eitaa logo
انس با صحیفه سجادیه
5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
من به شما عزیزان توصیه میکنم با صحیفه سجادیه انس بگیرید! کتاب بسیار عظیمی است! پراز نغمه های معنوی است! مقام معظم رهبری Sahifeh Sajjadieh در اینستاگرام https://www.instagram.com/sahife2/ ادمین کانال @yas2463
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در المراقبات 📖 سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها – روز بیستم ربیع‌الاول 👈صبح بیستم ربیع‌الاول بود. آفتاب کمرنگی از پشت شاخه‌های عریان درختان می‌تابید و باد، لابه‌لای کوچه‌ها می‌پیچید. هوا سرد بود، اما دل سیدمهدی پر از لطافت بود؛ مثل کسی که می‌دونه امروز، روز ولادت پیامبریه که رحمتش هنوز در گوشه‌گوشهٔ این عالم جاریه. کت کهنه اما گرمی روی دوشش بود که سال‌ها باهاش هزار کوچه رفته و برگشته بود. در خیریه مشغول بسته‌بندی بود که زنگ در را زدند. یکی از مادران آشنا آمد. نفسش تند بود، چادرش را جلو کشید و گفت: – آقا… پسرم مریضه… تا درمانگاه راه زیاده… لباس گرم نداره. سیدمهدی لحظه‌ای مکث کرد. یادش آمد که چند روزه پول یک کت نو را کنار گذاشته، اما هنوز نخریده. با خودش گفت: «اول بسته‌ها رو برسونم… بعد فکر می‌کنم.» ولی وقتی پسر را دید، لاغر و لرزان کنار دیوار، با پیراهنی نازک… دلش دیگر وقت «فکر کردن» نخواست. کت را از تنش درآورد و روی دوش پسر انداخت. راه بازگشت پر از باد سرد بود، اما در اعماق وجودش، شعله‌ای خاموش نمی‌شد. در خانه، وضو گرفت. نشست پای کتاب صحیفه سجادیه. آن را باز کرد ... دعای را بلند خواند: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَلْبِسْنِي عَافِيَتَكَ… «خدایا! عافیتت را بر من بپوشان…» ناخودآگاه یاد لرزش شانه‌های آن پسر افتاد. با خود گفت: «کت من اندازه تنش شد، اما عافیت تو اندازه ندارد… خدایا عافیتت را بر او بپوشان؛ هم در سرمای امروز دنیا، هم در امنیت فردای آخرت.» کتاب میرزا جواد آقا ملکی تبریزی روی طاقچه بود. سیدمهدی آن را باز کرد، درست جایی که از ربیع‌الاول نوشته بود: «این ماه همان‌گونه که از اسمش پیداست، بهار ماه‌هاست… در این ماه ذخایر برکات خداوند و نورهای زیبایی او بر زمین فرود آمده است… گویا روزی است که کامل‌ترین هدیه‌ها، بزرگ‌ترین بخشش‌ها و شامل‌ترین رحمت‌ها در آن پی‌ریزی شده است…» دلش لرزید. امروز را فقط یک تاریخ توی تقویم ندید. فهمید که همین دستی که کت را بر دوش پسر گذاشت، می‌تواند جزئی از شکر این رحمت بی‌مانند باشد. میرزا نوشته بود: «وقتی عقل و شرع برتری این روز را ثابت می‌کند، بر مسلمان مراقب واجب است با تمام تلاش خود شکر این نعمت بزرگ را به جا آورد… و بداند حتی اگر عبادت انس و جن را بیاورد، باز توان شکر کاملش را ندارد.» سیدمهدی کتاب را بست. نگاهش به آیهٔ قرآن روی دیوار افتاد: «لَن تَنَالُوا ٱلْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ…» (آل‌عمران/۹۲) نفس عمیقی کشید. فکر کرد شاید امروز، در بیستم ربیع‌الاول، با همین گذشت کوچک، کمی به رسم پیامبر نزدیک‌تر شده. پنجره را باز کرد. برف آرام روی زمین می‌نشست، اما در دلش، بهار شکفته بود — بهاری که از آسمان رحمت بر زمین آمده بود. ادامه دارد .... 👈 قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68346 🆔 @sahife2sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در المراقبات 📖 «سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها – روز ۲۱» 👈بیست‌ویکم ربیع‌الاول بود؛ چند روزی از میلاد پیامبر ﷺ گذشته، اما هنوز محله بوی عود و اسفند و نقل‌های عطرآگین را می‌داد. در کوچه‌ها پرچم‌های سبز و طلایی از جشن چند روز قبل باقی مانده بود، اما این سکوت بعد از شادی، برای سیدمهدی حال‌وهوایی دیگر داشت؛ مثل وقتی که باران تمام می‌شود و زمین هنوز بوی تازه دارد. میرزا جواد آقا ملکی تبریزی را به یاد می‌آورد که گفته بود: «ربیع‌الاول، بهار ماه‌هاست؛ برتری‌اش از برکت تولد پیامبرِ رحمت ﷺ و آثار رحمت خداوند است. بر توست که این رحمت را توسعه دهی و در شکر این نعمت بکوشی…» سحرگاه، کنار چراغ کوچک حجره، صحیفه سجادیه را گشود. انگشت اشاره‌اش به آرامی روی خطوط می‌رفت و زمزمه می‌کرد: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ اكْفِنِى مَا يَشْغَلُنِى الاهْتِمَامُ بِهِ، وَ اسْتَعْمِلْنى بِمَا تَسْأَلُنِى غَدا عَنْهُ… وَ أَجْرِ لِلنَّاسِ عَلَى يَدِىَ الْخَيْرَ وَ لا تَمْحَقْهُ بِالْمَنِّ…» هر کلمه، مثل جرعه‌ای آب زلال بود که گلوی خشک خستگی‌هایش را نرم می‌کرد. دلش به این جمله که «خیر بر دستم