📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در مراقبات ماه ربیع الاول (اینجا )
🌿📅 روز دوم
باران از نیمههای شب شروع شده بود؛ همان بارانی که نه آنقدر شدید بود که حیاط را غرق کند، نه آنقدر آرام که صدا نداشته باشد، درست به اندازهای که در سکوت سحر، سقف سفالی خانه را با موسیقی آرام خودش همراه کند.
سیدمهدی قبل از اذان چشم باز کرد. هنوز پردهی شب کامل کنار نرفته بود، اما خیسی زمین در تاریکی پیدا بود. بوی خاک خیس که از لای در نیمهباز حیاط وارد میشد، یاد روزهای کودکی را آورد؛ روزهایی که بعد از باران، مادرش یک سینی چای و نان داغ میآورد و همه خانواده کنار چراغ علاءالدین جمع میشدند.
از جایش برخاست، وضو گرفت و کنار سجاده نشست. از دیشب، یک جمله از کتاب «مراقبات» حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی در ذهنش مانده بود:
«مهم این است که حالت قلبی مناسب داشته و از کوتاهی خود شرمسار باشی…»
با خودش گفت: «یعنی من حتی روز اول این ماه هم کم گذاشتهام؟» اما بعد لبخند زد؛ حس کرد همین شرمساری، خودش قدم اول شکر است.
در دل دعا کرد: «خدایا، تو خودت میدانی… من بلد نیستم بدوم، اما میتوانم هر روز یک قدم جلو بیایم.»
چای تازهدمش را ریخت، بخار لیوان بالا رفت و پشت شیشه پنجره، قطرههای باران به آرامی سر خوردند. نگاهشان کرد و با خود فکر کرد: «این قطرهها هم مثل نعمتهای تو هستند… یکی میآید، بعد دیگری، بیوقفه، بیآنکه منتظر شکر من شوند.»
دفترچهاش را آورد، همان که دیروز اول صفحهاش نوشت «آغاز بهار دل». زیر آن، امروز اضافه کرد:
«امروز با باران شروع میشود. بارانی که به من یاد میدهد نعمتهایت را قید نزنم. حتی اگر نتوانم همهشان را ببینم، بتوانم همهشان را حس کنم.»
کنار نوشته، آیهی قرآن را نوشت که مادرش بارها برایش میخواند:
«وَإِن تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوهَا…» – (ابراهیم/۳۴)
لیوان چایش را برداشت، از پشت پنجره به کوچه نگاه کرد. پیرزن همسایه با چادری گلدار، آرام از سر کوچه آمد، سبدی کوچک در دست داشت. برای لحظهای، به فکر فرو رفت: شاید همین قدم زدن صبحگاهی زیر باران، نعمت باشد برای پیرزن، نعمتی که شاید خودش هم به زبان نیاورد.
جرعهای نوشید و گفت:
ــ خدایا… من امروز میخواهم از هر قطره و هر قدم تو را یاد کنم، حتی اگر زبانم ساکت باشد.
و همانجا، در روز دوم ربیعالاول، تصمیم گرفت که فردا صبح — روز سوم — با یک نیت نهانی، کار کوچکی انجام دهد که فقط او و خدای او بدانند. مثل بذر کوچکی که در دل خاک میکارد و میگذارد باران بهاری خدا خودش پرورش بدهد. ( قسمت قبل اینجا )
ادامه دارد ....
👈( قسمت قبل اینجا )
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره
📅 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز سوم
👈صبحِ روز سوم، هوای کوچه هنوز بوی باران دیشب را داشت. ابرها مثل پردههای خاکستری کمکم کنار میرفتند و نور خورشید، با احتیاطی عجیب، از لای شاخههای نارنج سرک میکشید. صدای گنجشکها از سقف خانه همسایه میآمد؛ گویی خبر از روزی تازه و سبز میدادند.
سیدمهدی همانطور که نشسته بود، یاد نیت پنهانیاش افتاد که دیشب تصمیم گرفته بود: کاری کوچک که فقط او و خدا بدانند. نه برای تعریف کردن، نه برای نوشتن در دفترچه، که برای تمرین «دیدن» خدا در کارهای عادی روزانه.
سجادهاش هنوز از نماز صبح پهن بود. بر لبه آن نشست، دستها را روی زانو گذاشت و چند لحظه به سکوت اتاق گوش داد. کمکم در ذهنش صدای استادش آمد که روزی گفته بود: «گاهی نیت، حتی قبل از عمل، عبادت کامل میشود.» همین یادآوری باعث شد کتاب «مراقبات» میرزا جواد آقا ملکی را بالا بیاورد و دوباره بخواند:
«همین که بنده قصد کرد کاری خالصانه برای رضای محبوب انجام دهد، آن نیت، خود عبادتی بالاتر از عمل خواهد بود.»
از گوشه چشم نگاهی به سماور گوشه اتاق انداخت. بخار نازکی از دهانهاش بالا میرفت. چای تازهدمش را در استکان ریخت، قنددان کوچک برنجی را هم کنار گذاشت و به یاد پیرزن همسایه افتاد؛ همان که دیروز زیر باران برگهای حیاطش را جارو کرده بود.
دفترچه قهوهایاش را باز کرد و با خطی آرام نوشت:
«نعمتها همیشه بزرگ نیستند، گاهی یک لیوان چای ساده در هوای سرد، همان زندگی است.»
کنار جمله، دعا را از صحیفه سجادیه یادداشت کرد:
«إِلَهِي لَمْ تَفْضَحْنِي بِسَرِيرَتِي ، وَ لَمْ تُهْلِكْنِي بِجَرِيرَتِي …»
(خدای مرا! به خاطر زشتی باطنم رسوایم مکن و به گناهم هلاکم مساز…)
بیصدا از خانه بیرون زد. کوچه، هنوز کمی نمنم باران دیشب را در سنگفرشهایش نگه داشته بود. پیرزن را دید که خم شده و شاخههای خشک افتاده را جمع میکند. سیدمهدی به آرامی جلو رفت، استکان چای را در سینی کوچک گذاشت و بیآنکه توضیحی بدهد، لبخند زد. پیرزن با تعجب نگاهش کرد، بعد لبخندی کوتاه زد و چای را در دست گرفت.
در راه برگشت، بوی خاک نمخورده و برگ تر بارانخورده، دلش را پر کرد. حس کرد این کار کوچک، نه به خاطر خودش، که به خاطر عهدی که با خدا بسته بود، تمام روزش را روشن خواهد کرد.
وقتی دوباره به اتاق برگشت، خورشید دیگر با تمام توان روی دیوار گچکاریشده میتابید. به نور زردرنگی که از پنجره میریخت خیره شد و آیهای در ذهنش زنگ زد:
«فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ» – (زلزله/۷)
زیر لب گفت: «خدایا، اگر ذرهای خیر از من دیدی، خودت آن را زیاد کن… مثل اینکه قطرهای را باران کنی.»
سپس دفترچه را بست و حس کرد روز سوم سفرش، نه با اتفاقی بزرگ، بلکه با همان ذرهای که آیه وعده داده، کامل شده است.
ادامه دارد ....
👈( قسمت قبل اینجا )
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره
📅 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز چهارم
👈سحر که بیدار شد، هوا نه بارانی بود و نه آفتابیِ کامل. از آن صبحهایی که آسمان مثل دل دنیاست؛ کمی روشن، کمی تیره، و آمادهی هر تغییری. صدای خفیف باد از کوچه میآمد، بادی که بوی نان تازه را از تنور محله به خانه میآورد.
سیدمهدی وقتی چشم باز کرد، اول سراغ دفترچه را گرفت. دوست داشت صبح روزش را قبل از هر کاری، با نوشتن چند خط شروع کند؛ عادتی که از روز اول این ماه شکل گرفته بود. روی صفحه خالی نوشت:
«هر صبحِ ربیعالاول، شبیه کاغذ سفید است… اگر بیفکر خطی بکشی، فرصت تکرارش نیست.»
چایاش را آماده نکرد. حس کرد امروز باید کمی برنامه را تغییر دهد. یاد جملهای از میرزا جواد آقا افتاد که چند روز پیش علامتگذاری کرده بود:
«اگر بنده پیوندش را با محبوب در دلش محکم کند، هر نفسش عبادت خواهد بود، چه در بازار باشد چه در محراب.»
این بار تصمیم گرفت تازه کردن رابطهاش با دوستان قدیمی را تمرین کند. تلفن را برداشت و به دوستی زنگ زد که سالها نبود از حالش خبر بگیرد. قرار گذاشتند ظهر در همان مسجد قدیمی کنار بازار همدیگر را ببینند؛ جایی که بوی هل و خاکارهی قدیمی کف مغازهها هنوز آدم را میبرد به سالهای دور.
پیش از بیرون رفتن، در صحیفه سجادیه جستجو کرد و این دعا را انتخاب کرد:
«وَ بَلِّغْ بِإِيمَانِي أَكْمَلَ الإِيمَانِ، وَ اجْعَلْ يَقِينِي أَفْضَلَ الْيَقِينِ…»
(و ایمانم را به کاملترین ایمان برسان و یقینم را به برترین یقین قرار ده…)
ظهر که شد، وارد مسجد شد و دید دوستش همان گوشه همیشگی نشسته، اما کمی پیرتر از آنچه آخرین بار دیده بود. گفتوگوهای کوتاه و دوستانهشان کمکم به خاطرات و خندههای بلند رسید. ناگهان فهمید همین لحظه ساده، همان عبادتی است که میرزا به آن اشاره کرده بود. دوستی که جزئی از پیوندهای رحمت خدا در زندگی است.
وقتی عصر به خانه برگشت، حس سبکی داشت؛ انگار یک بار قدیمی را زمین گذاشته باشد. دفترچهاش را باز کرد و پایین صفحه نوشت:
«امروز فهمیدم بعضی نعمتها تا وقتی به سراغشان نروی، خودشان سراغت نمیآیند.»
آیهای هم نوشت تا صفحهاش کامل شود:
«وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلا تَفَرَّقُوا» – (آلعمران/۱۰۳)
در دلش گفت: «این حبلالله، گاهی همان دستی است که سالها پیش در دوستی فشردهای و امروز دوباره گرمایش را حس میکنی.»
سپس دفترچه را بست و آماده شد برای فردای ربیع، که چهبسا بار دیگر با اتفاقی ساده اما پرمعنا روبهرو شود.
ادامه دارد ....
