📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی(ره) در *المراقبات*
*️⃣ «سفر سیدمهدی در بهار ماهها — روز ۲۵: امانتِ نسیم در #شب_جمعه»
👈 صبح که بیدار شد، هنوز در گوشش زمزمه دیروز میپیچید؛ همان عبارت آرامش بخش از دعای هشتم صحیفه:
*«وَ نَعُوذُ بِكَ مِنَ الْحَسْرَةِ الْعُظْمَى، وَ الْمُصِيبَةِ الْكُبْرَى، وَ أَشْقَى الشَّقَاءِ، وَ سُوءِ الْمَآبِ، وَ حِرْمَانِ الثَّوَابِ، وَ حُلُولِ الْعِقَابِ»*
این کلمات مثل نخ نامرئی، دلش را به دیشب گره زده بود. با خودش گفت: «حسرت عظیم فقط مال قیامت نیست، همین امروز هم ممکن است بغلبهبغلات بگذرد و تو غافل باشی.»
قم هنوز از شور دو روز پیش نفس میکشید، اما امروز هوایش کمی سبکتر بود. او تصمیم گرفت با خاموشی، اما با چشمی که دنبال نشانههاست، قدم بزند. در بازار کهنه، بین بوی سنجد و صدای چکش مسگرها، شنید دو کارگر جوان از بیماری سخت دوستشان میگفتند. همانجا، پشت قفسه سماورهای برنجی، دوزانو نشست و دعا خواند. بعد بدون معرفی، هزینه بخشی از داروی آن مرد را در دست صاحب دکان گذاشت و گفت: «انشاالله زود خوب بشه.»
نزدیک ظهر، نسیمی از سمت حرم آمد، با خودش بوی گلابِ تازه، کمی گردِ کفپوشهای قدیمی آستانه، و حسی شبیه نوید. این نسیم برایش فقط باد نبود، چیزی شبیه پیامی بیصدا بود: «این بوی امروز است، نه دیروز؛ امانتیست که باید برسانی.»
بعد از نماز، به دیدن نوجوانی رفت که پایش شکسته و ماههاست در خانه مانده است. کنار تخت نشست و برایش از آن روز طلایی گفت که پرچم سبز زیر خورشید برق میزد و کبوترها دستهدسته دور گنبد میچرخیدند. از جیبش پارچه کوچکی درآورد که کنار ضریح دیده بود و آن را گذاشت روی قلب نوجوان. کودک چشمهایش را بست و گفت: «حس میکنم همین الآن زیر گنبد هستم.»
هوا که تاریک شد، صدای اذان مغرب پنجشنبه از گلدستههای دور میآمد و در هر کوچه مثل قطرههای نور پخش میشد. امشب شب جمعه بود، و سیدمهدی میدانست که طبق کلام استادش، امشب «هوا» برای دعا سبکتر است و «دستهای خالی» زودتر پر میشود.
در حرم مطهر، جایی بین جمعیت، به سجده افتاد. در دلش با همان دعای هشتم گفت: «خدایا! پناهم بده از آن حسرتی که امروز و فردا و ابد را میسوزاند. مبادا از این ماه بهاری، حتی یک نسیم بیخبر عبور کند و من لباسم را به آن نسایم.» بعد نامهای زیادی را در دل مرور کرد: آن بیمار، آن نوجوان، و حتی آن پیرمرد نابینای دیروز…
وقتی به حجره برگشت، هنوز بوی حرم روی لباسش بود. دفترچه را باز کرد و نوشت:
«امروز فهمیدم گاهی امانتِ نسیم، یک شیء یا پول نیست، یک پیام است برای رساندنِ نور به دل دیگری. و شب جمعه، وقتی باد از کنار گنبد میآید، اگر دستت را خالی نگه داری، خودش آن را پر میکند.»
ادامه دارد ....
👈قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68411
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 « آخر #ربیع_الاول … وقتشه محکمتر از قبل بچسبیم به صحیفه سجادیه.
دعای اولش نفس را جلا میدهد، اشک را روان میکند و سینه را سبک… که روزی، وقتی قبر تنگ شد و سؤالها سخت، انشاالله همین کلمات امام سجاد علیهالسلام دستت را بگیرد و بگوید:
«حساب این بنده، با صاحب من !! »
( وَ حِسَابُهُمْ عَلَيْكُمْ _ و حساب خلایق بر شما است _#زیارت_جامعه_کبیره )
#ربیع_الاول_صحیفه_سجادیه #دلنوشته
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (۳۰ روز)
برگرفته از کلمات نورانی عارف بالله مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی(ره) در *المراقبات*
*️⃣ «سفر سیدمهدی در بهار ماهها — روز ۲۶ — سلام آخرین جمعهی ربیع الاول به آفتاب پنهان
👈صبح #جمعه، آخرین جمعهی ماه ربیعالاول، هوا بوی بهار میداد—نه فقط بهار فصلها، که بهارِ ماهها، همانطور که میرزا جواد آقا گفته بود: «این ماه، برتر از همه ماههاست، چون رحمت بیمانند میلاد رسول خدا در آن فرود آمده و هیچ رحمتی از آغاز آفرینش، به پای آن نمیرسد.»
از نیمهشب گذشته خواب به چشم سیدمهدی نیامده بود. استادش بارها گفته بود: «جمعه روز اوست، و امروز که آخرین جمعهی ربیعالاول است، باید دلت تندتر بتپد؛ این ماه را وداع کن، اما صاحبش را نه.»
بعد از وضو، نسیم کمجان صبح گونهاش را نوازش کرد؛ همان نسیم دیشب، فقط بویش فرق داشت—کمی نمِ خاک بارانخورده، و چیزی شبیه گلاب تازه. با لبخند گفت: «شاید رد قدمهای اوست…»
به سمت حرم رفت. کنار گنبد ایستاد، خورشید تازهکار، زرِ گنبد را انگار هزارباره صیقل میداد. دست بر سینه زمزمه کرد:
«السلام علیک یا بقیّة الله فی أرضه…»
زیارت امام زمان عجل را با آهی آرام شروع کرد، هر جملهاش لایهای از غمِ دلتنگی و شوق دیدار را کنار میزد. در دلش اسامی زیادی میچرخید: بیمار نوجوان دیروز، پیرمرد نابینا، آن دو کارگر غمگین بازار… همه را در صف سلام خود میدید.
وقتی پیشانیاش را بر فرش سبز گذاشت، بیهوا به فراز دعای اول صحیفه سجادیه رسید:
... قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَيْهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ، أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ .... عَدْلًا مِنْهُ تَقَدَّسَتْ أَسْمَاؤُهُ
چشمهایش تر شد. کلمات مثل کسی که پیمانهی عمرش را میچرخاند، میپرسیدند: «آخر خط، موفور ثواب یا محذور عقاب؟»
یاد حکایت پدر #شيخ_عباس_قمی ره افتاد: همان که چشمش در اثر کار با آهن بیمار شده بود و در خوابی نیمهبیدار با یک سلام دلسوزانه به حضرت، بیناییاش را باز یافت. سیدمهدی در دل گفت:
«خدایا، اگر یک نگاه ولیات چشم جسم را شفا میدهد، چشم دل مرا که به عاقبت کور است، پیش از پرشدن پیمانهی عمر بینا کن.»
بلند شد، دستهایش را همانطور که استاد گفته بود «خالی و رو به آسمان» بالا آورد:
«آقا جان، اگر آمدنت امروز نوشته نشده، رد شدنت را بر جانم بیفشان. مبادا نسیم ظهورت بیاید و من لباس دلم را به آن نسایم.»
از حرم بیرون آمد. آخرین جمعهی ربیع، مثل وداعی باشکوه بود—آسمان آبی، آفتاب بیپرده، و بادی که هم بوی گلاب داشت، هم وزن سخنان میرزا جواد آقا را بر دوش میکشید:
که ما هیچگاه شکر این ماه و صاحبش را به اندازهی حقش ادا نمیکنیم، اما باید همه توانمان را بگذاریم، مخصوصاً در عبادات قلبی.
برگ زرد کوچکی از شاخه جدا شد و آرام جلوی پایش نشست. خم شد، برگ را برداشت و لای دفترچه گذاشت. زیرش نوشت:
«نامهای او پاک است، نعمتهایش پیدرپی… و منِ مسافر، باید قلبم را آنقدر شکل بدهم که حتی یک چشم بر هم زدن او را فراموش نکند. آخرین جمعهی ربیع، سلامم به آفتاب پنهان بود.»
ادامه دارد ....
👈قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68422
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 « شهید #برونسی چه خوب گفت: “آدما دو دستهان؛ یا ‘غیرتی’ که حسابشون فقط با خداست و پای اعتقادشون میایستن، یا ‘قیمتی’ که معاملهشون با بندهی خداست و زود رنگ عوض میکنن.” حالا که داریم به روزهای آخر #ربیع_الاول میرسیم و از این ماه پر برکت دل میکنیم، این حرف ایشون بیشتر به دل میشینه. وقتی هر روز یه صفحه از صحیفه سجادیه رو میخونی، مخصوصاً دعای اول (فقره ۷ ) که حرف از #جزاى_اعمال و #حقيقت_مرگ و #منازل_قبر_و_برزخ میزنه، اونجاست که تازه میفهمی چقدر #غیرتی بودن مهمه.
مثل مرحوم #شيخ_عباس_قمی که حاج میرزا علی آقا تعریف میکرد چطور پدرشون، بعد از اون همه بندگی و خدمت، همین که چشم از دنیا پوشید، سه بار مهمون خود سیدالشهداء (ع) شد! اینا نشون میده که واقعاً #معامله با خدا چقدر ارزش داره. برای همین #دعا_اول_7 با تمام وجود بهمون میگه که اعمالمون، همون توشه راهمونه. مبادا جزو قیمتی ها باشیم که تو این روزهای آخر، دستمون خالی باشه و در مواجهه با #منزل_قبر و #حکایاتی_از_قبر جز حسرت چیزی برامون نمونه. حواسمون باشه که #كرامتهايى_از_محدث_قمى و امثال ایشون، برای ما درس بشه تا ما هم جزو “غیرتیها” باشیم و راهی به سوی اهل بیت باز کنیم.
#ربیع_الاول_صحیفه_سجادیه #دلنوشته #اصول_معامله
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (۳۰ روز)
برگرفته از کلمات نورانی عارف بالله مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی(ره) در *المراقبات*
📖 #دفترچه_بهار_دل – روز ۲۷ ربیعالاول
✳️«سلام، آغاز راه است»
👈صبح #شنبه، نور کمرنگ خورشید از شکاف پردهها میآمد و روی برگ زردی که از دیشب لای دفترچه گیر کرده بود، میلرزید. بوی باران دیشب هنوز در حجره بود. سیدمهدی چشم که باز کرد، قبل از هر چیز یاد سجده آخر شب گذشته افتاد؛ همانجا که آرام این جمله را زمزمه کرده بود:
«… قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَيْهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ، أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ… عَدْلًا مِنْهُ تَقَدَّسَتْ أَسْمَاؤُهُ» »
در دلش سنگینی این معنا نشست: هر صبح، آغاز قبضی است که یا به سمت وفور ثواب میرود، یا به سمت هراس عقاب، و خدا در این داوری هیچ کم و زیاد نمیکند.
با خودش میگفت: «اگر دیروز سلام دادم، امروز نباید در نیمهراه رها کنم. سلام اگر فقط در حرم بماند و به کوچه نرسد، شاید در قیامت رنگ حسرت بگیرد.»
از حجره بیرون رفت. آسمان رنگ شفقهای آرام پاییز را داشت. قدمزنان، عبارات حاج #میرزا_جواد_آقا_ملکی_تبریزی در ذهنش تکرار میشد:
«در مثل چنین روزی، سرچشمه فضایل و برتریها بر این امت فرود آمد… کاملترین هدیهها، بزرگترین بخششها و زیباترین نورها، در این روز پیریزی شده است.»
ایستاد و نفسی عمیق کشید. فکر کرد: «بهار ماهها اگر فقط در دل خودم شکوفه بزند، بهار نیست؛ بهار زمانی است که در دل دیگری هم بروید.»
راه کوچههای قدیمی را گرفت. پیچ دوم، به خانه مرد زمینگیر رسید. با احترام، کیسههای برنج و چند قرص نان تازه را کنار در گذاشت. کمی خرما هم اضافه کرد، همان خرمایی که از حرم آورده بود. پیرزن خانه که در را باز کرد، چشمش به چهره آرام سیدمهدی افتاد، و پرسید:
– دیروز کجا بودی که امروز اینقدر دلنشین حرف میزنی؟
سیدمهدی لبخند زد: «سلام آخرم را رساندم.»
پیرزن چیزی نگفت، اما نگاهش آرام آرام مثل پنجرهای که پردهاش کنار میرود، روشن شد.
عصر که رسید، نسیمی از سمت حرم گذشت؛ نه آن عطر همیشگی گلاب، بلکه بوی نان تازه و خاک بارانخورده. انگار نسیم آمده بود تا جملهای تازه را بگوید: «سلام، آغاز راه است، نه پایان.»
شب، چراغ کمنور حجره را روشن کرد. دفترچه را باز کرد و همان برگ زرد را لمس کرد. نوشت:
«بهار ماهها رو به پایان است. عظمت این نعمت، همهچیز را در برابرش کوچک میکند. به حکم عقل، بعد از درک ناتوانی، فقط باید به قدر توان شکر کرد و امید داشت که خدا همچون بزرگیاش، اندک را به حساب بسیار بنویسد. حسرت عظمی وقتی خواهد آمد که نسیم رحمت بر من وزیده باشد و من دست خالی مانده باشم. امروز فهمیدم که پناه بردن به خدا، همان دعای دیروز، فقط وقتی جان دارد که سلام حرم را تا سفرههای ساده کوچه بکشانم. سلام من به آفتاب پنهان، اگر در زمستان هم به شکوفه بنشیند، عهد سلام نشکسته است.»
ادامه دارد ....
👈قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68438
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 «آخرای #ربیع_الاول که میرسه، هر ورقِ صحیفه سجادیه بوی آسمون میده. دعای اول رو که این روزا میخونم، قلبم تند تند میزنه… آخه رسیدم به مباحث #جزاى_اعمال #حقيقت_مرگ #منازل_قبر_و_برزخ و خصوصا #منزل_قبر و #حکایاتی_از_قبر ... امروز یاد برزخی ها افتاده ام ... لباسهاشون پاره، چشمهاشون خیس، شرمزده از گذشتهای که گوش به حق ندادند ....
و االبته ونایی که در نور، مثل عروس توی خواب آرام غرقن.
انگار دستی از غیب روی شونهم میزنه و میگه:
از همین حالا جواب سؤالات قبرت رو آماده کن…»
#استعداد #آمادگی #ربیع_الاول_صحیفه_سجادیه #دلنوشته
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (۳۰ روز)
برگرفته از کلمات نورانی عارف بالله مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی(ره) در *المراقبات*
📖 #دفترچه_بهار_دل – روز ۲۸ ربیعالاول
«یکشنبهای با یاد عالم قبر و برزخ»
👈#یکشنبه، قم خودش را جمع کرده بود؛ مثل نفسی که قبل از بغض گرفته میشود. از شورِ سفرههای دیروز خبری نبود، گلاب از کوچهها رخت بسته بود، و گامها نه به شوق مقصد، که به قید عادت برداشته میشدند.
سیدمهدی صبح که چشم گشود، حس کرد کلماتی که شب گذشته زمزمه کرده بود هنوز در جانش میچرخند:
«… قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَيْهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ، أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ… عَدْلًا مِنْهُ تَقَدَّسَتْ أَسْمَاؤُهُ»
این فراز امروز برایش دعا نبود؛ آینهای بود که تصویر خودش را نشان میداد. با خودش گفت: «امتحان، اینبار بعد از بهار است… و شاید سختتر.»
یادش آمد که حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی نوشته بود:
«این ماه، همانطور که از نامش پیداست، بهار ماههاست، و رحمتش از آغاز آفرینش تا امروز بیمانند بوده است… حتی اگر عبادت جن و انس را بهجای آوری و اخلاص پیامبران را داشته باشی، باز توان شکر این نعمت را نداری. بحکم عقل، وقتی ناتوانیات را دیدی، به اندازه توان شکر کن و امید داشته باش که خدا اندکِ خالص را به فضل خود میپذیرد. »
سیدمهدی این را که خواند، حس کرد امروز نه فقط یک روز عادی، که ترازوی شکر یا غفلت است.
راه افتاد. باد خنکی از کوچه گذشت؛ سرمایش روی پوست نمیمانْد، تا مغز استخوان جانش نفوذ میکرد. در نانوایی، بوی نان تازه پیچیده بود؛ اما دلش یاد نانی افتاد که اگر امروز به کسی نرساند، شاید فردا در برزخش تمنایش کند.