جاری کن» گیر کرده بود؛ حس می‌کرد رحمت، وقتی واقعی است که از وسعت یک دل فراتر برود و به دلی دیگر برسد. عصر همان روز، در راه رفتن به مسجد، صدایی او را از پشت صدا زد. برگشت. مردی با لباس ساده و پای پیاده به طرفش می‌آمد؛ همان مردی که چند ماه قبل، سر ماجرای توزیع بسته‌های غذایی، بی‌مقدمه و با خشونت با او برخورد کرده بود. مرد با تردید گفت: — سیدجان، آن روز… زبانم تلخ شد. مقصر من بودم. سیدمهدی چند ثانیه، نه، چند نفس، در گذشته ماند. تصویر آن دعوای کوچه، گرمی نگاه‌های تلخش، یادش آمد. اما صدای میرزا در گوشش پیچید: «در این ماه، رحمت را توسعه بده…» لبخند زد؛ لبخندی آرام، بی‌ادعا: — مهم اینه که امروز گفتید. من همان روز بخشیدم. مرد با قدی کمتر خمیده و صورتی روشن‌تر از لحظه‌ای قبل، دست بر سینه گذاشت و رفت. سیدمهدی به آسمان نگاه کرد. نسیم ملایمی که از سمت مسجد می‌آمد، انگار می‌خواست از این صحنه هم گذر کند و به جاهای دورتر برود؛ به جایی که ذهنش مدتی بود بی‌اختیار می‌رفت: . خانه‌های ویران در قاب اخبار، کودکان با نگاه‌هایی که انگار صد سال دیده بودند. با خود گفت: خدایا، همان‌طور که امروز یک دل محاصره کینه را شکست، محاصره مردم غزه هم بشکند. کنار همان صفحه صحیفه سجادیه نوشت: «فَٱعْفُوا وَٱصْفَحُوا…» (بقره/۱۰۹) و زیرش: بخشیدن یعنی از دل خودت آغاز کنی، اما حتماً باید جای رفتنش تا آخرین نقطه دنیا باشد، غزه. شب که شد، چراغانی محله در باد آرام تکان می‌خورد. خبرهای رادیو هنوز پر از غصه بود، اما دل سیدمهدی سبک شده بود. می‌دانست بهار ماه‌ها با گذشت چند روز تمام نمی‌شود؛ وقتی رحمت و خیر از دل آدم جریان پیدا کند، بهار باقی می‌ماند اگرچه هوا زمستانی باشد.» ادامه دارد .... 👈قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68360 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در المراقبات *️⃣ «سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها — روز ۲۲» 🌿 بیست‌ودوم ربیع‌الاول، صبحی که سکوتش با صدای جاروی رفتگر خیابان می‌شکست. سیدمهدی از پنجره کوچک حجره به کوچه نگاه می‌کرد. هوا هنوز بوی شبنم داشت، اما انگار شهر نفسش را حبس کرده بود؛ همه آماده‌ی فردایی بودند که بانوی کرامت حضرت سلام‌الله‌علیها پا به قم گذاشت. بعد از نماز، سراغ *صحیفه سجادیه* رفت. دعای ۲۰ را باز کرد و زمزمه کرد: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ اكْفِنِي مَا يَشْغَلُنِي الاهْتِمَامُ بِهِ، وَ اسْتَعْمِلْنِي بِمَا تَسْأَلُنِي غَداً عَنْهُ.. مکث کرد. «غداً»… این کلمه برایش حال و هوای تازه‌ای داشت؛ گویی در خود وعده‌ای برای فردا داشت، فردایی که حرم گشوده می‌شود برای جشن ورود بانو. با خودش گفت: «باید از امروز آماده شوم؛ بانو که فردا بیاید، دل ناآماده چه سود؟» در قفسه، جلدی کهنه از کتاب مراقبات را بیرون کشید. چند صفحه ورق زد تا رسید به عبارت عارف باللَّه حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی دربارهٔ ‌بهار ماه‌ها⁩: *️⃣«این ماه همان‌گونه كه از اسم آن پيداست بهار ماه‌ها مى‌باشد... و مهم، داشتن حالت قلبى مناسب در این عيد بزرگ و شرمسار بودن از عجز و كوتاهى است.» سیدمهدی کتاب را بست اما کلماتش را همچنان با خودش داشت؛ حس می‌کرد باید امروز را نه شتاب‌زده، بلکه مراقبه‌گرانه زندگی کند. راه افتاد سمت کوچه‌های اطراف حرم. مغازه‌دارها با عجله مشغول نصب پرچم‌های سبز و سفید بودند. دو نوجوان بر نردبان ایستاده بودند و از بالا صلوات‌گویان ریسمان‌های چراغانی را می‌کشیدند. کنار نانوایی صفی کوتاه تشکیل شده بود، اما همه خوش‌خلق بودند، گویی نوبت نان، مقدمه‌ای برای نوبت جشن فردا بود. در بازارچه بوی اسپند بلند شده بود. بانوی سالخورده‌ای داشت کیسه‌ای از نقل‌های رنگی را بین بچه‌ها تقسیم می‌کرد. یکی از بچه‌ها که پرچم کوچکی با نوشتهٔ «یا فاطمة المعصومة» در دست داشت، با شیطنت پرچم را تکان داد و گفت: «آقا! فردا همه با هم خوش‌آمد می‌گوییم.» سیدمهدی دستش را بر شانه کودک گذاشت و گفت: «ان‌شاءالله… بلند و از دل.» به صحن کوچک حرم که رسید، ایستاد. گنبد طلایی در آفتاب ملایم پاییز برق می‌زد. هنوز حرم خلوت بود، اما صدایی آرام از مأذنه می‌آمد. انگار همه چیز داشت تمرین می‌کرد برای فردا. ایستاد و به خودش گفت: «این گنبد سال‌هاست پناه دل‌هاست، فردا فقط سالروز آمدنش را جشن می‌گیریم…» شب، دوباره به حجره برگشت. شمع کوچکی روشن کرد. یاد دل‌تنگی‌های مردم افتاد. همان‌طور که ریسمان تسبیح از میان انگشتانش می‌لغزید، با خود گفت: «بانو، سایه‌ات را تا آنجا هم ببر… بیاورشان به بهار ماه‌ها، حتی اگر زمینشان پاییز جنگ است.» سیدمهدی قبل از خواب، جمله‌ای کوتاه در دفترچه نوشت: *«امروز، بوی فردا را می‌داد… و فردا قرار است بوی بهشت بدهد.»