eitaa logo
انس با صحیفه سجادیه
5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
من به شما عزیزان توصیه میکنم با صحیفه سجادیه انس بگیرید! کتاب بسیار عظیمی است! پراز نغمه های معنوی است! مقام معظم رهبری Sahifeh Sajjadieh در اینستاگرام https://www.instagram.com/sahife2/ ادمین کانال @yas2463
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در المراقبات 📖سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها – روز ۱۸ () 👈هوای امشب فرق داشت؛ کوچه انگار بوی دو حرم را با هم می‌آورد: کربلا و بقیع… شب جمعه بود؛ شبِ سلام دادن به حسین علیه‌السلام، و سحرش آغاز روزی که به عجّل‌الله فرجه منتسب است. سیدمهدی از صبح مثل مورچه‌ کارگر بین انبار و خانه‌های محل در رفت‌وآمد بود. هنوز اذان ظهر نرسیده بود که یکی از آشناها آمد و گفت: — سیدجان، فلان مغازه‌دار معروف می‌گه اسمش رو تو لیست بذار، بسته‌ها رو بده به خودش، بقیه رو اون می‌رسونه؛ هم راحتی، هم کمتر خسته می‌شی. پیشنهادش ساده بود… حتی کمی دل‌فریب. اما سیدمهدی یادش افتاد امشب شب جمعه است؛ شب نگاه مهربان حسین در کربلا، و فردایش روز صاحب‌الزمان است که غیبتش مانع دیدن اما نه مانع دیدبانی اوست. و توی این بساط، عدالت یعنی خودت بنشینی دم درِ هر خانهٔ محتاج، نه اینکه کلیدش را بدهی دست یک نفر دیگر. او با آرامش گفت: — من همه را باید خودم ببینم؛ یک‌نفر نباید سهم بقیه را تعیین کند. شاید حرفش به مذاق خیلی ها خوش نیامد. ولی عصر همان روز، زنی تازه‌وارد به خیریه با گریه گفت: — خدا خیرت بدهد؛ اگر امروز خودت نمی‌آمدی، تا یک هفته دیگر بچه‌هایم چیزی برای خوردن نداشتند… وقتی برگشت، دفترچه میرزا جواد آقا ملکی تبریزی را ورق زد. این بخش از المراقبات مثل چکش روی قلبش فرود آمد: “ربیع‌الاول، بهار ماه‌هاست؛ چرا که بزرگ‌ترین رحمت، نور محمدی، در این ماه بر زمین نازل شد. رحمتی که برتری‌اش بر همه رحمت‌ها، همانند برتری رسول خداست بر همه مخلوقات… بر مسلمان مراقب واجب است این روز و این ماه را برتر از همه ایام بداند، در شکر این نعمت بکوشد، و با عبادات قلبی ـ ذکر، شناخت، شکر ـ به او نزدیک شود. هرچند شکر حقیقی این نعمت بر توان هیچ‌کس نیست، اما همان اندک با اخلاص پذیرفته می‌شود. مهم، شرمساری از قصور و تلاش برای دوری از غفلت است…” سیدمهدی لبخندی زد؛ حس کرد همین امانت‌داری امروز هم بخشی از همان شکر است. آن شب، در خلوت بین‌الطلوعین، صحیفه سجادیه را گشود و با تمام جان خواند: 🔹الْحَمْدُ لِلَّهِ رِضًى بِحُكْمِ اللَّهِ، شَهِدْتُ أَنَّ اللَّهَ قَسَمَ مَعَايِشَ عِبَادِهِ بِالْعَدْلِ، وَ أَخَذَ عَلَى جَمِيعِ خَلْقِهِ بِالْفَضْلِ🔹 🔸خداى را سپاس می‌گویم و به حکم او رضا می‌دهم؛ گواهی می‌دهم که او روزی بندگان را به عدل تقسیم کرد و با فضل خویش بر هر یک افزود🔸 و زیرش نوشت: «وَمَن يُعَظِّمْ حُرُمَاتِ ٱللَّهِ فَهُوَ خَيْرٞ لَّهُ عِندَ رَبِّهِ…» (حج/۳۰) گفت: «خدایا، شاهد باش. اگر راه سخت‌تر را انتخاب کردم، برای این بود که این شب با بوی کربلا و این ماه با نور محمدی گره خورده است… و آسانیِ بدون حقیقت، سهم من نیست.» ادامه دارد .... 👈 قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68324 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در المراقبات 📖سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها – روز 19 👈صبح نوزدهم ربیع‌الاول، هوای محله آمیخته بود با بوی نم باران شبانه و گنجشک‌هایی که انگار از خوشحالی این ماه، بی‌وقفه زمزمه می‌کردند. بهار ماه‌ها بود، و سیدمهدی همیشه این روزها را جور دیگری نفس می‌کشید. قبل از بیرون رفتن، طبق عادت روزانه، کنار میز چوبی قدیمی‌اش نشست. صحیفه سجادیه همان‌جا بود، باز مانده بر دعایی که دیشب نیمه‌شب با بغض خوانده بود. انگشتش هنوز رد قطره‌های اشکش را روی حاشیه صفحه حس کرد. زیر لب زمزمه کرد: «قَلَّ عِنْدِی مَا أَعْتَدُّ بِهِ مِنْ طَاعَتِكَ، وَ كَثُرَ عَلَيَّ مَا أَبُوءُ بِهِ مِنْ مَعْصِيَتِكَ…» در دل گفت: “همین یادآوریه که آدم رو نگه می‌داره که مغرور نشه به کارهای کوچیکش.” قرار بود امروز همراه چند داوطلب بسته‌های غذایی را به خانه‌های دور محله برسانند. مسیر طولانی و بارها سنگین بود. بوی نان تازه از مغازه‌ها بیرون می‌زد اما زمان تنگ بود. در بین داوطلبان، پسر لاغر و تازه‌واردی بود که به سختی کیسه را روی شانه‌اش نگه می‌داشت. هر چند قدم یک‌بار نفسش را با صدای بلند بیرون می‌داد. یکی از افراد باتجربه به سیدمهدی گفت: — سید، شما برو جلو، ما باهاش می‌آییم. سیدمهدی همان‌جا مکث کرد. نگاهش روی آن قامت خمیده و صورت سرخ‌افتاده ماند. یاد جمله‌ای از صحیفه افتاد که می‌گفت حتی اگر طاعتت کم و کوتاه است، با دل و نیت درست انجامش بده. پیش خودش گفت: “شاید امروز طاعت من این نباشه که اولین باشم، بلکه اینه که آخرین رو جا نذارم.” پیچ بعدی را که رسیدند، آرام از جمع جدا شد، برگشت و گفت: — بیا، با هم بریم… این راه، جای تنها رفتن نیست. سرعت‌شان کمتر شد، بسته‌ها دیرتر رسیدند، ولی در آن لبخند خسته‌ی پسر، سیدمهدی حس کرد بخشی از باری که روی قلبش بود، سبک شده است—انگار دعای صبحش، قبل از اتمام روز، جواب داده بود. شب که شد، خستگی در پاها موج می‌زد، اما دلش آرام بود. چراغ اتاق را کم کرد و دوباره کنار همان میز چوبی نشست. کتاب حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی را برداشت. خواند: «این ماه همان‌گونه که از اسم آن پیداست، بهار ماه‌هاست… میلاد رسول خدا در این ماه است، کامل‌ترین رحمت، برترین برکت… بر مؤمن واجب است با شکرگزاری و طاعات تام، این روز را از دیگر روزها برتر بداند.» کتاب را بست و این جملات را در ذهنش به امروز گره زد: «رحمت خدا گاهی همین است که به تو اجازه بده، حتی بخشی از مسیرت را ببخشی به دیگری.» بعد، دوباره صحیفه را باز کرد؛ همان دعا، اما این بار با طعمی متفاوت: 🔹 «قَلَّ عِنْدِی مَا أَعْتَدُّ بِهِ مِنْ طَاعَتِكَ، وَ كَثُرَ عَلَيَّ مَا أَبُوءُ بِهِ مِنْ مَعْصِيَتِكَ، وَ لَنْ يَضِيقَ عَلَيْكَ عَفْوٌ عَنْ عَبْدِكَ وَ إِنْ أَسَاءَ، فَاعْفُ عَنِّی» 🔹 امشب، وقتی این دعا را خواند، دیگر فقط اعتراف نبود—عملی بود که صبح انجام داده بود: ماندن کنار کسی که جا مانده بود، نه از توان مالی یا بدنی‌اش، بلکه از توان دل و نیتش. کنار آیه‌ای از قرآن نوشت: 📖 «وَتَعَاوَنُوا عَلَى ٱلْبِرِّ وَٱلتَّقْوَىٰ…» – (مائده/۲) و زیرش یادداشت کرد: «گاهی شکر نعمت پیامبر، یعنی راهِ ما، راهِ دیگری هم بشه.» ادامه دارد .... 👈 قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68338 🆔 @sahife2
📖 « امروز توی کانال انس با صحیفه سجادیه یه مکاشفه خوندم که دلمو تکون داد… ماه ، بوی بهار دل‌ها رو آورده ولی این داستان، یه تلنگر جدی بود. حاج میرزا علی‌آقا شیرازی، فقیه بزرگ، دید که بعد از مرگ… ” توصیه میکنم حتما اونو بخونید👇 https://eitaa.com/sahife2/68354 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در المراقبات 📖 سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها – روز بیستم ربیع‌الاول 👈صبح بیستم ربیع‌الاول بود. آفتاب کمرنگی از پشت شاخه‌های عریان درختان می‌تابید و باد، لابه‌لای کوچه‌ها می‌پیچید. هوا سرد بود، اما دل سیدمهدی پر از لطافت بود؛ مثل کسی که می‌دونه امروز، روز ولادت پیامبریه که رحمتش هنوز در گوشه‌گوشهٔ این عالم جاریه. کت کهنه اما گرمی روی دوشش بود که سال‌ها باهاش هزار کوچه رفته و برگشته بود. در خیریه مشغول بسته‌بندی بود که زنگ در را زدند. یکی از مادران آشنا آمد. نفسش تند بود، چادرش را جلو کشید و گفت: – آقا… پسرم مریضه… تا درمانگاه راه زیاده… لباس گرم نداره. سیدمهدی لحظه‌ای مکث کرد. یادش آمد که چند روزه پول یک کت نو را کنار گذاشته، اما هنوز نخریده. با خودش گفت: «اول بسته‌ها رو برسونم… بعد فکر می‌کنم.» ولی وقتی پسر را دید، لاغر و لرزان کنار دیوار، با پیراهنی نازک… دلش دیگر وقت «فکر کردن» نخواست. کت را از تنش درآورد و روی دوش پسر انداخت. راه بازگشت پر از باد سرد بود، اما در اعماق وجودش، شعله‌ای خاموش نمی‌شد. در خانه، وضو گرفت. نشست پای کتاب صحیفه سجادیه. آن را باز کرد ... دعای را بلند خواند: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَلْبِسْنِي عَافِيَتَكَ… «خدایا! عافیتت را بر من بپوشان…» ناخودآگاه یاد لرزش شانه‌های آن پسر افتاد. با خود گفت: «کت من اندازه تنش شد، اما عافیت تو اندازه ندارد… خدایا عافیتت را بر او بپوشان؛ هم در سرمای امروز دنیا، هم در امنیت فردای آخرت.» کتاب میرزا جواد آقا ملکی تبریزی روی طاقچه بود. سیدمهدی آن را باز کرد، درست جایی که از ربیع‌الاول نوشته بود: «این ماه همان‌گونه که از اسمش پیداست، بهار ماه‌هاست… در این ماه ذخایر برکات خداوند و نورهای زیبایی او بر زمین فرود آمده است… گویا روزی است که کامل‌ترین هدیه‌ها، بزرگ‌ترین بخشش‌ها و شامل‌ترین رحمت‌ها در آن پی‌ریزی شده است…» دلش لرزید. امروز را فقط یک تاریخ توی تقویم ندید. فهمید که همین دستی که کت را بر دوش پسر گذاشت، می‌تواند جزئی از شکر این رحمت بی‌مانند باشد. میرزا نوشته بود: «وقتی عقل و شرع برتری این روز را ثابت می‌کند، بر مسلمان مراقب واجب است با تمام تلاش خود شکر این نعمت بزرگ را به جا آورد… و بداند حتی اگر عبادت انس و جن را بیاورد، باز توان شکر کاملش را ندارد.» سیدمهدی کتاب را بست. نگاهش به آیهٔ قرآن روی دیوار افتاد: «لَن تَنَالُوا ٱلْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ…» (آل‌عمران/۹۲) نفس عمیقی کشید. فکر کرد شاید امروز، در بیستم ربیع‌الاول، با همین گذشت کوچک، کمی به رسم پیامبر نزدیک‌تر شده. پنجره را باز کرد. برف آرام روی زمین می‌نشست، اما در دلش، بهار شکفته بود — بهاری که از آسمان رحمت بر زمین آمده بود. ادامه دارد .... 