❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1202
نشستم رو تخت و رفت کنار پنجره
، نفهمیدم چقدر گذشت که دوباره لب باز کرد
_ داره بارون میاد ، میشنوی صداشو ؟
همیشه وقتی بارون میبارید تموم دیوونگی هامون با تک به تک جزئیاتش تو مغزم رژه میرفت ... اونقدر که دیگه نتونستم صبح ها برم برای دو ، خیلی وقته گذاشتمش کنار چون همینکه پامو میزاشتم بیرون کنارم میدویدی ، میخندیدی ، نفس نفس میزدی ، حتی خسته میشدی میگفتی بسه دیگه نمیتونم ادامه بدم
بازم این بغض لعنتی پیروز شد ، بازم نتونستم جلوشو بگیرمو سر باز کرد
_ خیلی وقته از بارون فراری شدم مریم . اما الان عجیب دلم میخواد به یاد اون روزا بریم دیوونگی ... به یاد اون روزا شیطونی کنی و من زیر بارون رحمتش از ته دل شکرشو به جا بیارم برای دوباره داشتنت .
بیا نمازمونو بخونیم و بعدش بریم !
***
_ میگم راه نمیفتیم ؟ دیر میشهها !
چشم از قایقی که روی آب ، شناور بود گرفت و بهم نگاه کرد .
_ مریم جان اگر دادگاهی ، پرونده ای چیزی از قبل داشتی انجام بده اما از این به بعد دیگه هیچ موکلی قبول نمیکنی !
_ آخه واقعاً ...
_ اون زمان که باید حرفو گوش نکنی گوش میکنی الان که باید گوش کنی هی اگر و اما میاری؟
_ من برام سخته خونه نشستن
_ خونه نشین ، با بچهها برید بیرون بگردید با هم ، دغدغه ی هزینه شم نداشته باش هر چی بشه کارتتو شارژ میکنم ، خودمم که اومدم اونقدر میبرمت ماه عسل که کارتو یادت بره
_ باز شروع کردی ؟
لبخندی رو لباش نشست
_ خب چی بگم ؟ از نظر من مسافرتی که خیلی خوش بگذره ماه عسله
_ از نظر منم آقایی که چپ و راست ماه عسل ، ماه عسل میکنه زیادی پر رو تشریف داره !
بدون توجه به حرفم ، تار مویی که از زیر روسریم بیرون اومده بودو به زیر روسریم هل داد و لب زد
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1261
_ بزار برای من همون امیرحسین بمونی ، برگرد و برو همون گورستونی که بودی وگرنه بمونی اینجا و بخوای دور و بر مریم باشی زندگی تو زهرمارت میکنم ، آویزه ی گوشِت کن که ازین به بعد باید دورشو خط بکشی
_ یعنی چی ... دیگه داری یه چیزی میگی نشدنی !
_ نشدنی ؟؟؟ الان میبرمش که ببینی شدنیه یا نشدنی!
نفسمو با فشار دادم بیرون ، اعتنایی نکرد و وارد حیاط شد
_ تو بگو من چه کار کنم که بتونم دوباره این زندگیو بسازم ؟
روی پلههای ایوون ایستادو برگشت به سمتم
_ زندگیی که ساخته بودی خیلی وقته که با دست خودت خرابش کردی ، اونجا مگه برای خودت زندگی درست نکرده بودی؟ چی شد که دوباره فیلت یاد هندستون کرده؟ دیدی خر تر از خواهر من پیدا نمیکنی؟
_ چون عصبانی هستی دارم مراعاتتو میکنم، هر چی به دهنت میاد بیرون نریز.
اومد به سمتم و زد تخت سینم
_سرم درد میکنه برای اینکه مراعات نکنی ... اصلا میدونی چیه تا حالا خواهر من بالا سر بچههات بوده ، از حالا به بعد خودت باید باشی تا درستو حسابی بفهمی چی بهش گذشته
اینو گفت و رفت داخل ساختمون ، اونقدر سرم درد میکرد که دیگه بیشتر از این گنجایش کل کل نداشتم، کوتاه اومدم تا فردا که حالم بهتر شد و اونم عصبانیتش خوابید باهاش حرف بزنم
پشت سرش وارد خونه که شدم رو به مریم گفت وسایلتو جمع کن بریم
مریم هاج و واج نگاهش کرد
_با توام ... بلند شو میگم
_ ینی چی داداش ؟
من بچههامو ول کنم کجا بیام ؟
_ چیه، میخوای با ی نامحرم زیر یه سقف باشی
_من که گفتم میرم بزار مریم بمونه پیش بچه ها
_حرف من با تو تموم شد دیگه دخالت نمیکنی
کلافه دستی به صورتم کشیدم و نشستم
_ فریده خانم: آقا وحید الان عصبانی هستی درست نیست ...
