eitaa logo
انس با صحیفه سجادیه
5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
من به شما عزیزان توصیه میکنم با صحیفه سجادیه انس بگیرید! کتاب بسیار عظیمی است! پراز نغمه های معنوی است! مقام معظم رهبری Sahifeh Sajjadieh در اینستاگرام https://www.instagram.com/sahife2/ ادمین کانال @yas2463
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در مراقبات 📅 سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها – روز پنجم 👈صبح زود، آفتاب طلایی و شفاف از لای شیشه‌های قدی حیاط می‌ریخت روی موزاییک‌ها، مثل نخ‌های باریکی که زمین را به آسمان گره زده باشد. صدای اذان هنوز در گوش سیدمهدی می‌پیچید و بوی چای تازه از سماور بلند می‌شد. اما امروز یک حس متفاوت در دل او جوانه زده بود؛ حس این‌که باید دل را کمی بیشتر به دست خدا بسپارد. نشست بر سجاده و چشم‌ها را بست. در سکوت اتاق، صدای ورق‌زدن کتاب «مراقبات» میرزا جواد آقا را شنید که از شب پیش روی میز مانده بود. صفحه‌ای را که بی‌هدف باز کرد، این سطر به چشمش خورد: «هر روز که آغاز می‌شود، خداوند همان روز را به تو سپرده است؛ اگر آن را به او بازگردانی با اعمالی که دوست دارد، امانت را سالم به صاحبش رسانده‌ای.» قلم را برداشت و در دفترچه نوشت: «این روز، امانتی است که باید با دست‌های پاک برگردد.» زمزمه‌کردن این دعا از صحیفه سجادیه برایش آرامشی خاص آورد: 🔹 وَ هَذَا يَوْمٌ حَادِثٌ جَدِيدٌ، وَ هُوَ عَلَيْنَا شَاهِدٌ عَتِيد....، وَ امْلَأْ لَنَا مَا بَيْنَ طَرَفَيْهِ حَمْدا وَ شُكْرا وَ أَجْرا وَ ذُخْرا وَ فَضْلا وَ إِحْسَانا خداوندا از ابتدا تا پايان این را برای ما با پُر فرما (اینجا) تصمیم گرفت امروز نه کاری بزرگ، بلکه مراقب امانت این روز باشد. به بازار رفت تا خریدی کوچک انجام دهد، اما در مسیر، پسرکی را دید که کیسه نانش پاره شده و تکه‌های نان روی زمین افتاده بود. بدون فکر، جلو رفت، چند قرص نان تازه خرید و بی‌هیچ حرفی در دستش گذاشت. پسرک فقط یک «خدا خیرت بدهد» گفت و دوید. در راه برگشت، حس کرد همین عمل کوتاه،‌ مثل مهر کوچکی در دفتر روز پنجمش ثبت شده. وقتی به خانه برگشت، روی صفحه دفترچه آیه‌ای نوشت که به دلش نشسته بود: «إِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ» – (توبه/۱۲۰) زیر لب زمزمه کرد: «پس امروز را سالم برگرداندم… تا فردا را دوباره از نو بسازم.» با بستن دفترچه، حس می‌کرد این سفر ربیع‌الاولی، کم‌کم دارد رشته‌ای از امانت‌ها، نیت‌ها و لبخندهای کوچک می‌بافد که یک روز، به دست صاحبش خواهد رسید. ادامه دارد .... 👈 قسمت قبل 👇 https://eitaa.com/sahife2/68164 🆔 @sahife2
📖« رفیق جان! این ماه که عطر میلاد پیامبر و شادی دل مؤمن‌ها پیچیده، وقتشه دل و فکرت رو هر روز با نان گرم قرآن و صحیفهٔ سجادیه سیر کنی. با دقت آیات رو بخون، با تأمل روایات رو مرور کن، تا یاد مرگ و برزخ و قیامت و حساب‌وکتاب توی دلت زنده بمونه و چشم و گوش و زبان و دست و دلت رو پاک و مطیع نگه داره. این ماه، سفرهٔ رحمت خدا از همیشه گسترده‌تره؛ حیفه ازش لقمه بر‌نداری، که فردا نه حسرتش رو بشه خرید، نه فرصت بازگشتش رو پیدا کرد. » 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در مراقبات 📅 سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها – روز ششم 👈صبح از پشت پنجره دید که مه نازکی حیاط را پوشانده است؛ طوری که شاخه‌های نارنج، کم‌رنگ و محو در دل سپیدی ایستاده بودند. بوی خاک نم‌خورده و کمی سردی هوا، سیدمهدی را وسوسه کرد که پیش از همه کارهای روز، لحظه‌ای آرام نفس بکشد و فقط ببیند. دفترچه قهوه‌ای‌اش را آورد و همان ابتدای صبح نوشت: «مه، یادآور خاکی است که هنوز بارانش نرسیده… قلبم هم گاهی همین‌طور است.» سپس کتاب «مراقبات» میرزا جواد آقا را باز کرد و سطری پیدا کرد که انگار از دل امروز حرف می‌زد: «آن‌که دلش را با یاد خدا زنده کند، در میان مردمان چون گلی است که بویش همه را آرام می‌کند، حتی اگر خود بی‌صدا باشد.» در دل گفت: «پس امروز باید دل را زنده نگه دارم… حتی اگر فقط در سکوت باشد.» برای دعای امروز، به صحیفه سجادیه سر زد و این جمله آرامش‌بخش را انتخاب کرد: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْ لِي يَداً عَلَى مَنْ ظَلَمَنِي وَ لِسَاناً عَلَى مَنْ خَاصَمَنِي وَ ظَفَراً بِمَنْ عَانَدَنِي وَ هَبْ لِي مَكْراً عَلَى مَنْ كَايَدَنِي وَ قُدْرَةً عَلَى مَنِ اضْطَهَدَنِي وَ تَكْذِيباً لِمَنْ قَصَبَنِي وَ سَلَامَةً مِمَّنْ تَوَعَّدَنِي وَ وَفِّقْنِي لِطَاعَةِ مَنْ سَدَّدَنِي وَ مُتَابَعَةِ مَنْ أَرْشَدَنِي - اما در دل افزود: «و زبانی که بیشتر از همه، برای مهربانی باز شود.» بعد از ظهر، در بازارچه کوچک محله قدم می‌زد که دید پسر جوانی با فروشنده بگومگویی کرده و کمی جمعیت هم جمع شده‌اند. سیدمهدی آرام جلو رفت، با صدایی ملایم حرف هر دو را شنید، و سعی کرد ماجرا را با چند کلمه آرام کند. عجیب بود که همین چند جمله ساده، هیاهو را آرام کرد و مردم کم‌کم پراکنده شدند. وقتی برگشت خانه، حس کرد امروز بیشتر از همیشه، آن «گلی که بی‌صدا بویش پخش می‌شود» را درک کرده است. در دفترچه نوشت: «مهربانی بی‌سروصدا، گاهی بلندترین فریاد دنیاست.» و پایین صفحه این آیه را افزود: «ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ» – (فصلت/۳۴) (بدی را با آنچه بهتر است دفع کن.) دفترچه را بست و نگاهش را از روی مه پنجره به دل خودش برد؛ جایی که امروز، کمی پاک‌تر و روشن‌تر از صبح شده بود. ادامه دارد .... 👈 قسمت قبل 👇 https://eitaa.com/sahife2/68179 🆔 @sahife2
📖« فردا، اش رنگ دیگه ‌ای داره؛ هم داغ جدایی از (علیه السلام) روی دل‌مونه، هم امید بوسه بر پرچم امامت مولامون، حضرت مهدی(عج). این تقویم داره بهمون می‌گه: مرگ قرار هر آدمه — برای بعضیا بشارت وصاله، برای بعضیا کابوس تاریکی. امام سجاد(علیه السلام) توی ابوحمزه اون‌قدر بی‌پرده گفت که جا برای خوش‌خیالی نموند: «عمرم رو با فردا و فردا تلف کردم، قبرم رو مثل رختخواب راحت نچیدم، حالا بال‌های مرگ بالای سرمه… چرا گریه نکنم؟» انگار که با این کلمات، می‌خواد گردنمون رو زیر دست غفلت خم کنه. فردا، روز بیعته؛ روز دوباره پرسیدن از خودمون: اگه همین لحظه پرده کنار بره و صاحب‌الزمان(عج) بیاد و بگه: «وقتشه»، با چه پرونده‌ای جلو می‌ری؟ با صحیفه سجادیه‌ای که هر روز خونده‌ای، یا با دست‌های خالی و دلی پر از حسرت؟ مرگ نه خبر می‌ده، نه وقت اضافه می‌ده؛ اما امروز و فردا رو داده که انتخاب کنیم: سمت نورش بریم یا سمت تاریکی. فردای شهادت و آغاز امامت، امتحان وفاداریه — جوابش، توی عمل امروز ماست. » 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در مراقبات 📅 سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها – روز هفتم (شب شهادت علیه‌السلام) 👈امروز صبح، صدای پای نامه‌رسان در کوچه، سکوت هوا را برید. یک پاکت زردرنگ روی پله گذاشت و رفت. سیدمهدی وقتی آن را باز کرد، نامه‌ای پیدا کرد که سال‌ها منتظرش بود: دعوت به دیدارِ پیرمردی که زمانی استاد و راهنمای جوانی‌هایش بود، اما ناخواسته از او فاصله گرفته بود. نشست وسط اتاق، نامه را چند بار خواند. دست‌خط لرزان استاد، پر از خاطره بود؛ خاطره‌ای که اصلاً نمی‌شد با کلمات عادی بیان کرد. احساس کرد نفس‌هایش هم رنگ دیگری گرفته‌اند. اما امروز، فقط یک روز عادی نبود… شب غربت امام حسن عسکری علیه‌السلام، مولایی که عمری کوتاه و پرمظلومیت داشت. سیدمهدی حس کرد این دعوت بی‌ربط با حال و هوای امشب نیست. آرام دفتر صحیفه سجادیه را باز کرد و زیر لب خواند: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ لا أُظْلَمَنَّ وَ أَنْتَ مُطِيقٌ لِلدَّفْعِ عَنِّى، وَ لا أَظْلِمَنَّ وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى الْقَبْضِ مِنِّى، وَ لا أَضِلَّنَّ وَ قَدْ أَمْكَنَتْكَ هِدَايَتِى، وَ لا أَفْتَقِرَنَّ وَ مِنْ عِنْدِكَ وُسْعِى، وَ لا أَطْغَيَنَّ وَ مِنْ عِنْدِكَ وُجْدِى این‌بار، دعا مثل پیامی مستقیم به قلبش نشست. یادش آمد که سال‌ها قبل، جدایی‌شان به خاطر یک قضاوت عجولانه بود. در دل گفت: «خدایا، مگذار امشب مرا در جایگاه ظالم بنویسند. اگر حقی از من گرفته شده، تو توان بازگرداندنش را داری… و اگر من حق کسی را ضایع کرده‌ام، تو می‌توانی بازویم را برای جبران بگیری. تو هدایت را به دستم داده‌ای، نگذار این راه به بی‌مهری یا تکبّر ختم شود. و اگر این دیدار را با روزی و لطف تو به دست آورده‌ام، مبادا به سرکشی بدل شود.» با همین حال، ظهر کیف کوچکش را برداشت و راه افتاد. باد خنکی برگ‌های زرد را روی کوچه می‌رقصاند؛ هر برگ، انگار دفتری بود که اشتباهاتش ورق می‌خورد. وقتی به خانه استاد رسید، پیرمرد با لبخند در را باز کرد. در چهره‌اش نه گلایه بود و نه سرزنش، فقط مهری نرم که یادآور مهربانی امامانی بود که حتی به دشمنشان دعای خیر می‌کردند. هیچ حرفی از گذشته نزدند، نوشیدن چای و سکوتشان خودش آشتی‌نامه‌ای بی‌کلمه بود. در بازگشت، ذهنش پر بود از همان دعا؛ حس کرد خداوند قبل از این که او را به دیدار استاد برساند، دلش را به پذیرش اصلاح رسانده است. در دفتر نوشت: «وَهُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ…» – (شوری/۲۵) و اضافه کرد: «دعایی که صبح خواندم، همین امروز به اجابت رسید؛ نه ظالم ماندم و نه مظلوم برگشتم.» دفترچه را بست و فهمید که گاهی، یک دعا می‌تواند سفر را به فصل تازه‌ای ببرد؛ فصلی که با غربت عسکری علیه‌السلام آغاز می‌شود و با عهدی کهنه، از نو بسته می‌شود. ادامه دارد .... 👈 قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68195 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در مراقبات 🏴📅 سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها - روز هشتم (روز شهادت امام حسن عسکری علیه‌السلام) 👈سیدمهدی صبح زودتر از همیشه بیدار شد. حس می‌کرد چشم‌هایش قبل از خورشید باز شده‌اند. پرده را آرام کنار زد؛ نور طلایی و نرم، حیاط را پر کرده بود، اما امروز در دلش افقی دیگر باز بود… روزی که تاریخ با بغض یاد می‌کند: شهادت مولایش علیه‌السلام. بر لبش بی‌اختیار آمد: «السلام علی المظلوم الغریب…» دلش پر کشید به سامرا؛ شهری که خورشیدش از حصار دیوارهای بی‌رحم عبور نکرد، اما نورش هنوز در دل مؤمنان جاری است. دستش رفت سمت قفسه، صحیفه سجادیه را برداشت. شاید ده‌ها دعا را بارها خوانده بود، اما امروز صفحه‌ای بی‌مقدمه جلویش گشوده شد که گویی خود امام عسکری در آن نفس می‌کشید: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ مَتِّعْنِى بِالاقْتِصَادِ، وَ اجْعَلْنِى مِنْ أَهْلِ السَّدَادِ، وَ مِنْ أَدِلَّةِ الرَّشَادِ، وَ مِنْ صَالِحِ الْعِبَادِ، وَ ارْزُقْنِى فَوْزَ الْمَعَادِ، وَ سلامَةَ الْمِرْصَادِ چند بار زمزمه کرد. هر بار که کلمه «اقتِصاد» را می‌گفت، به یاد زندگی امام افتاد؛ میانه‌روی نه فقط در خرج و خوراک، بلکه در همه انتخاب‌ها؛ حتی در سخت‌ترین روزهای محاصره و حبس، حتی در بخشیدن دشمنان. «سداد» که بر زبانش آمد، خاطره همان پایداری امام را دید؛ ایستادگی در حرف حق، بی‌کم و کاست، بی‌افراط و بی‌تفریط. بخش «أدلّة الرشاد» او را به فکر برد: چقدر امام، چراغ هدایت برای مردمش بود، حتی در زمانی که صدایش را برای همه نمی‌توانست بلند بگوید. و «صالح العباد»… یعنی بنده‌ای که خدا از او راضی است و مردم از او آرامش می‌گیرند. آخر دعا که رسید ـ «فوز المعاد و سلامة المرصاد» ـ حس کرد این همان آرامش لحظه شهادت است؛ وقتی که همه تیرها و کمین‌ها پشت سر گذاشته شده و روح با لبخند به خانه برمی‌گردد. سیدمهدی دفترچه‌اش را آورد و نوشت: «امامم همه این دعا را زندگی کرد. حالا وقت من است که یک سطرش را زندگی کنم.» هنوز چای‌اش را نخورده بود، اما تصمیم گرفته بود امروز دست‌کم یک گره را باز کند. حرف میرزا جواد آقا در ذهنش زنگ می‌زد: «آن‌چه میان تو و خداست، اگر درست شود، خدا میان تو و همه‌چیز را درست می‌کند.» بعدازظهر، کلید اولین قفلش را برداشت. به سمت کارگاه قدیمی رفت؛ جایی که سال‌ها به خاطر اختلاف با شریکش رها شده بود. در که باز شد، بوی چوب و آهن زنگ‌زده و… دو چشم آشنا. رفیق قدیمی‌اش با موهایی که حالا مثل خاکستری غروب شده بود ایستاده بود. سیدمهدی یاد بخش «سَدَاد» دعا افتاد و با همان صداقت گفت: «آمده‌ام حرف بزنیم.» چند لحظه سکوت… بعد یکی دو جمله کوتاه… و در نهایت، دست‌هایی که دوباره راه خانه‌شان را پیدا کردند. حس کرد نفسش آزادتر شد، مثل پرنده‌ای که از کمین‌گاه جسته باشد. شب که رسید، چراغ کوچک اتاق روشن بود و سکوت، همه‌جا را گرفته بود. لای دفترچه نوشت: «مَن عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً» (نحل/۹۷) پایین‌تر اضافه کرد: «امروز دعا مسیرم را عوض کرد. از اقتصاد تا سداد، از هدایت تا رستگاری، همه‌اش در یک روز لمس شد. شاید این همان حیات طیبه باشد که امامم در لحظه شهادت هم داشت.» ادامه دارد… 👈قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68209 🆔 @sahife2
« امروز نهم روزی که آغاز امامت آخرین حجت خدا است را جشن می‌گیریم. و به لسان مبارک امام سجاد علیه السلام در صحیفه سجادیه ( ) عرضه میداریم : خدایا… اگر نگاه مهربانت را از من بگردانی، دیگر هیچ دستگیر و امیدی ندارم. همه درها بی‌تو قفل می‌ماند. منم عبدی که در مشت توست… ... فَإِنِّى عَبْدُكَ وَ فِى قَبْضَتِكَ، نَاصِيَتِى بِيَدِكَ خداوندا در این روز بهاری ولایت، زیر سایه ات علیه السلام پناهم بده.» 🌙 🆔 @sahife2
📖« امروز نهم است ، روزی که آقا عج زمام هدایت عالم رو به دست گرفته مدتیه صحیفه‌ ی سجادیه برام شده دفتر حرف زدن و مناجات با امامم، و انشالله روزی که میاد و همه اون ها رو جواب میده. وقتی هر روز با مناجات با اون زندگی می‌کنم، مرگ دیگه درِ جدایی نیست؛ درِ رسیدنه به همان وعده‌ای که قرآن گفت: «نترسید، غصه نخورید… بهشت آماده‌ست.» اون وقت می‌فهمم، سفر آخر، یعنی دیدار صاحب دعاهام. » 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در مراقبات 📖 سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها – روز نهم 👈باران از نیمه‌های شب بی‌وقفه می‌بارید. صدایش روی شیروانی، مثل هزار انگشت کوچک که پشت هم بر طبل عشق می‌نوازند، او را زودتر بیدار کرد. پنجره را نیمه باز کرد؛ هوای نمناک، بوی خاک تازه و کوچه‌ی خیس را از لای پرده‌ها به اتاق آورد. نگاهی به ساعت انداخت؛ وقت اذان نزدیک بود. زیر لب گفت: «امروز، روزی‌ست که آسمان هم دارد جشن می‌گیرد… آغاز امامت مولای من، صاحب‌الزمان.» آب بر چهره‌اش ریخت؛ سرمای وضو مثل تلنگری برای دل خسته‌ی چند روزه‌اش بود. ایستاد رو به قبله، و در همان رکعت اول نماز صبح، حس کرد امروز جهان برایش شکل دیگری گرفته. آخرِ سلام، به سجده رفت، و با صدایی که خودش هم از عمقش تعجب کرد، گفت: 🔹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ تَوَلَّنِى فِى جِيرَانِى وَ مَوَالِيَّ 🔹 🔸 «خدایا، بر محمد و آلش درود فرست، و به بهترین وجه مرا در مراعات حق ها و بستگانم یاری کن» 🔸 این دعا امروز مثل حلقه‌ای محکم، پل میان نماز صبحش و آغاز امامت امامش شد. حس کرد این توفیق، دعوتی‌ست برای اینکه روزش را با مردم، مثل روزش با خدا، صاف و بی‌غبار نگه دارد. دفترچه‌ی کوچک را که همیشه روی طاقچه بود برداشت. با دستانی که هنوز از وضو خیس بودند، نوشت: «هر روز یک میدان تمرین است… دیروز در آفتاب، امروز زیر باران، و امروز در آغوش روزی که به نام امام من آغاز می‌شود. عهد می‌بندم که این دعا، راهنمای امروز و فردایم باشد.» پس از طلوع، راهی بازارچه شد. بارانِ ریز، سنگفرش‌های کوچه را شسته و براق کرده بود. در همان کوچه‌ باریک نزدیک خانه، یکی از کاسبان بی‌دلیل با لحن تند به او تاخت؛ موضوع، بهانه‌ای پیش‌پاافتاده بود، ولی آهنگ صدایش تیزی خاصی داشت. لحظه‌ای تپش قلبش بالا رفت، مثل آتشی که می‌خواهد از جرقه‌ای کوچک شعله بگیرد. امّا یادش آمد که عهد کرده بود امروز با دعای صبحش زندگی کند. زیر لب فقط یک چیز را تکرار کرد: «وَ تَوَلَّنِى فِى جِيرَانِى وَ مَوَالِيَّ…» سپس با صدایی آرام، گفت: «حق با شماست، من حواسم نبود.» کاسب که عقب نشست، سیدمهدی به راهش ادامه داد. احساس کرد همین چند قدم، پلی بوده بر رودخانه‌ای پرخروش؛ اگر می‌افتاد، همه‌ی زحمات روزش را همان اول صبح می‌شست و می‌بُرد. ساعتی بعد، برگشت و کارهای روز را با همان آرامش ادامه داد. دنبال بهانه‌ای گشت تا باز هم به یاد آن دعا بیفتد: وقتی پیرزن همسایه را دید که خریدهایش سنگین بود، جلو رفت و کمک کرد. همان موقع لبخند زد و در دل گفت: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ تَوَلَّنِى فِى جِيرَانِى…» شب که فرارسید، صدای باران سبک‌تر شده بود، انگار آسمان هم آرام گرفته بود. زیر نور چراغ نفتی، دفترچه را باز کرد و نوشت: «گاهی پیروزی از آنِ کسی است که زودتر عقب‌نشینی می‌کند، نه کسی که تا آخر می‌جنگد. امروز فهمیدم، عقب‌نشینی برای خدا، پیشروی است برای روح.» و زیرش آیه‌ای گذاشت که با صبحش، عهدش، و شَبش هم‌صدا بود: “…وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ…” (آل‌عمران/۱۳۴) دفترچه را بست. نگاه کوتاهی به آسمان کرد و زیر لب زمزمه کرد: «مولای من… امروز را با عهدی بستم که از صبح تا شب حفظش کردم. فردا، باز به یاری همین دعا، به راهم ادامه می‌دهم.» ادامه دارد .... 👈 قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68216 🆔 @sahife2
📖 « امروز دهم است و من باز هم مثل همیشه یه گوشه از صحیفه سجادیه رو باز می‌کنم و با خدا نجوا می‌کنم که دلم غافل نشه، مخصوصاً این روزها که مثل یک زخم باز جلو چشممونه. خون بچه‌ها و پیرها هنوز خیابون‌هاش رو خیس کرده، صدای گریه مادرهاش هنوز تو گوشه و کنار می‌پیچه، و اسرائیل مثل همیشه، بی‌رحمانه می‌زنه تا حتی نفس هم‌قطارشون رو هم ببره. قرآن بارها گفته: روزی میشه که ها فرشته‌ها رو می‌بینن، اما خبری از بشارت نیست؛ همون روزی که فرشته‌ها میگن: «جانتون رو بدید» و با تحقیر چهره و پشتشون رو می‌زنن. این عاقبت همه کساییه که با ظلم ساختن، حتی اگه خودشون مستقیم نکشتن ولی سکو‌تشون، یا بی‌تفاوتی‌شون، راه رو برای ظالم باز کرد. وقتی غزه رو قتل‌عام می‌کردن، ما کجا ایستاده بودیم؟ یادمون باشه خون بی‌گناه، آرام نمی‌گیره. فرشته‌ها پرونده رو می‌بندن، ولی خدا حساب رو باز می‌ذاره تا روزی که هر ظالم، تا ریال آخر جنایتش رو پس بده… و هر تماشاچیِ بی‌تفاوت، جواب سکوتش رو.» 🆔 @sahife2
📖 : (30 روز) برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى‏ ره در مراقبات 📖 سفر سیدمهدی در بهار ماه‌ها – روز دهم 👈 سیدمهدی از خواب برخاست، هوا آرام بود. اما دلش نه؛ مثل آسمانی که ابرهایش را قورت داده باشد. صبح‌چای را که آماده می‌کرد، یادش آمد دیروز قول داده بود کاری را تا عصر انجام دهد، اما به بهانه «وقت نکردم» جا زد. حالا دیگر کسی مطالبه‌گر نبود، ولی نگاه خودش را نمی‌توانست فراموش کند. روی صندلی نشست و به دفترچه زل زد. بالاخره نوشت: «دروغ فقط آن نیست که به دیگران بگویی؛ آن است که با خودت قرار بگذاری و عمل نکنی. و بدتر از آن، روزی که توان کمک داری، اما وانمود می‌کنی نمی‌بینی…» چای روی میز بود، اما گوشش گیر افتاد به صدای رادیو: «در ، بیمارستانی بمباران شد… مادران با دستان خالی… کودکان میان آوار…» حس کرد انگار یک‌باره اتاقش کوچک شد، دیوارها به او نزدیک‌تر آمدند. دفترچه را بست، چشم‌هایش را آرام روی دعا لغزاند: 🔹 اللَّهُمَّ إِنِّى أَعْتَذِرُ إِلَيْكَ مِنْ مَظْلُومٍ ظُلِمَ بِحَضْرَتِى فَلَمْ أَنْصُرْهُ 🔸 «خدايا! پوزش مى‌طلبم از تو اگر در حضور تو به بیچاره‌ای شد و من یاری‌ اش نکردم.» این‌بار دعا ساده از کنارش عبور نکرد. با هر کلمه، تصویری از غزه در ذهنش نشست: – «»… کودکی با پاهای برهنه و نگاه ترسیده. – «ظُلِمَ»… انفجار پشت سرش. – «بحضرتی»… یعنی همین حالا که من پشت این میز نشسته‌ام، تو شاهدی و من هم شاهدی. – «فلم أنصره»… یعنی تمام آن سکوت‌های من در برابر ظلم، به حساب بی‌وفایی‌ام نوشته شده. سیدمهدی یاد جمله میرزا جواد آقا افتاد: «هر که به خود وفا کند، از بی‌وفایی با دیگران در امان می‌ماند.» با خودش گفت: «شاید از همین امروز باید وفایی که به غزه دارم، همان وفایی باشد که به قول کوچک دیروزم می‌دهم.» یک قلم و کاغذ برداشت و فهرستی نوشت: ۱. تمام کردن کاری که عقب افتاده بود. ۲. نوشتن یک یادداشت کوتاه برای رساندن صدای غزه به دوستان. ۳. کنار گذاشتن بخشی از درآمد برای کمک. وسط کار، هر بار که خسته یا وسوسه‌ی چک کردن تلفن می‌شد، مثل ذکر زیر لب تکرار می‌کرد: 🔹 اللَّهُمَّ إِنِّى أَعْتَذِرُ إِلَيْكَ… فلم أنصره آخر شب، وقتی هم کار شخصی و هم کار برای غزه را انجام داد، حس کرد گره نه فقط از روی میز، که از روی دلش هم باز شده. آیه‌ای که نوشت، مهر آن روز شد: «إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلْمُتَّقِينَ» (توبه/۴) زیرش اضافه کرد: «تقوا از همین‌جا شروع می‌شود؛ که میان کار شخصی و حق مظلوم، هیچ‌کدام را زمین نگذاری.» ادامه دارد .... 👈 قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68230 🆔 @sahife2
📖 « امروز یازدهم است… بتوفیق الهی هر صبح صحیفه سجادیه را باز می‌کنم و امروز یاد می‌گیرم : برای عاشقان خدا، مرگ یعنی رفتن به آغوش امن معشوق. اما در ، مرگ زیر چکمه اسرائیل، بوی خون می‌دهد و لبخند کودکان را می‌دزدد؛ دلم پر می‌کشد به آن روزی که دست عدالت خدا بتابد و نفسِ این ظلم برای همیشه بریده شود. 🆔 @sahife2