#دختران_خرمشهر
دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹
...عراقی ها که سه نفر بودند افتادند توی جیپ شان، کنترل جیپ از دست رفت و خورد به جدول کنار خیابان و ایستاد.
داشتم بالا می آوردم حالت تهوع آزارم می داد.
داشتند روی صورتم آب می پاشیدند، از سر و صدا خبری نبود ،زنی سالمند که "ننهمریم "صدایش می کردند سرم را گذاشته بود روی پاهایش و با دستش آب به صورتم می پاشید .
چشمانم را درست و حسابی باز کردم، شنیدم که داخل هتل کاروانسرای آبادان هستیم در جمع عدهای از برادران رزمنده و برخی خانواده ها.
تا دو روز بعد نمیتوانستم غذا بخورم ،هر لحظه قیافه عراقی هایی که کشته شدند می آمد جلو چشمانم ،وقتی خوب فکر می کردم و می فهمیدم اگر عراقیها کشته نشده بودند معلوم نبود چه بر سر ما بیاید اندکی آرام می شدم.
نمی دانم چند روز بعد بود که خبر رسید خرمشهر سقوط کرد، خبری که هنوز هم از به یاد آوردن آن عذاب می کشم.
سقوط خرمشهر یعنی سقوط سرزمینم، و از آن گذشته، بی خبری از جوانی به نام شاهرخ که تازه داشت از لجبازی اش خوشم میآمد ،فرمانده بسیار جوان بخشی از خرمشهر !مدافع دلاور شهرم.
دلم می خواست از شاهرخ برداشته باشم اما شرمم می آمد.
با سقوط تلخ خرمشهر و حصر آبادان به اهواز آمدیم و در بیمارستان های اهواز مستقر شدیم .کارمان شده بود بستن زخم و شستن خون .شب و روزمان را نمی فهمیدیم.
برادری را آوردند که زخم زیادی داشت، مثل همیشه کمک کردم و همراه چند خواهر دیگر زخمهای را مداوا کردیم، عصر همان روز وقتی برای سرکشی به او و بقیه زخمیها داخل راهرو بیمارستان قدم میزدم شناختمش.
شاهرخ بود ، باورم نمی شد از او فقط چند پاره استخوان مانده بود و سر و صورتی پر مو .
همین که دیدمش خشکم زد. داشت لبخند می زد. رفتم طرفش حس می کردم گمشده ام بود و حالا پیدا شده. رسیدم کنارش. لبخندش عمیق تر شد و گفت:
اگه بخوام ازت خواستگاری کنم باید بیام کجا؟!
بدنم داغ شد ، سرخی صورتم را خودم خوب فهمیدم ،سعی میکردم آب دهانم را قورت بدهم که صدای آژیر قرمز بلند شد، حمله هوایی انجام می شد.
قیامت شد همه چیز به هم ریخت. بیمارستان تکان خورد آژیر سفید که صدایش آمد پریدم توی راهرو . محل بستری شدن شاهرخ و دیگر مجروحان با خاک یکی شده بود...
#پایان داستان دل هست به یاد نرگست مست هنوز