👈( قسمت قبل اینجا )
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در مراقبات
📅 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز پنجم
👈صبح زود، آفتاب طلایی و شفاف از لای شیشههای قدی حیاط میریخت روی موزاییکها، مثل نخهای باریکی که زمین را به آسمان گره زده باشد. صدای اذان هنوز در گوش سیدمهدی میپیچید و بوی چای تازه از سماور بلند میشد. اما امروز یک حس متفاوت در دل او جوانه زده بود؛ حس اینکه باید دل را کمی بیشتر به دست خدا بسپارد.
نشست بر سجاده و چشمها را بست. در سکوت اتاق، صدای ورقزدن کتاب «مراقبات» میرزا جواد آقا را شنید که از شب پیش روی میز مانده بود. صفحهای را که بیهدف باز کرد، این سطر به چشمش خورد:
«هر روز که آغاز میشود، خداوند همان روز را به تو سپرده است؛ اگر آن را به او بازگردانی با اعمالی که دوست دارد، امانت را سالم به صاحبش رساندهای.»
قلم را برداشت و در دفترچه نوشت:
«این روز، امانتی است که باید با دستهای پاک برگردد.»
زمزمهکردن این دعا از صحیفه سجادیه برایش آرامشی خاص آورد:
🔹 وَ هَذَا يَوْمٌ حَادِثٌ جَدِيدٌ، وَ هُوَ عَلَيْنَا شَاهِدٌ عَتِيد....، وَ امْلَأْ لَنَا مَا بَيْنَ طَرَفَيْهِ حَمْدا وَ شُكْرا وَ أَجْرا وَ ذُخْرا وَ فَضْلا وَ إِحْسَانا
خداوندا از ابتدا تا پايان
این #روز_نو را برای ما
با #شش_حقیقت
پُر فرما (اینجا)
تصمیم گرفت امروز نه کاری بزرگ، بلکه مراقب امانت این روز باشد. به بازار رفت تا خریدی کوچک انجام دهد، اما در مسیر، پسرکی را دید که کیسه نانش پاره شده و تکههای نان روی زمین افتاده بود. بدون فکر، جلو رفت، چند قرص نان تازه خرید و بیهیچ حرفی در دستش گذاشت. پسرک فقط یک «خدا خیرت بدهد» گفت و دوید.
در راه برگشت، حس کرد همین عمل کوتاه، مثل مهر کوچکی در دفتر روز پنجمش ثبت شده. وقتی به خانه برگشت، روی صفحه دفترچه آیهای نوشت که به دلش نشسته بود:
«إِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ» – (توبه/۱۲۰)
زیر لب زمزمه کرد: «پس امروز را سالم برگرداندم… تا فردا را دوباره از نو بسازم.»
با بستن دفترچه، حس میکرد این سفر ربیعالاولی، کمکم دارد رشتهای از امانتها، نیتها و لبخندهای کوچک میبافد که یک روز، به دست صاحبش خواهد رسید.
ادامه دارد ....
👈 قسمت قبل 👇
https://eitaa.com/sahife2/68164
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در مراقبات
📅 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز ششم
👈صبح از پشت پنجره دید که مه نازکی حیاط را پوشانده است؛ طوری که شاخههای نارنج، کمرنگ و محو در دل سپیدی ایستاده بودند. بوی خاک نمخورده و کمی سردی هوا، سیدمهدی را وسوسه کرد که پیش از همه کارهای روز، لحظهای آرام نفس بکشد و فقط ببیند.
دفترچه قهوهایاش را آورد و همان ابتدای صبح نوشت:
«مه، یادآور خاکی است که هنوز بارانش نرسیده… قلبم هم گاهی همینطور است.»
سپس کتاب «مراقبات» میرزا جواد آقا را باز کرد و سطری پیدا کرد که انگار از دل امروز حرف میزد:
«آنکه دلش را با یاد خدا زنده کند، در میان مردمان چون گلی است که بویش همه را آرام میکند، حتی اگر خود بیصدا باشد.»
در دل گفت: «پس امروز باید دل را زنده نگه دارم… حتی اگر فقط در سکوت باشد.»
برای دعای امروز، به صحیفه سجادیه سر زد و این جمله آرامشبخش را انتخاب کرد:
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْ لِي يَداً عَلَى مَنْ ظَلَمَنِي وَ لِسَاناً عَلَى مَنْ خَاصَمَنِي وَ ظَفَراً بِمَنْ عَانَدَنِي وَ هَبْ لِي مَكْراً عَلَى مَنْ كَايَدَنِي وَ قُدْرَةً عَلَى مَنِ اضْطَهَدَنِي وَ تَكْذِيباً لِمَنْ قَصَبَنِي وَ سَلَامَةً مِمَّنْ تَوَعَّدَنِي وَ وَفِّقْنِي لِطَاعَةِ مَنْ سَدَّدَنِي وَ مُتَابَعَةِ مَنْ أَرْشَدَنِي - #دعا_بیستم_8
اما در دل افزود: «و زبانی که بیشتر از همه، برای مهربانی باز شود.»
بعد از ظهر، در بازارچه کوچک محله قدم میزد که دید پسر جوانی با فروشنده بگومگویی کرده و کمی جمعیت هم جمع شدهاند. سیدمهدی آرام جلو رفت، با صدایی ملایم حرف هر دو را شنید، و سعی کرد ماجرا را با چند کلمه آرام کند. عجیب بود که همین چند جمله ساده، هیاهو را آرام کرد و مردم کمکم پراکنده شدند.
وقتی برگشت خانه، حس کرد امروز بیشتر از همیشه، آن «گلی که بیصدا بویش پخش میشود» را درک کرده است. در دفترچه نوشت:
«مهربانی بیسروصدا، گاهی بلندترین فریاد دنیاست.»
و پایین صفحه این آیه را افزود:
«ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ» – (فصلت/۳۴)
(بدی را با آنچه بهتر است دفع کن.)
دفترچه را بست و نگاهش را از روی مه پنجره به دل خودش برد؛ جایی که امروز، کمی پاکتر و روشنتر از صبح شده بود.
ادامه دارد ....
👈 قسمت قبل 👇
https://eitaa.com/sahife2/68179
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در مراقبات
📅 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز هفتم (شب شهادت #امام_حسن_عسکری علیهالسلام)
👈امروز صبح، صدای پای نامهرسان در کوچه، سکوت هوا را برید. یک پاکت زردرنگ روی پله گذاشت و رفت.
سیدمهدی وقتی آن را باز کرد، نامهای پیدا کرد که سالها منتظرش بود: دعوت به دیدارِ پیرمردی که زمانی استاد و راهنمای جوانیهایش بود، اما ناخواسته از او فاصله گرفته بود.
نشست وسط اتاق، نامه را چند بار خواند. دستخط لرزان استاد، پر از خاطره بود؛ خاطرهای که اصلاً نمیشد با کلمات عادی بیان کرد. احساس کرد نفسهایش هم رنگ دیگری گرفتهاند.
اما امروز، فقط یک روز عادی نبود… شب غربت امام حسن عسکری علیهالسلام، مولایی که عمری کوتاه و پرمظلومیت داشت. سیدمهدی حس کرد این دعوت بیربط با حال و هوای امشب نیست. آرام دفتر صحیفه سجادیه را باز کرد و زیر لب خواند:
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ لا أُظْلَمَنَّ وَ أَنْتَ مُطِيقٌ لِلدَّفْعِ عَنِّى، وَ لا أَظْلِمَنَّ وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى الْقَبْضِ مِنِّى، وَ لا أَضِلَّنَّ وَ قَدْ أَمْكَنَتْكَ هِدَايَتِى، وَ لا أَفْتَقِرَنَّ وَ مِنْ عِنْدِكَ وُسْعِى، وَ لا أَطْغَيَنَّ وَ مِنْ عِنْدِكَ وُجْدِى
#دعا_بیستم_14
اینبار، دعا مثل پیامی مستقیم به قلبش نشست. یادش آمد که سالها قبل، جداییشان به خاطر یک قضاوت عجولانه بود. در دل گفت:
«خدایا، مگذار امشب مرا در جایگاه ظالم بنویسند. اگر حقی از من گرفته شده، تو توان بازگرداندنش را داری… و اگر من حق کسی را ضایع کردهام، تو میتوانی بازویم را برای جبران بگیری. تو هدایت را به دستم دادهای، نگذار این راه به بیمهری یا تکبّر ختم شود. و اگر این دیدار را با روزی و لطف تو به دست آوردهام، مبادا به سرکشی بدل شود.»
با همین حال، ظهر کیف کوچکش را برداشت و راه افتاد. باد خنکی برگهای زرد را روی کوچه میرقصاند؛ هر برگ، انگار دفتری بود که اشتباهاتش ورق میخورد.
وقتی به خانه استاد رسید، پیرمرد با لبخند در را باز کرد. در چهرهاش نه گلایه بود و نه سرزنش، فقط مهری نرم که یادآور مهربانی امامانی بود که حتی به دشمنشان دعای خیر میکردند. هیچ حرفی از گذشته نزدند، نوشیدن چای و سکوتشان خودش آشتینامهای بیکلمه بود.
در بازگشت، ذهنش پر بود از همان دعا؛ حس کرد خداوند قبل از این که او را به دیدار استاد برساند، دلش را به پذیرش اصلاح رسانده است. در دفتر نوشت:
«وَهُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ…» – (شوری/۲۵)
و اضافه کرد: «دعایی که صبح خواندم، همین امروز به اجابت رسید؛ نه ظالم ماندم و نه مظلوم برگشتم.»
دفترچه را بست و فهمید که گاهی، یک دعا میتواند سفر را به فصل تازهای ببرد؛ فصلی که با غربت عسکری علیهالسلام آغاز میشود و با عهدی کهنه، از نو بسته میشود.
ادامه دارد ....
👈 قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68195
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در مراقبات
🏴📅 سفر سیدمهدی در بهار ماهها - روز هشتم (روز شهادت امام حسن عسکری علیهالسلام)
👈سیدمهدی صبح زودتر از همیشه بیدار شد. حس میکرد چشمهایش قبل از خورشید باز شدهاند. پرده را آرام کنار زد؛ نور طلایی و نرم، حیاط را پر کرده بود، اما امروز در دلش افقی دیگر باز بود… روزی که تاریخ با بغض یاد میکند: شهادت مولایش #امام_حسن_عسکری علیهالسلام.
بر لبش بیاختیار آمد: «السلام علی المظلوم الغریب…» دلش پر کشید به سامرا؛ شهری که خورشیدش از حصار دیوارهای بیرحم عبور نکرد، اما نورش هنوز در دل مؤمنان جاری است.
دستش رفت سمت قفسه، صحیفه سجادیه را برداشت. شاید دهها دعا را بارها خوانده بود، اما امروز صفحهای بیمقدمه جلویش گشوده شد که گویی خود امام عسکری در آن نفس میکشید:
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ مَتِّعْنِى بِالاقْتِصَادِ، وَ اجْعَلْنِى مِنْ أَهْلِ السَّدَادِ، وَ مِنْ أَدِلَّةِ الرَّشَادِ، وَ مِنْ صَالِحِ الْعِبَادِ، وَ ارْزُقْنِى فَوْزَ الْمَعَادِ، وَ سلامَةَ الْمِرْصَادِ
#دعا_بیستم_18
چند بار زمزمه کرد. هر بار که کلمه «اقتِصاد» را میگفت، به یاد زندگی امام افتاد؛ میانهروی نه فقط در خرج و خوراک، بلکه در همه انتخابها؛ حتی در سختترین روزهای محاصره و حبس، حتی در بخشیدن دشمنان.
«سداد» که بر زبانش آمد، خاطره همان پایداری امام را دید؛ ایستادگی در حرف حق، بیکم و کاست، بیافراط و بیتفریط.
بخش «أدلّة الرشاد» او را به فکر برد: چقدر امام، چراغ هدایت برای مردمش بود، حتی در زمانی که صدایش را برای همه نمیتوانست بلند بگوید.
و «صالح العباد»… یعنی بندهای که خدا از او راضی است و مردم از او آرامش میگیرند.
آخر دعا که رسید ـ «فوز المعاد و سلامة المرصاد» ـ حس کرد این همان آرامش لحظه شهادت است؛ وقتی که همه تیرها و کمینها پشت سر گذاشته شده و روح با لبخند به خانه برمیگردد.
سیدمهدی دفترچهاش را آورد و نوشت:
«امامم همه این دعا را زندگی کرد. حالا وقت من است که یک سطرش را زندگی کنم.»
هنوز چایاش را نخورده بود، اما تصمیم گرفته بود امروز دستکم یک گره را باز کند. حرف میرزا جواد آقا در ذهنش زنگ میزد:
«آنچه میان تو و خداست، اگر درست شود، خدا میان تو و همهچیز را درست میکند.»
بعدازظهر، کلید اولین قفلش را برداشت. به سمت کارگاه قدیمی رفت؛ جایی که سالها به خاطر اختلاف با شریکش رها شده بود. در که باز شد، بوی چوب و آهن زنگزده و… دو چشم آشنا. رفیق قدیمیاش با موهایی که حالا مثل خاکستری غروب شده بود ایستاده بود.
سیدمهدی یاد بخش «سَدَاد» دعا افتاد و با همان صداقت گفت: «آمدهام حرف بزنیم.»
چند لحظه سکوت… بعد یکی دو جمله کوتاه… و در نهایت، دستهایی که دوباره راه خانهشان را پیدا کردند. حس کرد نفسش آزادتر شد، مثل پرندهای که از کمینگاه جسته باشد.
شب که رسید، چراغ کوچک اتاق روشن بود و سکوت، همهجا را گرفته بود. لای دفترچه نوشت:
«مَن عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً» (نحل/۹۷)
پایینتر اضافه کرد:
«امروز دعا مسیرم را عوض کرد. از اقتصاد تا سداد، از هدایت تا رستگاری، همهاش در یک روز لمس شد. شاید این همان حیات طیبه باشد که امامم در لحظه شهادت هم داشت.»
ادامه دارد…
👈قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68209
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در مراقبات
📖 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز نهم
👈باران از نیمههای شب بیوقفه میبارید. صدایش روی شیروانی، مثل هزار انگشت کوچک که پشت هم بر طبل عشق مینوازند، او را زودتر بیدار کرد. پنجره را نیمه باز کرد؛ هوای نمناک، بوی خاک تازه و کوچهی خیس را از لای پردهها به اتاق آورد. نگاهی به ساعت انداخت؛ وقت اذان نزدیک بود. زیر لب گفت: «امروز، روزیست که آسمان هم دارد جشن میگیرد… آغاز امامت مولای من، صاحبالزمان.»
آب بر چهرهاش ریخت؛ سرمای وضو مثل تلنگری برای دل خستهی چند روزهاش بود. ایستاد رو به قبله، و در همان رکعت اول نماز صبح، حس کرد امروز جهان برایش شکل دیگری گرفته. آخرِ سلام، به سجده رفت، و با صدایی که خودش هم از عمقش تعجب کرد، گفت:
🔹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ تَوَلَّنِى فِى جِيرَانِى وَ مَوَالِيَّ 🔹
🔸 «خدایا، بر محمد و آلش درود فرست، و به بهترین وجه مرا در مراعات حق #همسایه ها و بستگانم یاری کن» 🔸
این دعا امروز مثل حلقهای محکم، پل میان نماز صبحش و آغاز امامت امامش شد. حس کرد این توفیق، دعوتیست برای اینکه روزش را با مردم، مثل روزش با خدا، صاف و بیغبار نگه دارد.
دفترچهی کوچک را که همیشه روی طاقچه بود برداشت. با دستانی که هنوز از وضو خیس بودند، نوشت:
«هر روز یک میدان تمرین است… دیروز در آفتاب، امروز زیر باران، و امروز در آغوش روزی که به نام امام من آغاز میشود. عهد میبندم که این دعا، راهنمای امروز و فردایم باشد.»
پس از طلوع، راهی بازارچه شد. بارانِ ریز، سنگفرشهای کوچه را شسته و براق کرده بود. در همان کوچه باریک نزدیک خانه، یکی از کاسبان بیدلیل با لحن تند به او تاخت؛ موضوع، بهانهای پیشپاافتاده بود، ولی آهنگ صدایش تیزی خاصی داشت. لحظهای تپش قلبش بالا رفت، مثل آتشی که میخواهد از جرقهای کوچک شعله بگیرد. امّا یادش آمد که عهد کرده بود امروز با دعای صبحش زندگی کند.
زیر لب فقط یک چیز را تکرار کرد: «وَ تَوَلَّنِى فِى جِيرَانِى وَ مَوَالِيَّ…»
سپس با صدایی آرام، گفت: «حق با شماست، من حواسم نبود.»
کاسب که عقب نشست، سیدمهدی به راهش ادامه داد. احساس کرد همین چند قدم، پلی بوده بر رودخانهای پرخروش؛ اگر میافتاد، همهی زحمات روزش را همان اول صبح میشست و میبُرد.
ساعتی بعد، برگشت و کارهای روز را با همان آرامش ادامه داد. دنبال بهانهای گشت تا باز هم به یاد آن دعا بیفتد: وقتی پیرزن همسایه را دید که خریدهایش سنگین بود، جلو رفت و کمک کرد. همان موقع لبخند زد و در دل گفت: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ تَوَلَّنِى فِى جِيرَانِى…»
شب که فرارسید، صدای باران سبکتر شده بود، انگار آسمان هم آرام گرفته بود. زیر نور چراغ نفتی، دفترچه را باز کرد و نوشت:
«گاهی پیروزی از آنِ کسی است که زودتر عقبنشینی میکند، نه کسی که تا آخر میجنگد. امروز فهمیدم، عقبنشینی برای خدا، پیشروی است برای روح.»
و زیرش آیهای گذاشت که با صبحش، عهدش، و شَبش همصدا بود:
“…وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ…” (آلعمران/۱۳۴)
دفترچه را بست. نگاه کوتاهی به آسمان کرد و زیر لب زمزمه کرد:
«مولای من… امروز را با عهدی بستم که از صبح تا شب حفظش کردم. فردا، باز به یاری همین دعا، به راهم ادامه میدهم.»
ادامه دارد ....
👈 قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68216
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در مراقبات
📖 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز دهم
👈 سیدمهدی از خواب برخاست، هوا آرام بود.
اما دلش نه؛ مثل آسمانی که ابرهایش را قورت داده باشد.
صبحچای را که آماده میکرد، یادش آمد دیروز قول داده بود کاری را تا عصر انجام دهد، اما به بهانه «وقت نکردم» جا زد. حالا دیگر کسی مطالبهگر نبود، ولی نگاه خودش را نمیتوانست فراموش کند.
روی صندلی نشست و به دفترچه زل زد. بالاخره نوشت:
«دروغ فقط آن نیست که به دیگران بگویی؛ آن است که با خودت قرار بگذاری و عمل نکنی. و بدتر از آن، روزی که توان کمک داری، اما وانمود میکنی نمیبینی…»
چای روی میز بود، اما گوشش گیر افتاد به صدای رادیو: «در #غزه، بیمارستانی بمباران شد… مادران با دستان خالی… کودکان میان آوار…»
حس کرد انگار یکباره اتاقش کوچک شد، دیوارها به او نزدیکتر آمدند.
دفترچه را بست، چشمهایش را آرام روی دعا لغزاند:
🔹 اللَّهُمَّ إِنِّى أَعْتَذِرُ إِلَيْكَ مِنْ مَظْلُومٍ ظُلِمَ بِحَضْرَتِى فَلَمْ أَنْصُرْهُ
🔸 «خدايا! پوزش مىطلبم از تو اگر در حضور تو به بیچارهای #ظلم شد و من یاری اش نکردم.»
اینبار دعا ساده از کنارش عبور نکرد.
با هر کلمه، تصویری از غزه در ذهنش نشست:
– «#مظلوم»… کودکی با پاهای برهنه و نگاه ترسیده.
– «ظُلِمَ»… انفجار پشت سرش.
– «بحضرتی»… یعنی همین حالا که من پشت این میز نشستهام، تو شاهدی و من هم شاهدی.
– «فلم أنصره»… یعنی تمام آن سکوتهای من در برابر ظلم، به حساب بیوفاییام نوشته شده.
سیدمهدی یاد جمله میرزا جواد آقا افتاد:
«هر که به خود وفا کند، از بیوفایی با دیگران در امان میماند.»
با خودش گفت: «شاید از همین امروز باید وفایی که به غزه دارم، همان وفایی باشد که به قول کوچک دیروزم میدهم.»
یک قلم و کاغذ برداشت و فهرستی نوشت:
۱. تمام کردن کاری که عقب افتاده بود.
۲. نوشتن یک یادداشت کوتاه برای رساندن صدای غزه به دوستان.
۳. کنار گذاشتن بخشی از درآمد برای کمک.
وسط کار، هر بار که خسته یا وسوسهی چک کردن تلفن میشد، مثل ذکر زیر لب تکرار میکرد:
🔹 اللَّهُمَّ إِنِّى أَعْتَذِرُ إِلَيْكَ… فلم أنصره
آخر شب، وقتی هم کار شخصی و هم کار برای غزه را انجام داد، حس کرد گره نه فقط از روی میز، که از روی دلش هم باز شده.
آیهای که نوشت، مهر آن روز شد:
«إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلْمُتَّقِينَ» (توبه/۴)
زیرش اضافه کرد:
«تقوا از همینجا شروع میشود؛ که میان کار شخصی و حق مظلوم، هیچکدام را زمین نگذاری.»
ادامه دارد ....
👈 قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68230
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در المراقبات
📖 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز یازدهم _ #شب_جمعه
👈هوا هنوز بوی باران دیشب را داشت. آسمان صاف شده بود، ولی زمین کمی گلآلود بود؛ مثل دل آدم بعد از گریه — سبک، اما هنوز ردّش پیداست.
سیدمهدی صبح که دفترچه را باز کرد، چشمش روی جمله دیروز ماند:
«وفا به وعده، حتی بیتماشاگر.»
با خودش گفت: بعضی وقتها نگاهها هستند، اما سنگینی وفا از سنگینی نگاهها بیشتر است.
در مسیر بازار، یکی از آشناهای قدیمی صدایش زد. مردی که سالها پیش، به خاطر سوءتفاهمی، زخمی بر دل سیدمهدی گذاشته بود. حالا همان مرد، با لبخند، کمک میخواست برای صاف کردن حسابش با اهل محل. کاری آسان، ولی امضای دل سیدمهدی را میطلبید.
در دلش دو صدا پیچید:
صدای اول: «این فرصتِ بیهزینه گرفتن حق است؛ نادیدهاش بگیر.»
صدای دوم: «این شاید همان امتحان آرام خدا باشد که رد کردنش، ردّ نگاهی مهربان است.»
نشست روی نیمکت کنار مسجد. امروز پنجشنبه بود — شب جمعه، شبی که زمین به آسمان میگوید: «السلام علیک یا أبا عبدالله». دیروز، وسط دعاهای همیشگیاش، یاد #غزه کرده بود؛ مردمی که نامشان در هیچ کوچهای از محلهاش نیست، اما خون و خاکستر و اشکشان، بوی خانه میدهد.
با خودش گفت: «اگر شب جمعه، زیارت حسین علیهالسلام شفا میدهد، چرا دعای ما مرهم زخم غزه نباشد؟»
دفتر را باز کرد و آرام خواند:
🔹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ عَوِّضْنِى مِنْ ظُلْمِهِ لِى عَفْوَكَ، وَ أَبْدِلْنِى بِسُوءِ صَنِيعِهِ بِى رَحْمَتَكَ، فَكُلُّ مَكْرُوهٍ جَلَلٌ دُونَ سَخَطِكَ، وَ كُلُّ مَرْزِئَةٍ سَوَاءٌ مَعَ مَوْجِدَتِكَ
#دعا_سی_نه_3
با هر کلمه که میخواند، حس میکرد این دعا فقط جوابِ زخم شخصی او نیست؛ پاسخ فریاد غزه هم میتواند باشد: «خدایا، از ظلمی که بر ما میرود، عفو تو را عطا کن… به جای بدرفتاری آنها با ما، رحمتت را بفرست…»
بلند شد و بدون مکث گفت: «بیا برویم. من کمکت میکنم.» نگاه متعجب آن مرد، مثل بادی، غبار سالها کینه را برداشت.
شب، پس از حلوفصل همه کارها، سیدمهدی وضو گرفت، رو به قبله نشست و زیارت امام حسین علیهالسلام را خواند. هر بار که گفت: «السلام علیک یا أبا عبدالله»، ذهنش به کربلا رفت و دلش به سمت غزه. حس کرد گذشت امروزش همانقدر که آرامش به دل خودش آورد، میتواند در جهان غمزده هم جایی باز کند.
در دفتر نوشت:
«وَمَا يُلَقَّاهَا إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَمَا يُلَقَّاهَا إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ» (فصلت/۳۵)
و افزود: «شب جمعه فهمیدم دعایی که از دل بگذرد، هم زخم تو را مرهم میکند، هم زخم دورترین برادرانت را.»
ادامه دارد ....
👈قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68243
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در المراقبات
📖 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز دوازدهم
👈صبح ناگهان بوی نان تازه در حیاط پیچید. سیدمهدی از پنجره سر کشید؛ پسر نوجوانی در ابتدای کوچه، سنگکهای داغ را با یک دستکش کهنه جابهجا میکرد. بخار نانها آرام بالا میرفت، شبیه دعایی که بیصدا از دلها برمیخیزد.
یاد روز گذشته افتاد؛ وقتی که با گذشت و پا درمیانی، باری از روی دلش برداشته شده بود. همین سبکبالی، امروز هم به او جرات میداد که به دنبال کاری برود که بوی همان آرامش را بدهد.
لباس پوشید و به طرف مسجد کوچک محله راه افتاد. میان راه، پیرزنی که همیشه کنار دکه سبزیفروشی مینشست صدایش زد:
— آقا سید! برایم از داروخانه نسخه بگیری؟ چشمهام نوشتهها را دیگر نمیبیند.
برگشتنی، چشمش دوباره به همان پسر نانفروش افتاد؛ اینبار نگاهش دنبال تکتک حرکات سیدمهدی بود، نگاه یک جستجوگر خاموش.
در مسجد، پس از نماز، جوانی ناشناس جلو آمد و آهسته گفت:
— آقا سید… همین کارهای کوچک شما، باعث شد دوباره بیام مسجد.
سیدمهدی مکث کرد؛ باورش نمیشد حتی نگاههای پنهان، مسیر دل کسی را اینطور عوض کند.
خانه که رسید، کتاب میرزا جواد آقا را گشود. جملهای روی صفحه درخشید:
«چه بسا نگاهی کوتاه یا لبخندی بیقصد، راهی را در دل کسی باز کند که خودت حتی در خواب هم نمیدیدی.»
با مداد پررنگش زیر آن نوشت: «کارهای مخفیانه، نه فقط از خدا پنهان نمیماند، بلکه از دلهای بیدار هم پنهان نمیماند.»
برای ذکر روز، دعایی از صحیفه سجادیه انتخاب کرد؛ اما اینبار در دلش، دعا را به سمت آنهایی فرستاد که در #غزه، زیر بار محاصره و آوار، همچنان دلشان را از کینه خالی نگه میدارند:
🔹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ سَدِّدْنِى لِأَنْ أُعَارِضَ مَنْ غَشَّنِى بِالنُّصْحِ، وَ أَجْزِىَ مَنْ هَجَرَنِى بِالْبِرِّ… 🔹 #دعا_بیستم_9
او با خود گفت: این دعا یعنی حتی وقتی خانهات را ویران کردند، محاصرهات کردند، خون عزیزانت را ریختند، تو با ایمان، بر نفرت غلبه میکنی و با عملِ نیک، در میدان میمانی؛ این همان سلاحیست که هیچ قدرتی نمیتواند آن را خلع کند. در غزه، مادرانی را دیده بود که به کودکان آموختهاند پاسخ تیر و تحقیر، با محبت به همسایه بیپناه و یاری مجروح است. این همان روح صحیفه است؛ مقاوم، اما بیکینه.
بعدازظهر در بازار، دید همان پسر نانفروش حالا به پیرمردی که سینی سبزیهایش افتاده کمک میکند. سیدمهدی اینبار تنها ناظر بود؛ اما دلش پر از شکر شد که مهربانی، مثل رود، حتی در کوچههای بیآب هم راهی باز میکند.
شب، این آیه را در دفترش نوشت:
«وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمَّا صَبَرُوا…» – (سجده/۲۴)
کنار آن یادداشت کرد: «چه در کوچههای محاصرهشده غزه، چه در کوچههای امن شهر خودت، هدایت نتیجه همان صبری است که خدا نگاهش میکند و بعد، اجازهاش را میدهد.»
ادامه دارد ....
👈 قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68254
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در المراقبات
📖 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز سیزدهم
👈صبح با اذان بیدار شد. صدای باران از شب گذشته خاموش شده، اما خیابان هنوز برقِ خیس داشت. مسجد محله آرام بود؛ جز پیرمردی که در گوشهای با دفترچهای کهنه مینوشت و گاه آهی میکشید.
در مسیر خانه، حسینآقا — همسایه قدیمی — از پنجره صدا زد:
— آقا سید! لطفاً این پاکت رو ببر مغازه پسرم. امانت مردمه.
پاکت را گرفت؛ سبک بود اما حس میکرد سنگینی خاصی دارد. تا به چهارراه رسید، دو مرد غریبه جلو آمدند:
— اگر این پاکت رو بدهی به ما، نصف پولش برای تو. همین الان.
وسوسه مثل ثانیههای کند یک شب بارانی، در ذهنش نشست. فکر کرد: «هیچکس هم نمیفهمد…» اما ناگهان، جملهای از میرزا جواد آقا ملکی تبریزی یادش آمد:
«هر که بر هوای نفس خویش لگام نهد، خداوند بر درِ قلب او گنج امانت میگشاید.»
چشم بست و در دل زمزمه کرد:
«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ حَلِّنِي بِحِلْيَةِ الصَّالِحِينَ وَ أَلْبِسْنِي زِينَةَ الْمُتَّقِينَ…»
#دعا_بیستم_10
با خودش گفت: «حلّه صالحان را وقتی میپوشم که امانت را بیکموکاست به صاحبش برسانم. خیانت، جامه متقین را میسوزاند.» و آنوقت یاد مردمی افتاد که در #غزه، در میان ویرانی و محاصره، باز هم امانت خون شهدا و ایمانشان را پاس میدارند؛ حتی وقتی دنیا سکوت کرده. شاید کوچکترین امانت امروز من، شبیه پاسداری آنها از حقیقت باشد.
برخاست، پاکت را گرفت و مستقیم به مغازه پسر حسینآقا رفت. وقتی تشکر شنید، حس سبکی در دلش نشست که با هیچ سکهای عوض نمیشد.
شب، زیر نور چراغ نفتی، در دفترچهاش نوشت:
«إِنَّ ٱللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّوا ٱلْأَمَٰنَٰتِ إِلَىٰٓ أَهْلِهَا» (نساء/۵۸)
و کنارش افزود: «در کنار برادران و خواهرانم در غزه، امانتداری من هم شعله کوچکی است در راه بزرگ عدالت خدا.»
ادامه دارد ....
👈(قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68266
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2