_قول داده بودی سکوت کنی نه؟
_ آره اما ...
_ سکوتو باید برات معنی کنم ؟
بلند شو مریم ، یالا
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1265
_ نه بابا کی اومدی که راه افتادی دنبال بچه ها ؟؟!!
_ ما اینیم دیگه رسیده نرسیده به وظایفمون عمل میکنیم
خنده بلندش همزمان شد با باز شدن در آسانسور
_ آرومتر حامد ، الان ملت میریزن بیرون اونوقت ...
با دیدن میثم جلوی آسانسور که نگاهمون میکرد حرفم نصفه موند
به قیافه مات زدش لبخندی زدمو گفتم : سلام میثم خان احوال شما
_ د ... داداش !!!!
_ علیک سلام ، منم خوبم خدا رو شکر
حامد رفت جلو گفت بکش کنار الان آسانسور بسته میشه
با تنه زدنِ حامد، تازه به خودش اومد و ی دفعه پرید روم و شروع کرد بوسیدن سر کله م و قربون صدقه رفتن؛ میثم بود دیگه ابراز محبتش هم خاص خودش بود رسما تا ی دور آدمو سرویس نمیکرد ول کن نبود
یک ربع بعد که همگی دور میز نشسته بودیم میثم بی مقدمه گفت :
_ قربون اون روی سگیت بشم که هیچ کس جز مریم خانوم حریفش نشد !
بی اختیار زدم زیر خنده و مجتبی گفت : عههههه میثم ... حالا ببین میتونی پشیمونش کنی یا نه
_ نترس بابا این خنده هایی که من میبینم ینی تموم شد، محاله راهش اون وری بیفته
_حامد: اونقدر غریبه بودیم که نباید میومدیم فرودگاه؟ حداقل ی خبر میدادی
_ به هیچ کس نگفتم، دلم میخواست اول فقط با مریم و بچهها باشم، سرزده رفتم خونه.
_میثم: ایوللللل، این یعنی همه سر خرن و مزاحم نمیخواستی
گوشه ی لبمو با شصتم لمس کردم تا بتونم خندمو کنترل کنم
میثم : اوها ... رودست ندارما ببینید چه زدم تو خال، حامد این خنده ینی واقعا سر خری پاشو شرتو کم کن
_ حامد: عه ... تو سر خر نبودی که بهت نگفت
_ نه عزیزم، همیشه تا بوده این صفت دامادای عزیز بوده
_ حداقل وقتی خودتم دامادی که اینو نباید بگی
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1276
_ پس درگیری رژیم امیر مهدی رو هم داشتی
_ اِی ... بگی نگی
ناهارو بین شیطنتهای بچهها خوردیم. مریم ایستاد به غذا درست کردن و بعدش رفت حمامو لباساشو عوض کرد و بعد از کلی سر و کله زدن با بچهها براش آژانس گرفتم با امیرعلی رفت
***
شب حامد و مجتبی و میثم و احسان با بچهها اومدن خونمون و چه لذتی داشت در کنار خانواده بودن بعد از اون همه تنهایی کشیدن چقدر بچه ها عوض شده بودند !
بچه ها با سوغاتی هاشون مشغول بودنو با میثم اینا بگو بخند میکردیم که زنگ خونه به صدا دراومد
امیرمحمد رفت به سمت آیفون و با دیدن مانیتور اخماش رفت تو هم
_ مجتبی: کیه داداش؟
_آبجی رضوان و راضیه
اینو گفت و رفت تو اتاقش و درو بست، پشت سرش زینبم بلند شدو رفت
مجتبی هم مثل من تمام توجهش به رفتن امیرمحمد و زینب به اتاقاشون بود
سرم به سمت حامد چرخید که سریع گفت: خواسته بودی چیزی بهشون نگیم دیگه، باور کن من چیزی نگفتم به احسان نگاه کردم که اعتراف کرد: اونقدر بچه نیستم که چیزی بگم میدونم که نمیخواستی ببینیشون اما منشی شرکت، دختر دوست راضیه ست حتماً اون به مادرش گفته مادرشم گذاشته کف دست راضیه
نفسی گرفتم و بلند شدم
_حسنا حسام ، بچهها رو ببرید بالا
_ نورا (دختر راضیه) : دایی من میخوام بمونم پایین کادوهایی که برام گرفتی رو به مامانم نشون بدم
_ الان حرف دایی رو گوش کن و برید بالا بعداً به مامانت نشون بده ، زهرا و مهدی و هادیو هم ببرید
بچه ها که میرفتند بالا ناخودآگاه صدای هقهقهای مریم تو گوشم پیچید
" تو رو خدا یادت بیاد ... یادت بیاد ... یکی تو این شهر هست ... که ... هیچکس جز تو آرومش نمیکنه ...
برگرد .... بزار بودنتو نفس بکشم
هنوزم دردی که تو صداش بود تا مغز استخونمو میسوزوند، خونه اونقدر در سکوت فرو رفته بود که صدای باز شدن در تو سرم اکو شد
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1277
چشمامو باز کردم و هر دوشونو تو قاب در دیدم . نگاهشون تو پذیرایی چرخید و با دیدنم رضوان با صدایی که به وضوح میلرزید گفت:
_ الهی که قربونت برم داداشم، بالاخره برگشتی به خونه
_ راضیه: احسان میخواستی بیای اینجا و هیچی نگفتی؟ داداش نمیدونی چقدر آرزو داشتم این صحنه رو ببینم!
اومد به سمتم که فوری چند قدم عقب رفتم و رو به میثم و مجتبی گفتم: این خانوما انگار با شما کار دارند
همین که برگشتم برم طبقه بالا ادامه دادم: دیدار سوزناک خواهر برادریتون که تموم شد و رفتند، پیام بدید بیام پایین
_ راضیه: تو رو به هر کی میپرستی بیانصافی نکن، نمیدونی چقدر دلمون پر میزد که دوباره ببینیمت داداش
_ داداش ؟؟؟
انگار با شما هستند آقا مجتبی!
بفرمایید کسی جلوتونو نگرفته خانوم برادراتونو ببینید، فقط زیاد طول نکشه چون بچهها کوچیکند هنوز شام نخوردند بهونه میگیرند
_ رضوان: دلمو آتیش نزن امیرحسین من خودم خیلی وقته که دارم تو آتیش میسوزم به خدا دیگه توان ندارم دیگه نمیکشم.
_ آتیشیه که خودتون درست کردید دیگه چرا شکایتشو به من میکنید
_نمیخوام چیزی رو توجیه کنم اما شماها زن نیستید که بفهمید ما اون زمان چه حسی داشتیم
_ زن ؟!! لطفا یکی اینجا منو توجیه کنه بفهمم این زنایی که این خانوما حرفشو میزنند چه موجوداتی هستند؟ انسان نیستند؟ شرف ندارند؟ حالیشون نمیشه آدم بی پشت و پناه یعنی چی؟
حرف بزنید، شاید من حالیم نیست! بگید زن بودن چه شکلیه که آرام خانوم و ترنم خانم بلدش نبودند.
بگید شاید اونام یاد بگیرن شما رو سرلوحه ی زندگیشون قرار بدن
رضوان گریهش گرفت و همونجا روی زمین نشست
_ یا شایدم نکنه چیزی دیدید از مریمِ من یا این آقایون، حالا که جمع شدیم روشنمون کنید شاید ی چیزایی رو نمیدونیم...
فقط شرف داشته باشید و راستشو بگید که حداقل بعداً بتونید تو روی همه شون نگاه کنید
_ راضیه: هیچی ندیدیم ، اینو میخوای بشنوی ؟
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1370
_بیانصاف من ۴ سال با اون بودم؟ اصلاً یادت رفته من برای چی رفتم آلمان ؟
باید یاد آوری کنم که بعد از جراحیِ سنگینی که داشتم، بدنم نیمه فلج شد و تحت تراپیهای سنگین قرار داشتم؟
حافظم که هیچ، تا یک سال و نیم نفهمیدم کی هستم و کجام، تو خودم بودم. اصلاً حالیم نبود اطرافم چی میگذره. بعدشم که حافظه مو به نور به دست آوردم و برگشتم ایران و اون جریانات اتفاق افتاد، اونقدر حالم بد بود که چند ماهی مهمون بخش اعصاب و روان بودم. بعد تو خیلی راحت میگی ۴ سال من با اون بودم؟
واقعا این چهار سالو از کجا درآوردی؟
خشک شده زل زدم به چشماش. راست میگفت... ۴ سالو از کجام در آورده بودم؟!
نمیدونم تو صورتم چی دید که گوشه چشماش چین خورد و عمیق به جزء به جزءِ صورتم خیره شد.
همونجا فحشو کشیدم به خودم.
آخه چرا من هنوزم عاشق این مرد بودم؟ چرا ازش متنفر نمیشدم؟
چرا اینقدر خرم من؟
مگه بدترین کابوسم این نبود؟
لعنت به من...
آخه چرا باید اینقدر زود وا بدم؟
نه ... این دیگه فرق داره نمیتونم همچین چیزی رو تحمل کنم.
با بدبختی چشم ازش گرفتمو با پررویی تمام لب زدم: هرچی... چند ماه، نه چند هفته، حتی چند روز، اصلاً چند ساعتم برای من قابل توجیه نیست.
_ مریم... نگام میکنی
نتونستم، چشماش... از چشماش میترسیدم که تصمیمو عوض کنه
(این رمان به قلم مریم حسینه فراهانی میباشد. و نویسنده به هیچ عنوان راضی به پارتگذاری در هیچ کانالی نیست. لطفا در صورت مشاهده به این آیدی در ایتا پیام بدید hoseiny110)
دست گذاشت زیر چونم و سرمو بلند
وقتی دید بازم نگاهش نمیکنم، سرمو بالا آورد و دستاشو قاب صورتم کرد.
_ گفتم نگام کن
نگاهمو از روی دیوار برداشتمو به دو دوی چشمای مشکیش خیره شدم.
و نمیدونم کِی اشکی که از گوشه ی چشمم چکید و کمکم کرد تا صورت تار شده ش برام واضح بشه.
با انگشت شصتش اشکامو پاک کرد و گفت: عزیزم به چه زبونی بگم، من اصلاً تو یه وادی دیگه سیر میکردم. نبودنت چنان آتیشی رو به جونم انداخته بود که آروم و قرارو ازم گرفته بود
مثل سگ کار میکردم و فکر میکردم که فقط برای بچههاست که دارم سگ دو میزنم. اما خودمو گول میزدم، فقط برای از یاد بردن این عسلیِ دیوونه کننده ی توی چشمات بود.
فکر اینکه حتی سر انگشت کسی تو رو لمس کنه دیوونم میکرد. هر کاری میکردم از جلوی چشمام نمیرفتی!
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1371
نمیدونی روزی چند بار خودمو لعن میکردم که چرا فکر اون طلاق به سرم زد و چرا با دستمای خودم به یکی دیگه تقدیمت کردم.
مریم جان تو رو هر کی که میپرستی بفهم من تو چه شرایطی قرار داشتم
دوباره چشمای لعنتیم خیس شد
چرا ؟؟؟!!!
مگه نمیخواستم بره، مگه نمیخواستم از خودم دورش کنم؟
پس چرا سلول به سلول این تن خیانت کارم موندنشو التماس میکرد؟
آخه چرا باید اینقدر عاشقش باشم
_اگر دیگه نباشم تو زندگیت میتونی فراموشم کنی؟
جون کندم تا بغض نشسته تو گلومو کنار زدم و با بدبختی جوابی که تو دلم بود رو خوردم و آروم لب زدم
_ آره ...
جا خورد از آره ای که گفتم. غمی که تو چشماش نشست رو به وضوح میشد تشخيص داد. نمیدونم چقدر از اون فاصله به هم خیره بودیم تا بالاخره گفت:
_ یادت باشه آدما هیچ وقت نمیتونند کسی رو که عاشقش بودنو فراموش کنند، فقط یاد میگیرند که چه جوری بدون اون آدم زندگی کنند. چه جوری نفس بکشند و چه جوری با نبودنش کنار بیان. مطمئن باش فراموش کردنی در کار نیست فقط... فقط یاد میگیری که دیگه اون آدم نیست
مطمئنم آرهای که گفتی از ته دلت نبود. من که برو نیستم، نه تو و نه هیچکس دیگهای نمیتونید مجبورم کنید از ایران برم. تا هر وقت که لازم باشه صبر میکنم تا برگردی همون جایی که باید باشی.
مریم ما با هم تصمیم گرفتیم و این راهو انتخاب کردیم. تا اینجا بودیم و خدا بخواد با همه ی مشکلاتی که داشتیم بازم خواهیم بود.
اما حالا که خدا بهمون فرصت دوباره داده نزار مدیون دلمون باشیم.
تمومش کن مریم ... خستم ...
خیلی خسته. دلم میخواد مثل همیشه باشی. که تموم خستگیهام نرسیده به حصار دستات ذوب بشه. باید باشی... باید بمونی برام.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان با تعداد پارت تکمیل شده ی ۱۳۹۰ ، با قیمت ۴۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید روی شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد