#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#دستان_مهربان_حبیب.....
🌷....انگار که از بالاى پرتگاهی به زمین پرت شده باشم، محکم به زمین خوردم. باز درد بر تن زخمیم هجوم آورد. دستان کسی را حس کردم که مرا به طرف برانکاردی که کنارم بود می کشید. بعد از اینکه مرا روی برانکارد گذاشت، چهره اش را دیدم جوانى ١٨_١٩ ساله. فریاد می زد و کمک می خواست. یک نفر آمد؛ برانكارد از زمین کنده شد. با انفجار خمپاره ای، کسی که عقب برانکارد را گرفته بود آن را رها کرده و بسوئی رفت. اما آن جوان خود به تنهایی من را می کشید....
🌷فقط یادم می آید که یک نفر بدنم را روی دیگر مجروحان و شهدا گذاشت و دیگر تا زمانی که در بیمارستان بودم چیزی یادم نمی آید...[برادرم اصغر پس از اینکه خبر شهادت حسن را می شنود، به شدت ناراحت می شود و برای رسیدن به حسن بی تابی می کند. که ساعتی بعد خودش شهید می شود در حالی که حسن می ماند!]
🌷حرفهای حسن که تمام شد، برایش چای ریختم. چای را به طرف دهان برد؛ همان لحظه تلویزیون اعلام کرد فردا جنازه چندین شهید تشییع می شود. اسامی شهدا همراه با عکس هایشان هم از تلویزیون پخش می شد. ناگهان نگاه حسن بر تصویر شهیدی مبهوت ماند، نگاه کردم جوانی بود ١٨_١٩ ساله، صورتی زیبا و معصوم داشت با تبسمی بر لب و موهایی که تازه بر صورتش رسته بود. اسمش را شنیدم "حبیب الله طهماسبی"
🌷....به حسن خیره شدم. اشک بر چشمانش حلقه زده بود. چای نیم خورده اش را بر زمین گذاشت و گفت: چه حلال زاده همین بود که الان برات تعریف می کردم، خودش شهید شده!
به هر صورت بود آدرس خانه آن شهید را پیدا کرد و به خانواده آن شهید سرکشی می کرد.
🌹خاطره اى به ياد شهيدان ابوالحسن حق نگهدار، علی اصغر اتحادی و حبیب الله طهماسبی
راوی: خانم اتحادی همسر شهید ابوالحسن حق نگهدار
📚 كتاب "همسفر تا بهشت"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات