••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل بیستونهم / قسمت دویستوهجدهم
- آدمیزاد هم که از ظهور خوشش میآد، از غیبت بدش میآد. یعنی یه دارائیه که هست، فقط داریم متوجهش میشیم. از بطن به ظاهر میرسه.
جواد با خودش فکر کرد که میان این همه مشکلات تنها نیست و این برای او یک فرصت است.
- ما هستیم، این حقیقتها هم هست، بوده و هست، حتی میگن در عالم بالا همه موجودات هستند اینجا میآن پیدا میشن.
آرشام رو به جواد گفت:
- یادته جواد با همدیگه میگفتیم مهندس میشیم یه پاساژ میسازیم اینطور، اونطور و...
حرفای مصطفی مثل همین میمونه، ته ذهن و خیال ما اول شکل ساختمون بسته شد تا نقشه بکشیم و بسازیم و به شکل یه پاساژ شکیل دربیاد.
جواد نمیتوانست فکرش را جمع کند و پرسید:
- آره مصطفی؟
- دقیقا! توی نفست شکل میگیره و بعد حرکت میکنی و مرحله به مرحله پیش میری و این مرحلههای به هم پیوسته یه شکل کامل میگیره که انگار روح واحدی داره و ظاهر میشه!
علیرضا چرخید و پشت به همه کرد و زمزمهوار گفت:
- بازم میون خدا با ما تناسب نیست!خداست، خدا! اینو اگه بفهمیم حله! من آدم نیستم اما خدای متعال، خدای رحمان، خدای سمیع، خدای صمد، خدای همهچیز تموم که باشه، حالم خوبه.
وقتی این خدا رو میکنم بیرون خراب خرابم! میفهمم نمیخوامش، میفهمم میخواد منو! این خواستن اون قدرت خدائیشه، حالمو بهتر میکنه. اون شب وحشتناک که بردن بیابون نصفم کنن، هیچکی نبود. نه اینکه یکی بود یکی نبود، کلا هیچکی نبود،
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل بیستونهم / قسمت دویستونوزدهم
ته دل، ته قلب، ته مغز، نمیدونم ته وجود، نفس، هرچی فقط یکی بود که بود و بود و بود. الان هم هست و هست و هست، خداست!
من دلم میخواد یکی باشه بزنه تو سرم بگه هیچکی نیست، فقط خدا هست. وقتی اینو بهش فکر میکنم آبشار نیاگارا میشم، قله دماوند میشم، بارون شمال میشم، اقیانوس بیکران میشم!
وحید سری به تاسف تکان داد.
- که متاسفانه الان «من» هست، خدا نیست!
- همینه که مثل کویر عربستانم. مثل قطرۀ آب گندیدم، مثل چاه فاضلابم.
وحید گفت:
- نگو بقیهاش رو بلدیم. مثل گدای لب خیابونی، مثل...
- نه اشتباه نکن. پیش خدای خوب مهدوی هرچی گداتر باشی، اون تو رو مثل آقاها میکنه مقابل همه. به خدای مهدوی هرچه وابستهتر باشی اون تو رو مثل میلیاردرا میکنه. خدای مهدوی خداست. خدای من کوچیکه اینه که به هیچجا نمیرسم. من یه روز با خدام قهرم، یه روز دعوا دارم، یه روز... آدم خدای مهدوی بشی، بزرگ میشی. من نه با نفس خودم رفیقم، نه با خدای خودم. الان هم به جای این همه حرف قلمبه سلمبه که توی کتابا هم پره، بخوابید شاید همون خدای مهدوی قفل نفس بدبختمون رو باز کرد. آدم باید خودش به خودش برسه مثل کشف و شهود، از این استدلالها زیاده. مغز ما هم پره! دو دقیقه دهن ببندید بذارید فکر کنیم از این خریت دربیایم!
مصطفی زمزمه کرد:
- وجود خالیه خالی! مهم این نیست من عاشق خدا بشم، الان برای من مهمه که خدا عاشق منه این خوبه بچهها!
