر و خیال و نفس قدم می‌زدند و جانشان حالی متفاوت داشت. لذت روح را شاید تا به حال این‌طور درک نکرده بودند. وحید گفت: - خلقت بی‌سابقه‌ایه مصطفی! تو عالم محسوسات اگه بخوای یه میز بسازی باید ده تا جزء رو فراهم کنی، جون بکنی، بسازی. . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌ونهم / قسمت دویست‌وهفدهم اما تو عالم فکر تا می‌گن میز فکر و خیالت ساخته و آماده کرده، کار خدا همین‌طوره مصطفی؟ - تازه تو عالم فکر درختای اون باغ رو می‌بری و می‌سازی اما هم ساختمان داری و هم دوباره باغ! انگار که از ترکیب چیزهای قبلی باغ به‌وجود نیومده بوده! خدا هم برای خلق ما نیاز به ترکیب چیزهای قبل با هم نداشته! مثل ما هم برای ساختن به سختی نمی‌افته.ما توی خیالمون همه‌چی می‌سازیم بدون سختی و مشکل. علیرضا به حرف آمد و زمزمه کرد: - احاطه داره خدا، کسی مقابلش نیست، اراده می‌کنه موجود می‌شه همه‌چیز! وحید پتو را دور خودش پیچید و چشم بست و گفت: - حله، خیلی حل شد. قشنگ شد. امشب چقدر راضی‌ام من! - به جای وحید بهت بگیم راضیه... - راضی‌ام. راضی، راضی‌ام! - وحید! - نه دیگه حل شد از وحید بودن خودم راضی‌ام. قبلا غر می‌زدم چرا تنهام، اسمم هم که وحید بدتر، اما الان راضی‌ام. آرشام خندید: - نه این از دست رفت مصطفی! - من هستم مصطفی، راضی‌ام ادامه بدی! - من حرف خاصی نمی‌زنم. اینا همش برای ما بوده، مثل این‌که یه شماره تلفن رو قبلا حفظ کرده باشی، بعد از چند ماه دوباره یادآوری کنی. چیز جدیدی به وجود نیووردی. این حرف‌ها و فکرها و دریافت‌ها همه درون ما هست، باطنیه، فقط چون داریم فکر می‌کنیم انگار برامون ظاهر می‌شه. علیرضا گفت: . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان