eitaa logo
انس با صحیفه سجادیه
5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
من به شما عزیزان توصیه میکنم با صحیفه سجادیه انس بگیرید! کتاب بسیار عظیمی است! پراز نغمه های معنوی است! مقام معظم رهبری Sahifeh Sajjadieh در اینستاگرام https://www.instagram.com/sahife2/ ادمین کانال @yas2463
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در المراقبات 📖 سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها – روز یازدهم _ 👈هوا هنوز بوی باران دیشب را داشت. آسمان صاف شده بود، ولی زمین کمی گل‌آلود بود؛ مثل دل آدم بعد از گریه — سبک، اما هنوز ردّش پیداست. سیدمهدی صبح که دفترچه را باز کرد، چشمش روی جمله دیروز ماند: «وفا به وعده، حتی بی‌تماشاگر.» با خودش گفت: بعضی وقت‌ها نگاه‌ها هستند، اما سنگینی وفا از سنگینی نگاه‌ها بیشتر است. در مسیر بازار، یکی از آشناهای قدیمی صدایش زد. مردی که سال‌ها پیش، به خاطر سوءتفاهمی، زخمی بر دل سیدمهدی گذاشته بود. حالا همان مرد، با لبخند، کمک می‌خواست برای صاف کردن حسابش با اهل محل. کاری آسان، ولی امضای دل سیدمهدی را می‌طلبید. در دلش دو صدا پیچید: صدای اول: «این فرصتِ بی‌هزینه گرفتن حق است؛ نادیده‌اش بگیر.» صدای دوم: «این شاید همان امتحان آرام خدا باشد که رد کردنش، ردّ نگاهی مهربان است.» نشست روی نیمکت کنار مسجد. امروز پنج‌شنبه بود — شب جمعه، شبی که زمین به آسمان می‌گوید: «السلام علیک یا أبا عبدالله». دیروز، وسط دعاهای همیشگی‌اش، یاد کرده بود؛ مردمی که نامشان در هیچ کوچه‌ای از محله‌اش نیست، اما خون و خاکستر و اشکشان، بوی خانه می‌دهد. با خودش گفت: «اگر شب جمعه، زیارت حسین علیه‌السلام شفا می‌دهد، چرا دعای ما مرهم زخم غزه نباشد؟» دفتر را باز کرد و آرام خواند: 🔹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ عَوِّضْنِى مِنْ ظُلْمِهِ لِى عَفْوَكَ، وَ أَبْدِلْنِى بِسُوءِ صَنِيعِهِ بِى رَحْمَتَكَ، فَكُلُّ مَكْرُوهٍ جَلَلٌ دُونَ سَخَطِكَ، وَ كُلُّ مَرْزِئَةٍ سَوَاءٌ مَعَ مَوْجِدَتِكَ با هر کلمه که می‌خواند، حس می‌کرد این دعا فقط جوابِ زخم شخصی او نیست؛ پاسخ فریاد غزه هم می‌تواند باشد: «خدایا، از ظلمی که بر ما می‌رود، عفو تو را عطا کن… به جای بدرفتاری آن‌ها با ما، رحمتت را بفرست…» بلند شد و بدون مکث گفت: «بیا برویم. من کمکت می‌کنم.» نگاه متعجب آن مرد، مثل بادی، غبار سال‌ها کینه را برداشت. شب، پس از حل‌وفصل همه کارها، سیدمهدی وضو گرفت، رو به قبله نشست و زیارت امام حسین علیه‌السلام را خواند. هر بار که گفت: «السلام علیک یا أبا عبدالله»، ذهنش به کربلا رفت و دلش به سمت غزه. حس کرد گذشت امروزش همانقدر که آرامش به دل خودش آورد، می‌تواند در جهان غم‌زده هم جایی باز کند. در دفتر نوشت: «وَمَا يُلَقَّاهَا إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَمَا يُلَقَّاهَا إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ» (فصلت/۳۵) و افزود: «شب جمعه فهمیدم دعایی که از دل بگذرد، هم زخم تو را مرهم می‌کند، هم زخم دورترین برادرانت را.» ادامه دارد .... 👈قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68243 🆔 @sahife2
📖 « و که با هم دست بدهند، دعاها رنگی تازه می‌گیرند؛ هر ورق صحیفه سجادیه می‌شود پله‌ای به سمت آسمانِ عج، و دیگر یک غریبه‌ی ترسناک نیست، فقط همان اولین قدم به سوی آرامش ابدی است. 🌙 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در المراقبات 📖 سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها – روز دوازدهم 👈صبح ناگهان بوی نان تازه در حیاط پیچید. سیدمهدی از پنجره سر کشید؛ پسر نوجوانی در ابتدای کوچه، سنگک‌های داغ را با یک دستکش کهنه جابه‌جا می‌کرد. بخار نان‌ها آرام بالا می‌رفت، شبیه دعایی که بی‌صدا از دل‌ها برمی‌خیزد. یاد روز گذشته افتاد؛ وقتی که با گذشت و پا درمیانی، باری از روی دلش برداشته شده بود. همین سبکبالی، امروز هم به او جرات می‌داد که به دنبال کاری برود که بوی همان آرامش را بدهد. لباس پوشید و به طرف مسجد کوچک محله راه افتاد. میان راه، پیرزنی که همیشه کنار دکه سبزی‌فروشی می‌نشست صدایش زد: — آقا سید! برایم از داروخانه نسخه بگیری؟ چشم‌هام نوشته‌ها را دیگر نمی‌بیند. برگشتنی، چشمش دوباره به همان پسر نان‌فروش افتاد؛ این‌بار نگاهش دنبال تک‌تک حرکات سیدمهدی بود، نگاه یک جستجوگر خاموش. در مسجد، پس از نماز، جوانی ناشناس جلو آمد و آهسته گفت: — آقا سید… همین کارهای کوچک شما، باعث شد دوباره بیام مسجد. سیدمهدی مکث کرد؛ باورش نمی‌شد حتی نگاه‌های پنهان، مسیر دل کسی را این‌طور عوض کند. خانه که رسید، کتاب میرزا جواد آقا را گشود. جمله‌ای روی صفحه درخشید: «چه بسا نگاهی کوتاه یا لبخندی بی‌قصد، راهی را در دل کسی باز کند که خودت حتی در خواب هم نمی‌دیدی.» با مداد پررنگش زیر آن نوشت: «کارهای مخفیانه، نه فقط از خدا پنهان نمی‌ماند، بلکه از دل‌های بیدار هم پنهان نمی‌ماند.» برای ذکر روز، دعایی از صحیفه سجادیه انتخاب کرد؛ اما این‌بار در دلش، دعا را به سمت آن‌هایی فرستاد که در ، زیر بار محاصره و آوار، همچنان دلشان را از کینه خالی نگه می‌دارند: 🔹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ سَدِّدْنِى لِأَنْ أُعَارِضَ مَنْ غَشَّنِى بِالنُّصْحِ، وَ أَجْزِىَ مَنْ هَجَرَنِى بِالْبِرِّ… 🔹 او با خود گفت: این دعا یعنی حتی وقتی خانه‌ات را ویران کردند، محاصره‌ات کردند، خون عزیزانت را ریختند، تو با ایمان، بر نفرت غلبه می‌کنی و با عملِ نیک، در میدان می‌مانی؛ این همان سلاحی‌ست که هیچ قدرتی نمی‌تواند آن را خلع کند. در غزه، مادرانی را دیده بود که به کودکان آموخته‌اند پاسخ تیر و تحقیر، با محبت به همسایه بی‌پناه و یاری مجروح است. این همان روح صحیفه است؛ مقاوم، اما بی‌کینه. بعدازظهر در بازار، دید همان پسر نان‌فروش حالا به پیرمردی که سینی سبزی‌هایش افتاده کمک می‌کند. سیدمهدی این‌بار تنها ناظر بود؛ اما دلش پر از شکر شد که مهربانی، مثل رود، حتی در کوچه‌های بی‌آب هم راهی باز می‌کند. شب، این آیه را در دفترش نوشت: «وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمَّا صَبَرُوا…» – (سجده/۲۴) کنار آن یادداشت کرد: «چه در کوچه‌های محاصره‌شده غزه، چه در کوچه‌های امن شهر خودت، هدایت نتیجه همان صبری است که خدا نگاهش می‌کند و بعد، اجازه‌اش را می‌دهد.» ادامه دارد .... 👈 قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68254 🆔 @sahife2
