#پارت_پنجم
#دلدادگان
_نرگس کجا موندی بیا دیگه
نرگس:دارم میام دیکه یه لحظه دندون رو جیگر بزار اومدم ،ها اومدم بریم.
_بفرماییدسوار شید بانو
نرگس:با حرف زهرا خندم گرفت و نشستم تو ماشین داداشش ،زهرا اومد و کلی حالم رو بهتر کرد
_نرگسی حالت چطوره بهتری؟ شب بیا بریم خونه ما
نرگس:آره خیلی بهترم نه دستت درد نکنه میرم خونه خالم اینا،با خنده گفتم شما داداش دارید
_خو بیا بریم دیگه مهدی میخواد بره تبریز کار داره
نرگس:نه عزیزدلم تعارف نمیکنم که میرم خونه خالم اینا که از اونجا صبح راحت برم بیمارستان
_باشه نرگسی هرجور راحتی هروقت حوصله سر رف بیا
نرگس:چشم
مهدی:نرگس خانوم بیمارستان اینجاست درسته؟
نرگس:یه لحظه هول کردم چون اصلا باهاش صبحت نکرده بودم فقط،در همین سلام و علیک زود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم بله دستتون درد نکنه
مهدی:خواهش میکنم،زهرا در درم اگه نرگس خانم هم نیومد بیا خودم میرسونمت خونه
_مگه بچه ام برو خودم میام مگه بابا زنگ نزد بیای شرکت
مهدی:زهرا زود باش گفتم که خودم میرسونمت
_وای دیوونه شدم از دستت باشه میام ،بعد از تموم شدن جر و بحث با مهدی وارد بیمارستان شدیم از خدا خواستم ایچ کس رو به تخت بیمارستان نندازه رفتیم پیش بابای نرگس ،نرگس رفت پیش باباش و کمی گریه کرد و منم تا میتونستم آرومش کردم
اقای شریفی:دخترم کمی آروم باش برام بگو ببینم جواب کنکور هارو دادن؟
نرگس:بله بابا جون دادن قبول شدم تو دانشگاه تهران
آقای شریفی:آفرین دخترممم موفق باشی اگه مامانت بشنوه قطعا خیلی خوشحال میشه
نرگس:حالش چطوره بهتره ؟
بابای نرگس:آره عزیزم الان بردن ریکاوری نگران نباش دکترش گفت عملش به خوبی انجام شده
زهرا:آقای شریفی سلام حالتون خوبه،حال خانمتون چطوره ؟
بابای نرگس:سلام زهرا جان ممنون حالشون شکر خدا خوبه
نرگس:زهرا دستتون درد نکنه که تا اینجا همراهم بودی برو دیگه توهم خسته شدی
_خواهش میکنم وظیفست برم آجی بازم میام به خاطر اون اتفاق پلیس گفته نباید زیاد بیرون باشم بارم بهت سر میزنم
نرگس:باشه عزیزم برو بازم دستت درد نکنه از اقا مهدی هم تشکر کن
_چشم عزیزم به مادرت هم سلام برسون
نرگس:چشم ممنون
_خداحافظ ،از پله های طبقه بالا بیمارستان اومدم پایین و رفتم به سمت خروجی بیمارستان که مهدی دن در بیمارستان وایستاده بود، رفتم سوار ماشین شدیم به راه افتادیم
مهدی:حال مادر نرگس چطور بود از اتاق عمل در اوردن؟
_اره خداروشکر خیلی بهتر بود و تو ریکاوری بود
مهدی:آهان ایشالا زود حالش خوب میشه و از بیمارستان در مباد
_انشالله، تا خونه با مهدی صبحت نکردیم و تا رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدم و وارد کوچمون شدم و در خونمون رو زدم و مامان در خونه روباز کرد
مامان:سلام دخترم اومدی حال مادرش چطور بود؟
_خداروشکر خوب بود و عملش به خوبی انجام شده بود،از پله های راهرو رفتم به طرف اتاقم ساعت ۸ شب بود لباس هام رو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم و یکی از کتاب هامو برداشتم که بخونم چشم هام گرم شد. خوابم برد که مامان بعد از یک ساعت اومد بیدارم کرد
مامان:زهرا جان دخترم پاشو بیا شام بخوریم از صلح هبجی نخوردی ها
_باشه مامان شما برید منم الان میام از خواب بلند شدم و رفتم سر میز شام نشستم
بابا:خواب بودی دخترم؟
مهدی:آره کار دنیا رو انجام داده بیچاره خسته شده
زهرا:مهدی حال و حوصله ندارما
بابا:سر به سرش نزار دیگه،آقا مهدی از فردا دیگه مراقب خواهرت نباش بیا بریم شرکت
مهدی:چشم
_بعد از خوردن شام ظرف های شام رو جمع کردم و با مامان شستن بعد شستن ظرف ها به مامان گفتم میتونم برم بخوابم؟
مامان:آره عزیزم شبت بخیر
_ممنون مامان جون،از بقیه هم خداحافظی کردم و رفتم اتاقم و روی تختم دراز کشیدم و بعد گوشیم رو برداشتم و به نرگس پیام دادم و حال مادرش رو پرسیدم و بعد خوابم برد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
دوماه بعد
دو روز مونده بود تا دانشگاه باز بشه و از خواب بیدار شدم و زوداماده شدم و رفتم پایین مامان سفره صبحانه رو آماده کرده بود
مامان:کجا میری بیا صبحانه ات رو بخور ضعف نکنی
_مامان به خدا گشنم نیس اگه شدیم کیک میگرم
مامان:کیک که نشد صبحانه ،پس بیل این یه لقمه تا ضعف نکنی
_باشه دستتون درد نکنه ، اومدم بیرون و رفتم سر کوچمون و سوار تاکسی شدم و ۲۰ دقیقه ای به کتابخونه رسیدم ،کتابخونه نزدیک خونمون بود ، از تاکسی پیاده شدم و وارد کتاب خونه شدم به مسئول کتاب خونه سلام دادم و رفتم که کتاب هارو ببینم احساس کردم هرقدمی که ميندازم یه مرد هم پشت سرم میاد و زود برگشتم پشتم رو دیدم بله درست حدس زدم
ادامه دارد ......
کپی:با ذکر نویسنده حلاله
نویسنده:آیسان بانو