خاطرات شهدا🌷 .... 🌷همراه صیاد به بعلبک لبنان رفته بودیم. هماهنگ شده بود که به خانه ی پدری برویم که پنج نفر از خانواده اش شهید شده بودند. صبح به آنجا رسیدیم. خود پدر شهید جلو آمد و در را باز کرد. صیاد را که دید، جلو آمد و شروع کرد به گریه کردن! 🌷بعد از نمازصبح، بساط صبحانه را که خیلی هم مفصل تدارک دیده بودند، آورد. اما خودش چیزی نخورد. روبروی صیاد نشسته بود و چشم از او بر نمی داشت! بعد از صبحانه از او پرسیدیم: پدر، چرا اینقدر ایشون رو نگاه می کنی؟ گفت: من تو صورت ایشون، خمینی رو می بینم! 🌷هنگام خداحافظی، پیرمرد خم شد و دستش را روی پوتین صیاد کشید و روی چشمش گذاشت! صیاد که تا این لحظه ساکت بود، دیگر نتوانست طاقت بیاورد، بغضش ترکید و گفت: من تا دست تو رو نبوسم از اینجا نمی رم! چرا این کارو کردی؟ پیرمرد گفت: من خاک پای خمینی رو بوسیدم! 🌷....گذشت تا اینکه شب من با صدای هق هق نماز شب صیاد از خواب بلند شدم! او آن شب از اول شب تا اذان صبح، نماز می خواند! از او پرسیدم: چرا تمام شب نماز مى خوندى؟ گفت: من تا حالا فکر می کردم فقط تو ایران مسئولیت دارم، تکلیفم اینه که تو جبهه ها بجنگم، اما با اون برخوردی که اون پیرمرد کرد، فهمیدم که اشتباه می کردم!! 🌷....حالا می فهمم که توی دنیا هر جا که مظلومی هست، به گردن من حقی است و به تعداد هر مسلمان که در هر کجای دنیا مظلوم واقع شده، من وظیفه ای دارم و تحمل بار سنگین این مسئولیت از عهده ی من خارجه! از خدا خواستم که منو ببخشه که نمی تونم از پس انجام همه ی وظایفم بر بیام و از من همین قدر انجام وظیفه و اقرار به عجز رو بپذیره! 🌹 شهيد علی صیاد شیرازی 📚 کتاب دلم برایت تنگ شده