eitaa logo
کانال کمیل 🇮🇷
6.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
123 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کمیل 🇮🇷
#دختران_خرمشهر عشق و خون در خرمشهر🌹 با گریه و فریاد گفتم: پس من چی رضا !؟ مگه من زن نیستم؟! رضا خن
💠عشق و خون در خرمشهر🌹 مادر دوباره لبش را زیر دندان فشرد و مادرانه گفت : امیدت به خدا باشه دختر ، مرد آدم همه امید یه زنه ، خدا نکنه یه تار مو از سرش کم بشه ... و من دوباره غرق شدم در رویایی که دیگر احساس می‌کردم یک سراب است ، رویایی که در مدت همه آن چهار ماه نامزدی مان بارها و بارها شیرینی اش را تجربه کرده بودم و لذت برده بودم ، که بازویم را حلقه کرده‌ام در بازوی رضا و کنار و کارون قدم میزنیم و برای زندگی مان تصمیم میگیریم .. 🌸🌸🌸 رضا معلم جبر و مثلثات مدرسه مان بود . جوانی تازه فارغ التحصیل شده از دانشگاه ، پرتحرک و پرتلاش که در همان مدت اندک معلمی اش ، ولوله ای در مدرسه به راه انداخته بود و انگیزه درس خواندن را در میان همه دانش‌آموزان دوچندان کرده بود . و این نشاط و انگیزه برای ما دختر های سال آخر دبیرستان معنی دیگری داشت ، این حق طبیعی هر دختری است که در مورد مرد آینده زندگیش بیندیشد ، پس گناه نکرده بودیم ما دختر های سال آخر دبیرستان که گوشه چشمی به آقای معلم ریاضی مان داشته باشیم که هم خوش اخلاق بود و هم عاشقانه کار و تلاش می کرد و هم ... آقای معلم جوان ما یک انسان شریف بود ، یک مسلمان واقعی ، که در همان مدت اندک معلمی اش ما را با قرآن و نهج البلاغه بیش از پیش آشنا کرد و بعد هم ... رضا معلم مان بود ، همیشه هم تبسم در چهره داشت و درس سخت ریاضی اش را با لبخند تدریس می کرد اما در کنارش امتحان نهج البلاغه هم برای مان می گذاشت ، همان امتحانی که بیشترین نمره را کسب کردم و بعد هم خودم جسارت کردم و برایش نامه ای نوشتم به این مضمون ؛ « سلام ، آقای معلم ، من شما را یک پدر و یک برادر واقعی می دانم ، شما فقط معلم ریاضی من نیستید ، شما به من درس عفاف و پرهیزکاری دادیده اید ، من از وقتی دانش آموز کلاس شما شده‌ام از دین و آیین مسلمانی ام لذت بیشتری می‌برم و حالا هم غم و غصه ام این است که امسال تمام بشود و شما را از دست بدهم ، نمی‌دانم پسندیده است یا نه . به گمانم بیشتر به یک جسارت شبیه است که من از شما بخواهم در صورت امکان به خواستگاری ام بیاید و مرا برای همیشه سرپرستی کنید و ...» نامه ام مفصل بود . نامه ای که هنوز هم پس از گذشت حدود بیست و پنج سال دارمش و با هر بار خواندنش اشک شوق بر نگاهم می نشانم . لحظه ای که نامه را دادم دست رضا ، هیچ وقت از خاطرم محو نمی شود ، و تا دیدار بعدی مان برسد دلم مثل سیر و سرکه جوشید و هزار بار خودم را سرزنش کردم که چرا آن نامه را نوشتم... ادامه دارد.... پایان قسمت دوم
کانال کمیل 🇮🇷
#دختران_خرمشهر 💠عشق و خون در خرمشهر🌹 مادر دوباره لبش را زیر دندان فشرد و مادرانه گفت : امیدت به
💠عشق و خون در خرمشهر🌹 ...دیدار بعدی مان دو روز بعد بود ،سه شنبه زنگ دوم . وضعیت روحی من به حدی درهم ریخته بود که می خواستم قید کلاس را بزنم و غیبت کنم اما نیرویی درونی وادارم میکرد بروم سر کلاس . نشستم روی صندلی ام و تا آقای معلم برسد هزار بار مردم و زنده شدم . رضا که آمد توی کلاس ، دسته ای کتاب یک شکل هم دستش بود . همه بچه ها خیره کتاب‌ها شدند و من بیشتر . رضا همین که وارد کلاس شد مستقیم آمد طرف صندلی من ، دسته کتاب ها را گذاشت روی دسته صندلی ام و در حالی که از شدت اضطراب در تب و تاب و هیجان بودم رو به نگاه خیره و کنجکاو همکلاسی هایم گفت : « اینها جایزه نفر اول مسابقه نهج البلاغه است ...» این را گفت و یکی از همان خنده های صادقانه خودش را سر داد و رفت پای تخته و تا وقت کلاس به پایان برسد اصلا نگاهم نکرد و من در میان خوف و رجاء دست و پا زدم . از یک سو به خاطر کتاب‌هایی که از جانب او نصیبم شده بود خوشحال بودم و از سوی دیگر چون در مورد نامه ام پاسخی نگرفته بودم در نگرانی به سر می بردم . لحظه هایم بدین منوال سپری می شد تا بالاخره زنگ خورد و آقای معلم در میان های و هوی بچه های کلاس به من گفت : « اگر برای بردن کتاب‌ها مشکل دارید میگم بابا تقی براتون بیاره .» و بعد پرسید : « نشانی خانه‌تان را بدید بهش ! » باباتقی بابای مدرسه مان بود ، پیرمردی با صفا و مهربان که اسمش به همه بچه‌ها نشاط می بخشید و حالا به من بیشتر . چرا که بالاخره رضا سخنی بر لب آورده بود و مرا از مخمصه وجودی ام بیرون کشیده بود آن هم با نام بابا تقی . با اشاره سر از آقا معلم مان تشکر کردم و زیر چشمی رد نگاهش را گرفتم که از پنجره های کلاس ، افق را می کاوید . آن روز با صفا گذشت . باباتقی نشانی خانه مان را گرفت و با دوچرخه اش کتاب‌ها را آورد و وقتی می‌خواست برگردد ، کنار گوشم زمزمه کرد : « دخترجان ، آقای معلم سلام رساندن ، گفتن به شما بگم درباره آن موضوع خیالتان راحت باشه ، انشالله به فکر هستن . پیغام رضا که بر زبان بابا تقی جاری شده بود اگر چه ظاهراً چیزی را روشن نمی کرد اما نمی‌دانم چرا آرامش عجیبی را به من بخشید . حس کردم تکلیفم روشن شده است و پاسخم را گرفته ام . باز هم روزها پشت سر هم گذشت . رضا همانگونه که بود ، بود ! مهربان و با اخلاق . و همین خصوصیات او باعث شده بود که کلاس هایش برای همه بچه ها به عنوان یک فرصت قشنگ جلوه کند . همه بچه ها هر چه را که می خواستند در کلاس های او به دست می آوردند و به همین خاطر همیشه برای کلاس های رضا انتظار خوبی در دل دانش آموزان موج می زد و در دل من بیشتر .... ادامه دارد... پایان قسمت سوم
کانال کمیل 🇮🇷
#دختران_خرمشهر 💠عشق و خون در خرمشهر🌹 ...دیدار بعدی مان دو روز بعد بود ،سه شنبه زنگ دوم . وضعیت رو
💠عشق و خون در خرمشهر ... چرخ روزگار چرخید و چرخید و سال تحصیلی مان رو به اتمام بود . آخرین امتحان را هم دادیم و دیگر بهانه‌ای برای حضور در دبیرستان نداشتیم که رضا آمد سراغم . درست دقایقی پس از اتمام آخرین امتحان دوران دبیرستان بود . او را که دیدم مثل همیشه که من می دیدمش لبریز از هیجان شدم ، سلام کردم ، جواب سلام را با لبخند داد و گفت : « شاید اینطوری درست نباشه ، اما خوب ، شما دیگه عاقل و بالغ هستید ، میخواستم اگه زحمت نیست شماره تلفن خانه تان را بگیرم ، مادرم یه کاری با مادرتون داره ...» نفس داشت توی سینه ام می ماند . حس میکردم زمین و زمان از حرکت ایستاده است . حس می‌کردند در خواب و رویا به سر می‌برم ، انگار زبانم نمی چرخید که حرف بزنم . چند لحظه ای مکث کردم و به خودم فشار آوردم و بالاخره آب دهانم را با زحمت قورت دادم و شماره خانه مان را گفتم . رضا تشکر کرد و رفت . و من تا به خانه برسم می خواستم همه آدم ها و همه آسمان و زمین و درخت ها را با خبر کنم که از شدت خوشحالی سر به آسمان می سایم . به خانه که رسیدم حال و هوایی داشتم نگفتنی . مادر ، همین که شور و اشتیاقم را دید طعنه زد : «دختر ! عاشق شدی ؟! » حق با مادر بود ، من عاشق شده بودم ، آن هم عاشق کسی که کارش عشق ورزی و مهرورزی بود . عاشق آدم بزرگی شده بودم . نمیفهمیدم لحظه هایم چگونه می گذرد . فقط می فهمیدم که سرخوش ترین آدم روی زمین هستنم ، و لحظه‌ای که رضا و مادر و خواهرش را داخل اتاق پذیرایی مان دیدم که سینی شربت را گرفته ام جلوشان ، دلم میخواست از خوشحالی گریه کنم و فریاد بزنم و بگویم ؛ ای خدا ، از تو ممنونم که این همه خوبی ! سه روز بعد ، درست در هشتمین روز از ماه خرداد ، من « بله » را به رضا گفتم و او شد همه زندگی من . و تازه از آن به بعد بود که من ماهیت واقعی رضا را شناختم ، آنچه را که من در موقع تحصیل از رضا دیده بودم و می شناختم یک هزارم ماهیتش هم نبود ، رضا یک فرشته بود ، فرشته ای که در توصیف من نمی‌گنجد ، رضا باید با کسی زندگی می کرد و محرم او می شد تا آن کس به ارزش های وجودی اش پی ببرد . لبخند ، اصلی ترین عنصر وجودی رضا بود که هیچ وقت از او جدا نمی شد و رضا درباره این لبخند همیشگی‌اش نظر قشنگی داشت . او معتقد بود ؛ « وقتی خداوند به فرشته ها گفته آدم را سجده کنید ، حتماً آدم مقام و منزلت والایی دارد ، و در جایی که یک فرشته هیچگاه اخم نمی‌کند انسان هم که توسط فرشته ها سجده شده هیچگاه نباید اخم کند و همیشه باید تبسم بر لب داشته باشد . » این ، شخصیت رضای من بود ، مردی که انگار مهربانی بود و مهربانی ، انگار گل این مرد را فقط با مهربانی سرشته بودند . 🌸🌸🌸🌸 روزگار قشنگ من شروع شد . تابستان بود و ظاهراً ایام تعطیلی معلم ها بود اما رضا بیشتر از روزهای سال تحصیلی تلاش می‌کرد . شب‌ها هم می‌آمد سراغ من و تا پاسی از شب با هم بودیم . خبر هم داشتم که صبح علی الطلوع بعد از نماز از خانه شان می زند بیرون و می رود سراغ کارهایش ، کارهایی که دیگر می دانستم همه شان برای مردم است و برای خودش نیست . رضا سفارش کرده بود درس بخوانم برای کنکور ، اما به تدریج آنقدر کارهای گوناگون بر عهده ام گذاشت که دیگر شدم مثل خود او ، صبح تا شب ، از این روستا به آن روستا میرفتم برای این که دانش آموزان ضعیف را کمک کنم و درس های شان را با آنها کار کنم که بتوانند در امتحانات شهریورماه با نمره خوبی قبول شوند ... ادامه دارد... پایان قسمت چهارم...
کانال کمیل 🇮🇷
#دختران_خرمشهر 💠عشق و خون در خرمشهر ... چرخ روزگار چرخید و چرخید و سال تحصیلی مان رو به اتمام بود
💠عشق و خون در خرمشهر ...بدین ترتیب رضا مرا هم به کار کشید ، این ، فقط بخشی از اموری بود که رضا انجام می داد ، چرا که خبر داشتم گاه و بیگاه بیشتر نیمه شب ها برای سرکشی به مناطق مرزی با دوستانش به آن نواحی می روند ، آخر ، پشت مرزها خبرهایی آزار دهنده بود و حکایت از آن می کرد که نیروهای بعثی در حال تحرکاتی هستند و انگار در مرز مشترک شان با کشور ما در حال احداث و ایجاد موانع و استحکاماتی جنگ افروزانه هستند . رضا هم گهگاه چنین خبرهایی را برایم می آورد اما انگار عمق فاجعه خیلی بیشتر از آنی بود که من می دانستم . چون وقتی به طور کامل خبر شدم که دیگر همه می‌دانستند عراق آماده حمله به کشور ماست . 🌸🌸🌸 هنوز چند روز مانده بود که تابستان تمام بشود ، دیدم رضا شدیداً در تلاش برای آماده شدن است ، و شنیدم که عده‌ای از جوانها می‌خواهند بروند جلو ، و از لب مرزها با عراقی های مهاجم مقابله کنند . خدا خدا میکردم رضا با آنها نرود اما ... وقتی رضا گفت : « جون دوتامون پابندم نکن ، مگه صدای توپ و گلوله را نمی‌شنوی ؟ نامردا آمدن پشت گمرک . اگر ما نریم سراغشون همین امشب و فردا شب میاد تو خونه ها سر وقت تو و بقیه زنها ... » دیگر نتوانستم مقابلش بیاستم که نرود . از روزی که رضا رفت شرایط مردم و خرمشهر لحظه به لحظه بدتر شد . متجاوزین بعثی بسیار سریعتر از آنچه که در خیال می گنجید مرزهای بی دفاع ما را در نوردیدند و وارد سرزمین مان شدند . مردم ، یک گوش به مرز داشتند و گوش دیگر به صدای هواپیماهای جنگنده ، که دم به دم بر آسمان شهر می تاختند و در دل مردم هول و هراس می ریختند . یادم نمی رود که هنوز مدارس باز نشده بود و به گمانم روز قبل از بازگشایی مدارس بود که همین کرکس های وحشی اداره آموزش و پرورش آبادان را بمباران کردند و قتلگاه فاجعه باری در پیش نگاه مردم به تصویر کشیدند . مردها و بیشتر جوان ها به هر وسیله‌ای بود خودشان را به مرزها رساندند ، خانواده‌ها هم به توصیه مسئولین از شهر خارج می‌شدند . البته بسیاری از زنان و دخترها ماندند . من هم در زمره در شهر ماندگان بودم . سی و چهار روز را غرق در آتش و خون و ویرانی از سر گذراندیم تا بالاخره نیروهای متجاوز بعثی که تجهیزات نظامی از سر و کولشان می بارید توانستند عرصه را بر مدافعان خرمشهر تنگ کنند و وارد شهر بشوند . ما هم مجبور شدیم به تدریج عقب‌نشینی کنیم و با چشمانی گریان شاهد حضور متجاوزین در خیابانها و خانه های شهرمان باشیم . خیلی سخت بود ، باید جای ما می بودید تا متوجه بشوید چه دردی داشت دیدن آن صحنه ها که متجاوزین بیایند در یکی از بزرگ ترین و مجلل ترین ساختمان های خرمشهر « ستاد فرماندهی شهر محمره عراق » را تشکیل بدهند . همه اینها به کنار ، دیگر مجالی برای دل و اندیشه من نمانده بود که به رضا فکر کنم ، اویی که همه جانم بود و بیشتر از چهل روز مرا در بی خبری گذاشته بود ، نمی‌دانستم زنده است یا ... ادامه دارد... پایان قسمت پنجم
کانال کمیل 🇮🇷
#دختران_خرمشهر 💠عشق و خون در خرمشهر ...بدین ترتیب رضا مرا هم به کار کشید ، این ، فقط بخشی از اموری
💠عشق و خون در خرمشهر آدم های زیادی در شهر نمانده بودند . چند دختر بودیم و دسته ای مرد . مردها به ما اصرار می‌کردند که عقب برویم اما ... هیچ کدام از دخترها و زنها حاضر به عقب نشینی نبودند . می دانستیم که این کار ما ، برادران را بیشتر به زحمت می‌اندازد ، با این همه ، راضی نمی شدیم که با پای خودمان شهرمان را ترک کنیم . برادر ها هشدارمان داده بودند که عراقی‌ها با بسیاری از زنان و دختران بقیه مناطق چه اعمال جنایتکارانه ای را انجام داده‌اند ، اما ... هرکجا یکی از ما بودیم دو برادر هم مواظبت مان می کرد ، ما راضی به این کارشان نبودیم اما آنها انگار که وظیفه خود می دانستند از خاک و ناموس شان توامان پاسداری کنند . شهدا را که از همه قشرها میان شان بود از جمله زن و کودک و پیر و جوان ، به خاک می سپردیم تو از هجوم سگها و گراز های وحشی که به شهر ریخته بودند در امان باشند ، اما بازهم پیکر بسیاری از شهدا روی دستمان مانده بود. حلقه محاصره خرمشهر لحظه به لحظه تنگ‌تر می‌شد ، فقط مانده بود یک راه . نظر بسیاری از بچه ها این بود که بقیه از همان راه باقی مانده خارج شویم . عده ای هم مخالفت می کردند ، تا اینکه ناگهان از حوالی مرکز شهر صدای هلهله عراقی‌ها به گوشم رسید . سکوت را رعایت کردیم و در لابلای صدای گلوله های ریز و درشت ، جهت صدای بعضی ها را شناختیم . یکی از برادرها بدون معطلی پرید پشت یک ماشین سیمرغ و بقیه عقب آن سوار شدیم و به تاخت روانه منطقه شدیم که صدای هلهله می آمد . دو سه کوچه عقب تر ماشین ایستاد . پیاده شدیم و دوان دوان از کوچه پس کوچه ها ، خودمان را رساندیم به مرکز هیاهو . آن چه را که می دیدیم باورمان نمی شد . وسط یک میدان کوچک دو نفر از خواهران ما کنار هم ایستاده بودند و اسلحه در دستشان بود . سربازان و درجه‌داران مزدور بعثی هم در فاصله حدوداً یک متری آنها حلقه ای تشکیل داده بودند و بازو در بازوی یکدیگر هلهله کنان می رقصیدند و از نگاهشان شرارت و کثافت میبارید . دختر ها ،انگار کبوتر هایی مظلوم که در دام صیاد ظالم اسیر شده باشند در آغوش هم پناه گرفته بودند و بعثی ها لحظه به لحظه قدم جلوتر می گذاشتند و به دخترها نزدیک تر می شدند. ما هم فقط نظاره می کردیم و کاری از دست مان بر نمی آمد. یکی از برادرها پیشنهاد کرد عراقی ها را به رگبار ببندیم، اما نظرش پذیرفته نشد چون ما شش نفر بودیم و آنهایی که دور دختر های مان حلقه زده بودند هفده نفر، وانگهی، دورتر از این دسته در گوشه و کنار خیابان تا چشم کار میکرد متجاوز عراقی دیده می شد. مانده بودیم که چه کنیم ناگهان... باورمان نشد در چشم برهم زدنی هر کدام از دخترها لوله اسلحه خود را روی قلب دیگری گذاشت و صدای شلیک بلند شد و... هر دو افتادند وسط میدان. عراقی ها که مثل ما از این کار دختر ها حیرت کرده بودند درجا خشکشان زد و خودشان را انداختند پشت ماشین های سوخته و درخت ها که سنگر بگیرند... ادامه دارد... پایان قسمت ششم
کانال کمیل 🇮🇷
#دختران_خرمشهر 💠عشق و خون در خرمشهر آدم های زیادی در شهر نمانده بودند . چند دختر بودیم و دسته ای م
💠عشق و خون در خرمشهر ما هم که در کنار دیوار مغازه ای ویران شده پناه گرفته بودیم و تماشایشان میکردیم از عمق دل می سوختیم و دم نمی زدیم . من که تنها دختر گروه شش نفره مان بودن گریه هم میکردم و برادر ها هم به گونه‌ای بهت زده بودند که از هزار بار گریستن هم بدتر بود . لحظاتی این گونه گذشت ، در بهت و حیرت ما ، و در سردرگمی متجاوزین عراق . لحظاتی که درد را در بند بند وجودمان می ریخت ، اما ناگهان انگار که زمین و زمان زیر و رو شود همه چیز به هم ریخت و گلوله بود که از همه طرف به محل پناه ما باریدن گرفت . موقعیت مان شناسایی شده بود . در مخمصه افتاده بودیم . یکی از برادرها به من اشاره کرد و گفت : « ما خط آتش درست میکنیم شما برگرد عقب ! » قبول نکردم . فریاد کشید بر سرم : « این یه دستوره ! » بقیه برادرها که نگاهم کردند مجبورشدم بپذیرم . قرار شد یکی شان هم همراه من بیاید عقب که تنها نباشم . یک ، دو ، سه گفته شد و گلوله بود که میبارید طرف عراقی ها ، به خاطر این که من بتوانم از مخمصه بگریزم . راهی را که جلو آمده بودیم ، برگشتم . یکی دو کوچه را پشت سر گذاشته بودم که به گمان رهایی کامل از تیررس متجاوزین ، از سرعت قدم هایم کم کردم ، نفسم به شماره افتاده بود ، برادری که همراهی ام میکرد ، برگشت . داشتم به ماشینی که با آن تا آنجا آمده بودیم نزدیک میشدم که... چند عراقی غول‌پیکر از بالای بام خانه ای پریدند توی کوچه و جلو نگاهم سبز شدند . فاصله مان کمتر از دو متر بود . قلبم می خواست از حرکت باز ایستد .آب دهانم را به سختی قورت دادم و نگاهم را دوختم به نگاهشان که پر از خباثت بود . یکی شان دستش را دراز کرد به طرف اسلحه « ام _یک » قراضه ای که گرفته بودم طرفشان . اسلحه را کشیدم توی سینه ام و آن را محکم به آغوش فشردم . یکی دیگرشان این حرکت مرا که دید اسلحه اش را انداخت روی شانه اش و دست هایش را باز کرد و با لحنی تمسخرآمیز خطاب به من گفت : « تعال ... یا بنت الجمیل ... تعال ... » با زبان عربی آشنا بودم ، او به من گفته بود : « بیا ، دختر زیبا ... بیا... » از اطراف و همان نزدیکی‌ها صدای گلوله می آمد اما انگار میان من و آن چهار عراقی غول پیکر هیچ صدایی نبود . لحظه ها به کندی می گذشت . عراقی ها به زبان عراقی با هم حرف می زدند و می خندیدند . احساس از دست رفتن همه عزتم سراسر پیکرم را گرفته بود . تصور این که تا لحظاتی دیگر در دست آن کافرانه بعثی اسیر هستم و هیچ اختیاری از خودم ندارم ، آزارم می داد . صحنه تکان دهنده ساعتی قبل که دیده بودم دو نفر از خواهران مان به خاطر این که به دست عراقی های مست اسیر نشود چگونه به قلب هم شلیک کردن در برابر نگاه هم بود . افتادم به یاد رضا ، همه عشقم ، که قرار بود اول مهر زندگی مشترکمان را شروع کنیم و به خاطر حمله ناجوانمردانه بعثی ها نتوانسته بودیم . یاد رضا در دلم عشقی پرشور ریخت و لحظاتی را که داشتم سپری میکردم نفرتی عجیب و ناگفتنی نثارم میکرد . نمی دانستم تصمیم عراقی‌ها چیست ، من محکم ایستاده بودم و آنها هم با خنده و با نگاهی کثیف سر و پایم را نظاره می کردند . ناگهان یکی شان جلو پرید و در چشم بر هم زدنی اسلحه را از دستم کشید . داشتم مقاومت می کردم که یکی دیگرشان پرید کنارم و روسری ام را از سرم کشید . این کار او باعث شد مقاومتم در برابر دیگری هم بشود و اسلحه را از دست بدهم . ادامه دارد... پایان قسمت هفتم