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل بیستونهم / قسمت دویستوبیستم
- خدا چی میخواد؟
- هرچی آرشام. برام مهم اینه که داره منو، هوامو، زمینمو...
- نه جواد این تهش نیست. مهمه!
- عاشقش بشی که...
- که چی مصطفی...
- نمیدونم. نمیفهمم. بلد نیستم. اما میدونم که دلم میخواد مقابلش که راه میرم، نگاهش طوری دنبالم باشه که انگار راضی راضیه، میخوام دوستش داشته باشم اما خب...
- من دنبال علت خودم نمیگردم!
مصطفی همین جمله را گفت و سکوت کرد، جواد چند دقیقهای خیره ماند و وقتی حس کرد انگار چند کلمه از دهان مصطفی درنیامده، بیحوصله گفت:
- وقتی باید حرف بزنی، سکوت میکنی!
جواد داشت مصطفی را نگاه میکرد و هیچ نمیدید. تنها گوشهایش میشنید، آن هم نه هیچ صدایی جز صدای مصطفی را!
اصلاً متوجه نشد مصطفی کِی بلند شد، کِی رفت!
ذهنش جملات مصطفی را مدام تکرار میکرد و نمیفهمید، میفهمید و درک نمیکرد، درک میکرد و حس نمیکرد!
دلش میخواست آن قدر تکرار کند تا به باور شهودی برسد اما سخت بود، چند سال بود که همراه بقیۀ بچههای نخبه، عضو کانال فعال آتئیستها بود و در ذهنشان مهبانگ (بیگ بنگ) را زمزمه کرده بودند.
حالا این چند مدت مهدوی برایش ثابت کرده بود اشتباه باوری این عقاید را!
دیشب برایشان حرفهای پروفسور را گذاشته بود که چند سال بود مسلمان شده بود و با استدلال اثبات کرد بینگبنگ اشتباه فیزیکی یک سری محقق است و البته الان بهترین وسیله دست عدهای دیگر تا تمام بچههای تیزهوش و نخبه را جدا کنند از علت هستیبخش!
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل بیستونهم_سیام / قسمت دویستوبیستویکم
و خدایی که با تمام صفتهای داشتنی و نداشتنی از ذهن همه نه تنها دور شده بود که به عنوان یک مخالف، یک دوست نداشتنی، یک سد معرفی شده بود.
نفس عمیق جواد، نفس عمیق آرشام، نفس عمیق وحید شد اشکی که از گوشۀ چشمان علیرضا آرام میان متکا خودش را پنهان کرد...
[فصل سیام]
سکوت افتاده در اتاق نتیجۀ همۀ اینها بود.
فردا راهی شهری میشدند، خانهای میشدند، خانوادهای میشدند، اتاقی میشدند، وسایلی میشدند که همۀ هفده هجده سال زندگیشان را همان جاها شکل داده بودند و تازه میفهمیدند که شکل و قیافۀ خاصی ندارد زندگیشان، چشمشان، منشان، ذهنشان!
مهدوی آزادشان گذاشته بود شب آخر را، عادت بدی بود!
البته از نگاه بچهها «عادت بد» مهدوی «خیلی هم بد بود» که مهدوی حاضر به ترک آن نبود.
ذهنها را که بیچاره میکرد، عقب مینشست تا ذهن خودش دست و پا بزند، دست و پا بزند، دست و پا بزند و خودش را پیدا کند.
این در ذهن جوان امروز «بد» بود و از نگاه مهدوی یک فرصت بود.
محبوبه گفت:
- تا کی؟
مهدوی خندید و گفت:
- به نفع شماست ای بانو!
- تو واقعاً به خاطر من الان نمیری پیش پسرها!
مهدوی خیلی جدی گفت:
- الصِّدقُ یُنجی، من مثل آدم راست میگم آدم راست بگه خدا نجاتش میده، راستگویی در هر شرایط!
- خب!