* ادامه دارد .... 👈قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68370 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در المراقبات *️⃣ «سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها — روز ۲۳: » قسمت 1 👈بالاخره آن "فردا"ی موعود، سرشار از انتظار و امید، از راه رسیده بود. ۲۳ ربیع‌الاول، روزی که قرار بود خاک قم، میزبان قدم‌های مبارک بانوی کرامت، ححضرت سلام الله علیها شود. سیدمهدی، پیش از آنکه خورشید سر از افق برآورد، از بستر برخاست. امروز، هوای حجره نه بوی شبنم که عطر سیب می‌داد، عطر دلنشین و آشنایی که از اعماق تاریخ می‌آمد، گویی روح شهر از همان لحظات سحر، در حال نوشیدن جرعه‌ای از کوثر بود. او که دیروز با واژه «غداً» در دعای بیستم صحیفه سجادیه عمیقاً ارتباط برقرار کرده بود، امروز با تمام وجود حس می‌کرد که «فردا» دیگر یک کلمه محض نیست، یک وعده دور نیست، بلکه اکنون و همینجاست. «خدایا! هر چه مرا به خود مشغول می‌دارد از من کفایت کن و مرا به کاری بگمار که فردای قیامت از آن پرسش می‌کنی.» سیدمهدی می‌دانست که امروز، آن «کار» و آن «پرسش» در پیوند با این مائده الهی است که به قم نازل شده. وظیفه او، درک این نعمت و بهره‌گیری از آن بود. وقتی پا به کوچه گذاشت، سکوت سحر جای خود را به همهمه شیرینی داده بود؛ صدای صلوات‌های از سر شوقی که از هر خانه‌ای به گوش می‌رسید، گویی ملائک نیز در این جشن زمینی سهیم بودند. هیچ‌کس عجله‌ای برای گذر از کنار هم نداشت؛ لبخندها، نگاه‌ها، و حتی دست‌هایی که برای تبریک روی شانه هم می‌نشست، همه گواه یک همدلی عمیق بود. بوی گلاب و عطر خوش یاس، با بوی نان سنگک تازه و اسپندی که مادران از پشت درها دود می‌کردند، درهم آمیخته بود و هوای شهر را به ضیافتی بی‌نظیر دعوت می‌کرد. سیدمهدی به سمت حرم گام برمی‌داشت. بازار، نه دیگر بازارِ خرید و فروش، که بزمگاهی از شور و شعف بود. نه صف‌های کوتاه نانوایی، که صف‌های بلند و به‌هم پیوسته‌ی انسان‌هایی که با چهره‌های برافروخته و چشمانی اشک‌بار، در انتظار دیدار معشوق بودند. زن‌ها با چادر گلدار و شاداب، مردان با لباس‌های اتوکشیده و تمیز، و بچه‌ها با پرچم‌های «یا فاطمة المعصومة» که با تمام وجود تکانشان می‌دادند، گویی هر جنبش پرچم، سلامی بود از عمق دل. آن روز دیگر کسی به خریدهای روزمره فکر نمی‌کرد؛ همه به دنبال متاعی بودند از جنس کرامت و معرفت که تنها از این سفره‌ی الهی برمی‌خاست. در میان جمعیت، سیدمهدی یاد حکایت آن مرد همدانی که تلنگر تکان‌دهنده‌ بود (اینجا) افتاد و با خودش زمزمه کرد: “...اگر آن یک پنجشنبه که قرآن نرسید، روح آن میت گله‌مند شد که سفره‌اش خالی مانده، پس چگونه می‌شود در چنین روزی، در چنین بهار ماه‌هایی، با این همه مائده‌ای که از قدوم بانو برکاتش سرازیر است، باز هم دل را تهی نگه داشت؟ چگونه می‌توان از این خوان گسترده‌ی بهشتی بی‌بهره ماند؟” 👌 ادامه این حکایت را حتما بخوانید ....👇 https://eitaa.com/sahife2/68399 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در المراقبات *️⃣ «سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها — روز ۲۳: » قسمت 2 👈 او به وضوح حس می‌کرد که تک‌تک لبخندها، زمزمه‌ها، و قطرات اشک شوقی که می‌دید، همه غذاهایی بودند برای روحی که در این فضای قدسی، سیراب‌تر از همیشه می‌شد. این شور و هیجان شهر، خود بخشی از مائده‌ی الهی بود، مائده‌ای که امروز به شکل محسوس‌تری خود را نشان می‌داد. وقتی به صحن مطهر رسید، دریایی از انسان‌ها را دید که با نظم و عشقی وصف‌ناپذیر، خود را به ساحت بانو رسانده بودند. گنبد طلایی، زیر نور آفتاب ۲۳ ربیع‌الاول، درخشش دیگری داشت؛ نه درخشش صرفاً فلز گرانبها، که تلالؤ کرامت و قداست. هر ذره از این گنبد، هر کاشی از این حرم، گویی داستانی از عشق و توسل را روایت می‌کرد. مأذنه‌ها، با صدایی که گویی از بهشت می‌آمد، اذان ظهر را سر دادند و صدای «الله اکبر» جمعیت، آسمان قم را پر کرد. سیدمهدی میان این امواج انسانی ایستاد، چشمانش را بست و حس کرد گویی نسیمی از فردوس، از اعماق ملکوت بر قلبش می‌وزد و تمام سلول‌های وجودش را با خود متبرک می‌کند. این همان “بهار ماه‌ها” بود که عارف تبریزی توصیف کرده بود، همان «حالت قلبی مناسب» که برای درک این عید بزرگ لازم بود. او در این لحظه، شرمسار عجز و کوتاهی‌هایش نبود، بلکه سرشار از امید به رحمت بانو بود. در این لحظه پرشکوه، در میان این همه شور و حال و برکت، باز هم یاد تصویر تلخ مردم غزه به ذهنش خطور کرد. آن پاییز جنگی که در سرزمینشان بیداد می‌کرد. چگونه می‌توان در این بهار ماه‌ها، بی‌تفاوت بود به پاییز جانکاه مردمانی که دلشان در آرزوی یک جرعه آرامش می‌سوخت؟ سیدمهدی با تمام وجود، دست به آسمان بلند کرد و با اشک‌هایی که بی‌اختیار می‌ریخت، در دلش زمزمه کرد: “یا فاطمه معصومه! ای بانوی کرامت، ای پناه دل‌ها! به حق این لحظات نورانی، به حق این بهار پربرکت، سفره دل مردم را از آرامش و امنیت پر کن. این شور و شوقی که امروز در قم می‌بینم، این امید و کرامتی که از وجود شما سرازیر است، همه را به قلب‌های خسته‌شان برسان. نگذار سفره ایمان و امیدشان در این روزگار جنگی، خالی بماند. بیاورشان به این بهار ماه‌ها، حتی اگر زمینشان پاییز جنگ است!” شب هنگام، سیدمهدی به حجره بازگشت. شمع کوچکی را که دیروز روشن کرده بود، امروز دیگر خاموش کرد. نیازی به روشنایی دنیایی نبود؛ نور معنویت روز، نور وجود بانو و کرامتشان، تمام حجره و وجودش را روشن کرده بود. این بار، با دلی آرام‌تر و روحی سیراب‌تر، در دفترچه‌اش نوشت: “امروز، قم خود بهشتی بود که بر زمین تجلی کرده بود… و سفره دل، از برکت بانو و مائده الهی، چنان پر بود که دیگر جایی برای هیچ تهی بودنی نمانده بود. مباد که هیچ دلی، هیچ روحی، در هیچ کجای این جهان، از این بهار ماه‌ها و این کرامت بی‌پایان، محروم بماند.” ادامه دارد .... 👈قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68398 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی(ره) در *المراقبات* *️⃣ «سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها — روز ۲۴: شرمساریِ شیرین و پناه به خدا» 👈 سپیده تازه لباس صورتی بر آسمان قم کشیده بود که سیدمهدی از حجره بیرون زد. بوی یاس هنوز در کوچه‌ها جاری بود، گویی روز ۲۳ نخواسته از شهر کوچ کند. اما امروز قلبش لحن دیگری داشت؛ نه فقط شوقی که دیروز آورده بود، بلکه سنگینی مسئولیت شکر نعمتی که پیش چشمش نهاده شده بود. در ذهنش، واژه‌های عارف تبریزی می‌چرخید: *«این ماه، بهار ماه‌هاست… کامل‌ترین هدیه‌ها و بزرگ‌ترین بخشش‌ها بر زمین فرود آمده است.»* با خودش گفت: «اگر این روز، تاجِ ماه‌هاست، چرا من فقط به تماشایش بسنده کنم؟ باید این نور را به جایی برسانم، حتی اگر سهم من، فقط یک چراغ کوچک باشد.» در گذر قدیمی، پیرمردی نابینا را دید که روی سکوی سایه‌گیر نشسته بود. کمی گلاب روی دستان او ریخت و گفت: «این از کنار حرم است… به نیت تبرک.» پیرمرد شانه‌هایش لرزید و گفت: «بویش مثل یاد رسول خداست.» همان‌جا، در دلش شعله‌ای روشن شد: امروز روز گستراندن رحمت است، حتی اگر تنها در یک قطره گلاب خلاصه شود. ظهر، به مسجد کوچک و خلوتی پناه برد. پنجره‌های رنگی، نور را مثل رشته‌های طلا بر فرش‌ها پاشیده بودند. کنار ستون نشست، صحیفه سجادیه را گشود و نگاهش روی جمله‌ای از دعای هشتم ماند: ﴿9﴾ *وَ نَعُوذُ بِكَ مِنَ الْحَسْرَةِ الْعُظْمَى، وَ الْمُصِيبَةِ الْكُبْرَى، وَ أَشْقَى الشَّقَاءِ، وَ سُوءِ الْمَآبِ، وَ حِرْمَانِ الثَّوَابِ، وَ حُلُولِ الْعِقَابِ > «و به تو پناه می‌آوریم از حسرت عظیم‌تر، بلای بزرگ‌تر، بدترین بدبختی، بدی بازگشت، محرومیت از ثواب و فرود آمدن کیفر.» چیزی درونش لرزید… دیروز، در شکوه صحن، فکر نکرده بود که شاید بزرگ‌ترین محرومیت این باشد که در بهار ماه‌ها باشی و از برکتش بی‌بهره بمانی. با اشک رو به قبله گفت: «خدایا! مبادا امروز بگذرد و من از این خوانِ گسترده، سیر نشده باشم. پناهم بده تا طعم حسرت عظیم در جانم ننشیند.» غروب، به سمت حجره برگشت. در دفترچه‌اش نوشت: «بهار ماه‌ها، فقط با جشن‌ها زنده نمی‌ماند؛ باید با پناه‌بردن به خدا، از حسرت و محرومیت نجات یافت. امروز فهمیدم که این پناه، خود مائده بزرگ این روز است. خوشا به حال کسی که در روز میلاد هدیه‌ها، دست خالی نماند.» ادامه دارد .... 