eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸🇮🇷 ˓
10.9هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
142 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - تبلیغات ِچنل: @sajad110j_tb ⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 از روی پله بلند میشوم و لبخندی میزنم به دل نگرانیهای همیشگیاش !و بدرود دبیرستان! من برم دیگه، خداحافظ مامانم - .وایسا هانیه! من کار دارم جایی، تا یه مسیری باهات میام - !لب میگزم و صدای عمویم هنوز هم بغض دارد از خانه بیرون میآیم و عموسبحان قدم به قدم همراهم میشود. به چشمانِ قرمزش نگاه میکنم و :میگویم تو هم دیشب نخوابیدی؟ - دستپاچه میشود، خودش را می زند به راهی که تهش را خوب بلدم؛ مگر صداقتِ چشمانش دروغ بلدند؟ .چرا، خوابیدم - میگوید خوابیده؛ ولی چشمهای قرمزش، صدایِ گرفتهاش و موهای پریشانش چیز دیگری میگویند. تلخ :میخندم و میگویم !من هم نخوابیدم - :گنگ میپرسد تو چرا؟ - لبخند تلخی روی لبهایم مینشیند، نگفتم صداقتِ چشمانش دروغ را بلد نیست؟ !پس نخوابیدی - :تلختر از من میخندد و میگوید !آره...نخوابیدم - !سر کوچه که میرسیم و از همان فاصلهی کم، زهرا را میبینم، دنیا روی سرم آوار میشود .اصلا یادم رفته بود امروز میآید تا با هم به مدرسه برویم .نزدیکمان که میرسد، برق اشک در چشمانش، دلم را میسوزاند :متحیر میگوید آقا سبحان؟ - عمو اصلا نگاهش نمیکند. همانطور که به نوک کفشهایش خیره است، با همان صدای بم و پر از بغض :میگوید !سلام زهراخانم! شنیدم عروس شدین، مبارکه خوشبخت بشین - میگوید و راهش را کج میکند و میرود. میرود و از پشت میبینم کمری را که خم شده. من که گفته !"بودم "عشق خانمان سوز است چرا؟ چرا الآن باید برمیگشت؟ چرا الآنی که نمیتونم و نمیدونم چیکار کنم؟ چرا هانیه؟ چرا الآن که - وسط اشتباهی که کردم موندم؟ چرا الآنی که دارم توی آتیش می سوزم و نه بارونی میاد تا نم بگیره شعلههام، نه کسی آب روم می ریزه؟ اولین قطرهی اشک که از چشمانش سرازیر میشود، دستش را دنبال خودم میکشم و به سمت مدرسه .راه میافتیم ...بیا بریم، زشته وسط خیابون - *** !هانیه؟ بیا دیگه مادر، همه معطلِ توئیمها - .چشم مامان، حاضرم... اومدم - .عموسعید همه را برای شام دعوت کرده بود .کاش میتوانستم نروم؛ اما هیچ توجیهی نداشتم برای سر باز زدن از این مهمانی به خانهی عموسعید که میرسیم و داخل میشویم، از دیدن خانمجان آنقدر ذوق میکنم که به سمت .آغوشش پر میکشم :در آغوشم میکشد و میگوید دختر گلم چهطوره؟ - :با اشتیاق، عطرِ محمدیِ تنش را عمیق نفس میکشم و میگویم ...چهقدر دلم تنگتون بود خانمجون - :مینا دستم را میگیرد و میگوید
داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی 🌈 چنددقیقه ای گذشت باچهره ای گرفته وپرجذبه به سمتم اومدوباعصبانیتی که سعی داشت درکلامش مهارکندگفت:_اخه من به شماچی بگم همین سوتفاهم باعث شدازفرداپشت سرمن حرف بزنند.سرش روتکون دادوتسبیح رودرمشت گرفت پوزخندی زدم وباطعنه گفتم:_یعنی الان جهنمی شدید؟من فکرمی کردم اعتقاداتی که امثال شمابهش پایبندیدفقط برای خداست اماحالامتوجه شدم ظاهرسازیه وبرای رضایت مردمه!!حق میدم دلخوربشید. برای یک لحظه به من خیره شدولی سریع نگاهش روازمن گرفت باصدای مرتعش گفتم:_بهترنیست بریم زیارت. دلم شکست شایداگه هم تیپ وشکل لیلابودم هیچ وقت این حرف رونمی زد چقدردنیاشون بامن متفاوت بود نگاهم روازگنبدگرفتم وبه صحن حرم دوختم موجی ازارامش وجودم روگرفت خوب نمی تونستم چادررونگه دارم اماانگاربرای بقیه راحت وعادی بود! _نیم ساعت دیگه همین جاباشید جای دیگه ای نریدکه گم میشیدونمی تونم پیداتون کنم. زنگ صداش به دلم نشست دلخوریم ازبین رفت!تودلم گفتم اگه قرارباشه توپیدام کنی به این گم شدن می ارزه!! اختیاردلم دیگه دست خودم نبودوحرفای منطقی عقلم روقبول نمی کرد. چندلحظه ای ایستادم ورفتنش روتماشاکردم سمت ضریح خیلی شلوغ بود هرکاری کردم نتونستم نزدیک بشم دیگه داشت گریم می گرفت خانومی که کناردستم ایستاده بود بامحبت گفت:_دخترم بیااول زیارت نامه بخون اگه دستت هم به ضریح نرسیداشکالی نداره مهم اینه ازته دل خانم فاطمه معصومه روصداکنی اگه صلاح باشه حاجت دلت رومی گیری.زیارت نامه رودستم دادامامن که عربیم خوب نبودبخاطرهمین معنیش روخوندم... گذرزمان ازیادم رفته بوددوست داشتم تاصبح بمونم بلاخره تلاش هام به ثمرنشست ودستم به ضریح گره خوردهمون لحظه گفتم:_برای این دلم یه کاری بکنیدامروزخجالت روتوچشمای سیددیدم یعنی اینقدربدشدم که باعث ابروریزی کسی بشم😔 بی اختیاراشکام جاری می شدبه سختی خودم روازبین جمعیت بیرون کشیدم خیلی هادرحال نمازخوندن بودندواقعانمی شدازاین فضای قشنگ دل کند حس وحال همه تماشایی بود امادیگه بایدمی رفتم کفشم روازکفشداری گرفتم ووبادلی سبک بیرون اومدم نگاهی به ساعتم انداختم مخم سوت کشیدمثلاقراربودنیم ساعته برگردم اماازدوساعت هم بیشترشده بود!! اگه عصبانی هم میشدحق داشت کلی معطلش کرده بودم شالم افتاده بودروگردنم تامی خواستم درستش کنم چادرلیزمی خوردواقعابرام سخت شده بود چشم چرخوندم تاسرویس بهداشتی روپیداکنم که اتفاقی نگاهم به سیدافتادکناردختربچه ای روی زانوهاش نشسته بودوبالحن پرمحبتی سعی می کردگریه کوچولورومتوقف کنه فک کنم زمین خورده بودچون مدام دستش رونشون میداد پیش خودم گفتم ای کاش من هم بچه بودم!! لبخندی تواینه به خودم زدم وشالم رومرتب کردم پیرزنی مشغول وضوگرفتن بودارام وباحوصله این کارروانجام میداد بادقت به حرکاتش نگاه می کردم دلم میخواست منم وضوبگیرم مقابل این ادم هااحساس بیچارگی می کردم خوبیش این بودکه این بارارایش نداشتم وقتی که وضوگرفتم مثل بچه هاذوق کردم انگاراین پیرزن روخدابرام رسونده بود ازسیدخبری نبودخیلی ترسیدم نکنه رفته باشه؟!ولی نه همچین ادمی نبود.نگاهم به سمت دیگه ای افتاد دیدمش، سرازسجده برداشت پشت سرش نشستم دوباره ایستادوقامت بست منم بلندشدم باصدای دلنشینی نمازمی خوندومن هم ارام تکرارمی کردم ته دلم ازخداممنون بودم دورکعت که تمام شددوباره به سجده رفت شونه هاش ازگریه می لرزیدواسم خدارومی اوردحسودیم شد چه ارتباط محکمی باخداداشت درحالیکه من اولین باربودنمازمی خوندم البته باتقلیدازیکی دیگه!! _قبول باشه.سرش روبالااوردونگاهی به دوطرفش انداخت.صداش کردم به سمتم برگشت ومتعجب نگام کرد._قبول حق.کی اومدید؟. _باشماقامت بستم اخه بلدنبودم.اخم ظریفی کردولی چیزی نگفت _نمی دونم کارم درست بودیانه ولی دوست داشتم نمازبخونم. بالحن مهربانی گفت:_برای من روسیاه هم دعاکردید؟.یعنی داشت مسخرم می کرد؟!ولی اینطورنشون نمیداد خودش خبرنداشت که چه ولوله ای به درونم انداخته بود والااینقدرمهربان نمی شد این بارمن سربزیرانداختم.
_نرگس کجا موندی بیا دیگه نرگس:دارم میام دیکه یه لحظه دندون رو جیگر بزار اومدم ،ها اومدم بریم. _بفرماییدسوار شید بانو نرگس:با حرف زهرا خندم گرفت و نشستم تو ماشین داداشش ،زهرا اومد و کلی حالم رو بهتر کرد _نرگسی حالت چطوره بهتری؟ شب بیا بریم خونه ما نرگس:آره خیلی بهترم نه دستت درد نکنه میرم خونه خالم اینا،با خنده گفتم شما داداش دارید _خو بیا بریم دیگه مهدی میخواد بره تبریز کار داره نرگس:نه عزیزدلم تعارف نمیکنم که میرم خونه خالم اینا که از اونجا صبح راحت برم بیمارستان _باشه نرگسی هرجور راحتی هروقت حوصله سر رف بیا نرگس:چشم مهدی:نرگس خانوم بیمارستان اینجاست درسته؟ نرگس:یه لحظه هول کردم چون اصلا باهاش صبحت نکرده بودم فقط،در همین سلام و علیک زود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم بله دستتون درد نکنه مهدی:خواهش میکنم،زهرا در درم اگه نرگس خانم هم نیومد بیا خودم میرسونمت خونه _مگه بچه ام برو خودم میام مگه بابا زنگ نزد بیای شرکت مهدی:زهرا زود باش گفتم که خودم میرسونمت _وای دیوونه شدم از دستت باشه میام ،بعد از تموم شدن جر و بحث با مهدی وارد بیمارستان شدیم از خدا خواستم ایچ کس رو به تخت بیمارستان نندازه رفتیم پیش بابای نرگس ،نرگس رفت پیش باباش و کمی گریه کرد و منم تا میتونستم آرومش کردم اقای شریفی:دخترم کمی آروم باش برام بگو ببینم جواب کنکور هارو دادن؟ نرگس:بله بابا جون دادن قبول شدم تو دانشگاه تهران آقای شریفی:آفرین دخترممم موفق باشی اگه مامانت بشنوه قطعا خیلی خوشحال میشه نرگس:حالش چطوره بهتره ؟ بابای نرگس:آره عزیزم الان بردن ریکاوری نگران نباش دکترش گفت عملش به خوبی انجام شده زهرا:آقای شریفی سلام حالتون خوبه،حال خانمتون چطوره ؟ بابای نرگس:سلام زهرا جان ممنون حالشون شکر خدا خوبه نرگس:زهرا دستتون درد نکنه که تا اینجا همراهم بودی برو دیگه توهم خسته شدی _خواهش میکنم وظیفست برم آجی بازم میام به خاطر اون اتفاق پلیس گفته نباید زیاد بیرون باشم بارم بهت سر میزنم نرگس:باشه عزیزم برو بازم دستت درد نکنه از اقا مهدی هم تشکر کن _چشم عزیزم به مادرت هم سلام برسون نرگس:چشم ممنون _خداحافظ ،از پله های طبقه بالا بیمارستان اومدم پایین و رفتم به سمت خروجی بیمارستان که مهدی دن در بیمارستان وایستاده بود، رفتم سوار ماشین شدیم به راه افتادیم مهدی:حال مادر نرگس چطور بود از اتاق عمل در اوردن؟ _اره خداروشکر خیلی بهتر بود و تو ریکاوری بود مهدی:آهان ایشالا زود حالش خوب میشه و از بیمارستان در مباد _انشالله، تا خونه با مهدی صبحت نکردیم و تا رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدم و وارد کوچمون شدم و در خونمون رو زدم و مامان در خونه روباز کرد مامان:سلام دخترم اومدی حال مادرش چطور بود؟ _خداروشکر خوب بود و عملش به خوبی انجام شده بود،از پله های راهرو رفتم به طرف اتاقم ساعت ۸ شب بود لباس هام رو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم و یکی از کتاب هامو برداشتم که بخونم چشم هام گرم شد. خوابم برد که مامان بعد از یک ساعت اومد بیدارم کرد مامان:زهرا جان دخترم پاشو بیا شام بخوریم از صلح هبجی نخوردی ها _باشه مامان شما برید منم الان میام از خواب بلند شدم و رفتم سر میز شام نشستم بابا:خواب بودی دخترم؟ مهدی:آره کار دنیا رو انجام داده بیچاره خسته شده زهرا:مهدی حال و حوصله ندارما بابا:سر به سرش نزار دیگه،آقا مهدی از فردا دیگه مراقب خواهرت نباش بیا بریم شرکت مهدی:چشم _بعد از خوردن شام ظرف های شام رو جمع کردم و با مامان شستن بعد شستن ظرف ها به مامان گفتم میتونم برم بخوابم؟ مامان:آره عزیزم شبت بخیر _ممنون مامان جون،از بقیه هم خداحافظی کردم و رفتم اتاقم و روی تختم دراز کشیدم و بعد گوشیم رو برداشتم و به نرگس پیام دادم و حال مادرش رو پرسیدم و بعد خوابم برد ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ دوماه بعد دو روز مونده بود تا دانشگاه باز بشه و از خواب بیدار شدم و زوداماده شدم و رفتم پایین مامان سفره صبحانه رو آماده کرده بود مامان:کجا میری بیا صبحانه ات رو بخور ضعف نکنی _مامان به خدا گشنم نیس اگه شدیم کیک میگرم مامان:کیک که نشد صبحانه ،پس بیل این یه لقمه تا ضعف نکنی _باشه دستتون درد نکنه ، اومدم بیرون و رفتم سر کوچمون و سوار تاکسی شدم و ۲۰ دقیقه ای به کتابخونه رسیدم ،کتابخونه نزدیک خونمون بود ، از تاکسی پیاده شدم و وارد کتاب خونه شدم به مسئول کتاب خونه سلام دادم و رفتم که کتاب هارو ببینم احساس کردم هرقدمی که ميندازم یه مرد هم پشت سرم میاد و زود برگشتم پشتم رو دیدم بله درست حدس زدم ادامه دارد ...... کپی:با ذکر نویسنده حلاله نویسنده:آیسان بانو