- نه دیگه، ولی میشه که منتش رو سرت بذارم!
- واقعا که مهدی!
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل سیام / قسمت دویستوبیستودوم
- ببین الان بیا من این انارا رو دون کردم بخور به نیت انار دون کردن من فکر کن، به نیت چرایی موندن من فکر نکن، نظرت؟
محبوبه ظرف انار را برداشت و با فاصله از مهدی نشست و گفت:
- پس من به نیت شما همهشو میخورم، شما به نیت من فکر کن نه به عمل من. نظرت؟
مهدی دستان سرخشده از دانههای انار را بالا گرفت و گفت:
- تو بخوری من خوشحال میشم غیر از اینکه تشکر هم میکنم از اتاق بیرونم نکردی گیر اون گرگهای گرسنه بیفتم.
- الان مامان درستت میکنه!
- باور کن الان همشون انقدر سوال دارند که پا بیرون بذارم یه لقمۀ چپم میکنند!
- ولی..
- جان من بیا برای اونا مادری خواهری نکن، به من یتیم فکر کن یتیمنوازی کن نظرت؟
- پس حداقل تا من این انارا رو میخورم حرف بزن، انقدر خونه نیستی دلم برای صدات تنگ شده.
مهدی همین را میخواست، خودش هم دلتنگ نبودنهایش بود؛ بنشیند، چند کلمه حرف حساب بزنند و رفع نبودنها کنند. دستانش را دراز کرد و گفت:
- زن پارچ آب و تشت و حوله بیاور، مگر نمیبینی دستانم آویزان مانده چسبان!
محبوبه دلش کمی نشاط و شور میخواست.
- و اگر نیاوردم سرورم!
مهدی درجا انگشتش را در دهانش کرد و مکید و گفت:
- مجبورم یکی یکی بشورم دیگه، چون اصلا ملائکه هم بیان بگن پاشو دستاتو بشور ثواب داره محاله بلند شم اندازۀ سی کیلومتر امروز راه رفتم و کار کردم!
محبوبه از جا پرید و گفت:
- باشه باشه خودم میارم، نکن... اَی چه با لذت این کار رو میکنه.
مهدی خندید و برای حال محبوبه ملچ و ملوچ غلیظتری هم چاشنی کرد.
سکوت شبانۀ روستا برای جمع خانوادگیشان پر از شور و نور بود.
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل سیام / قسمت دویستوبیستوسوم
- میدونی محبوب، جوون امروز عجوله.
- ما هم بودیم.
- امروزیا تقصیری هم ندارند، بازیای کامپیوتری صبرشون رو کم کرده، رسیدگیهای زیادی پدر و مادر هم کم کارشون کرده، لقمههای آمادۀ هرکاری هم کم تلاششون کرده، همینه که حتی حوصله ندارند فکر کنند به نتیجه برسند، بازیای کامپیوتری بود که با انگشت میزدی میکاشتی، انگشت میزدی آبیاری میکردی، انگشت میزدی درو میکردی، میفروختی و پول میاومد توی حسابت!
بچهها فکر میکنند به همین راحتی به نتیجه باید برسند، اگه حرف مدرک و اعتبار نبود درس رو هم نمیخوندند، سربازی رو که با پول میشه خرید، دانشگاهها رو هم که با پول میشه رفت و خلاصه پول بابا که باشه، انگیزۀ حرکت میشه پودر! واقعیت اینه که بچهها تنبل نمیشن بدتر میسوزند و هیچ میشن، هیچ هیچ.
بعد که دربهدر میشن یه عده خودکشی حسی فکری و ولکردن زندگی رو انتخاب میکنن، یه عدۀ کمی مثل همین پسرای اتاق بغل میافتند دنبال هدف زندگی!
- بله که از نظر شما بازم یه عیب هست، دوست دارن یکی صفر تا صد هدف زندگی رو لقمه کنه بده دست ذهنشون!
- باور کن غلطه! نه من، نه خودت اینو قبول نداریم.
همونقدری که زندگی کردن طول و عرض و ارتفاع داره! فکر کردن دربارۀ زندگیمون، هدف رو پیدا کردن مهمه، باید زندگیت ارزش داشته باشه برات! اینایی که بدنشون رو حراج میذارن، هر خوراکی میخورند و میدونن که پدر جسمشون رو درمیاره هر فیلمی، موسیقی، کلیپی، حرفی رو پاش میشینن در حالیکه به روح و روانشون ضرر میزنه،
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل سیام / قسمت دویستوبیستوچهارم
با هرکسی رفت و آمد میکنند چه مجازی که پای پیجها میشینن، چه حقیقی که به عنوان دوست باهاش رفت و آمد میکنن، این یعنی حراج کردن زندگی، یعنی ارزش نداره براشون خودشون!
- قبول دیگه! من اجازه میدم بمونی!
- من فقط میخوام ببینن آدم هر جای دنیا باشه، هر چهقدر هم که همۀ دار و نداری که خدا بهش داده رو نفی کنه بازم اگر خلاف خلقتش زندگی کنه، اول خودش رو خراب کرده، دوم زندگیش رو نابود کرده، سوم جامعه رو ویران کرده،
چه آمریکا باشه، چه ایران، چه آمریکائی باشه، چه ایرانی، خلقته و قانونش؛ حرف خدا برای همۀ مخلوقاتش یکیه!
من دلم میخواد، یعنی روشم اینه که با هر جوونی ارتباط نمیگیرم، همینجوری امتحان میکنم، هرکی وایساد پای خودش، زمان گذاشت برای خودش، ارزش قائل شد برای فرصت زندگی کوتاه و بلند دنیاش، دیگه تا ته پاش میمونم!
محبوبه دستانش را به نشانۀ تسلیم بالا آورد.
- قبول دارم حرفتو! تسلیم! باید کنکاش و جستجو کرد تا به هدف رسید!
مهدی با خنده چشم و ابرو نشان داد و گفت:
- پس اینکه الان این دوتا نازنین شما به گنج پفک دست پیدا کردند تا تهش رو خوردن شما باید خوشحال باشی.
محبوبه در جا چرخید، نگاهش افتاد به صورت خندان و پفکی دو طفل شادش:
- وای!
- آی آی خانوم این خوشحالی ثمرۀ جستجوی زیاد، تلاش برای به دست آوردن و به نتیجه رسیدن و لذت بردن از نتیجه است لطفا همراهی بفرمایید!
محبوبه چشم غرهای نثار مهدی کرد و گفت:
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل سیام / قسمت دویستوبیستوپنجم
- تسویه حساب با شما باشه برای بعد، اما من حساب شما دو تا کوتولۀ تفنگدار رو میرسم.
- تفنگ نداریم که!
- مامان مهربون منی!
و پناه بردند به آغوش مهدی، صدای خندۀ مهدی و بچهها آنقدر بلند بود که اتاق ساکت پسرها را هم پر کند، خندههای طولانی که نتیجۀ جارو به دست شدن محبوبه برای تسویه حساب با سه نفرشان بود و فرارهای نمایشی مهدی و واقعی بچهها، آنقدر جیغ زدند و خندیدند که جواد گفت:
- من همیشه میگفتم اصلا ازدواج نمیکنم سبک آمریکا و اروپا برام راحتتر بود، یه ازدواج سفید و هروقت که دلت خواست بیرونش میکنی دختر رو و یکی دیگه یا هیچکی دیگه.
اما مهدوی رو که میبینم، شک میکنم به خودم، آرامش زندگی و خوشیاش، حسودم میکنه!
آرشام دوست نداشت حرف بزند فقط گفت:
- شاید دروغ باشه!
- چی؟
- این خندهها!
- مگه سلبریتیه مهدوی که صبح تا شب بخواد عکس خوشگلی و خوشی و خوردن و گشتنش رو بذاره!