👈قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68399 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی(ره) در *المراقبات* *️⃣ «سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها — روز ۲۵: امانتِ نسیم در » 👈 صبح که بیدار شد، هنوز در گوشش زمزمه دیروز می‌پیچید؛ همان عبارت آرامش بخش از دعای هشتم صحیفه: *«وَ نَعُوذُ بِكَ مِنَ الْحَسْرَةِ الْعُظْمَى، وَ الْمُصِيبَةِ الْكُبْرَى، وَ أَشْقَى الشَّقَاءِ، وَ سُوءِ الْمَآبِ، وَ حِرْمَانِ الثَّوَابِ، وَ حُلُولِ الْعِقَابِ»* این کلمات مثل نخ نامرئی، دلش را به دیشب گره زده بود. با خودش گفت: «حسرت عظیم فقط مال قیامت نیست، همین امروز هم ممکن است بغل‌به‌بغل‌ات بگذرد و تو غافل باشی.» قم هنوز از شور دو روز پیش نفس می‌کشید، اما امروز هوایش کمی سبک‌تر بود. او تصمیم گرفت با خاموشی، اما با چشمی که دنبال نشانه‌هاست، قدم بزند. در بازار کهنه، بین بوی سنجد و صدای چکش مسگرها، شنید دو کارگر جوان از بیماری سخت دوستشان می‌گفتند. همان‌جا، پشت قفسه سماورهای برنجی، دوزانو نشست و دعا خواند. بعد بدون معرفی، هزینه بخشی از داروی آن مرد را در دست صاحب دکان گذاشت و گفت: «ان‌شاالله زود خوب بشه.» نزدیک ظهر، نسیمی از سمت حرم آمد، با خودش بوی گلابِ تازه، کمی گردِ کف‌پوش‌های قدیمی آستانه، و حسی شبیه نوید. این نسیم برایش فقط باد نبود، چیزی شبیه پیامی بی‌صدا بود: «این بوی امروز است، نه دیروز؛ امانتی‌ست که باید برسانی.» بعد از نماز، به دیدن نوجوانی رفت که پایش شکسته و ماه‌هاست در خانه مانده است. کنار تخت نشست و برایش از آن روز طلایی گفت که پرچم سبز زیر خورشید برق می‌زد و کبوترها دسته‌دسته دور گنبد می‌چرخیدند. از جیبش پارچه کوچکی درآورد که کنار ضریح دیده بود و آن را گذاشت روی قلب نوجوان. کودک چشم‌هایش را بست و گفت: «حس می‌کنم همین الآن زیر گنبد هستم.» هوا که تاریک شد، صدای اذان مغرب پنجشنبه از گلدسته‌های دور می‌آمد و در هر کوچه مثل قطره‌های نور پخش می‌شد. امشب شب جمعه بود، و سیدمهدی می‌دانست که طبق کلام استادش، امشب «هوا» برای دعا سبک‌تر است و «دست‌های خالی» زودتر پر می‌شود. در حرم مطهر، جایی بین جمعیت، به سجده افتاد. در دلش با همان دعای هشتم گفت: «خدایا! پناهم بده از آن حسرتی که امروز و فردا و ابد را می‌سوزاند. مبادا از این ماه بهاری، حتی یک نسیم بی‌خبر عبور کند و من لباسم را به آن نسایم.» بعد نام‌های زیادی را در دل مرور کرد: آن بیمار، آن نوجوان، و حتی آن پیرمرد نابینای دیروز… وقتی به حجره برگشت، هنوز بوی حرم روی لباسش بود. دفترچه را باز کرد و نوشت: «امروز فهمیدم گاهی امانتِ نسیم، یک شیء یا پول نیست، یک پیام است برای رساندنِ نور به دل دیگری. و شب جمعه، وقتی باد از کنار گنبد می‌آید، اگر دستت را خالی نگه داری، خودش آن را پر می‌کند.» ادامه دارد .... 👈قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68411 🆔 @sahife2
📖 : (۳۰ روز) برگرفته از کلمات نورانی عارف بالله مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی(ره) در *المراقبات* *️⃣ «سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها — روز ۲۶ — سلام آخرین جمعه‌ی ربیع الاول به آفتاب پنهان 👈صبح ، آخرین جمعه‌ی ماه ربیع‌الاول، هوا بوی بهار می‌داد—نه فقط بهار فصل‌ها، که بهارِ ماه‌ها، همان‌طور که میرزا جواد آقا گفته بود: «این ماه، برتر از همه ماه‌هاست، چون رحمت بی‌مانند میلاد رسول خدا در آن فرود آمده و هیچ رحمتی از آغاز آفرینش، به پای آن نمی‌رسد.» از نیمه‌شب گذشته خواب به چشم سیدمهدی نیامده بود. استادش بارها گفته بود: «جمعه روز اوست، و امروز که آخرین جمعه‌ی ربیع‌الاول است، باید دلت تندتر بتپد؛ این ماه را وداع کن، اما صاحبش را نه.» بعد از وضو، نسیم کم‌جان صبح گونه‌اش را نوازش کرد؛ همان نسیم دیشب، فقط بویش فرق داشت—کمی نمِ خاک باران‌خورده، و چیزی شبیه گلاب تازه. با لبخند گفت: «شاید رد قدم‌های اوست…» به سمت حرم رفت. کنار گنبد ایستاد، خورشید تازه‌کار، زرِ گنبد را انگار هزارباره صیقل می‌داد. دست بر سینه زمزمه کرد: «السلام علیک یا بقیّة الله فی أرضه…» زیارت امام زمان عجل را با آهی آرام شروع کرد، هر جمله‌اش لایه‌ای از غمِ دلتنگی و شوق دیدار را کنار می‌زد. در دلش اسامی زیادی می‌چرخید: بیمار نوجوان دیروز، پیرمرد نابینا، آن دو کارگر غمگین بازار… همه را در صف سلام خود می‌دید. وقتی پیشانی‌اش را بر فرش سبز گذاشت، بی‌هوا به فراز دعای اول صحیفه سجادیه رسید: ... قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَيْهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ، أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ .... عَدْلًا مِنْهُ تَقَدَّسَتْ أَسْمَاؤُهُ چشم‌هایش تر شد. کلمات مثل کسی که پیمانه‌ی عمرش را می‌چرخاند، می‌پرسیدند: «آخر خط، موفور ثواب یا محذور عقاب؟» یاد حکایت پدر ره افتاد: همان که چشمش در اثر کار با آهن بیمار شده بود و در خوابی نیمه‌بیدار با یک سلام دل‌سوزانه به حضرت، بینایی‌اش را باز یافت. سیدمهدی در دل گفت: «خدایا، اگر یک نگاه ولی‌ات چشم جسم را شفا می‌دهد، چشم دل مرا که به عاقبت کور است، پیش از پرشدن پیمانه‌ی عمر بینا کن.» بلند شد، دست‌هایش را همان‌طور که استاد گفته بود «خالی و رو به آسمان» بالا آورد: «آقا جان، اگر آمدنت امروز نوشته نشده، رد شدنت را بر جانم بیفشان. مبادا نسیم ظهورت بیاید و من لباس دلم را به آن نسایم.» از حرم بیرون آمد. آخرین جمعه‌ی ربیع، مثل وداعی باشکوه بود—آسمان آبی، آفتاب بی‌پرده، و بادی که هم بوی گلاب داشت، هم وزن سخنان میرزا جواد آقا را بر دوش می‌کشید: که ما هیچ‌گاه شکر این ماه و صاحبش را به اندازه‌ی حقش ادا نمی‌کنیم، اما باید همه توانمان را بگذاریم، مخصوصاً در عبادات قلبی. برگ زرد کوچکی از شاخه جدا شد و آرام جلوی پایش نشست. خم شد، برگ را برداشت و لای دفترچه گذاشت. زیرش نوشت: «نام‌های او پاک است، نعمت‌هایش پی‌درپی… و منِ مسافر، باید قلبم را آن‌قدر شکل بدهم که حتی یک چشم بر هم زدن او را فراموش نکند. آخرین جمعه‌ی ربیع، سلامم به آفتاب پنهان بود.» ادامه دارد .... 👈قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68422 🆔 @sahife2
📖 : (۳۰ روز) برگرفته از کلمات نورانی عارف بالله مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی(ره) در *المراقبات* 📖 – روز ۲۷ ربیع‌الاول ✳️«سلام، آغاز راه است» 👈صبح ، نور کمرنگ خورشید از شکاف پرده‌ها می‌آمد و روی برگ زردی که از دیشب لای دفترچه گیر کرده بود، می‌لرزید. بوی باران دیشب هنوز در حجره بود. سیدمهدی چشم که باز کرد، قبل از هر چیز یاد سجده آخر شب گذشته افتاد؛ همان‌جا که آرام این جمله را زمزمه کرده بود: «… قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَيْهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ، أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ… عَدْلًا مِنْهُ تَقَدَّسَتْ أَسْمَاؤُهُ» » در دلش سنگینی این معنا نشست: هر صبح، آغاز قبضی است که یا به سمت وفور ثواب می‌رود، یا به سمت هراس عقاب، و خدا در این داوری هیچ کم و زیاد نمی‌کند. با خودش می‌گفت: «اگر دیروز سلام دادم، امروز نباید در نیمه‌راه رها کنم. سلام اگر فقط در حرم بماند و به کوچه نرسد، شاید در قیامت رنگ حسرت بگیرد.» از حجره بیرون رفت. آسمان رنگ شفق‌های آرام پاییز را داشت. قدم‌زنان، عبارات حاج در ذهنش تکرار می‌شد: «در مثل چنین روزی، سرچشمه فضایل و برتری‌ها بر این امت فرود آمد… کامل‌ترین هدیه‌ها، بزرگ‌ترین بخشش‌ها و زیباترین نورها، در این روز پی‌ریزی شده است.» ایستاد و نفسی عمیق کشید. فکر کرد: «بهار ماه‌ها اگر فقط در دل خودم شکوفه بزند، بهار نیست؛ بهار زمانی است که در دل دیگری هم بروید.» راه کوچه‌های قدیمی را گرفت. پیچ دوم، به خانه مرد زمین‌گیر رسید. با احترام، کیسه‌های برنج و چند قرص نان تازه را کنار در گذاشت. کمی خرما هم اضافه کرد، همان خرمایی که از حرم آورده بود. پیرزن خانه که در را باز کرد، چشمش به چهره آرام سیدمهدی افتاد، و پرسید: – دیروز کجا بودی که امروز این‌قدر دلنشین حرف می‌زنی؟ سیدمهدی لبخند زد: «سلام آخرم را رساندم.» پیرزن چیزی نگفت، اما نگاهش آرام آرام مثل پنجره‌ای که پرده‌اش کنار می‌رود، روشن شد. عصر که رسید، نسیمی از سمت حرم گذشت؛ نه آن عطر همیشگی گلاب، بلکه بوی نان تازه و خاک باران‌خورده. انگار نسیم آمده بود تا جمله‌ای تازه را بگوید: «سلام، آغاز راه است، نه پایان.» شب، چراغ کم‌نور حجره را روشن کرد. دفترچه را باز کرد و همان برگ زرد را لمس کرد. نوشت: «بهار ماه‌ها رو به پایان است. عظمت این نعمت، همه‌چیز را در برابرش کوچک می‌کند. به حکم عقل، بعد از درک ناتوانی، فقط باید به قدر توان شکر کرد و امید داشت که خدا همچون بزرگی‌اش، اندک را به حساب بسیار بنویسد. حسرت عظمی وقتی خواهد آمد که نسیم رحمت بر من وزیده باشد و من دست خالی مانده باشم. امروز فهمیدم که پناه بردن به خدا، همان دعای دیروز، فقط وقتی جان دارد که سلام حرم را تا سفره‌های ساده کوچه بکشانم. سلام من به آفتاب پنهان، اگر در زمستان هم به شکوفه بنشیند، عهد سلام نشکسته است.» ادامه دارد .... 👈قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68438 🆔 @sahife2
📖 : (۳۰ روز) برگرفته از کلمات نورانی عارف بالله مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی(ره) در *المراقبات* 📖 – روز ۲۸ ربیع‌الاول «یکشنبه‌ای با یاد عالم قبر و برزخ» 👈، قم خودش را جمع کرده بود؛ مثل نفسی که قبل از بغض گرفته می‌شود. از شورِ سفره‌های دیروز خبری نبود، گلاب از کوچه‌ها رخت بسته بود، و گام‌ها نه به شوق مقصد، که به قید عادت برداشته می‌شدند. سیدمهدی صبح که چشم گشود، حس کرد کلماتی که شب گذشته زمزمه کرده بود هنوز در جانش می‌چرخند: «… قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَيْهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ، أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ… عَدْلًا مِنْهُ تَقَدَّسَتْ أَسْمَاؤُهُ» این فراز امروز برایش دعا نبود؛ آینه‌ای بود که تصویر خودش را نشان می‌داد. با خودش گفت: «امتحان، این‌بار بعد از بهار است… و شاید سخت‌تر.» یادش آمد که حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی نوشته بود: «این ماه، همان‌طور که از نامش پیداست، بهار ماه‌هاست، و رحمتش از آغاز آفرینش تا امروز بی‌مانند بوده است… حتی اگر عبادت جن و انس را به‌جای آوری و اخلاص پیامبران را داشته باشی، باز توان شکر این نعمت را نداری. بحکم عقل، وقتی ناتوانی‌ات را دیدی، به اندازه توان شکر کن و امید داشته باش که خدا اندکِ خالص را به فضل خود می‌پذیرد. » سیدمهدی این را که خواند، حس کرد امروز نه فقط یک روز عادی، که ترازوی شکر یا غفلت است. راه افتاد. باد خنکی از کوچه گذشت؛ سرمایش روی پوست نمی‌مانْد، تا مغز استخوان جانش نفوذ می‌کرد. در نانوایی، بوی نان تازه پیچیده بود؛ اما دلش یاد نانی افتاد که اگر امروز به کسی نرساند، شاید فردا در برزخش تمنایش کند. ظهر، جزوه ی «جزای اعمال» را برداشت. صفحه‌هایش بوی خاصی می‌داد. ناگهان حکایت ره را دید: مردگانِ خاک‌آلود و شرمنده در وادی‌السلام که می‌گفتند: «شفاعت کن…» و جواب تند آن عالم ربانی: «وقتی زنده بودید، چرا گوش نکردید؟» قبر… نکیر… منکر… پرسشی که جوابش یا وسعت هفتاد ذرع می‌آورد، یا فشاری که استخوان‌ها را در هم می‌کوبد. باز همان جمله دعای صحیفه در ذهنش کوبید: «… قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَيْهِ…» و با خود گفت: «اگر امروز را بی‌عمل بگذرانم، قبض من به کدام سو خواهد بود؟» نسیمی که از پنجره آمد، بوی گلاب نداشت؛ بوی نمناک گور تازه را می‌آورد. چشم بست و خود را دید، زیر فشار دیوارهای خاک، با دو فرشته سیاه‌رو… سؤالی ساده، جوابی که ندانستنِ آن، ابد را تغییر می‌دهد. وحشت، مثل موج، پایش را گرفت. بیرون رفت. زنی سالخورده سبد بزرگی حمل می‌کرد؛ سبد را بی‌کلام گرفت و تا خانه‌اش برد. سنگینی سبد، برایش تمرینِ سبک کردن بار قبر شد. غروب، کنار پنجره نشست. سایه‌ها بلندتر شدند. در دفتر نوشت: «یکشنبه امروز بوی قبر می‌داد. بهار ماه‌ها رو به پایان است، اما امتحانِ رحمت، تازه شروع می‌شود. فهمیدم حسرت عظمی همان وقتی است که نسیم رحمت را نفس بکشی و دست خالی بمانی. خدایا، نگذار روزهای بی‌هیاهو گورستان، قول و قرارم با خودت را خاک کنند…» ادامه دارد .... 👈قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68451 🆔 @sahife2
📖 : (۳۰ روز) برگرفته از کلمات نورانی عارف بالله مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی(ره) در *المراقبات* 📖 – روز ۲۹ ربیع‌الاول «آخرین پیچ بهار و سلام تا آسمان غزه» 👈صبح قم، انگار هوا با نفس کوتاه زمین نفس می‌کشید. سردی ملایمی که نه از پاییز، بلکه از پایان آمد. سیدمهدی از پنجره، طلایی گنبد را دید که در مه صبح، آرام نفس می‌کشید. دلش گفت: «بهار ماه‌ها دارد آرام آرام بار سفر می‌بندد.» روی پتو نشست و همان‌طور که از خواب فاصله می‌گرفت، نجوای آشنایی در دل پیچید: «این ماه، بهار ماه‌هاست و رحمتی مانند آن بر زمین نازل نشده… شکر این نعمت به حد کمال ممکن نیست، اما به قدر توان واجب است که سپاس کنی تا از حسرت عظمی روز قیامت دور باشی.» با یاد کلام میرزا جواد آقا ملکی تبریزی، دلش محکم شد؛ نه برای حفظ حال معنوی، بلکه برای اینکه بداند «امتحان بعد از شادی» جدی‌تر از شادی خود است. بازار بوی نان تازه داشت. زنی سالخورده با باری از سبزی و نان، دست‌ها و کمرش را به سختی می‌کشید. سیدمهدی بی‌درنگ جلو رفت، بار را گرفت و تا کوچه‌اش همراهش شد. زن، نفس‌نفس‌زنان تنها گفت: «عاقبت به خیر شوی.» انگار این خیر، مُهر قبولی کوچکی از طرف بهار بود. در صف نانوایی، نان داغ برداشت. همان لحظه، جوانی با دست‌های خالی بیرون آمد. انگار نگاهش نشانی از نان نداشت. نان را در کف او گذاشت و گفت: «نان باید پیش از پایان بهار برسد، حتی اگر به شام امشب تو.» نسیمی از پشت گردنش گذشت و با خودش بند دعای اول صحیفه را آورد: «… قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَيْهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ، أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ…» بعد از ظهر، جزوه «جزای اعمال» را روی جانماز گذاشت. دوباره حکایت ره را خواند؛ همان که ارواح مؤمنان در وادی‌السلام طلب شفاعت داشتند و چشم انتظار عملی کوچک بودند که نجاتشان دهد. لرزید: «اگر امروز کوتاه بیایم، فردا من در همان صف، نگران صدقه‌ای خواهم بود که امروز می‌توانستم بدهم و ندادم.» هنوز این فکر دست‌گردنش بود که در یکی از مغازه‌ها صدای تلویزیون بلند شد. تصویر … خیابانی که دیگر خیابان نبود، فقط آوار، دود و فریاد خاموش مادران. گزارشگر با صدای گرفته گفت: «اسرائیل و آمریکا – ترامپ و نتانیاهو – هر دو دارند نسل‌کشی می‌کنند… ده‌ها کودک دیگر امروز شهید شدند.» سیدمهدی ایستاد، نفسش کوتاه شد. زیر لب، نه زمزمه، که فریاد آرام گفت: «یا صاحب‌الزمان، به فریاد مردم آنجا برس. کسی را ندارند. همه عالم بیدار شدند، جز بسیاری از حکام عرب که به جای غیرت، به سفره‌ها و لبخندها مشغولند.» چشم بست. کوچه و بازار محو شد: «سلام مرا به کودکانی برسانید که بی‌گنبد طلا، در آغوش خدا آرامیدند.» غروب، خورشید کم‌جان آخرین رنگ‌ها را روی گنبد طلا ریخت، انگار یادداشت کوتاهی از خدا برایش گذاشته بود: «امتحان تمام نشده.» سیدمهدی دفترچه را با دستانی باز کرد که هنوز بوی نان و نسیم داشت و نوشت: «۲۹ ربیع‌الاول، روز سکوت‌های سنگین، امتحان‌های بی‌تماشاچی و عهدهای نانوشته است. شکر به قدر توان یعنی رساندن سلام حرم، نه فقط تا سفره کوچه‌ها، بلکه تا قلب سوخته غزه. میرزا جواد آقا راست گفت: ناتوانی در شکر، مجوز خاموشی نیست. حسرت عظمی همان روزی است که نسیم رحمت بیاید و من دست خالی مانده باشم. امروز دیدم، بخشی از سلامم پر گرفت و به آسمان غزه رفت… و این شاید تنها دلیل بود که هنوز امید دارم نامم را در دفتر بهار نگاه دارند.» ادامه دارد .... 👈قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68463 🆔 @sahife2
📖 : (۳۰ روز) برگرفته از کلمات نورانی عارف بالله مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی(ره) در *المراقبات* 📖 – روز ۳۰ ربیع‌الاول(روز آخر) ✳️«پایان بهار ربیع ، آغاز پرواز و شهادت سید مهدی» 👈صبح سه شنبه قم بی‌هیاهو بود. باد ملایمی، بوی خاکِ نم‌خورده را از کوچه‌ها می‌آورد. گنبد طلا در مه سپیده‌دم، مثل خورشیدی آرام و گرانقدر، می‌درخشید. سیدمهدی روی جانماز نشست، صحیفه سجادیه را گشود، و فراز دعای اول را بر زبان آورد: «… قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَيْهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ، أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ…» با صدایی آرام و قلبی لرزان گفت: «خدایا، اگر امروز دستم را بگیری و مرا به موافرت ثواب ببری، این لطف را کامل کن که سلام آخرم در آغوش ولیّ‌ات و بوی بهار باشد.» یاد کلام میرزا جواد آقا افتاد که این ماه را «بهار ماه‌ها» می‌خواند، ماه نزول زیباترین نورها، کامل‌ترین هدیه‌ها و بخشش‌های بزرگ، و روزی که سرچشمه همه برکت‌های نبوت و امامت بر زمین جاری شد. آن جمله‌اش مثل آینه در دلش تکرار شد: «اگر دل عارف، حتی یک چشم‌به‌هم‌زدن خدا را فراموش کند، از شوق می‌میرد.» به حرم رفت. نسیمی از سمت گنبد گذشت، مثل پیام‌آور . کنار ضریح، با صدایی که در ازدحام بی‌سر و صدا گم نمی‌شد، خواند: «السلام علیک یا بقیّة الله فی أرضه… یا صاحب‌الزمان، سلام مرا به کودکانی برسان که بی‌گنبد طلا، زیر آوار به خواب رفته‌اند.» بغض گلویش را گرفت. با شرمساری به یاد آورد که حتی عبادت انس و جن، و اخلاص پیامبران هم برای شکر این نعمت عظیم کافی نیست. گفت: «ای خدا، شکر ناقصم را به فضل خود بپذیر.» ظهر، در بازار، قرص‌های نانی خرید که به خانواده‌ای نیازمند برساند. هنوز در مسیرشان بود که صدای انفجاری شدید، خیابان را لرزاند. دود، آسمان را پوشاند. بی‌اختیار دوید به سوی فریاد‌های پراکنده. پیکر زخمی کودکی در میان آوار می‌لرزید. سیدمهدی خودش را روی کودک انداخت و او را در آغوش کشید. لحظه‌ای بعد، انفجار دوم… وقتی گرد و خاک فرو نشست، کودک زنده بود اما سیدمهدی بی‌حرکت، با چهره آرام، همچنان کودک را در آغوش داشت. لب‌هایش نیمه‌باز مانده بود، انگار هنوز زمزمه می‌کرد: «سلام مرا برسانید…» غروب، خورشید آخرین رگه‌های خود را بر گنبد ریخت. دوستانش در جیب او دفترچه «بهار دل» را پیدا کردند. آخرین جمله‌اش این بود: «بهار ماه‌ها به پایان رسید. عهد سلام، اگر تا آخرین نفس ادامه یابد، مرگ فقط دروازه است. امروز پر کشیدم؛ سلامم از گنبد طلا گذشت، به کوچه‌های خاکی رسید، سفره‌های بی‌نان را لمس کرد، و امشب بر آسمان غزه سایه انداخته است. عهد شکسته نشد… فقط پر گرفت.» و این‌گونه، آرام از بهار ماه‌ها خارج شد، تا در بهشت نور، همراه پیامبران و شهدا و نیکوکاران، در پناه خدا ساکن شود. پایان 👈قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68476 🆔 @sahife2