👈 قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68346 🆔 @sahife2sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در المراقبات 📖 «سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها – روز ۲۱» 👈بیست‌ویکم ربیع‌الاول بود؛ چند روزی از میلاد پیامبر ﷺ گذشته، اما هنوز محله بوی عود و اسفند و نقل‌های عطرآگین را می‌داد. در کوچه‌ها پرچم‌های سبز و طلایی از جشن چند روز قبل باقی مانده بود، اما این سکوت بعد از شادی، برای سیدمهدی حال‌وهوایی دیگر داشت؛ مثل وقتی که باران تمام می‌شود و زمین هنوز بوی تازه دارد. میرزا جواد آقا ملکی تبریزی را به یاد می‌آورد که گفته بود: «ربیع‌الاول، بهار ماه‌هاست؛ برتری‌اش از برکت تولد پیامبرِ رحمت ﷺ و آثار رحمت خداوند است. بر توست که این رحمت را توسعه دهی و در شکر این نعمت بکوشی…» سحرگاه، کنار چراغ کوچک حجره، صحیفه سجادیه را گشود. انگشت اشاره‌اش به آرامی روی خطوط می‌رفت و زمزمه می‌کرد: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ اكْفِنِى مَا يَشْغَلُنِى الاهْتِمَامُ بِهِ، وَ اسْتَعْمِلْنى بِمَا تَسْأَلُنِى غَدا عَنْهُ… وَ أَجْرِ لِلنَّاسِ عَلَى يَدِىَ الْخَيْرَ وَ لا تَمْحَقْهُ بِالْمَنِّ…» هر کلمه، مثل جرعه‌ای آب زلال بود که گلوی خشک خستگی‌هایش را نرم می‌کرد. دلش به این جمله که «خیر بر دستم جاری کن» گیر کرده بود؛ حس می‌کرد رحمت، وقتی واقعی است که از وسعت یک دل فراتر برود و به دلی دیگر برسد. عصر همان روز، در راه رفتن به مسجد، صدایی او را از پشت صدا زد. برگشت. مردی با لباس ساده و پای پیاده به طرفش می‌آمد؛ همان مردی که چند ماه قبل، سر ماجرای توزیع بسته‌های غذایی، بی‌مقدمه و با خشونت با او برخورد کرده بود. مرد با تردید گفت: — سیدجان، آن روز… زبانم تلخ شد. مقصر من بودم. سیدمهدی چند ثانیه، نه، چند نفس، در گذشته ماند. تصویر آن دعوای کوچه، گرمی نگاه‌های تلخش، یادش آمد. اما صدای میرزا در گوشش پیچید: «در این ماه، رحمت را توسعه بده…» لبخند زد؛ لبخندی آرام، بی‌ادعا: — مهم اینه که امروز گفتید. من همان روز بخشیدم. مرد با قدی کمتر خمیده و صورتی روشن‌تر از لحظه‌ای قبل، دست بر سینه گذاشت و رفت. سیدمهدی به آسمان نگاه کرد. نسیم ملایمی که از سمت مسجد می‌آمد، انگار می‌خواست از این صحنه هم گذر کند و به جاهای دورتر برود؛ به جایی که ذهنش مدتی بود بی‌اختیار می‌رفت: . خانه‌های ویران در قاب اخبار، کودکان با نگاه‌هایی که انگار صد سال دیده بودند. با خود گفت: خدایا، همان‌طور که امروز یک دل محاصره کینه را شکست، محاصره مردم غزه هم بشکند. کنار همان صفحه صحیفه سجادیه نوشت: «فَٱعْفُوا وَٱصْفَحُوا…» (بقره/۱۰۹) و زیرش: بخشیدن یعنی از دل خودت آغاز کنی، اما حتماً باید جای رفتنش تا آخرین نقطه دنیا باشد، غزه. شب که شد، چراغانی محله در باد آرام تکان می‌خورد. خبرهای رادیو هنوز پر از غصه بود، اما دل سیدمهدی سبک شده بود. می‌دانست بهار ماه‌ها با گذشت چند روز تمام نمی‌شود؛ وقتی رحمت و خیر از دل آدم جریان پیدا کند، بهار باقی می‌ماند اگرچه هوا زمستانی باشد.» ادامه دارد .... 👈قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68360 🆔 @sahife2