ظهر، جزوه ی «جزای اعمال» را برداشت. صفحههایش بوی خاصی میداد. ناگهان حکایت #سید_جمال_گلپایگانی ره را دید: مردگانِ خاکآلود و شرمنده در وادیالسلام که میگفتند: «شفاعت کن…» و جواب تند آن عالم ربانی: «وقتی زنده بودید، چرا گوش نکردید؟»
قبر… نکیر… منکر… پرسشی که جوابش یا وسعت هفتاد ذرع میآورد، یا فشاری که استخوانها را در هم میکوبد.
باز همان جمله دعای صحیفه در ذهنش کوبید:
«… قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَيْهِ…»
و با خود گفت: «اگر امروز را بیعمل بگذرانم، قبض من به کدام سو خواهد بود؟»
نسیمی که از پنجره آمد، بوی گلاب نداشت؛ بوی نمناک گور تازه را میآورد. چشم بست و خود را دید، زیر فشار دیوارهای خاک، با دو فرشته سیاهرو… سؤالی ساده، جوابی که ندانستنِ آن، ابد را تغییر میدهد.
وحشت، مثل موج، پایش را گرفت. بیرون رفت. زنی سالخورده سبد بزرگی حمل میکرد؛ سبد را بیکلام گرفت و تا خانهاش برد. سنگینی سبد، برایش تمرینِ سبک کردن بار قبر شد.
غروب، کنار پنجره نشست. سایهها بلندتر شدند. در دفتر نوشت:
«یکشنبه امروز بوی قبر میداد. بهار ماهها رو به پایان است، اما امتحانِ رحمت، تازه شروع میشود. فهمیدم حسرت عظمی همان وقتی است که نسیم رحمت را نفس بکشی و دست خالی بمانی. خدایا، نگذار روزهای بیهیاهو گورستان، قول و قرارم با خودت را خاک کنند…»
ادامه دارد ....
👈قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68451
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 «آخرای #ربیع_الاول است ؛ وقت جمع کردن سفره ی پر خیر و برکت بهار دل و آماده شدن برای روزهای بیهیاهو.
هر روز #دعای_1_صحیفه_سجادیه رو بخون، مخصوصاً فراز هفتمش ؛ این تمرین همون جوابیه که یه روز باید تو قبر به نکیر و منکره بدی .
اون روز یا قبرت میشه باغ نور، یا تنگِ تنک و تاریک !!! ... راهش از همین امروز میگذره؛ سلام امروزت به خدا و رسول اش، فردای قبر رو میسازه... یادت نره انتخابش امروز با توئه »
#ربیع_الاول_صحیفه_سجادیه #دلنوشته
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (۳۰ روز)
برگرفته از کلمات نورانی عارف بالله مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی(ره) در *المراقبات*
📖 #دفترچه_بهار_دل – روز ۲۹ ربیعالاول
«آخرین پیچ بهار و سلام تا آسمان غزه»
👈صبح قم، انگار هوا با نفس کوتاه زمین نفس میکشید. سردی ملایمی که نه از پاییز، بلکه از پایان آمد. سیدمهدی از پنجره، طلایی گنبد را دید که در مه صبح، آرام نفس میکشید. دلش گفت: «بهار ماهها دارد آرام آرام بار سفر میبندد.»
روی پتو نشست و همانطور که از خواب فاصله میگرفت، نجوای آشنایی در دل پیچید:
«این ماه، بهار ماههاست و رحمتی مانند آن بر زمین نازل نشده… شکر این نعمت به حد کمال ممکن نیست، اما به قدر توان واجب است که سپاس کنی تا از حسرت عظمی روز قیامت دور باشی.»
با یاد کلام میرزا جواد آقا ملکی تبریزی، دلش محکم شد؛ نه برای حفظ حال معنوی، بلکه برای اینکه بداند «امتحان بعد از شادی» جدیتر از شادی خود است.
بازار بوی نان تازه داشت. زنی سالخورده با باری از سبزی و نان، دستها و کمرش را به سختی میکشید. سیدمهدی بیدرنگ جلو رفت، بار را گرفت و تا کوچهاش همراهش شد. زن، نفسنفسزنان تنها گفت: «عاقبت به خیر شوی.» انگار این خیر، مُهر قبولی کوچکی از طرف بهار بود.