کانال کمیل 🇮🇷
#دختران_خرمشهر 💠عشق و خون در خرمشهر ما هم که در کنار دیوار مغازه ای ویران شده پناه گرفته بودیم و
💠عشق و خون در خرمشهر روسری که از سرم برداشته شد قهقهه عراقی‌ها بالا گرفت . چرا که من در همان روزهای شروع تجاوز بعثی ها ، و موقعی که تصمیم گرفتم در خرمشهر بمانم و در کنار برادرانم از شهر دفاع کنم ، موهای سرم را مثل سربازها به ماشین سرتراشی سپردم تا هم بهداشت را رعایت کنم و هم ، اگر خدایی نکرده مثل چنین لحظه‌ای به اسارت عراقی‌ها درآمدم و چنین صحنه‌هایی را مرتکب شدند ، مویی به سر نداشته باشم . قهقهه عراقی‌ها تمامی نداشت ، آنها با دختری رو به رو بودند که مو بر سر نداشت و مانتویی رنگ و رو رفته بر تن داشت و می‌توانستند با او هرکاری صورت بدهند . چند لحظه ای گذشت . این بار یکی دیگرشان آمد جلو و بازویم را گرفت . دستم را کشیدم اما آن بی شرم من را مثل یک جوجه به آغوش خود کشید . صورتم مقابل صورتش بود . دیدم بهترین فرصت نصیبم شده . خودم را بر باد رفته می دیدم . فکر کردم که باید آخرین دفاع خودم را انجام بدهم . من هم تمام توانم را جمع کردم و آب دهانم را بر صورتش انداختم . این کار من ، انگار همه پیکر او را به آتش کشید ، چرا که پرتابم کرد به طرف زمین و با لگد ، افتاد به جانم ، استخوان‌های پیکر نحیفم زیر ضربات سهمگین آن نابکار در حال خرد شدن بود . تلاش می‌کردم که در برابر این کار او هیچ عکس العملی نشان ندهم . آب دهانی که به صورت آن بعثی متجاوز انداخته بودم قهقهه را از صورت همه شان برد و انگار تصمیم تازه ای گرفتند . از لابلای حرف‌هایی که بر زبان می‌آوردند فهمیدم که می‌خواهند مرا برای فرمانده شان ببرند . مانده بود حیران ، که چرا برادر هایی که با هم بودیم هیچ کدام عقب نمی آیند تا کمکم کنند . لحظاتی دیگر گذشت . همان عراقی درشت هیکلی که آب دهانم بر صورتش نشسته بود و بالگد هایش مرا نواخته بود خم شد و با دست پهن و سیاهش یقه‌مانتوام را گرفت و راه افتاد . من با وضعیتی بغرنج به زمین کشیده می شدم ، دو نفر دیگر شان هم پشت سرم حرکت می کردند ، از سرنوشتی که در انتظارم بود می هراسیدم .چند کوچه ای که رفتیم نگاهم افتاد به همان برادرانی که با هم بودیم ، مظلومانه در کنار همان دیوار در خون خود آرمیده بودند . وارد خیابان شدیم . عراقی های نامرد همچنان مرا به زمین می کشیدند . به نزدیکی ساختمانی مجلل رسیدیم که پیش از تجاوز عراق محل یک بانک خارجی بود . نگاهم افتاد به بالای ساختمان که به عربی و با خطی درشت نوشته شده بود « ستادفرماندهی شهر محمره عراق » دلم میخواست گریه کنم . روزگاری که بر مردم ما تحمیل شده بود بسیار ناجوانمردانه بود و لحظه هایی که بر خودم می رفت ، اشک آور ، زیر لب اشهدم را می‌خواندم و خدا خدا میکردم که گلوله ای بر پیکرم بنشیند و آرزوی عراقی ها برای اینکه بخواهند به پیکرم تعرض کنند در سینه شان حبس شود . درهمین افکار بودم که ناگهان ... باورم نشد . و هنوز هم پس از گذشت ۲۵ سال از آن لحظه ، گمان می‌کنم که همه آن وقایع یک رویا بوده است ... ناگهان صدای غرش یک موتورسیکلت به گوشم رسید و در طرفه العینی دیدم رضا نشسته بر موتور ، اشاره می کند که پشت سرش سوار شوم ، و در همان حال اسلحه را به طرف عراقی ها گرفت و آنها را به رگبار بست . عراقی‌ها که افتادند روی زمین ، پریدم روی موتور و نشستم پشت سر رضا . رضا به سرعت دور زد . نزدیک بود از پشت موتور بیفتم پایین . صدای رگبار گلوله ها که از کنارمان می‌گذشت و غرش موتور اجازه نمی‌داد صدایم به گوش رضا برسد ، با این همه فریاد زدم : « کجایی تو ... » رسیدیم کنار کارون . رضا فریاد زد : « بپر پایین و بدو آن طرف . » پریدم پایین و از پل رد شدم . وسط های پل که رسیدم ... رضا و موتورش با هم آتش گرفتند . شعله ای جانسوز از دل من زبان کشید . جیغ می زدم و بر می کشم طرف رضا ... وقتی به هوش آمدم فریاد می کشیدم ... رضا ... رضا ... از رضا چیزی برایم نیاوردند . عصر همان روزی که رضا و موتورش باهم سوختند ، عراقی ها خرمشهر را به اشغال درآوردند و هجده ماه بعد وقتی خرمشهر را پس گرفتیم هیچ اثری از رضا نبود . هرگاه سالروز ایام تجاوز رژیم بعثی صدام به کشورمان فرا می رسد من به تلاطمی می افتم نگفتنی ! یاد رضا و یاد خرمشهر را به گریه می نشاند . و حالا می‌اندیشم اگر رضا نیست وطنم هست و ایران هست و .... روایت عشق و خون در خرمشهر
کانال کمیل 🇮🇷
#دختران_خرمشهر 💠عشق و خون در خرمشهر روسری که از سرم برداشته شد قهقهه عراقی‌ها بالا گرفت . چرا که
💠عاشقانه ای کنار کارون عصر که از دبیرستان تعطیل می شدیم می‌آمدیم کنار کارون و آنجا چند دقیقه‌ای می ماندیم و سپس میرفتیم خانه . خیلی خوش می گذشت . به قول بچه ها ما درس می‌خواندیم که برویم دبیرستان که عصرها برویم کنار کارون . بوی کارون انگار تکه ای از وجودمان شده بود و وقتی استشمام می کردیم از خود بیخود می شدیم . به سر و کول هم می پریدیم و هزارجور بازی در می آوردیم . گهگاه هم گوشه کناری می نشستیم و میگفتیم و میخندیدیم و چیزی می خوردیم . تابستان‌ها که می شد دیگر دبیرستانی در کار نبود تا به هوایش به سراغ کارون برویم . تابستان ها از کارون دور می افتادیم ، اما با شروع سال تحصیلی دوباره روز از نو بود و کارون از نو . همیشه وقتی عصرها دیر می رسیدم خانه مادرم کنایه آمیز میگفت : « خوب نیست دختر بره لب کارون ! » و من بی‌توجه به آنچه که او در خشت خام می‌دید حرفش را از سرم باز می کردم و برای روز بعد و کارون گردی دیگری نقشه می کشیدم . اینگونه روز و روزگار می گذشت و من هیچ گاه گمان نمیکردم این کارون باصفا روزگاری همه وجودم بشود ، تا جایی که دوست و آشنا درباره ام بگویند ؛ سعیده با کارون ازدواج کرده است ! آن روز هم عصر قشنگی بود ، یک عصر بهاری دلچسب . مثل همیشه آمدیم کنار کارون تا خستگی شش ساعت کلاس درس را از تنمان بتکانیم . نشستیم دور هم ، داشتیم سر و صدا می کردیم که پسر جوانی آمد جلو ، هم سن و سال خودمان نشان می داد ، لبخند هم روی لبش بود . نگاهش را چرخاند روی همه مان و آهسته و آرام زمزمه کرد : « خواهرای من ، حیف نیست آرامش اینجا رو به هم می‌ریزید ! » هر کدام از بچه ها تکه ای انداختند ، پسرک سر به زیر انداخت و فقط من حرفی نزدم . دیدم رفت کنار دیواره کارون و خیره شد به آب رودخانه . نمیدانم چرا نگاهم روی او ماند . بچه ها که متوجه شده بودند هرکدام متلکی نثارم کردند اما من بی توجه به حرف همکلاسی هایم ، حس کردم او حرف قشنگی را بر زبان آورده که آن حرف قشنگ از روح لطیفش حکایت دارد . انگار حس و حالی درونی ، مرا از جمع دوستانم جدا می کرد و می کشان طرف او . ایستاده بودم کنارش . سکوت قشنگی بر آن محوطه سایه انداخته بود . همکلاسی‌هایم ناباورانه مرا نگاه می کردند که داشتم با پسرک حرف می زدم . گفته بودم : « حق با شماست ، سکوت اینجا قشنگ است اما ما هم جوانیم ، اگر شادی نکنیم مریضیم ...» و او جواب داده بود : « آره ، اما یادتون باشه آدمی حکایت یک کوزه آب است ، کوزه خالی را وقتی فرو می بری توی این آب ، حسابی غلغل می کند تا پر شود اما وقتی پر شد دیگر صدا نمی کند ، آرام می شود و سنگین و با وقار و طمانینه ... » گیج حرفش شده بودم که بچه ها صدایم کردند برویم . مبهوت حرف پسرک و بدون خداحافظی با او راه افتادم . توی راه هرکدام از همکلاسی هایم حرفی نثارم کردند اما هیچ کدام نتوانستند مرا از دنیایی که پسرک جوان در اندیشه ام ساخته بود جدا کنند . تا برسم خانه و تا شب بشود ، همه از سکوتم در حیرت بودند بالاخص مادرم . تا دمدمه های صبح هم از این پهلو به آن پهلو شدم و خوابم نبرد ، حرف پسرک ، لحن کلامش و طرز نگاهش جذبه خاصی داشت ، حس می کردم او مثل بقیه آدم ها نیست و طور دیگری فکر می کند ، همان گونه که خودم بودم . ادامه دارد... پایان قسمت اول
کانال کمیل 🇮🇷
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون عصر که از دبیرستان تعطیل می شدیم می‌آمدیم کنار کارون و آنجا
💠عاشقانه ای کنار کارون من همیشه فکر می کردم حتماً پشت این بازی های روزانه ای که همه آدم‌ها دارند مثل خوردن و خوابیدن و تفریح و ... دنیای دیگری هم هست . گهگاه این موضوع را برای دیگران هم میگفتند اما اکثراً مسخره ام می‌کردند و می‌گفتند مالیخولیایی شده‌ام . اما وقتی پسرک آن گونه گفته بود انگار گمشده ای را که دنبالش می گشتم پیدا کردم . پسرک همان گونه گفته بود که من می اندیشیدم . عصر روز بعد باز هم با همکلاسی هایم همراه شدم و آمدیم کنار کارون ، اما این بار من چشم می دواندم تا پسرک را ببینم ، نبود . این قصه تا آخرین روزی که به مدرسه می رفتیم تکرار شد اما ... پسرک انگار قطره‌ای آب شده بود و پیوسته بود به کارون . او انگار مأموریت داشت بیاید تلنگری به اندیشه من بزند و برود ، همین . و انگار تقدیر مرا با او رقم زده بودند . آخر های تابستان همان سال بود که از مرز خبرهایی می‌رسید . مردم شهر ما سراسیمه بودند و در تب و تاب . می گفتند ارتش عراق تا پشت دروازه‌های خوزستان آمده است و انگار قصد حمله دارد . بسیاری از اهالی آماده می شدند تا از شهر خارج شوند ، خرمشهر ساعت به ساعت خلوت تر می شد . بیشتر دوستانم با خانواده هایشان از شهر رفته بودند . اما توی خانه ما حرفی از رفتن نبود . انگار که بوی حادثه ای تلخ از دور استشمام می‌شد . خرمشهر دیگر خرم نبود . کارون غریب افتاده بود و عصرها کسی به سراغش نمی رفت . هیچکس آرامش نداشت ، همه با دلهره در رفت و آمد بودند . اول مهر از راه رسید . روز قبلش هواپیماهای عراقی آبادان را وحشیانه بمباران کرده بودند و مدارس مان تعطیل بود . همه مردم چشم به دهان هم داشتند ، حرف‌ها و شایعه ها بسیار بود ، همه با نگرانی منتظر حمله عراق بودند و من به جز حمله رژیم بعثی حاکم بر عراق ، دلواپس آن جوان رعنای گمشده هم بودم . روز ها پشت سر هم می گذشت . سربازان متجاوز بعثی به پشت دروازه خرمشهر رسیدند . شهرمان تقریبا خالی از سکنه بود . گفته بودند جوان ها بمانند و بقیه از شهر خارج شوند اما خیلی ها اعم از زن و پیر و کودک تن به خروج از شهر نمی‌دادند . من هم پیوستم به گروه خواهرانی که داخل مسجد جامع به برادران کمک می‌کردند . عراقی‌ها رسیدند به خیابانهای شهر ، با پیشرفته ترین ادوات جنگی و انبوه نیروها . برادرهایی که جلو بودند برای مان می گفتند که به تدریج در حال عقب‌نشینی هستند . خرمشهر دیگر آن شهر خرم ماه قبل نبود ، آنهایی که در شهر مانده بودند و مقاومت می‌کردند روز و شب و خواب و خوراک نداشتند . هفده روز از ورود عراقیها به شهر می گذشت و ما همچنان مقاومت می کردیم . روز هجدهم و نوزدهم هم از راه رسید و عرصه تنگ‌تر شد ، تا سی سه روز ایستادگی کردیم ، روز سی و سوم بود که تا دهانه پل نو عقب کشیدیم ، برادر های مسئول اعلام کردند : « همگی از شهر خارج شوید . » کسی دل به رفتن نداشت ، همه گریه می‌کردند ، اکثر مدافعین شهر برادرها بودند به همراه ما چند نفر خواهر . نمی دانم چرا هر چه می گشتم آن جوان رعنا را که گمشده ام بود نمی یافتم . حس و حالم می گفت او هم باید میان مدافعین شهر باشد . ادامه دارد... پایان قسمت دوم
کانال کمیل 🇮🇷
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون من همیشه فکر می کردم حتماً پشت این بازی های روزانه ای که هم
💠عاشقانه ای کنار کارون غروب روز سی و سوم بود که بلاخره تن دادیم به ترک خرمشهر . باید از پل نو می گذشتیم اما عراقی‌ها وحشیانه بر آنجا تسلط داشتند و راه را با رگبار گلوله بسته بودند . جمعی از بچه‌ها زدند به آب . آب خطری نداشته اما حکایت کوسه هایی که در کارون جولان می‌دهند حکایتی آشنا برای اهالی خوزستان است . هرگاه یکی از بچه‌ها به آب می زد بقیه چشمشان را می پسندند که شاهد صحنه های دلخراش جدال انسان و کوسه نباشند . قرار شد من و بقیه خواهرها بزنیم به آب . قبول نکردیم . برادر ها نگران اسارت ما بودند ، یکی‌شان می‌گفت : « اگر همه مردهای خرمشهر دست عراقی ها بیفتند بهتر است تا یکی از شما خواهرها اسیرشان بشوید . » از برادر ها اصرار بود و از ما انکار . ناگهان حرفی بر زبان یکی از برادرها رسید ، گفت : « پله ها ! » و پله هایی را که مربوط به لوله های قطور آب زیر پل بود نشان داد ، بچه‌ها رفتند طرف پله ها و یکی یکی رفتند بالا . عراق بدجور آتش می ریخت روی پل . اولین نفری که رسید آن سوی پل ، یکی از خواهران همراه ما بود ، او همین که خواست بپرد روی کپه های خاک ساحلی ، با صورت به زمین کوبیده شد ... بقیه که این صحنه را دیدند ترسیدن از طریق پله ها بروند . سلاح درست حسابی هم نداشتیم که مقاومت کنیم . صدای شنی تانک عراقی ها نزدیک تر به گوش می رسید . به همدیگر نگاه می کردیم ، من و یکی از خواهرها قرار گذاشتیم اگر قرار شد دسته عراقی ها به پیکرمان برسد یکدیگر را در یک زمان واحد به گلوله ببندیم . صدای حرف زدن عراقی ها هم شنیده می شد ، هوا رو به تاریکی میرفت ، تنها راه عبور ما ، خارج شدن از خرمشهر و آب های خطرناک کارون بود . برادر ها پیشاپیش ما اسلحه های خود را به طرف عراقی ها گرفته بودند . صدای به هم خوردن آب کارون وحشتناک تر از همیشه به گوشمان می رسید ، که ناگهان صدای غرش موتور یک قایق ، صورت همه مان را به طرف کارون چرخاند . به سوی صدا که نزدیک و نزدیک تر می شد خیره شدیم ، قایق رسید کنار آب ، و صدایی آشنا به گوشم نشست که می گفت : « من نمیتونم بیام کنارتر ، ته قایق گیر میکنه ، بزنید به آب و بیاید بالا ، عراقی ها پشت سرتون هستند ! » اینکه کسی پیدا شده بود نجاتمان بدهد خوشحال کننده بود اما اینکه می‌خواستیم شهر را ترک کنیم عذاب مان می داد ، و برای من ... آن صدای آشنا یک دنیا خاطره ی دیگر را هم داشت . زنگ صدای جوانی که چند ماه قبل هشدارمان داده بود و از قشنگی آرامش آدم ها گفته بود هنوز توی گوشم پژواک داشت . یکی از برادر ها گفت : « اول خواهر ها برن بالا ! » من که سرگردان صدای آشنای قایق ران شده بودم به قایق و رودخانه نزدیک تر بودم . و طبیعی بود که نفر اول باشم . زدم به آب و رفتم کنار قایق ، توی نور کم رنگ مهتاب دیدمش ، خودش بود ! قلبم شروع کرد به تندتر تپیدن . ادامه دارد... پایان قسمت سوم
کانال کمیل 🇮🇷
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون غروب روز سی و سوم بود که بلاخره تن دادیم به ترک خرمشهر . با
💠عاشقانه ای کنار کارون گفتم : « سلام ! » جواب داد : « علیکم آبجی ، بیا بالا . » دستمالی که به گردن داشت به دست گرفت و انداخت طرف من . سر دستمال را گرفتم و پریدم لب قایق . گفتم : « خدا رسوندت ...اون روز هم خدا رسوندت ... » داشت بلند صدا میزد : « نفر بعدی ! » و آهسته چرخید طرف من و گفت : « کدوم روز آبجی ؟ » گفتم : « منو یادت نمیاد ؟! ... چقدر دنبالت گشتم ! » انگار یادش رفت که نفر بعدی را صدا کرده و او رسیده کنار قایق . خیره نگاهم کرد و گفت : « صدات که آشناس ... نکنه ... تند حرفش را بریدم و گفتم : « ها ... خودمم ... اون روز عصر ... لب همین کارون ... کوزه پر و ... صبر نکرد بقیه حرفم را بشنود ، دستهایش را برد طرف آسمان و با ناله گفت : « خدایا شکرت ... حالام که پیداش کردم ... » گریه کرد . گفتم : « چی شده ؟! » با گریه جواب داد : « قربون کارهای خدا ... این همه وقت دنبالت گشتم اون وقت حالا باید پیدات کنم ... » شیطنت کردم و شرم آلود پرسیدم : « چکارم داشتی ؟! » صدای سوت وحشتناکی به گوشمان رسید و چند متر آن طرف‌تر چیزی وحشتناک توی دل کارون فرو رفت و یک دنیا آب وماهی را به هوا ریخت ، گمشده ام که حالا پیدایش کرده بودم فریاد زد : « بیاید بالا ، لامصبا خمپاره بارونمون کردن ! » هنوز جوابم را نداده بود . بچه های مدافع شهر که به ناچار از خرمشهر خارج می شدند همه آمده بودند توی قایق . یکی شان که انگار با گمشده من آشنا بود گفت : « برو نادر ، برو ! » فهمیدم اسمش نادر است . داشت با سرعت میراند به آن طرف کارون که ما را نجات بدهد . صدای گلوله و سرخی شان را می شنیدیم و می‌دیدیم . رسیدیم آن طرف . دلم گرفته بود از دست نادر . دیگر تحویلم نگرفت . پیاده که شدیم بغض کردم . نادر می خواست برگردد که ناگهان انگار چیزی را به یاد بیاورد داد زد : « آهای ! » همه در جا میخکوب شدیم و نگاهش کردیم . گفت : « بیایید نزدیکتر ! » برگشتیم توی آب . رو کرد به من و گفت : « اسمت چی بود ؟ » بغض آلود جواب دادم : « سعیده ! » تند گفت : « فهمیدی که اسم منم نادر بود ؟ » سر تکان دادم . ادامه دارد... پایان قسمت چهارم
کانال کمیل 🇮🇷
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون گفتم : « سلام ! » جواب داد : « علیکم آبجی ، بیا بالا . » دس
💠عاشقانه ای کنار کارون تند تر از قبل گفت : « سعیده خانم ، زن من میشی ؟ » من حرف نزدم . نمی‌دانم چه کسی روی زبانم حرف گذاشت . گفتم : « آره ... » نادر گفت : « همه تون دیدید ؟ من با این سعیده خانم نامزد میشیم تا این چند روزه تموم بشه ! » بعد هم خم شد توی قایق و پاکت پلاستیکی چروکیده ای را بیرون آورد و گرفت طرف مان ، خرما بود ، گفت : « بفرمایید ، اینم شیرینی نامزدی ما ! » پیشنهادش قشنگ بود . روسری را گرفتم و بستم به دسته‌ گاز قایق نادر و گفتم : « اینم پیمان من با تو تا برگردی . » همان یک نفر خواهری که همراهمان بود کل زد و برادر ها هم چند کف مرتب زدند و مبارک باد گفتند و نادر به قایقش گاز داد و رفت ... رفت که رفت ! ما از خرمشهر عقب نشستیم . هیچ خبری از نادر نبود تا هجده ماه بعد که سوم خرداد شد و خرمشهر را باز پس گرفتیم . هیچ کس از نادر خبر نداشت . خرمشهر در حال پاکسازی بود اما من که تمام آن هجده ماه را در هتل کاروانسرای آبادان و در کنار برادر های رزمنده مشغول کار بودم ، با آزادی خرمشهر به سرعت خودم را به آنجا رساندم و رفتم به همان نقطه ای که نادر را برای آخرین بار دیده بودم . دلم میگفت از او خبری می آید اما ... چهل و دو روز ، کار من همین بود که هرگاه فرصت پیدا کنم بیایم کنار کارون و چشم انتظار نادر بمانم ، تا اینکه در روز چهل و سوم خبرش رسید . خبرش که نه ! نشانه اش . کنار ساحل قدم میزدم و لابلای نخل های سوخته و ویرانه های آن جا غوطه می خوردم ، ناگهان پایم به جسمی سخت برخورد . قلبم شروع کرد به تپیدن ، با چنگ زدن توی خاک ساحل ، اطراف جسم سخت را پاک کردم ، نشانه هایی از قایق شکسته و سوخته نادر پیدا شد . تند دویدم طرف برادران جهاد سازندگی . بیل مکانیکی آوردند و همه پیکر قایق را از گل و لای و خاک بیرون کشیدند ، تکه ای سوخته و پوسیده از همان روسری که به دسته گاز قایق نادر بسته بودم هنوز وجود داشت اما خودش ... کارشناسان گفتن به احتمال زیاد خمپاره‌ای به گوشه قایقش اصابت کرده و او به رودخانه افتاده و طعمه آبهای خروشان شده است ! حالا سال ها پس از آزادی خرمشهر ، خیلی ها که برای قدم زدن به کنار کارون می آیند زنی میانه سال را می‌بینند که غروب ها وقتی خورشید بساطش را جمع می کند ، به کنار کارون می آید و تا پاسی از شب آنجا جولان میدهد به یاد نادرش ! من هنوز به یاد نادر و به عشق او تنفس میکنم ، و خوشحالم اگر نادر نیست خرمشهر هست ! من هنوز وفادارم به همان عشق کنار کارون ! پایان روایت عاشقانه ای کنار کارون