🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : احساس کردم یه چیزی لای موهام داره ول می‌خوره چشمامو که باز کردم با صورت گرد و تپلی هلیا مواجه شدم - وای ... بیا اینجا ببینم عمه به قربون این لپای قشنگت بشه ، کجا بودی تو ؟ با دستای کوچولوش میزد رو گونم - خانوم خیلی تنبل شدیا ، چه خبرته لنگ ظهره - عه سلام تو هم اینجایی هما - بله با دخملم اومدیم بیدارت کنیم - اگه میدونستم اینجایید زودتر بیدار میشدم - حالا که دونستی پاشو دیگه حوصله مون سر رفت هلیا رو خوابوندم کنارمو گفتم : نه دیگه الان من با این عروسک کار دارم و چند دقیقه ای شروع کردم به بازی باهاش و هلیا هم غش غش میخندید - ای جانممممممم چقدر خوش خنده شده این کلوچه ی عمه - بابابزرگ میگفت : دیشب با داداش وحید حرف زدی - آره - هما : خب چی شد ؟ - هیچی ... حرف خودشو میزد ، میگه اینطوری راحت تره - هما : ای بابا چقدر سخت میگیره این وحید ، دو طرف هم دیگه رو خواستنو رفتن سر خونه زندگیشون دیگه این وسط چی میگه پاشو بریم پایین البته شوهر عمه فاطمه هم اومدن - تو برو منم لباسامو عوض کنم و ی آبی به سرو صورتم بزنم باشه زود بیا - وقتی کارامو کردم و رفتم پایین بوی غذای عمه فاطمه تو کل خونه پیچیده بود ولی با اینکه دست پختشو خیلی دوست داشتم نمیدونم چرا دلم به هم پیچید با حس حالت تهوع خفیفی که داشتم با همه سلام و احوالپرسی کردمو نشستم رو مبل - بیا عمه جون این چایی خرما رو بخور ، تا ده دقیقه دیگه برنج دم میکشه میارم - دستت درد نکنه عمه جونم بزار بیام کمکت لبخند پر محبتی بهم زدو گفت : بشین چایی تو بخور کاری ندارم - خیلی دلم برای دست پختت تنگ شده بود عمه جونم - والا هر بار که میگم بیایید خونمون، ی عذری میارید - مهم الانه که غذای خوشمزه ی فاطمه بانو رو میخوریم ، بچه ها کجان راستی ؟ - با باباشون رفتن باغ وحش ، بخور عمه من برم وسایل سفره رو آماده کنم هر کاری کردم نتونستم چایی رو بخورم و وقتی سفره پهن شد و علی دیس مرغا رو آورد دیگه نتونستم تحمل کنم و آروم طوری که کسی نفهمه رفتم دستشویی و تا تونستم عق زدم چند ضربه ای به در خورد و عمه بود که گفت : مریم جان کجا رفتی بیا صبحونه هم نخوردی - چشم عمه شما برو اومدم - به زور چند بار آب به صورتم زدمو با رنگی پریده برگشتم سر سفره و روبروی امیرحسین نشستم - سرمو که بلند کردم لب خونی کرد : خوبی ؟ - چشمامو بستم - رنگت پریده !! - چیزی نیست - علی داشت از شیرین کاریهای هلیا تعریف می‌کردو بقیه میخندیدن و خدا میدونه چطور خودمو کنترل کردم که کسی متوجه ی حالم نشه بوی مرغ داشت حالمو بدتر میکرد که از شانس خوبم علی گفت : - خیلی خونتون گرم شده بابا علی پنجره ها رو باز کنم ؟ - باز کن بابا جان ، دستت درد نکنه و یواش یواش با باز شدن پنجره ها حالم بهتر شد 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110