eitaa logo
سلام بر آل یاسین
25.8هزار دنبال‌کننده
275 عکس
506 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ نگار گوشه ی لبش را به تیزی دندان گرفت _ اینه که شما برید سرکارتون که دیر نشه ... خونه و هرچی مربوط به اونه رو بسپرید به من _ محترمانه گفتی دخالت نکنم؟؟ نگار حرفی نزد و کیف کمیل را دستش داد. کمیل آرزو کرد کاش این محرمیت دائمی بود. _ خداحافظ خداحافظی کرد و از در بیرون رفت . همین که داخل ماشین نشست گوشیش به صدا آمد _ سلام بابا _ سلام ... کجایی ، نیومدی هنوز ؟ نگاهی به ساعت گوشی انداخت _ الان ساعت ۹ ، نهایت ۱۰ و ربع اونجام یونس یقه ی کتش را مرتب کرد _ باشه .. من باید برم جلسه ی علنی شروع شده ... از در شرقی بیا توی سالن بمون _ چشم‌ بابا تماس را پایان داد و راه افتاد . به بهارستان که رسید , ساعت ۱۰:۲۰ دقیقه بود .ماشینش را پارک کرد و سمت در شرقی رفت . از گیت رد شد تا داخل سالن منتظر بماند. رسید و نرسیده صدای پشت هم شلیک گلوله را شنید . سر خم کرد و به پشت سرش نگاه انداخت ، سه فرد مسلح با کوله پشتی به همه طرف تیر می انداختند ، بی آنکه هدفی داشته باشند. همه ترسیده و هراسان در حال فرار بودند و بعضی شان روی زمین می افتادند. خواست از میان ردیف صندلی ها بیرون برود و پشت ستون پناه بگیرد که تیری به شانه اش گرفت و قامت بلندش پیش از آنکه به زمین بیفتند گیجگاه ش به لبه ی صندلی خورد . دیگر چیزی نفهمید . ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۴۰ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است با شنیدن صداهای نامفهومی چشمام رو باز کردم. صدای گریه ی آشنا. صدای خواهش و التماس!!! نور خورشید از حصار پنجره فضای اتاق رو روشن کرده بود. چشمام رو ماساژ دادم. بالشت و پتویی زیر سرم و روم انداخته بودند و بالشتی هم کنارم بود. انگار مامان ملیحه شب رو کنارم خوابیده بود. *** _ملیحه خانوم، التماستون میکنم. تو رو به هر چی که قبول دارید بزارید نهال بیاد پیش مهرو. داره میمیره. صدا از توی حیاط بود. صدای التماس مهراوه. با شنیدن جمله ی آخرش«داره میمیره» لرز بدی توی بدم افتاد. ترس از دست دادن طفل معصومی که فقط به من وصله. به سختی بلند شدم. دست خودم نبود. سریع از اتاق بیرون زدم. با موهای باز و ژولیده و بدون روسری خودم رو به حیاط رسوندم. صدای مهراوه که با ناله صدام زد بلند شد _ نهال جان تو رو خدا... به فریادمون برس مهرو آنقدر گریه کرد تا بدحال شد. بیمارستان بستریش کردیم. توجه مامانم به سمتم کشید چشمای مامانم هم اشکی و قرمز شده و نگاشش درمونده و ناتوان. هم ناراحته هم عصبی. خیره نگام میکرد. نمیدونم حسم رو دید یا متوجه شدت نگرانیم برای مهرو بود. که آروم دستش رو روی قلبش گذاشت و کنار دیوار رفت و همونجا نشست. خاله اکرم اشک چشماش رو با چادرش گرفت و طرف مامانم رفت. _اکرم برات بمیره خوبی؟ مامانم خیره به زمین ،آروم گفت: _خو...خوبم. برگشتم داخل اتاق و شروع به پوشیدن لباس هام کردم. بغض راه گلوم رو بسته. بود. میدونستم مسیری که میخوام برم. تاریکی محضه. هیچ تهی نداره. جز اینکه من دیگه آینده ایی ندارم. اصلا دیگه نهالی نمی‌شناسم که بفکر آینده اش باشم. دمی از هوای اتاق گرفتم تا بغضم نترکه. دیگه نباید بترکه. دیگه نمیخوام گریه کنم. اصلا دیگه نمیخوام به چیزی فکر کنم. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ ساعت ۴ بعد از ظهر را رد کرد _ هرسه تروریست به هلاکت رسیدند و فعلا نیروهای صابرین در حال پاکسازی طبقات هستند . چون این مدت نمی شد وارد مجلس شد ، نمی شد مجروحین و شهدا رو به بیرون منتقل کرد ، الان اورژانس هم رسیده تصاویر حالا جدید تر شده بود . نگار به دقت تک تکشان را نگاه کرد . انگشتش روی یکی ماند. نگران و پربغض گفت _ این ... این کمیله و ناگهان مردِ امنش روی زمین افتاد و آخ بلندی از لبهای نگار بیرون آمد. زار میزد و گریه می‌کرد، روی تصویر مردی که روی زمین افتاده بود دست میکشید و ناله می‌کرد. نمی دانست چه کند به که پناه ببرد ؟؟ گوشیش زنگ خورد ، اشک چشمانش را گرفت و چهار دست و پا خودش را به گوشی رساند ، برایش نایی نمانده بود . آیکون را کشید که صدای گریان آیسو در گوشش نشست _ الو‌ نگار نگار گریه اش را رها کرد و درست مثل روزی که پدر و مادرش را از دست داد، وقتی که اقاجانش رفت ، بلند فریاد زد و گریست _ کمیل ... کمیل افتاده ایسو تازه می خواست خبر بدهد اما گویا نگار جلوتر دیده بود . _ قربونت برم ... دارن میبرنش بیمارستان ... زنده است نگار جان... گریه نکن نفس نگار بالا نمی آمد. لحظه ی افتادن کمیل روی دور تکرار رفت و نمی توانست کنارش بگذارد. _ بذار ببینم چطور میشه ،میام دنبالت که ببینیش شب شد ، ایسو نه آمد و نه تماسی گرفت. یونس لحظه ای از پسرش جدا نشد و ایسو نمی توانست نگار را بیاورد. روی تخت کمیل دراز کشید، آغوش دیشب کمیل همین عطر را داشت . عطرش را به ریه هایش فرستاد و چشم بست . ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۴۲ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است توی دلم خدا خدا میکردم. بیمارستانی که کار میکردم مهرو نباشه. دیگه توان حرف و حدیث و نگاه‌های دیگران رو نداشتم. ظرفیت روحم تکمیل شده بود. حوصله نداشتم از مهراوه هم بپرسم. دستام رو مدام بهم مالش میدادم تا بر استرسم غلبه کنم. وقتی دیدم مسیر برام آشنا نیست، نفس راحتی کشیدم. چقدر تیزی نگاه غیر منصفانه ی مردم سخت و دردناکه. کنار درب ورودی بیمارستان نگه داشت. مهراوه همزمان که دکمه ی در رو زد و کمربندش رو باز میکرد گفت: _پیاده شو عزیزم. اینجا بیمارستانیه که مهراد کار میکنه، تخصصی تر از بیمارستان خودمونه. اینجا بستریش کردیم. دستم لرزونم سمت دستگیره ی در رفت و آروم بازش کردم. با قدم هایی که ضعف زیادی داشتند پشت سر مهراوه که تماما سیاه پوش بود حرکت کردم. مهراوه هر چندتا قدم یکبار با دستمال اشک پای چشمش رو پاک میکرد. معلوم بود زنداداشش رو خیلی دوست داشت. صدای گوشیش بلند شد. گوشی رو از کیفش خارج کرد و کنار گوشش گذاشت و با بغض گفت: _س...سلام بابا. نگاهی بهم انداخت و با بغض جواب داد: _ آره بابا نهال اومد. الان داریم میریم NICU تا مهرو رو ببینه. _ باشه الان میدمش. رسیدیم به آسانسور که مهراوه گوشی رو طرفم گرفت و گفت : _بابا علیه میخواد باهات صحبت کنه. خودم حال روبراهی نداشتم، حالا هم توی خجالت و غربیگی خودم غوطه ور بودم که صدای آقای شایان توی گوشم پیچید: _سلام دخترم. به سختی و به آرومی سلام کردم. صدای پر از محبت و بغض آقای شایان به گوشم رسید: _بابا تا روزی که زنده ام برات جبران میکنم. شرمنده تم بابا. هم شرمنده ی خودت و آینده ات هم شرمنده ی مادر محترمت. ➖➖➖➖➖➖ 📌جهت دریافت عضویت vip ، با بیش از ۳۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ ایسو لبخندی زد و تماس تصویری را برقرار کرد _ حالا بیا حرف بزن باهاش ، از نگرانی در بیاد گوشی را طرف کمیل گرفت _ آیسو ؟! تصویر کمیل را که در قاب گوشی دید ، انگشتانش را روی دهانش گذاشت و مروارید های غلطان ، دانه دانه از چشمش فرو ریختند و روی گونه‌ها یش غلطیدند. _ آقا کمیل ؟! کمیل محو تیله های لرزان و اشکی دختر روبرویش بود . _ خوبید آقا کمیل؟؟ مغز کمیل جرقه ای زد و چشمان نگار را به یاد آورد وقتی با استرس می گفت _ پدرتون اومده، بعد او در آغوشش گرفت تا آرام شد . این دختر را دوست داشت . چطور یادش رفته بود ؟ ضربه ای آرام به سرش زد _ من چطور تو رو با این اشکای دم مشکت یادم رفته نگار لبخندی زد و بعد با گریه خندید _ باز که نگفتی کاش میمردم یا کاش نبودم؟! آیسو نمی‌دانست کمیل چه میگوید اما نگار دوباره خندید _ نه ... فقط دعا کردم براتون کمیل دست برد سمت صفحه ی گوشی ، دلش میخواست دستش را روی چال گونه ی نگار بکشد . اما میان راه دست کشید . _ کی برمیگردی خونه؟؟ کمیل در دلش قند آب شد ، اما راحله و یونس امکان نداشت بگذارند او به این زودی تنها به خانه بر گردد. _ مجوزم افتاده دست حاج یونس و راحله خانم ...‌ دستی به صورتش کشید . _ چند روزی راحت باش و استراحت کن ، خسته نشدی از دستم ؟؟ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت در vip با بیش از ۳۴۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۴۶ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است خداروشکر بعد از یک هفته، مهروی من دختر من، حالش بهتر شد و قراره امروز مرخص بشه. باز هم خبری از پدرِ‌مهرو‌ نبود. آقای شایان خودش مهرو رو مرخص کرد. مهرو بغل من بود. و وسایل دست آقای شایان. از پشت سر نگاهش میکردم. موهاش بیشتر سفید شده بود و این گذرعمر رو میشد به وضوح احساس کرد. هیبت و چهارشونه بودنش چقدر به پدرها میخوره. چقدر منم دلم می خواست همچین شونه های پدرانه ای رو توی زندگیم داشته باشم. از ساختمان بیمارستان خارج شدیم که مهراوه سراسیمه و نفس نفس خودش رو به ما رسوند. دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت: _ بب... ببخشید بابا. بخدا کشیک بودم... خیلی سریع روندم تا برسم. آقای شایان سر مهراوه رو بوسید و گفت: _ اشکال نداره‌ بابا، تا اینجاش هم کلی زحمت کشیدی. تو سکوت به صحبتهاشون گوش میکردم ولی ذهنم جای دیگری بود. کوچه ی عمو احمد. فرشته‌ی بابا... مهرو رو محکم تو بغلم فشردم. و نگاهم رو به مهرو دادم. توی دلم گفتم : _بی خیال اون به فرشته اش ناز کنه. منم به مهروی‌ قشنگم. مهراوه جلو اومد و اول گونه ام رو بوسید و با محبت بهم نگاه کرد _خوبی عزیزم ؟ لبخندی به روش پاشیدم. نگاهش به مهرو‌ افتاد و گفت: _وای خدای من، نهال این چقدر قشنگ شده با این لباس خرگوشی. آقای شایان هم قدم رفته رو برگشت و سرش رو جلو آورد و نوه‌اش رو نگاهی کرد و گفت: _مامانت خریده براش. _ مهراوه: دخترمون واقعا قشنگه. بریم که مامان منتظره تا نوه ی مثل ماهشو ببینه به اصرار آقای شایان جلو نشستم. از خجالت اصلا سرم رو بالا نگرفتم. و خیره ی دخترم بودم. مهرو تا وقتی بغل خودم بود آروم بود ولی همین که ازم جداش می کردند متوجه میشد و گریه می‌کرد. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ همانطور که انتظار می‌رفت کمیل به خانه ی پدریش رفت و نگار بخاطر قولی و قرارش با خدا ، اعتراضی نداشت. گاهی تصویری صحبت می کرد . اگر به کمیل بود میخواست تمام شبانه روز در حال مکالمه با نگار باشد. تازه تماس تصویری را قطع کرده بود و لبخند هنوز سنجاق لبش . راحله کنارش نشست _ دیگه دختر دایی و دخترخاله نیست ؟ _ متوجه نشدم! راحله نگران رابطه ی پدر و پسر بود _ گفته بودی نگار مثل دختر دایی و دختر خاله اته... اما این لبخند ، این برقی که هربار با صحبت با نگار توی چشمات میاد یه چیز دیگه میگه کمیل... چیزی تغییر کرده و نمیشه ندیدش کمیل سرپایین انداخت _ از اولش باید با بابا میثم مخالفت می‌کردم ، یا بعدش می فرستادمش اونجا دستش را به لبه ی تخت زد و ایستاد _ بابا میثم که دیگه شیراز نمیره ... نگار بمونه اونجا تا کنکورش... حالا با یکی راهیش می کنم... بعد کنکور هم میره خونه ی بابا میثم کمیل ترسید ، داشت نگارش را از دست می داد _ مامان! راحله به طرف در رفت _ نمی خوام چیزی بشنوم کمیل .... شش سال تنش و عذاب برام کافیه... دیگه نمی خوام شما پدرو پسر رو روبروی هم ببینم آهی کشید _ امیدوارم اینو درک کنی ... خودم با نگار صحبت می کنم کمیل باید نگار را می دید . ده روز ، زیادی بود برای ندیدنش. دوباره شماره ی نگار را گرفت، قبل از اینکه نگار چیزی بگوید گفت _ دارم میام اونجا ... چای هلی رو آماده کن ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۴۸ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است خیره به کارت بودم. دلم نمی‌خواست فکر کنه نیازمندیم. شرایطمون سخت تر شده بود ولی دیگه تا این قابل ترحم نشده بودیم. آروم کارت رو پس زدم. و با صدای لرزونی گفتم: _من... من پرسیدم هزینه ی رحم اجاره ای اینقدر زیاد نیست که شما به من پرداخت کردید. من تا عمر دارم بابت کمکتون برای نجات جون مامانم تشکر میکنم. فقط فقط چون فرصت نمیکنم. میخواین پوشک بخرین برای مهرو. دیگه چیزی نگفتم و نگاهم رو به بیرون دادم. نمیدونم خانواده ی شایان میخوان چیکار کنند و چه راه حلی برای مهرو‌ دارند. ولی من باید فکری به حال خودم و مامان بکنم. الان تمام خرج ما رو خاله میده و اون مقدار پولی که خانواده ی شایان طبق قرارداد باید میدادند هست. باید حتما با مامان صحبت کنم اگه می‌تونه شروع کنیم کنار هم خیاطی کنیم. چون فعلا من که نمیتونم از خونه بیرون برم. آنقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم کی رسیدیم. آقای شایان درو برام بازکرد و من با ببخشیدی از ماشین پیاده شدم. با وجود بخیه هام و بغل کردن مهرو‌. زیر دلم طوری درد میکرد که توان حرکت سریع رو ازم می‌گرفت. آهسته حرکت میکردم. زنگ خونه ی خاله رو با دست لرزون و ترس رویارویی با مامانم زدم. قرار شد تا مدتی مهرو پیش من بمونه. تا فکری کنند. در حیاط آروم توسط خاله باز شد و آقای شایان وسایل مهرو رو دست خاله داد. لحظه ی آخر به من گفت: _نهال بابا ؟! نگاهم رو بالا آوردم که گفت: _دخترم، من مثل هر پدری آرزوم بود نوه ی پسری داشته باشم. الان که خدا داده. امانت پیش شماست. خیالم راحت باشه دیگه؟! حس کردم می‌ترسه ببرمش یا سهل انگاری کنم! توی دلم خنده ام گرفت. ما خودمون فعلا خونه ی خاله اکرم آواره بودیم حالا با یه بچه اونم بی کار کجا فرار کنم؟ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۶۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۵۰ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است مامانم مثل همه ی این روزهای من، گوشه ی اتاق تاریک پاهاش رو بغل کرده بود و سرش رو روی پاهاش گذاشته بود. مامانم واقعا زیبا بود و لاغر، اون هم بخاطر کار زیادی بود که این سالها بدون وقفه انجام داده بود تا بتونه آنقدر پس انداز جمع کنه که روزی از خانواده ی صولتی بره. چقدر تنهایی کشیده. حتی منم همراهش نبودم. الانم دوباره تنها این گوشه نشسته. واقعا انتخاب کردن چقدر توی زندگی مهمه. گاهی یه انتخاب کل عمر آدم رو تحت تاثیر قرار میده. مثل الان من. روبروش زانو زدم. مقابل مادرم. مادری که در اوج نخواستنِ روزگار، من رو رها نکرد. دستم رو روی موهاش که عجیب سفید شده بودند کشیدم. بغضم گرفت. سرنوشتش، سرنوشتشمون واقعا ناراحت کننده بود. _ما... مامان... من اومدم. سر بلند نکرد تا ببینتم _مامان چرا اینقدر نگران آینده ام هستی؟! من هیچ آینده ای بدون تو ترسیم نکردم. وقتی روی تخت بودی ،داشتم تموم میشدم. فقط همین کار روبروم بود. قبلا هم گفتم. نمیخواستم به علاقه ی پاکت شک کنند. برای همین سراغ عمو نرفتم. دیگ...دیگه هم نمیخوام برگردم به عقب. بازم مامان سرش رو بلند نکرد ولی شونه هاش میلرزید این یعنی داره گریه می‌کنه. خودم رو کنارش کشیدم و به دیوار تکیه دادم. _ مامان میدونی، وقتی مهرو‌ گریه می‌کنه و فقط من رو میخواد تا آروم بشه، حالم رو خوب میکنه؟ باورت میشه فقط اون لحظه هاست که بی نهاییت آروم میشم. درکم میکنی؟! من بابا خواستم ولی اون نخواست. من خانواده خواستم ولی روزگار نخواست. من ..من از خجالت با صدای پایینی گفتم: _من..من علیرضا رو خواستم ولی اون نخواست. مامان حس میکنم هر وقت اراده کنم و کسی رو بخوام دنیا فعل نخواستن رو برام صرف می‌کنه. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۴۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ نگار چشم باز کرد و تیله های طوسی اش را به کمیل داد. _ نماز و ناهاره دستی به چشمش کشید و چند شاخه از موهایش را که بیرون زده بود ، داخل فرستاد. با هم از اتوبوس پایین آمدند _ کمک میدی وضو بگیرم نگار قدمی جلو رفت و آویز طبی را از دور گردن کمیل باز کرد ، بطری آب را برداشت و آرام آب ریخت تا کمیل وضو بسازد _ نماز که خوندی توی رستوران منتظرم نگار آویز طبی را گرفت و طرف کمیل گرفت تا به دست و گردن کمیل ببندد ، اما زیر نگاه مرد روبرویش دست و پایش را گم کرد . کمیل دستی به آویز طبی کشید _ ممنون نگار خانم نگار دست لرزان و قلب لرزان تَرَش را گرفت و طرف نمازخانه رفت .‌ کمیل سلام نماز را داد و دستی به صورتش کشید و زمزمه کرد _ خدایا! یه راه جلوی پام بذار، موندم چکار کنم ؟؟ بین دختری که شده جزئی از خودم و پدری که جزئی از اون هستم ، موندم . تازه دارم می فهمم زندگی چیه ، چقدر قشنگه اما ... آهی کشید _ می ترسم این قشنگی با رفتنش با تموم شدن محرمیتمون از زندگیم بره . کمک‌ کن بتونم باهاش حرف دلمو بزنم ... ببینم اونم میخواد منو یا نه ؟ با صدای گوشی ، خم شد و آن را برداشت _ توی رستوران نیستید؟؟ زیر لب غر زد _ بازم جمع بست ایستاد و مهر را به جایش برگرداند و به رستوران رفت. نگار را دید که پشت میزی تنها نشسته . کاش می توانست همین جا بایستد و ساعت ها نگاهش کند. نگاه نگار بالا آمد و کمیل را دید و لبخندی هدیه کرد . ×××××××××××××××××××××××××××××× تو چه دانی؟ که پس هر نگه ساده‌ی من چه جنونی! چه نیازی! چه غمی‌ست؟ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت vip با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۶۱ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» با نوک انگشتم اشک پای چشمم رو گرفتم. دم عمیقی از هوا کشیدم و آروم نگاهم رو به چشمای قرمز مامان ملیحه دادم و گفتم،به هر سختی بود گفتم: تمام حرفهام رو به مادرم زدم، از تصوراتم درباره‌ی واژه ی خانواده،واژه‌ی پدر. از آغوش و دست آقاجون که مدام روی سرم میکشید و گاهی میدیدم گریه میکرد. از آغوش پدرانه ی عمو احمد،از نخواستنها،از تصمیمم، گفتم و گفتم و گفتم. وقتی سر بلند کردم. با چهره ی خالی از احساس مادرم روبرو شدم. انگار دچار شوک شده بود.شایدم من دچار شوک شدم و میخواستم خودم رو فدای بچه ایی کنم که بچه ام نبود ولی عجیب برام دختری میکرد و من برای اون بی تاب مادری کردن. مامان اصلا پلک نمی‌زد. صورتش سفید شده بود. خاله اکرم با عجله وارد اتاق شد. و سر مامان رو به آغوش کشید. و مدام میگفت: _اکرم برات بمیره کمی آب قند بخور. ملیحه برات خوب نیست ملیحه ... ملیحه. به زحمت لیوان آب قند رو نزدیک لبهاش برد لیوان رو کنار زدم. مامان خودش رو طرفم کشید و با بغض گفت: _م..من..غیر تو کسی رو ندارم. اشکش چکید. _نکن مادر. گذشته رو رها کن. ببخششون. انتقام از روزگار رو فراموش کن. فقط خودت آسیب میبینی. نگاهی به مهرو‌ کرد و دوباره نگاهم کرد. دستام رو نزدیک لبهاش برد و ادامه داد: _مهرو بزرگ میشه. ولی...ولی تو از بین میری. آینده ات رو نابود نکن. بعد با اشک هایی که دیگه سدی براشون نبود دستش رو اشاره وار به سمت خودش گرفت و گفت: _بب...ببین من رو. نگاهم رو از شرمندگی ازش گرفتم. داد زد: _با تو ام میگم نگاهم کن. نگاهم رو بالا آوردم و نگاش کردم. _وضعیت الان من نتیجه ی یک ازدواج ناخواسته است نــ...نتیجه ی یک عشق یک طرفه است. دست لرزونش رو طرف مهرو کشید و گفت: _بابای این بچه حتی بچه اش رو نخواسته ،چطوری میخوای بری خونه ایی که تازه از هر دوتاتون هم کینه داره. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت vip، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۶۳ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» مامانم ازم ناامیدِ‌ناامید شده بود. یه بار که خیلی عصبانی شده بود،بهم گفت: _نهال ،حاضرم تمام حرف و حدیث های خانواده ی صولتی رو بجون بخرم و برگردم تهران ،کوتاه بیا.بیشتر از این خون بجگرم نکن. آنقدر گریه کردم. و مهرو رو بغلم فشر دادم و مامانم رو قسم دادم که مهرو‌ رو ازم نگیر. دیگه مامان اصلا توی خونه حرف نمی‌زد.و خونه نمیموند و با خاله میرفت خیاط‌خونه. *** روبروی آینه کوچیک توی اتاق ایستاده بودم. و موهای فرم رو خشک میکردم. قراره‌ امشب خانواده‌ی شایان بیان اینجا. مامان از صبح که رفت خیاط‌خونه نیومد. دیگه ساعت۱۹خودم باهاش تماس گرفتم و کلی گریه کردم و گفتم: _میخوای تنهام بزاری؟ الانم اومده و توی پذیرایی نشسته و ساکت و با چشمایی که از گریه هم قرمزه هم ورم کرده. مهرو رو خاله لباس پوشید و بیرون برد. صدای زنگ در حیاط بلند شد. دستم رو روی قلبم گذاشتم. آروم باش. تو دیگه باید قوی شده باشی. آروم باش. بغض توی گلوم بود. سرنوشتم به کجا کشید. آروم زیر لب تکرار کردم. _بی‌خیال. الا‌به‌ذکرالله‌التطمئن القلوب ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110