6 6 1 ✅ داستان ابوجعفر همدانى و گردن بند مرواريد 1 ✳️ «چون معتصم بر سرير حكومت نشست، ابوجعفر همدانى را به منادمت خويش مخصوص ساخت. شبى به او گفت: داستانى بگو تا لحظه‏اى خاطرم مشغول گردد. ابوجعفر گويد: گفتم: اگر فرمان باشد قصه‏اى كه در جوانى به من گذشت عرض كنم، گفت: بگوى. بر زبان آوردم كه روزگارى به واسطه بيكارى، تنگ‏دستى عظيم پيش من آمد و چون مدتى در محنت فقر و فاقه گذرانيدم درهمى چند قرض كردم و به خدمت ابودُلَف خزرجى پيوستم و به حبل دولت او تمسّك جستم. روزى ابودلف گفت: جمعى حسودان و اضداد، بهتانى بر محمّد مُغيث حاكم ارمنيّه بسته بودند و خليفه را در آن باب چنان گرم ساخته كه به اخذ و قيد او فرمان داده بود و چون او را به بغداد آوردند، خليفه از او استفسار نموده و پس از تفحصّ بليغ، برائت ساحت او وضوح يافت؛ فرمان واجب الاذعان نفاذ يافت كه محمد بن مغيث نوبتى ديگر به سر عمل خود رود. و چون ميان من و او محبت قديم بود گفت: مى‏خواهم كسى را به ارمنيّه فرستم تا زبان به تهنيت او بگشايد، اگر رغبت كنى تو را بدين مهم نامزد كنم. گفتم: فرمانبردارم. و ابودلف هزار درهم به من داد تا به اخراجات ضروريّه خود مصروف دارم و من به ارمنيّه رفته رسوم تهنيت و سفارت به تقديم رسانم. محمد بن مغيث در شأن من التفات موفور نموده پيوسته مرا به مجلس خود مى‏طلبيد و من هميشه نُقلى سواى گوشت قديد آهو نمى‏ديدم و به سبب اكل آن، طبيعت من نيز مايل به گوشت قديد شده، روزى محمد بن مغيث به جهت من آهويى فرستاد، غلام را گفتم اين آهو را ذبح كن و گوشت آن را قديد ساز. 👈 ادامه دارد ... تفسير و شرح صحيفه سجاديه، ج‏ 5 ، ص: 219 👌 ◀️کانال انس با 🆔 @sahife2