آدمه، داره جلوی چشمامون زندگی میکنه مثل بازیگرا هم دو سال یه بار طلاق نمیگیره!
- نمیدونم جواد!
- وحید هستم، با یه خانواده مثل مهدوی، فقط کنار شماها که قرار گرفتم گند زدم به حال خودم.
- بس که خری!
- قبول دارم جوادجان!
- تو چهطوری با داشتن همهچیز دلت خواست شبیه ما بشی!
- بس که خرم!
علیرضا تلخند زد و گفت:
- تبلیغات شماها خیلی به همه تلقین میکنه خوشی یعنی ولگردی، خوشی یعنی موی فلان، ناخن فلان، لباس فلان، ماشین فلان، وسیلۀ فلان، خوشی یعنی اصلا رفتن از ایران!
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل سیام / قسمت دویستوبیستوششم
بس که با غرور و محکم حرف میزنید. لاکچری بودنتون آدم رو خوار میکنه، نگو که در اصل تو خودتون له و لوردهاید! ظاهرتون غلط اندازه!
آرشام سر به تایید تکان داد و گفت:
- بازم توجیه خریت شما نمیشه!
جواد گفت:
- ما که عقل شما رو نگرفتیم.
وحید گفت:
- شما اصل زندگیتون رو که نشون نمیدادید، ما فقط مارک بودنتون رو میدیدیم و بودنتون!
- پس ایراد از خودتونه!
- ایراد از همه است، من که به داشتۀ خودم اعتقاد ندارم، تو که به داشتۀ خودت زیادی اعتماد داری.
جواد چرخید سمت وحید و چند لحظهای ساکت نگاهش کرد.
وحید در جا گفت:
- داشتههای ظاهری حال دل رو خوب نمیکنه، پول و درس خوب و ماشین خوب همون ظاهر رو خوب میکنه، زیادی بهش اعتماد کنی، حال بد روحتو نمیذاره بفهمی، داغون که شدی تازه میفهمی یه مرگته!
جواد بلند شد و از اتاق زد بیرون، چرا وحید آنقدر خوب حرف زد، چرا خوب فهمید؟
چرا اعتماد کرده بود به پولی که تمام میشد، به درسی که فقط مدرک میآورد، به زیبایی که در تنهایی برایش هیچ میشد و با تعریفها دیگر حس خوب نمیدادش!
اصلاً به چه چیز اعتماد کرده بود؟
به خودش، خودی که نمیشناختش!
همان موقع درِ اتاق مهدوی باز شد و مهدوی و دو بچهاش با سروصدای زیاد بیرون پریدند و پشت سرشان در بسته شد!
آنقدر خندیده بودند که همان پشت در روی زمین ولو شدند.
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل سیام / قسمت دویستوبیستوهفتم
مهدوی حواسش به جواد نبود، بچههایش را نشاند روی پاهایی که دراز کرده بود و کمی به خودش فشرد.
صورتهای پفکی هم چنان پفکی بود و انگشتان کوچک نارنجی!
بچهها آنقدر خندیده بودند که هنوز بیاختیار ته دلشان خنده بود و راحت رهایش میکردند، مهدوی دانه دانه انگشتهای نارنجی را داخل دهانش میکرد، میمکید و گاز میگرفت و صدای خنده و جیغ را در همۀ باغ پخش میکرد!
این صحنهها آنقدر برای جواد دلچسب بود که ترجیح داد در تاریکی بماند و خیره خیره نگاه کند، برای بچههای داخل اتاق هم همینطور که از پشت پنجره سرک بکشند و ببینند.
مهدوی بچهها را که در آغوش گرفت تا کنار باغچه بنشیند و از آبِ تکشیر آنجا دست و صورتشان را بشورد، تازه سایه جواد را دید:
- بَه آقا جواد خلوت کردی!
هیچ جوابی از لبهای پُر لبخند و نگاه مشتاق جواد بیرون نیامد.