در صف نانوایی، نان داغ برداشت. همان لحظه، جوانی با دستهای خالی بیرون آمد. انگار نگاهش نشانی از نان نداشت. نان را در کف او گذاشت و گفت: «نان باید پیش از پایان بهار برسد، حتی اگر به شام امشب تو.» نسیمی از پشت گردنش گذشت و با خودش بند دعای اول صحیفه را آورد:
«… قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَيْهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ، أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ…»
بعد از ظهر، جزوه «جزای اعمال» را روی جانماز گذاشت. دوباره حکایت #سید_جمال_گلپایگانی ره را خواند؛ همان که ارواح مؤمنان در وادیالسلام طلب شفاعت داشتند و چشم انتظار عملی کوچک بودند که نجاتشان دهد.
لرزید: «اگر امروز کوتاه بیایم، فردا من در همان صف، نگران صدقهای خواهم بود که امروز میتوانستم بدهم و ندادم.»
هنوز این فکر دستگردنش بود که در یکی از مغازهها صدای تلویزیون بلند شد. تصویر #غزه… خیابانی که دیگر خیابان نبود، فقط آوار، دود و فریاد خاموش مادران. گزارشگر با صدای گرفته گفت:
«اسرائیل و آمریکا – ترامپ و نتانیاهو – هر دو دارند نسلکشی میکنند… دهها کودک دیگر امروز شهید شدند.»
سیدمهدی ایستاد، نفسش کوتاه شد. زیر لب، نه زمزمه، که فریاد آرام گفت:
«یا صاحبالزمان، به فریاد مردم آنجا برس. کسی را ندارند. همه عالم بیدار شدند، جز بسیاری از حکام عرب که به جای غیرت، به سفرهها و لبخندها مشغولند.»
چشم بست. کوچه و بازار محو شد:
«سلام مرا به کودکانی برسانید که بیگنبد طلا، در آغوش خدا آرامیدند.»
غروب، خورشید کمجان آخرین رنگها را روی گنبد طلا ریخت، انگار یادداشت کوتاهی از خدا برایش گذاشته بود: «امتحان تمام نشده.»
سیدمهدی دفترچه را با دستانی باز کرد که هنوز بوی نان و نسیم داشت و نوشت:
«۲۹ ربیعالاول، روز سکوتهای سنگین، امتحانهای بیتماشاچی و عهدهای نانوشته است. شکر به قدر توان یعنی رساندن سلام حرم، نه فقط تا سفره کوچهها، بلکه تا قلب سوخته غزه. میرزا جواد آقا راست گفت: ناتوانی در شکر، مجوز خاموشی نیست. حسرت عظمی همان روزی است که نسیم رحمت بیاید و من دست خالی مانده باشم. امروز دیدم، بخشی از سلامم پر گرفت و به آسمان غزه رفت… و این شاید تنها دلیل بود که هنوز امید دارم نامم را در دفتر بهار نگاه دارند.»
ادامه دارد ....
👈قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68463
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
#سهشنبه است ، آخرین روز#ربیع_الاول
شهریور میرود و جایش را به اولِ مهر میدهد؛
پاییز میآید، زنگ مدرسهها به صدا درمیآید، بچهها با کیفهای پر از دفتر نو و دلهای پر از رؤیا راهی کوچهها میشوند.
اما دل من، هنوز کنار سه خورشیدِ صاحب امروز آرام ایستاده:
امام سجاد، امام باقر و امام صادق علیهم السلام
صحیفه سجادیه را باز میکنم ، با توجه به تهدیدات این روز های آمریکا و اسرائیل ، زیر لب میخوانم:
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ… هر که قصدِ آزارم دارد، دورش کن… شرش را ببَر… و دامش را گریبانی باشد که خودش در آن گرفتار شود».
#دعا_بیست_سوم_7
پاییز، دفتر تازهی زندگیست؛ و من که عهد امنِ خود را با خدا بستم، پا در کلاس تازهای گذاشتهام… کلاسی که معلمش آرامش است و درسش امید، تا زمستانِ عهد، از همینجا شروع شود.
#سه_شنبه_صحیفه_سجادیه #دلنوشته
🆔 @sahife2
📖 « روز آخر #ربیع_الاول است؛ پاییز آرام رسیده و من، مثل هر روز، صحیفه سجادیه را پناه جان کردهام. دعای اول را زمزمه میکنم و میدانم روزی پیمانه عمرم پر میشود؛ آن روز، عدل خدا حکم میکند: نیکوکاران به بهترین پاداش و بدکاران به سختترین جزا برسند … او نمیپرسد، اما همه باید جواب بدهند!!!
#ربیع_الاول_صحیفه_سجادیه #دلنوشته
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (۳۰ روز)
برگرفته از کلمات نورانی عارف بالله مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی(ره) در *المراقبات*
📖 #دفترچه_بهار_دل – روز ۳۰ ربیعالاول(روز آخر)
✳️«پایان بهار ربیع ، آغاز پرواز و شهادت سید مهدی»
👈صبح سه شنبه قم بیهیاهو بود. باد ملایمی، بوی خاکِ نمخورده را از کوچهها میآورد. گنبد طلا در مه سپیدهدم، مثل خورشیدی آرام و گرانقدر، میدرخشید. سیدمهدی روی جانماز نشست، صحیفه سجادیه را گشود، و فراز دعای اول را بر زبان آورد:
«… قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَيْهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ، أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ…»
با صدایی آرام و قلبی لرزان گفت: «خدایا، اگر امروز دستم را بگیری و مرا به موافرت ثواب ببری، این لطف را کامل کن که سلام آخرم در آغوش ولیّات و بوی بهار باشد.»
یاد کلام میرزا جواد آقا افتاد که این ماه را «بهار ماهها» میخواند، ماه نزول زیباترین نورها، کاملترین هدیهها و بخششهای بزرگ، و روزی که سرچشمه همه برکتهای نبوت و امامت بر زمین جاری شد. آن جملهاش مثل آینه در دلش تکرار شد:
«اگر دل عارف، حتی یک چشمبههمزدن خدا را فراموش کند، از شوق میمیرد.»
به حرم رفت. نسیمی از سمت گنبد گذشت، مثل پیامآور #غزه. کنار ضریح، با صدایی که در ازدحام بیسر و صدا گم نمیشد، خواند:
«السلام علیک یا بقیّة الله فی أرضه…
یا صاحبالزمان، سلام مرا به کودکانی برسان که بیگنبد طلا، زیر آوار به خواب رفتهاند.»
بغض گلویش را گرفت. با شرمساری به یاد آورد که حتی عبادت انس و جن، و اخلاص پیامبران هم برای شکر این نعمت عظیم کافی نیست. گفت: «ای خدا، شکر ناقصم را به فضل خود بپذیر.»
ظهر، در بازار، قرصهای نانی خرید که به خانوادهای نیازمند برساند. هنوز در مسیرشان بود که صدای انفجاری شدید، خیابان را لرزاند. دود، آسمان را پوشاند. بیاختیار دوید به سوی فریادهای پراکنده. پیکر زخمی کودکی در میان آوار میلرزید. سیدمهدی خودش را روی کودک انداخت و او را در آغوش کشید.
لحظهای بعد، انفجار دوم…
وقتی گرد و خاک فرو نشست، کودک زنده بود اما سیدمهدی بیحرکت، با چهره آرام، همچنان کودک را در آغوش داشت. لبهایش نیمهباز مانده بود، انگار هنوز زمزمه میکرد:
«سلام مرا برسانید…»
غروب، خورشید آخرین رگههای خود را بر گنبد ریخت. دوستانش در جیب او دفترچه «بهار دل» را پیدا کردند. آخرین جملهاش این بود:
«بهار ماهها به پایان رسید. عهد سلام، اگر تا آخرین نفس ادامه یابد، مرگ فقط دروازه است. امروز پر کشیدم؛ سلامم از گنبد طلا گذشت، به کوچههای خاکی رسید، سفرههای بینان را لمس کرد، و امشب بر آسمان غزه سایه انداخته است. عهد شکسته نشد… فقط پر گرفت.»
و اینگونه، آرام از بهار ماهها خارج شد، تا در بهشت نور، همراه پیامبران و شهدا و نیکوکاران، در پناه خدا ساکن شود.
پایان
👈قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68476
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2