📖 « داره میره؛ توشه آخرتت چقدر سبکه؟ می‌دونی رفیق، این روزای آخر ربیع‌الاول که می‌رسه، انگار یه تلنگر میاد که: “حواست هست؟” اون داستان پدری که بعد فوتش تو خواب اومد سراغ پسرش و گفت انگشتر گمشده‌اش زیر کاهگل چاهه تا بدهی ۵۰۰ تومنی‌ش صاف شه، خیلی فکر آدمو مشغول می‌کنه. ( متن داستان در کانال اینجا ) 🤯 اصلا مگه میشه چیزی از دید خدا پنهون بمونه؟ اگه یه بدهی ۵۰۰ تومنی اینقدر مهمه که یه بنده خدا از اون دنیا میاد سراغش، پس تکلیف بقیه کارامون چیه؟ همینجاست که حرفای امام سجاد (علیه السلام) تو صحیفه سجادیه یه جور دیگه به دل میشینه. وقتی میگن “”، یعنی دقیقاً حواسمون به همین ریزه‌کاری‌ها باشه. بیا این اواخر ربیع الاول رو جدی بگیریم. با خودمون کنیم، یه “حساب و کتاب آخرت” کوچیک راه بندازیم. شاید یه چیزی گردنمون باشه، یه حقی، یه دلخوردی. بیا همین حالا، با دعای صحیفه سجادیه ، دلمون رو سبک کنیم. نذاریم بارهای پنهون سنگینمون کنه. دیر میشه ها! 🏃‍♂️» 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در المراقبات *️⃣ «سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها — روز ۲۲» 🌿 بیست‌ودوم ربیع‌الاول، صبحی که سکوتش با صدای جاروی رفتگر خیابان می‌شکست. سیدمهدی از پنجره کوچک حجره به کوچه نگاه می‌کرد. هوا هنوز بوی شبنم داشت، اما انگار شهر نفسش را حبس کرده بود؛ همه آماده‌ی فردایی بودند که بانوی کرامت حضرت سلام‌الله‌علیها پا به قم گذاشت. بعد از نماز، سراغ *صحیفه سجادیه* رفت. دعای ۲۰ را باز کرد و زمزمه کرد: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ اكْفِنِي مَا يَشْغَلُنِي الاهْتِمَامُ بِهِ، وَ اسْتَعْمِلْنِي بِمَا تَسْأَلُنِي غَداً عَنْهُ.. مکث کرد. «غداً»… این کلمه برایش حال و هوای تازه‌ای داشت؛ گویی در خود وعده‌ای برای فردا داشت، فردایی که حرم گشوده می‌شود برای جشن ورود بانو. با خودش گفت: «باید از امروز آماده شوم؛ بانو که فردا بیاید، دل ناآماده چه سود؟» در قفسه، جلدی کهنه از کتاب مراقبات را بیرون کشید. چند صفحه ورق زد تا رسید به عبارت عارف باللَّه حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی دربارهٔ ‌بهار ماه‌ها⁩: *️⃣«این ماه همان‌گونه كه از اسم آن پيداست بهار ماه‌ها مى‌باشد... و مهم، داشتن حالت قلبى مناسب در این عيد بزرگ و شرمسار بودن از عجز و كوتاهى است.» سیدمهدی کتاب را بست اما کلماتش را همچنان با خودش داشت؛ حس می‌کرد باید امروز را نه شتاب‌زده، بلکه مراقبه‌گرانه زندگی کند. راه افتاد سمت کوچه‌های اطراف حرم. مغازه‌دارها با عجله مشغول نصب پرچم‌های سبز و سفید بودند. دو نوجوان بر نردبان ایستاده بودند و از بالا صلوات‌گویان ریسمان‌های چراغانی را می‌کشیدند. کنار نانوایی صفی کوتاه تشکیل شده بود، اما همه خوش‌خلق بودند، گویی نوبت نان، مقدمه‌ای برای نوبت جشن فردا بود. در بازارچه بوی اسپند بلند شده بود. بانوی سالخورده‌ای داشت کیسه‌ای از نقل‌های رنگی را بین بچه‌ها تقسیم می‌کرد. یکی از بچه‌ها که پرچم کوچکی با نوشتهٔ «یا فاطمة المعصومة» در دست داشت، با شیطنت پرچم را تکان داد و گفت: «آقا! فردا همه با هم خوش‌آمد می‌گوییم.» سیدمهدی دستش را بر شانه کودک گذاشت و گفت: «ان‌شاءالله… بلند و از دل.» به صحن کوچک حرم که رسید، ایستاد. گنبد طلایی در آفتاب ملایم پاییز برق می‌زد. هنوز حرم خلوت بود، اما صدایی آرام از مأذنه می‌آمد. انگار همه چیز داشت تمرین می‌کرد برای فردا. ایستاد و به خودش گفت: «این گنبد سال‌هاست پناه دل‌هاست، فردا فقط سالروز آمدنش را جشن می‌گیریم…» شب، دوباره به حجره برگشت. شمع کوچکی روشن کرد. یاد دل‌تنگی‌های مردم افتاد. همان‌طور که ریسمان تسبیح از میان انگشتانش می‌لغزید، با خود گفت: «بانو، سایه‌ات را تا آنجا هم ببر… بیاورشان به بهار ماه‌ها، حتی اگر زمینشان پاییز جنگ است.» سیدمهدی قبل از خواب، جمله‌ای کوتاه در دفترچه نوشت: *«امروز، بوی فردا را می‌داد… و فردا قرار است بوی بهشت بدهد.»* ادامه دارد .... 👈قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68370 🆔 @sahife2
📖 « امروز ۲۳ ربیع‌الاوله، روز ورود بانوی کرامت، حضرت سلام الله علیها به قم . فرصت نابی برای ارتباط با معنویت، درست مثل حس و حالی که هر روز با خوندن صحیفه سجادیه بهم دست می‌ده. صحیفه، غذای روحه، و روح ما مثل جسممون به این غذا نیاز داره. یاد حکایت زیبایی افتادم که در “کانال انس با صحیفه سجادیه” هم آمده است: مردی برای مؤمنی فوت‌شده هر پنجشنبه قرآن می‌خوند. یه پنجشنبه نتونست و فردایش جبران کرد. اما بچه‌های مرحوم تو خواب دیدن پدرشون گله‌مند بوده که “سفره‌ام از مائده الهی خالی بود!” می‌بینی؟ حتی یک روز تأخیر! این نشون می‌ده چقدر روح ما به این غذا وابسته است. حضرت معصومه (س) و صحیفه سجادیه، هردو دعوت به همین مائده الهی‌اند. این ماه ، “بهار ماه‌ها” رو غنیمت بشماریم و اجازه ندیم سفره دلمون خالی بمونه. غذای روح، همین جاست، دم دست! 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در المراقبات *️⃣ «سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها — روز ۲۳: » قسمت 1 👈بالاخره آن "فردا"ی موعود، سرشار از انتظار و امید، از راه رسیده بود. ۲۳ ربیع‌الاول، روزی که قرار بود خاک قم، میزبان قدم‌های مبارک بانوی کرامت، ححضرت سلام الله علیها شود. سیدمهدی، پیش از آنکه خورشید سر از افق برآورد، از بستر برخاست. امروز، هوای حجره نه بوی شبنم که عطر سیب می‌داد، عطر دلنشین و آشنایی که از اعماق تاریخ می‌آمد، گویی روح شهر از همان لحظات سحر، در حال نوشیدن جرعه‌ای از کوثر بود. او که دیروز با واژه «غداً» در دعای بیستم صحیفه سجادیه عمیقاً ارتباط برقرار کرده بود، امروز با تمام وجود حس می‌کرد که «فردا» دیگر یک کلمه محض نیست، یک وعده دور نیست، بلکه اکنون و همینجاست. «خدایا! هر چه مرا به خود مشغول می‌دارد از من کفایت کن و مرا به کاری بگمار که فردای قیامت از آن پرسش می‌کنی.» سیدمهدی می‌دانست که امروز، آن «کار» و آن «پرسش» در پیوند با این مائده الهی است که به قم نازل شده. وظیفه او، درک این نعمت و بهره‌گیری از آن بود. وقتی پا به کوچه گذاشت، سکوت سحر جای خود را به همهمه شیرینی داده بود؛ صدای صلوات‌های از سر شوقی که از هر خانه‌ای به گوش می‌رسید، گویی ملائک نیز در این جشن زمینی سهیم بودند. هیچ‌کس عجله‌ای برای گذر از کنار هم نداشت؛ لبخندها، نگاه‌ها، و حتی دست‌هایی که برای تبریک روی شانه هم می‌نشست، همه گواه یک همدلی عمیق بود. بوی گلاب و عطر خوش یاس، با بوی نان سنگک تازه و اسپندی که مادران از پشت درها دود می‌کردند، درهم آمیخته بود و هوای شهر را به ضیافتی بی‌نظیر دعوت می‌کرد. سیدمهدی به سمت حرم گام برمی‌داشت. بازار، نه دیگر بازارِ خرید و فروش، که بزمگاهی از شور و شعف بود. نه صف‌های کوتاه نانوایی، که صف‌های بلند و به‌هم پیوسته‌ی انسان‌هایی که با چهره‌های برافروخته و چشمانی اشک‌بار، در انتظار دیدار معشوق بودند. زن‌ها با چادر گلدار و شاداب، مردان با لباس‌های اتوکشیده و تمیز، و بچه‌ها با پرچم‌های «یا فاطمة المعصومة» که با تمام وجود تکانشان می‌دادند، گویی هر جنبش پرچم، سلامی بود از عمق دل. آن روز دیگر کسی به خریدهای روزمره فکر نمی‌کرد؛ همه به دنبال متاعی بودند از جنس کرامت و معرفت که تنها از این سفره‌ی الهی برمی‌خاست. در میان جمعیت، سیدمهدی یاد حکایت آن مرد همدانی که تلنگر تکان‌دهنده‌ بود (اینجا) افتاد و با خودش زمزمه کرد: “...اگر آن یک پنجشنبه که قرآن نرسید، روح آن میت گله‌مند شد که سفره‌اش خالی مانده، پس چگونه می‌شود در چنین روزی، در چنین بهار ماه‌هایی، با این همه مائده‌ای که از قدوم بانو برکاتش سرازیر است، باز هم دل را تهی نگه داشت؟ چگونه می‌توان از این خوان گسترده‌ی بهشتی بی‌بهره ماند؟” 👌 ادامه این حکایت را حتما بخوانید ....👇 https://eitaa.com/sahife2/68399 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در المراقبات *️⃣ «سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها — روز ۲۳: » قسمت 2 👈 او به وضوح حس می‌کرد که تک‌تک لبخندها، زمزمه‌ها، و قطرات اشک شوقی که می‌دید، همه غذاهایی بودند برای روحی که در این فضای قدسی، سیراب‌تر از همیشه می‌شد. این شور و هیجان شهر، خود بخشی از مائده‌ی الهی بود، مائده‌ای که امروز به شکل محسوس‌تری خود را نشان می‌داد. وقتی به صحن مطهر رسید، دریایی از انسان‌ها را دید که با نظم و عشقی وصف‌ناپذیر، خود را به ساحت بانو رسانده بودند. گنبد طلایی، زیر نور آفتاب ۲۳ ربیع‌الاول، درخشش دیگری داشت؛ نه درخشش صرفاً فلز گرانبها، که تلالؤ کرامت و قداست. هر ذره از این گنبد، هر کاشی از این حرم، گویی داستانی از عشق و توسل را روایت می‌کرد. مأذنه‌ها، با صدایی که گویی از بهشت می‌آمد، اذان ظهر را سر دادند و صدای «الله اکبر» جمعیت، آسمان قم را پر کرد. سیدمهدی میان این امواج انسانی ایستاد، چشمانش را بست و حس کرد گویی نسیمی از فردوس، از اعماق ملکوت بر قلبش می‌وزد و تمام سلول‌های وجودش را با خود متبرک می‌کند. این همان “بهار ماه‌ها” بود که عارف تبریزی توصیف کرده بود، همان «حالت قلبی مناسب» که برای درک این عید بزرگ لازم بود. او در این لحظه، شرمسار عجز و کوتاهی‌هایش نبود، بلکه سرشار از امید به رحمت بانو بود. در این لحظه پرشکوه، در میان این همه شور و حال و برکت، باز هم یاد تصویر تلخ مردم غزه به ذهنش خطور کرد. آن پاییز جنگی که در سرزمینشان بیداد می‌کرد. چگونه می‌توان در این بهار ماه‌ها، بی‌تفاوت بود به پاییز جانکاه مردمانی که دلشان در آرزوی یک جرعه آرامش می‌سوخت؟ سیدمهدی با تمام وجود، دست به آسمان بلند کرد و با اشک‌هایی که بی‌اختیار می‌ریخت، در دلش زمزمه کرد: “یا فاطمه معصومه! ای بانوی کرامت، ای پناه دل‌ها! به حق این لحظات نورانی، به حق این بهار پربرکت، سفره دل مردم را از آرامش و امنیت پر کن. این شور و شوقی که امروز در قم می‌بینم، این امید و کرامتی که از وجود شما سرازیر است، همه را به قلب‌های خسته‌شان برسان. نگذار سفره ایمان و امیدشان در این روزگار جنگی، خالی بماند. بیاورشان به این بهار ماه‌ها، حتی اگر زمینشان پاییز جنگ است!” شب هنگام، سیدمهدی به حجره بازگشت. شمع کوچکی را که دیروز روشن کرده بود، امروز دیگر خاموش کرد. نیازی به روشنایی دنیایی نبود؛ نور معنویت روز، نور وجود بانو و کرامتشان، تمام حجره و وجودش را روشن کرده بود. این بار، با دلی آرام‌تر و روحی سیراب‌تر، در دفترچه‌اش نوشت: “امروز، قم خود بهشتی بود که بر زمین تجلی کرده بود… و سفره دل، از برکت بانو و مائده الهی، چنان پر بود که دیگر جایی برای هیچ تهی بودنی نمانده بود. مباد که هیچ دلی، هیچ روحی، در هیچ کجای این جهان، از این بهار ماه‌ها و این کرامت بی‌پایان، محروم بماند.” ادامه دارد .... 👈قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68398 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی(ره) در *المراقبات* *️⃣ «سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها — روز ۲۴: شرمساریِ شیرین و پناه به خدا» 👈 سپیده تازه لباس صورتی بر آسمان قم کشیده بود که سیدمهدی از حجره بیرون زد. بوی یاس هنوز در کوچه‌ها جاری بود، گویی روز ۲۳ نخواسته از شهر کوچ کند. اما امروز قلبش لحن دیگری داشت؛ نه فقط شوقی که دیروز آورده بود، بلکه سنگینی مسئولیت شکر نعمتی که پیش چشمش نهاده شده بود. در ذهنش، واژه‌های عارف تبریزی می‌چرخید: *«این ماه، بهار ماه‌هاست… کامل‌ترین هدیه‌ها و بزرگ‌ترین بخشش‌ها بر زمین فرود آمده است.»* با خودش گفت: «اگر این روز، تاجِ ماه‌هاست، چرا من فقط به تماشایش بسنده کنم؟ باید این نور را به جایی برسانم، حتی اگر سهم من، فقط یک چراغ کوچک باشد.» در گذر قدیمی، پیرمردی نابینا را دید که روی سکوی سایه‌گیر نشسته بود. کمی گلاب روی دستان او ریخت و گفت: «این از کنار حرم است… به نیت تبرک.» پیرمرد شانه‌هایش لرزید و گفت: «بویش مثل یاد رسول خداست.» همان‌جا، در دلش شعله‌ای روشن شد: امروز روز گستراندن رحمت است، حتی اگر تنها در یک قطره گلاب خلاصه شود. ظهر، به مسجد کوچک و خلوتی پناه برد. پنجره‌های رنگی، نور را مثل رشته‌های طلا بر فرش‌ها پاشیده بودند. کنار ستون نشست، صحیفه سجادیه را گشود و نگاهش روی جمله‌ای از دعای هشتم ماند: ﴿9﴾ *وَ نَعُوذُ بِكَ مِنَ الْحَسْرَةِ الْعُظْمَى، وَ الْمُصِيبَةِ الْكُبْرَى، وَ أَشْقَى الشَّقَاءِ، وَ سُوءِ الْمَآبِ، وَ حِرْمَانِ الثَّوَابِ، وَ حُلُولِ الْعِقَابِ > «و به تو پناه می‌آوریم از حسرت عظیم‌تر، بلای بزرگ‌تر، بدترین بدبختی، بدی بازگشت، محرومیت از ثواب و فرود آمدن کیفر.» چیزی درونش لرزید… دیروز، در شکوه صحن، فکر نکرده بود که شاید بزرگ‌ترین محرومیت این باشد که در بهار ماه‌ها باشی و از برکتش بی‌بهره بمانی. با اشک رو به قبله گفت: «خدایا! مبادا امروز بگذرد و من از این خوانِ گسترده، سیر نشده باشم. پناهم بده تا طعم حسرت عظیم در جانم ننشیند.» غروب، به سمت حجره برگشت. در دفترچه‌اش نوشت: «بهار ماه‌ها، فقط با جشن‌ها زنده نمی‌ماند؛ باید با پناه‌بردن به خدا، از حسرت و محرومیت نجات یافت. امروز فهمیدم که این پناه، خود مائده بزرگ این روز است. خوشا به حال کسی که در روز میلاد هدیه‌ها، دست خالی نماند.» ادامه دارد .... 👈قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68399 🆔 @sahife2
📖 « اواخر وقتشه هرروزمون رو با صحیفه امام سجاد(علیه السلام) شروع کنیم؛ همون دعای اول که مثل آیینه‌ست، عاقبت کارمون رو یادمون میاره؛ از جزای اعمال و حقیقت مرگ و منزل قبر میگه، تا بدونیم کجا قرار می‌گیریم. مگه نه اینکه مرحوم ره فقط با کشیدن کتاب اصول کافی به چشمش، از درد سخت نجات پیدا کرد؟ اگه اینجور کتاب‌ها جِسم رو شفا میدن، کلمات نورانی امام سجاد(علیه السلام) نمی‌تونه دل و جان رو از دردهای پنهان شفا بده؟ » 🆔 @sahife2