📖 « در ، ماه شکوفه‌های نبوت، هر روز با صحیفه سجادیه، دل خود را به سرود نیایش حضرت زین‌العابدین علیه‌السلام گره می‌زنیم؛ همان امامی که مرگ را برای مؤمن، رهایی از لباس چرک و زنجیرهای سنگین این دنیا و ورود به پاک‌ترین بوها و آرام‌ترین منازل دانست. امروز، در حالی که جراحاتش را با صبر می‌بندد، مرگ برای مظلومانش نه پایان، که تصفیه و آماده شدن برای دیدار محبوب و آبادترین خانه ابدی است؛ و برای ستمگرانش، آغاز وحشت و پوشیدن خشن‌ترین جامه‌هاست. این روزها، با یاد دعای سیدالساجدین و فهم حقیقت مرگ، می‌توانی در برابر تاریکی، زیباتر زندگی کنی و نور را به قلبت و جهان برسانی. 🌙 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در المراقبات 📖 سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها – روز سیزدهم 👈صبح با اذان بیدار شد. صدای باران از شب گذشته خاموش شده، اما خیابان هنوز برقِ خیس داشت. مسجد محله آرام بود؛ جز پیرمردی که در گوشه‌ای با دفترچه‌ای کهنه می‌نوشت و گاه آهی می‌کشید. در مسیر خانه، حسین‌آقا — همسایه قدیمی — از پنجره صدا زد: — آقا سید! لطفاً این پاکت رو ببر مغازه پسرم. امانت مردمه. پاکت را گرفت؛ سبک بود اما حس می‌کرد سنگینی خاصی دارد. تا به چهارراه رسید، دو مرد غریبه جلو آمدند: — اگر این پاکت رو بدهی به ما، نصف پولش برای تو. همین الان. وسوسه مثل ثانیه‌های کند یک شب بارانی، در ذهنش نشست. فکر کرد: «هیچ‌کس هم نمی‌فهمد…» اما ناگهان، جمله‌ای از میرزا جواد آقا ملکی تبریزی یادش آمد: «هر که بر هوای نفس خویش لگام نهد، خداوند بر درِ قلب او گنج امانت می‌گشاید.» چشم بست و در دل زمزمه کرد: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ حَلِّنِي بِحِلْيَةِ الصَّالِحِينَ وَ أَلْبِسْنِي زِينَةَ الْمُتَّقِينَ…» با خودش گفت: «حلّه صالحان را وقتی می‌پوشم که امانت را بی‌کم‌وکاست به صاحبش برسانم. خیانت، جامه متقین را می‌سوزاند.» و آن‌وقت یاد مردمی افتاد که در ، در میان ویرانی و محاصره، باز هم امانت خون شهدا و ایمانشان را پاس می‌دارند؛ حتی وقتی دنیا سکوت کرده. شاید کوچک‌ترین امانت امروز من، شبیه پاسداری آن‌ها از حقیقت باشد. برخاست، پاکت را گرفت و مستقیم به مغازه پسر حسین‌آقا رفت. وقتی تشکر شنید، حس سبکی در دلش نشست که با هیچ سکه‌ای عوض نمی‌شد. شب، زیر نور چراغ نفتی، در دفترچه‌اش نوشت: «إِنَّ ٱللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّوا ٱلْأَمَٰنَٰتِ إِلَىٰٓ أَهْلِهَا» (نساء/۵۸) و کنارش افزود: «در کنار برادران و خواهرانم در غزه، امانتداری من هم شعله کوچکی است در راه بزرگ عدالت خدا.» ادامه دارد .... 👈(قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68266 🆔 @sahife2
📖 « در ، این بهار دل‌ها و ایام ولادت پیامبر رحمت صل الله علیه وآله وسلم ، که عطر هفته در هوا پیچیده، هر روز با زمزمه‌ی صحیفه سجادیه، دلت را به آسمان گره بزن؛ و به یاد بیاور سخن حضرت جواد(علیه السلام) که فرمودند: «مرگ برای مؤمن، حمّامی است که گرد گناه و غبار غم را می‌شوید»… پس نترس، چون این سفر، مثل دیدار محبوبی است که حتی حضرت ابراهیم(علیه السلام) گفت: «همین دیدن، برای بهشتی شدن کافی است.» 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در المراقبات 📖 سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها – روز ۱۴ 👈هوا صبح، بوی خاک باران‌خورده را در آغوش گرفته بود. میلاد پیامبر رحمت، محمد مصطفی(ص) از راه رسیده بود و شهر در آغاز هفته وحدت، نسیم دیگری داشت؛ نسیمی که انگار دل‌ها را به هم نزدیک‌تر می‌کرد. سیدمهدی تازه داشت بند کفشش را می‌بست که گوشی‌اش زنگ خورد. شماره ناشناس بود. – سلام آقا سید، من همان مغازه‌دار روبه‌روی پسر حسین‌آقا هستم. دیروز وقتی آن پاکت را آوردی، از پنجره دیدم. امروز مشتری‌ای آمده که دنبال یک کارگر خوش‌حساب و امین برای چند روز می‌گردد. یاد تو افتادم. دست سیدمهدی لرزید؛ هفته‌ها بود دنبال کار موقت می‌گشت تا هزینه درمان مادرش را کامل کند. همان ظهر رفت، گفت‌وگو کرد، و همان‌جا کار را به او سپردند. در مسیر برگشت حس کرد این اتفاق مستقیم به کار بی‌نام و نشان دیروز وصل است. در دفترچه‌اش نوشت: «کارهای پنهان، راه‌های پنهان را می‌گشایند.» کتاب میرزا جواد آقا را باز کرد و خواند: «آن‌که برای خدا امانت‌دار شود، خدا زمین و آسمان را برای امانتداری‌اش به شهادت می‌گیرد، و از همان آسمان، درهای گشایش را برایش می‌گشاید.» آنگاه، برای دعای روز، دست روی صفحه صحیفه سجادیه گذاشت و با بغضی که از کودکان بی‌پناه غزه در گلویش بود، با تمام جانش خواند: 🌿 «فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ، وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ، وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ، وَ أَذِقْنِي حَلاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجًا هَنِيئًا، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجًا وَحْيًا» 🌿 💧 «پس بر محمد و آل او درود فرست، ای پروردگار، و به فضل خویش درِ گشایش را به رویم باز کن، دست اندوه را از من کوتاه گردان، نیکو بنگر بر آنچه شکایت برده‌ام، کام دلم را به اجابت شیرین ساز، و از نزد خویش رحمت و گشایشی مبارک به من عطا فرما، و راه بیرون شدن از این تاریکی‌ها را آماده کن.» شب در مسجد، همان پسر نان‌فروش دیروز با لبخندی پرنور جلو آمد: – عمو سید! امروز خیلی خوشحالم… سیدمهدی در دل گفت: «شاید گشایش‌ها همیشه در یک لحظه، برای چندین دل گره‌خورده باز می‌شوند… حتی برای قلب‌های کوچک کودکان محاصره‌شده.» در پایان صفحه دفترچه، آیه‌ای نوشت: «وَمَن يَتَّقِ ٱللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجٗا وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ» – (طلاق/۲-۳) و کنارش نوشت: «خدا می‌داند از کجا مرا بیابد… حتی اگر من ندانم، از کجا باید آغاز کنم.» ادامه دارد .... 👈قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68277 🆔 @sahife2
📖 « فردا ۱۷ ، میلاد بزرگ‌ترین معلم زندگی ﷺه. قرآن صریح میگه روزی می‌رسه که آدم‌ها میگن: “رب ارجعون” ولی دیگه برگشتی در کار نیست، چون بین ما و قیامت "برزخ"ه. اگر امروز فرصت داریم نفس می‌کشیم و یاد پیامبر و دعاهای صحیفه سجادیه هست، یعنی هنوز میشه جبران کرد؛ وگرنه فردا ممکنه دیر باشه..» 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در المراقبات 📖 سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها – روز ۱۵ 👈ظهر ، در پاساژ قدیم بازار، جلسه‌ای کوچک برپا بود؛ چند مغازه‌دار گرد هم آمده بودند تا درباره تعمیرات راسته تصمیم بگیرند. گرمای هوا صدای غرغر بعضی‌ها را از زیر لب بیرون می‌کشید. در میان بحث‌ها، مردی گفت: — باید هزینه اجاره انبار را بین همه تقسیم کنیم. بعد کسی رو به سیدمهدی چرخید: — ولی شنیدم شما اصلاً از انبار استفاده نکردید. مگر نه؟ لحظه‌ای کوتاه، نفسش سنگین شد. می‌توانست بگوید «نه، استفاده نکردم» و سهمش را کم کند. اما ته ذهنش سایه‌ای افتاد… تصویر دو چمدان جنس که هفته پیش برای دو روز به امانت گذاشته بود، بالا آمد. کم، ولی… استفاده بود. در دلش زمزمه‌ای گذشت، از همان دعا که صبح در دفترچه‌اش یادداشت کرده بود: «خدایا! هر وسوسه و گمان‌بدی که شیطان به دل من می‌افکند، یاد عظمت تو را در دل من بیفکن… و هر سخن بیهوده و ناروا را بدل کن به سپاس و تمجید تو.» احساس کرد زبانش میان دروغِ سبک و راستیِ سنگین معلق مانده، و دعا مثل نسیم، پرده‌ی دود را کنار زد. گفت: — استفاده کردم، هرچند کم. سهم من کامل مثل بقیه. چند نفر ساکت شدند؛ نگاه‌ها نرم شد، گویا سنگی از کفه ترازو برداشته شد. بعد جلسه، مردی که تا آن روز فقط سلامی سرد کرده بود، نزدیک شد: — سید، از همین صداقتت خوشم آمد. اگر کمکی خواستی، روی من حساب کن. در راه خانه، کتاب میرزا جواد آقا را باز کرد: «صداقت، تقویم عمر تو را پرثمر می‌کند. یک روز راست، معادل سال‌ها فرصت است.» شب هنگام، دوباره دعا را زمزمه کرد، اما این بار با فهمی تازه؛ حس کرد امروز خدا آن «سخن زشت و بیهوده» را پیش از تولدش خفه کرده و جایش «الحمدلله» نشانده. زیر آیه نوشت: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ – توبه، ۱۱۹ و اضافه کرد: «راست گفتن، حتی اگر کیسه‌ات را سبک کند، قلبت را سنگین و وزین می‌کند.» ادامه دارد .... 👈قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68288 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در المراقبات 📖 سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها – روز شانزدهم 👈سپیده‌دم، کوچه‌ها رنگ دیگری داشت. پرچم‌های سبز و سفید بر سردر خانه‌ها تاب می‌خوردند و بوی نان تازه با نوای شاد مردم که از ولادت پیامبر رحمت ﷺ و امام صادق (ع) می‌گفتند، در هوا می‌پیچید. آخه فردا ۱۷ ربیع الول است سیدمهدی نان‌دان کوچکش را برداشت و به نانوایی رفت. صف بلند بود. مردی جوان، با صدایی بلند، از دیر شدن پخت و بی‌نظمی کارگرها شکایت می‌کرد. یکی از مشتری‌ها آرام زمزمه کرد — این بنده خدا تازه از بیمارستان مرخص شده… دل سیدمهدی گواهی داد که این حرف حقیقت دارد، ولی می‌دانست گفتنِ ماجرا جلوی جمع، پرده از رازِ زندگی کارگر برمی‌دارد. دلش می‌خواست دفاع کند، اما یاد جمله‌ای از کتاب میرزا جواد آقا افتاد: «همیشه گفتن، خیر نمی‌آورد. گاهی خاموشی، آبرویی را نگه می‌دارد که با هزار سخن برنمی‌گردد.» نان‌ها را که گرفت، به کارگر رو کرد و با لبخند گفت — خدا قوت عیدتون مبارک… امروز بوی نونتون، بوی بهاره بهارهاست کارگر لبخندی زد که انگار غبار خستگی را از چشمش شست. در مسیر بازگشت، ذهنش غرق در دعای امروز شد. زمزمه کرد: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ… خدایا، بر محمد و آلش درود فرست، و مرا نیرو ده بر آنکه به من ستم کند، زبانم گویا کن بر آنکه ستیزه‌جوست، و مرا به اطاعت آنکه راه مینماید موفق ساز… احساس کرد هر جملهٔ دعا، راهی است برای انتخاب امروزش؛ سکوتی که نه از ترس، که از شفقت برخواسته بود. عصر، همان پیرمردی که دیروز در جلسه همیارش بود، سر کوچه گفت: — سید، امروز با سکوتت، یک دل رو از شکستن نجات دادی. شب، در دفترش نوشت: «لَا يَسْتَوِي الْخَبِيثُ وَ الطَّيِّبُ» – مائده/۱۰۰ و زیرش افزود: «امروز فهمیدم بعضی سکوت‌ها، طیب‌اند؛ بوی مدینه می‌دهند، بوی میلاد پیامبر ﷺ.» ادامه دارد .... 👈قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68307 🆔 @sahife2
📖 « امروز ۱۷ ، میلاد پیامبر ﷺ و امام صادق علیه‌السلامه 🌸 دنیا دو روزه… هر روز یه ورق از صحیفه سجادیه. رو باز کن، که فردا تو برزخ حسرت «ای کاش…» به دلت نمونه. شهیدای بدر و احد هنوز زنده‌ان و نعمت می‌خورن؛ ما چی؟ آماده‌ایم یا هنوز فکر می‌کنیم وقت هست؟ 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در المراقبات 📖سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها – روز ۱۷ 👈امروز شهر رنگ دیگری داشت. از صبح، گلدان‌های دم‌در خانه‌ها با آب تازه برق می‌زد و بوی اسپند از کوچه‌ها بالا می‌رفت. پرچم‌های سبز و سفید در باد می‌رقصیدند. زن‌ها و بچه‌ها ظرف‌های شله‌زرد و حلوا را بین همسایه‌ها تقسیم می‌کردند. سیدمهدی آرام‌تر از همیشه قدم برمی‌داشت. نه به خاطر گرمای ظهر ، که برای نوشیدن با تمام جان این حسِ عید؛ عید میلاد پیامبری که زمین با آمدنش از برکت پر شد و امامی که با علم و حلم، راه را هموار کرد. دو روز پیش، در کتابچه قدیمی‌اش شرح میرزا جواد آقا ملکی تبریزی را درباره این روز خوانده بود: «این ماه مثل بهار، باران رحمت را بر زمین می‌ریزد… هیچ رحمتی از آغاز آفرینش به بزرگی رحمتی که در این روز نازل شده، نیامده است؛ چون برتری این رحمت، مانند برتری رسول خدا بر همه مخلوقات است. این روز، روز کامل‌ترین هدایا، برترین برکات و زیباترین نورهاست…» همان‌طور که با خودش تکرار می‌کرد «مهم داشتن حالت قلبی مناسب در این عید بزرگ است»، سر بازار کوچک چشمش به مردی میانسال افتاد که روی دوچرخه خرابش خم شده بود. دست‌هایش تا آرنج سیاه از روغن، شبیه دستان کارگرهای سحرگاهی. زنجیر دوچرخه سر ناسازگاری داشت. سیدمهدی ایستاد. انگار دعای امروز صحیفه سجادیه، از صبح کمین کرده بود برای این لحظه: «اللهم صلّ على محمد و آله، و وفقنی لقبول ما قضیت… و استعملنی بما هو أسلم.» — اجازه بدهید کمک کنم. چند دقیقه بعد، زنجیر جا افتاد و چرخ نرم چرخید. مرد گفت پیک کتابخانه مرکزی است و باید بسته‌ای مهم را به جلسه شهرداری برساند، وگرنه کار خیریه برای بچه‌ها عقب می‌افتد. سیدمهدی اول می‌خواست خداحافظی کند، اما پای لنگ و چشم نگران مرد، و آن عبارت «استعملنی» دوباره در ذهنش جرقه زد. — بیایید خودم می‌رسانم. در مسیر، بوی نان تازه از نانوایی و همهمه مردم عید را پررنگ‌تر می‌کرد. وقتی بسته را تحویل داد، مسئول بخش فرهنگی شهرداری که منتظرش بود، با گرمی گفت: — سیدجان، ما برای جمع‌آوری داوطلب‌ها در محله، یک معتمد می‌خواهیم… این کار، خودِ تویی. عصر، با خستگی شیرینی برگشت. یاد جمله میرزا جواد آقا افتاد که: «اگر دل تو حتی یک چشم‌به‌هم‌زدن خدا را فراموش کند، از شوق او می‌میرد…» شب، در دفترچه چرمی‌اش نوشت: «وَمَن أَحْسَنُ قَوْلٗا مِّمَّن دَعَآ إِلَى ٱللَّهِ وَعَمِلَ صَٰلِحٗا…» (فصلت/۳۳) و زیرش این یادداشت را گذاشت: «در روزی که کامل‌ترین رحمت خدا بر زمین آمد، شاید بزرگ‌ترین شکرگزاری، عمل صالحی است که خودش بی‌انتصاب، روی مسیرت می‌گذارد. گاهی تو انتخابش نمی‌کنی؛ او تو را انتخاب می‌کند.» ادامه دارد .... 👈 قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68308 🆔 @sahife2