دستهای کوچک و صورتهای لُپو شسته شد و بچهها همراه مهدوی داخل اتاق رفتند، درِ اتاق که بسته شد مصطفی درب اتاق را باز کرد و آمد کنار جواد.
- میذاشت دو تا لپاشونو میکندیم خوب بود.
جواد جواب حس مصطفی را نداد، مصطفی اما در خیال خودش بود:
- هرجا میرم اینها همۀ حواسمو پرت میکنن، مخصوصاً موقع نماز توی حرمها که پر از لُپه اصلاً!
جواد نتوانست مقابل تصویرسازی مصطفی مقاومت کند؛
با ابروهای بالارفته به سمت مصطفی برگشت؛ مصطفی خوشحال از موفقیت خودش ادامه داد:
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل سیام / قسمت دویستوبیستوهشتم
- باور کن، تا میگی اللهاکبر یکی جلوت میشینه لپ آویزون، یکی مُهرت رو برمیداره لپ گرد، یکی نگات میکنه لپ تپل، یکی مزه میریزه لپ سوراخی.
فقط بدیش اینه نمازت رو تموم میکنی که باهاشون بازی کنی همۀ مادر پدرا میان میبرنشون!
- مصطفی!
- به جان جواد راست میگم، یکی از لذتهای پُر از دوپامین آدمیزاد حضور و وجود و خلق و خلوص و کسوف و خسوف بچه است!
بالاخره لبهای جواد به خنده اقبالی نشان داد اما کلمات همچنان نتوانستند زبانش را به حرکت دربیاورند، بدش نیامده بود از توصیفات حالی مصطفی، تا حالا بچه را مزاحم دیده بود اما مصطفی داشت به عنوان یک موجود نازنین تحلیل میکرد، از زاویۀ دیدی متفاوت با مستطیل طلایی!
- خودم هم اول که وارد حرم میشم رصد میکنم کجا خانواده با بچۀ کوچک نشسته، میرم همونجا با دفتر دستکم میشینم که بیاد، یهو میبینی دهبیست دقیقه است دارم باهاشون بازی میکنم، مامان باباها هم نفس میکشند!
تو خونواده هم مسئول رهایی والدین توی مهمونیها منم!
- حقوقت؟
مصطفی خندید:
- تنها کاری که اصلاً به رضایت خدا توش فکر نمیکنم همینه، حالم خوب می شه از برج زهرمارایی مثل شما چند ساعتی راحتم!
- اونا برج میلادند؟
خندۀ مصطفی طولانی شد، جواد کوبید پشت کمرش و گفت:
- بس که بیکاری، بس که خودت رو راحت نشون میدی، بس که پتروس فداکاری، خیلی مزخرفی.
مصطفی نشست روی زمین و همان لحظه از سرما لرزی به بدنش نشست:
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل بیستونهم / قسمت آخر
- بیخیال بابا، ریزعلی هم خوبه، هم هموطنه، هم هموطن نجات داده، هم بشین خیلی فکر نکن یا خودش میاد یا پیامکش
- من دیگه خیلی وقته نمیخوام پیامی برام بیاد چه برسه خودش.
جملۀ جواد تمام نشده بود صدای آرشام آمد:
- به درک هم از خودشون بدم میاد، هم پیامکاشون. زندگی اون موقع ما خیلی شاهکار بوده که حالا بخوایم به عنوان خاطره یادش هم بکنیم!
مصطفی نگذاشت آرشام کنارش بنشیند، هُلش داد و گفت:
- برو اون حصیر گوشۀ اتاق رو با کاپشن من بیار، سرده حال ندارم سرما بخورم!
آرشام که بیرون آمد، وحید و علیرضا هم آمدند، در سکوت شب هر چه مصطفی تلاش کرد راهی برای برون ریزی کلمات تلنبار شدۀ بچهها در ذهنشان باز کند تا بتوانند راحت بخوابند فایده نداشت، خودش اول از همه خسته، پا کشید سمت اتاق و سرش به مُتکا نرسیده خوابش برد!
پایان...🌱
.
.
.
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان