eitaa logo
سلام بر آل یاسین
25.9هزار دنبال‌کننده
275 عکس
509 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۶۶ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» کمی سرجام خودم رو جمع و جور کردم و از خیره شدن به مهرو‌ کوتاه اومدم. و شرمنده بابت اینکه حواسم نبود ،نگاهم رو بالا آوردم و گفتم: _ببـــ...ببخشید حواسم جایی بود. آقای شایان و مهلا‌ خانوم نگاه خندان و پر از محبت بهم کردند و دوباره نگاهشون رو به من دادند . فکر کنم از اینکه من آنقدر مهرو‌ رو دوست دارم خوشحالند.اونا چی میدوند از قلب پر از حس نبود پدر و خانواده ی من. آقای شایان_ هیچی بابا،الحوالت رو پرسیدم.ان‌شاالله همیشه سلامت باشی و خدا برای مادرت حفظت کنه. با این جمله ی آقای شایان از گوشه ی چشم مادرم رو دیدم که خیلی جلوی خودش رو گرفته تا گریه نکنه. فکر کنم از دستم دیگه به ستوه اومده. آروم تشکری کردم. نگاهم سمت مهلا خانوم کشید که بلند شد و سمت مامان ملیحه یک ساکت و البته بسیار ناراحت اومد. کنارش نشست. مامان ملیحه تغییری توی حالت چهره اش‌ نداد. دست مهلا خانوم روی دستان چفت شده ی مامانم نشست. _ملیحه خانوم بخدا تا عمر دارم شرمنده تونم. ما رو آدم های بدی نبیند. نمیدونم چیکار کنم تا مطمئن بشید ما خانواده ی بدی نیستیم ، شاید همون شب اول نباید دکتر امینی اجازه میداد این شیر دادن ادامه پیدا می‌کرد ، شاید ما باید زودتر مییومدیم. بخدا شرمنده ایم. دیدین بچه هم بیمارستان بستری شد. بگو چکنیم تا حالتون بهتر شه؟! مامان دستش رو از زیر دست مهلا‌ خانوم بیرون کشید و نگاه عصبیش رو بالا آورد و اول به من نگاه کرد. تمام وجودم یخ شد. نکنه مامان بخواد کاری کنه یا حرفی بزنه و مهرو رو ازم بگیره. نگاهم پر از التماس بود. مهروی‌ خوابیده رو توی بغلم فشار دادم. ترس بهم وارد شد. مامان وقتی حالت مضطربم رو دید. نگاهش رو پایین داد و نفس عصبیش رو بیرون داد. مهلا‌ خانوم متوجه گردش نگاه من و مامان شد که سرش رو به عقب چرخوند و نگاهی بهم کرد. فکر کنم اضطرابم رو متوجه شد. سرم رو پایین انداختم.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۶۷ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» با صدای مامان ملیحه نگاهم رو به سرعت بالا آوردم. _ من همه ی عمرم رو برای بزرگ کردن نهال دادم. بچه بودم که بدنیا اومد و تنها بدون کمک کسی بزرگش کردم. و تا روزی که زنده هستم با این کاری که نهال داره می‌کنه موافق نیستم. ولی این دلیل نمیشه دخترم رو تنها بزارم. الان میگم مخالفم. روزهای قبل هم گفتم مخالفم. الانم جلوی جمع بهش میگم مخالفم. ولی خودش باید تصمیم بگیره. حالا تصمیم گرفته و پای این راهی که بنظرم نابودی آینده‌ شه و انتخاب کرده بمونه. مامان نگاهش رو از مهلا‌ خانوم گرفت و ادامه داد: _مخالف اشتباه دخترمم. ولی یک درصد فکر نکنید چون دخترم،(بغضش رو قورت داد و دستش رو جلوی دهنش گرفت) پـــ...پدر نداره،پس بخواین....پس بخواین از احساسش نسبت به مهرو سؤاستفاده کنید.یا...یا اذیتش کنید. همزمان آقای شایان و مهلا خانوم خواستند جواب نگرانی مامان رو بدند که مامان دستش رو به نشانه ی سکوت بالا برد و ادامه داد: _منظورم هم اصلا این نیست که درخواست پول یا چیز دیگه ایی دارم. نهال همه ی خانواده‌ی منه،پس اگه...اگه...اگه متوجه بشم دخترم...دخترم اذیت شده یا بهش بی احترامی شده... مامان نگاه جدیش رو به آقای شایان داد و شمرده شمرده گفت: _چشم می‌بندم روی مهرو‌ و احساس دخترم و مییام و میبرمش و اصلا برام مهم نیست چه اتفاقی می افته. من پدرش و مادرشم. من خانوادشم. این رو بدونید. من خانواده‌ی‌ نهالم .و تا روزی که هستم مواظبشم و تنه‌اش نمیزارم حتی اگه داره اشتباه می‌کنه. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت vip با بیش از ۳۸۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
6037991935379507
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۶۸ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» وقتی صحبت های مامانم با اون لحن محکم و عصبیش تموم شد. اشک توی چشمام جمع شد. نگاهم رو از مامانم گرفتم. همه سکوت کردند. نمیدونم بقیه به چی فکر میکنند،ولی مطمئنم‌کسی حالم رو درک نمیکنه. کسی حال مادرم رو درک نمیکنه. مادرم هم پدر بود برام و هم مادر. مادرم همه ی خانوادم بود. خانواده....خانواده. شرمنده ازش.نای‌ دیدن چهره‌ی پر از غمش رو ندارم. با صدای آقای شایان که مادرم رو مخاطب قرار داد اشک پای چشمم رو گرفتم و گوش دادم . _خانوم صولتی،ان‌شاالله خداوند هیچ وقت شما رو توی موقعیتی الان من هستم قرار ندن. من تا عمر دارم شرمنده ی نهال و شما هستم.بعد با صدای گرفته ایی گفت: به همین امام رضا قسم. بعد کیف چرم قهوه‌ایی رنگش رو از کنارش بلند کرد،درش رو باز کرد. و یسری برگه رو ازش خارج کرد. دوباره نگاهی به مامانم کرد و گفت: _از خودگذشتگی نهال برای مهرو‌ رو نمیشد قیمت بزارم. این ...این قرار دادی هست که وکیلم تنظیم کرده،برای یکسال،روزانه براش حقوق میزارم. و پایان یکسال هر جای این کشور که خواست بره برای زندگی قول میدم هم کارش و هم زندگیش رو تامین کنم و توی قرارداد قید کردم من و خانوادم پایان یکسال به هیچ عنوان حق نداریم،حتی..... (نگاهی به مهروی‌ خوابیده بغلم کرد و بعد نگاهش رو به من داد)حتی اگه مهرو‌ در حال .....در حال(انگار براش سخت بود بگه)، اگه...(همه میدونستیم میخواد چی بگه ولی براش سخت بود بگه ) نفسش رو آه مانند بیرون داد و گفت: به هیچ عنوان مزاحمش نشیم. بعد از اتمام حرفهای آقای شایان،دوباره چند دقیقه همه ساکت بودند که این بار مهلا خانوم، مادرم رو خطاب قرار داد و گفت: _ملیحه خانوم ،اجازه میدین؟
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۶۹ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» مامانم دستهای لرزونش رو زیر چادرش برد. سربزیر بودم ولی زیر چشمی مادرم رو می‌دیدم. یه قطره اشک از چشمش چکید و نگاهی بهم انداخت و گفت: _تصمیم با نهاله. نگاهم رو بالا آوردم و نگاش کردم. با همون حالش گفت: _درسته ناراحتم ازت ولی تنهات نمیزارم. بعد با دستمال توی دستش اشکش رو پاک کرد و خطاب به مهلا خانوم گفت: _بفرمایید. مهراوه لبخند زنان بلند شد و با ذوق خاصی که توی چهره‌اش بود جلو اومد. و خم شد و مهروی‌ خوابیده بغلم رو در آغوش کشید و دستش رو طرف کشید و با محبت و لبخند به لب گفت: _بلند شو عزیزم. ترس خاصی به قلبم هجوم آورده بود.خودم انتخاب کردم که وارد این قرارداد بشم قراردادی که به گفته ی آقای شایان ،یکساله است تا مهرو به غذا عادت کنه و دیگه نیازش به من کمتر بشه. نیاز...نیاز. من هیچ وقت نیازم به مادرم کم نشد.حتی الان که توی این سنم. چرا به مهرو‌ هم فقط با دید غذا نگاه می‌کنند. مگه برای زنده موندن فقط به غذا نیاز داریم. من توی این سن مُردمم ولی غم نبود خانواده ی گرم مثل بقیه رو متوجه شدم. من توی این سن مُردم وقتی متوجه شدم پدر دارم ولی انگار ندارم. آه کاشکی هیچ وقت مهرو حال من رو تجربه نکنه. عقده ی نوازش پدرانه. عقده ی خانواده. هر طوری بود زیر نگاه بقیه بلند شدم و در حالی که دستِ‌یخ زدم توی دستِ‌مهراوه بود حرکت کردم و با فاصله کنار آقای شایان نشستم. آقای شایان از داخل کتش گوشیش رو بیرون آورد و همزمان نگاهی به مهراوه‌ کرد و گفت: _باباجان داداشت رو بگیر. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت vip با بیش از ۳۸۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
6037991935379507
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۷۰ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» مهراوه حاضر نبود مهرو‌ رو لحظه ای کنار بزاره‌، همونطوری گوشیش رو از داخل کیف بیرون کشید و شماره رو گرفت و روی بلندگو زد. چند ثانیه بعد صدای خسته و البته خشک و جدی برادرش توی فضای خونه پیچید. _بله... مهراوه نگاهی به پدرش کرد و گفت: _مهراد قطع نکن بابا کارت داره. صدای نفس های عصبی برادرش میومد. اصلا نمیتونستم درکش کنم. آدم هر چقدر هم که غم داشته باشه ولی از جگرگوشه اش نمیتونه بگذره. بچه ای که از پوست و گوشت استخون خودشه. مهرو هیچ نسبتی با من نداره. من نگرانشم اما متاسفانه پدرش نه. آقای شایان بی توجه به نفس های عصبی پسرش با گوشیش شماره ای رو گرفت و روی بلندگو زد: بعد از چندتا بوق صدای آقایی به گوشمون رسید. _سلام... حاج آقا زارع حال شما؟! _سلام آقای شایان،خوبین؟ خانواده ان‌شاءالله خوب هستند؟ _خداروشکر حاجی. غرض از مزاحمت، برای اون موضوعی که دیروز با هاتون درمیون گذاشتم تماس گرفتم. ممنون میشم لطف کنید بین این دوتا جوون یه صیغه ی محرمیت یکساله بخونید. _به سلامتی ان‌شاءالله. مهریه هم مشخص کردین؟ سرم پایین بود ولی نگاه خیره ی آقای شایان رو حس میکردم. که گفت: _بله حاج آقا. مکتوب هم کردیم. بعد از صحبت های دیگه ای که بین حاج آقا و آقای شایان رد و بدل شد. حاج آقا کلماتی رو خوند. ترسی به دلم افتاد.دلم میخواست کنار مادرم بمونم. ترسیدم. واقعا ترسیدم. تمام اخطارهای مادرم توی ذهنم تکرار میشد. ولی مهرو‌ چی. علاقه ی من چی. دست مهراوه روی دستم نشست و آروم گفت: _حاج آقا منتظر توعه. گیج نگاهش کردم. الان چیکار باید بکنم. آروم و بی صدا لب زد ،بگو قبلتُ نگاه مادرم کردم. نگاهش پر از ترس و استرس بود. چقدر سختی کشید. به مهرو‌ی آروم و خوابیده چشم دوختم. چقدر دلم براش تنگ شد. فکر نکنم بیشتر از چند دقیقه است که ازم دور شده. آروم دستام رو جلو بردم و زیر نگاه های بقیه مهرو‌ رو بغل کردم. انگار میخواستم بوی مهرو‌ رو جایگزین ترسم کنم. آروم لب زدم: قبلتُ.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۷۱ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» با این کلمه صدای حاج آقا و در آغوش کشیدنم توسط مهراوه همزمان شد. _حاج آقا: ان‌شاءالله خوشبخت باشند. مهراوه صورتم رو غرق بوسه کرد. مهلا خانوم هم کنارم اومد. اصلا حس و حال بلند شدن نداشتم. اون هم کلی تشکر کرد. و من ناباور خیره ی مادرم شدم. و با خودم گفتم: تمام شد. شدم زن صیغه ایی مردی که در غم همسر سابقش مونده بود. و تنفر زیادی از من و دخترش داشت. و به اجبار پدر و مادرش از طریق گوشی رضایت به صیغه ی من داده بود... *** «مهراد» گوشی رو قطع کردم و محکم زدم به دیوار روبرو. داد زدم. _ماههههههههههههـلیـــــــــــــــــــــــن خدااااااااااااایاااااااااا چرااااا چرا من چرا ماهلین‌ من بی اختیار گریه ام گرفت. قفسه سینه ام از عصبانیت و فریاد بلندم بالا و پایین میرفت. خیره به گوشی خُرد شده بودم و زیر لب با عصبانیت گفتم: _قبـــــ....قبلتُ هااااان. نشونت میدم. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت vip با بیش از ۳۸۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
6037991935379507
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۷۲ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» سربزیر بودم. خجالت می‌کشیدم. نگاه سنگین مامانم رو احساس میکنم. حال خوب خانواده ی شایان رو از حرکاتشون کاملا حس میشد. آقای شایان خودکار رو جلوم گرفت و گفت: _بابا،امضا کن. نگاهم رو از خودکار گرفتم و بهش نگاه کردم. دوباره گفت: _به همین امام رضا،باباجان تا روزی که زنده ام این کارت رو فراموش نمیکنم و جبران میکنم برات.حالا امضا کن بابا. نگاهم آروم سمت مامان ملیحه کشید. خیره نگاهم میکرد. نگران بود ولی نه مثل قبل. شاید واقعا باید بپذیرم مسئولیت کارم رو. دست لرزونم سمت خودکار رفت و گرفتم و آروم امضا کردم. برگه ی اول. برگه ی دوم. چقدر این صحنه ها برام آشنا بود. باغ گیلاس آقاجون م..مهدی شب عروسی. رضوانه. عشق. چقدر سرنوشتم داره شبیه مامانم میشه. آخرین برگه رو هم امضا کردم و خودکار رو آروم روی صفحه گذاشتم. خیره به مهرو‌ شدم پستونک توی دهنش رو تکون میداد. و چشماش رو بسته بود. مامانم بخاطر من و من بخاطر مهرو....شایدم انتقام از دنیا. خاله اکرم با سینی چایی،وارد پذیرایی شد . و شروع به تعارف کرد. مهلا‌ خانوم جعبه ی شیرینی رو باز کرد و جلوی مامانم گرفت. ولی مامانم آروم با دستش ،جعبه رو پس زد. مهلا‌ خانوم نگاهی به آقای‌شایان کرد و شرمنده بلند شد و به خاله و بعد من شیرینی تعارف کرد. نمیدونم چقدر گذشت. که‌چمدون وسایلم دست مهراوه بود. و مهرو بغل آقای شایان. آقای شایان، نزدیک مادرم شد و سر پایین انداخت و گفت: _خانوم صولتی،قول میدم بیشتر از مهراوه براش پدر باشم.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۷۳ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» بغض کردم. زیر لب چندبار تکرار کردم. _پدر...پ...پدر ادامه داد: _تمام تلاشم رو میکنم که اگه روزی توی این دنیا نبودم،درسته نمیتونم از خودگذشتگی نهال رو جبران کنم. ولی قول میدم بعد از من هیچ غم و نگرانی حداقل مالی نداشته باشه. مامان ملیحه همچنان سکوت کرده بود. آقای شایان وقتی سکوت مادرم رو دید،نفسش رو بیرون داد و خداحافظی کرد. کنار مامانم ایستاده بودم. چرخیدم طرفش. مامان هیچ عکس‌العملی بهم نشون نداد. خودم رو بغل مامان ملیحه انداختم. دستم رو دور کمر مادرم حلقه کردم و گریه کردم. گریه ی درد. بازم سکوت بود. هق زدم. بازم سکوت بود. از آغوشش بیرون اومدم. میدونم در حق مادرم بد کردم. هم من هم پ...پدرم،پدری که برای من پدری نکرد. انگار مادرم از ژن ما صولتی ها فقط رنج دیده بود. آروم دستم رو روی صورت مادرم کشیدم و گونه اش رو بوس کردم. مادر عزیزم. به خاله اکرم نگاه کردم. که با چادرش اشکاش رو پاک کرد و گفت: _برو خاله جان،خدا به همراهت. نگران ملیحه نباش. خودم مواظبشم. چقدر خوب بود که خانواده‌ی شایان رفته بودند توی حیاط منتظرم بودند. بغضم رو قورت دادم ولی نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم. سیل اشکم رون شد و آروم نگاهم رو به چهره‌ی رنگ پریده ی مادرم دادم و به خاله گفتم: _خاله ،جون من و جون مامانم. من براش بچه ی خوبی نبودم،کـــ....کلا خیری از ژن صولتی ها ندیده. آروم یه قطره اشک روی چشم مادرم روی گونه اش چکید. ادامه دادم: _آهههه.مامان ببخش عزیزم. شرمنده تم. دستام از دو طرف مامان،شل شد و پایین افتادن. چادرم رو منظم کردم و در حالی که طرف در میرفتم گفتم: _خاله مواظبش باش. مامان،دعام کن. دیگه منتظر نموندم تا جوابشون رو بشنوم. با قدم های لرزون پا در مسیری گذاشتم که انتهاش نامعلوم و تاریکه و فقط وابستگیم به مهرو تنها دلخوشی این روزهامه. هر طوری بود بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم هم قدم با خانواده‌ای شایان از خونه ی خاله اکرم بیرون زدم.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۷۴ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» نزدیکی های ماشین آقای شایان بودم. که صداش کردم. _آقای‌شایان ببخشید. آقای شایان که دوشادوش مهلا‌ خانوم و جلوتر از من و مهراوه قدم برمیداشت از حرکت ایستاد و به عقب چرخید و گفت: _جانم دخترم؟! فاصله ام رو کم کردم و همزمان دستم رو طرفش کشیدم و گفتم: _میشه....میشه مهرو رو بدین به من؟ دلم تنگ شده براش. نگاهی به مهلا‌ خانوم کردم و با لبخند گفت: _اولا تو الان عروس منی ،از این به بعد مثل مهراوه و ماه...ماهلین ،بابا علی صدام بزن. از خجالت سرم رو پایین انداختم. ازم من چه انتظاری داشتند من حتی فکر کردن به نام بابا هم برام سخت بود .چه برسه که هر روز تکرار کنم. دست مهراوه روی شونه ام نشست و گفت: _ما قدر تو رو میدونیم نهال جان. وقتی بابا علی می‌گه بهم بگو بابا،یعنی واقعا براش محترمی،بگو عزیزم. بدون اینکه نگاهم رو بالا بیارم آروم گفتم: _با...بابا علی. نگاهم کشید بالا دیدم لبخندی روی لب آقای شایان،که از این به بعد بابا علی زندگی من نقش بست و مهرو‌ رو طرفم گرفت و گفت: _خداوند ز حکمت ببندد دری،ز رحمت گشاید در دیگری.رحمتی بابا.رحمتی برای خانواده‌ی ما. لبخندی به این جملاتش زدم و آروم تشکر کردم و دختر زیبایم رو به آغوش کشیدم و بالا آوردم و عمیق بوییدم‌. وقتی مهرو‌ رو پایین آوردم با نگاه خندان بابا علی و ذوق مادرانه ی مهلاخانوم و لبخند مهراوه روبروم شدم. مهراوه در عقب رو باز کرد و با لبخند گفت: خوش آمدی به خانواده‌ی‌شایان. سوار شدم . ولی کلماتی توی ذهنم تکرار شد. خانواده بابا مهرو رحمتِ‌خدا تمام طول مسیر سرم رو به شیشه ی پنجره دادم. شاید آدم هایی که بیرونند با دیدن ماشین باکلاس بابا علیِ این روزهای زندگیم به حال سرنشیناش غبطه بخورند ولی کسی نمیدونه که هر کسی دفتری پر از رمز و راز مشکلاته.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۷۵ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» توی مسیر رسیدن به خونه ی آقای شایان ، مهرو بیدار شده بود مهراوه قربون صدقه اش میرفت. ولی مهرو اصلا بغلش آروم نمیگرفت. آقای شایان از آینه ی جلو مدام ما رو نگاه میکرد مهلا خانوم هم مدام بر میگشت عقب رو نگاهی میکرد و میگفت: کم بچه مو اذیت کن. مهراوه دستش رو جلوی دهنش گذاشت و گفت: نگاه کن نگاه کن نهال جان ،واقعا که نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار ،باشه مهلا خانوم اینم از نوه ی پسریتون،اگه برای پسرام گرفتمش آقای شایان با صدای بلند خندید و گفت: او پدرسوخته ها جای خودشون رو دارند ولی بابا دختر برای باباش یه چیز دیگه است.مثل الان تو نهال. با این جمله ی آقای شایان نگاهم به چشماشکه توی آینه نگاهمون میکرد کشید بعد ادامه داد: درسته نهال بابا؟ خیره به آینه بودم ولی ذهنم جایی دیگه در حال پرواز بود من برای پدرم فرق داشتم.من با فرشته فرق داشتم سرم رو پایین انداختم. من دختر خجالتی نبودم ولی اتفاقات زندگیم و نخواستن های پشت سر هم باعث شده بود،در مقابل یسری کلمات بشدت احساس ضعف کنم. دست مهراوه روی شونه ام نشست و باعث شد به خودم بیام نگاهمرو به چشمای مهراوه دادم که گفت: بابا با توعه نگاهم رو شرمنده به جلو آینه ی منتظر دادم.باید بتونم حالم رو مدیریت کنم و شرایط زندگی خودم و مادرم رو بپذیرم با لبخند گفتم: ببخشید ب....(آب دهنم رو قورت دادم چقدر سخته بخوای حال بدت رو از بقیه مخفی کنی) بابا علی حواسم جایی رفت،بله شما درست میگید
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۷۶ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» آقای شایان لبخندی روی لب هاش نشوند و کمی گاز داد و خطاب به همسرش گفت: مهلا خانوم دختر دار شدنت مبارک باشه .ببین اگه چندسال پیش میرفتیم توی کارش الان کنار عروست یه دختر دیگه هم داشتیم که هی برای باباشون دلبری میکردن مهلا خانوم خندید و زد به بازوی آقای مهندس وآروم طوری که مثلا ما نشنویم گفت: تو هم خیلی خوش خوراکی مهراوه نگاه شیطنت آمیزی بهم انداخت و گفت: مامان من و نهال هم اصلا نشنیدیم شما چی بهم گفتین مهلا خانوم اصلا برنگشت نگاه مهراوه کنه ولی آقای شایان بلند زد زیر خنده. خیره به این شوخی های بین آقای مهندس و مهلا خانوم بودم. ولی دوباره پرنده ی خیالم پرواز کرد حوالی حال مادرم. 24سال واقعا زمان کمی نیست. اونم برای زن.یه موجود لطیف و ظریف که دین خدا هم اسمش رو ریحان گذاشته. مادر منم میتونست زندگی کنه و این حال خوب رو امتحان کنه. ولی یک انتخاب اشتباه یک تصمیم اشتباه باعث شد همه ی زندگیش تحت شعاع قرار بگیره. بعد از کلی رانندگی و بی قراری مهرو که بهونه ب شیر رو میکرد بالاخره به خونه ی بزرگ و مجلل خانواده ی شایان رسیدم. از خونه ی عمو احمد بزرگتر بود باماشین وارد حیاط شدیم دوطرف مسیر ورود به حیاط با پایه های بلند چراغ زیبا روشن شده بود. از دید منی که طراحی خونده بودم. طراحی حیاط خونه حتی توی تاریکی هوا هم زیبا بود. ماشین ایستاد و به تبعیت از بقیه منم آهسته پیاده شدم .
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۷۷ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» نگاهم رو به ساختمان زیبای جلوم دادم. دست مهراوه پشت کمرم نشست نگاهی بهش کردم که گفت: -خوش اومدی.بفرما عزیزم نگاهم رو از مهراوه گرفتیم و هم قدم شدم نباید این طوری رفتارکنم .که فکر کنند من مات ثروتشون شدم. صدای مهراوه کنار گوشم اومد. طبقه ی پایین خونه ی بابا علیه و طبقه ی بالا هم خونه ی داداش مهرادمه. من خودم استرس و اضطرابم بالا بود ولی با شنیدن اسم اون داداش از خود راضیش بیشتر مضطرب شدم. همونطور که نگاهم پایین بود چهره ی عصبی اون روزش توی بخش،جلوی چشمام تدایی شد و ترسی توی وجودم ریشه زد تمام بدنم یخ کرد و این جمله اش پر قدرت توی ذهنم تکرار شد: -تو از کجا پیدات شد و آوار شدی توی زندگیم. آوار... آوار... آروم زیر لب صلوات فرستادم تا بتونم روی حالم تسلط پیدا کنم. بعد از تعارفات مهلا خانوم وارد خونه ی بابای جدید زندگیم شدم. «مهراد» روی مبل روبروی تلوزیون لم داده بودم. حالم بعد از اینکه فرزاد رسوندم خونه و برام سرمی تزریق کرد بهتر شده بود. همه رفته بودند تا اون دختره و بچه اش رو بیارن اینجا. متنفرم ازشون. حالش رو میگیرم. خیره به تلوزیون و فوتبال بودم. صدای باز شدن در خونه و بوی اسپند دود دادن تابنده خانوم(خدمتکار)همزمان شد. -الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم چشم بد ازش دور باشه.وای خانوم این چقدر شبیه کوچیکیای مهراده. صدای تابنده روی مخم بود اگه برام خیلی زحمت نکشیده بود الان داد و هوار میکردم. عضلات فکم از عصبانیت منقبض شده بود،دستام مشت شده و آماده بودم که فقط کسی شروع کننده ی دعوا باشه تا من حساب اون دختر و بچه اش رو برسم. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت vip با بیش از ۳۸۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
6037991935379507
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110