💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۵۴
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«مهراد»
روی مبل دراز کشیدم و دستم روی چشمام بود.
صدای الحوالپرسی مامانمهلا با باباعلی به گوشم رسید.
خسته ام
از همه چی خسته ام ،حتی از خودمم خسته ام.
بی حال پاهام رو جمع کردم و به احترام بابا نشستم.
بابا نگاه عصبی و جدی بهم انداخت و صندلی جلوم نشست.
و خیره بهم شد.
کلافه شدم دیگه.
چند روزه توی خونه بحث و دعواست.
دستی توی موهام کشیدم .
سرم رو بالا آردم و بابا رو نگاه کردم.
و همزمان که بلند میشدم.
گفتم:
هر کاری که خودتون میخواین انجام بدین.دقیقا همون کاری که من مخالف بودم و با آوردن اون دختر و اون بچه اش به زندگیم ماهلینم رو گرفتین.
خواستم از کنار بابا رد شم که صدای پر از خشمش اومد:
_واقعا برات متاسفم.
آره پشیمونم که چرا رضایت دادم به رحماجارهایی .
نه بخاطر این اتفاق.
الان بابا ایستاده سرپا و خیره بهم ادامه داد:
_بخاطر اینکه الان فهمیدم تو لیاقت پدر شدن رو نداری.
دستام از عصبانیت کنارم مشت شدند و با قدم های بلند با عصبانیت از خونه ی باباعلی بیرون زدم و خونه ی خودم رفتم.
و خودم رو روی تخت پر از لباسهای ماه لین انداختم.
دلتنگتم ماهلینم.
ببینم به چه روزی انداختیم.
من که همینطوری دوستت داشتم.بچه برا چیمون بود.
لباس زیبای ماه لین رو روبروم بالا بردم و روزی که تن کرده بود رو یادم آوردم.
و قطرات اشکم رون شد.
ببین چطوری دختره زندگیمون رو نابود کرد.
دوستت دارم دیونه.
ماه...ماه من.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۵۵
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«نهال»
صدای صحبت و سلام و الحوال پرسی از توی پذیرایی خاله اکرم مییومد.
آروغ نهال رو اونطوری که مامان گفته بود گرفتم و دور دهانش رو تمیز کردم.
بلندش کردم و محکم به خودم چسبوندمش.
_ حواست هست عزیزدلم شدی؟!!!
چادرم رو سرم کردم و مهرو رو بغل کردم و و با قدم های آهسته از اتاق بیرون رفتم.
آقای شایان و مهلاخانوم متوجه خروجم از اتاق شدند.
جلوم بلند شدند.
آقای شایان با لبخند نگاهم کرد.
و گفت:
_سلام بابا خوبی دخترم؟!
مهلاخانوم اشکش رو با دستمال پاک کرد و با بغض نگاهش بین مهرو و من چرخید و چند قدم جلو اومد و اول با خانوم روبروسی کرد.و بعد با اشتیاق و البته اشک مهرو رو از بغلم گرفت.
مهرو بیدار بود.
مهلا خانوم چرخید طرف همسرش و گفت:
_وای علی بیا اینجا ببین چشماش شبیه ماهلینه ولی خودش شبیه مهرادِ.
آقای شایان هم جلو اومد با ذوق نگاه نوه اش کرد و خم شد سرش رو بوسید.
کنار مامان ملیحه که سربزیر بود و مدام پاش رو تکون میداد،نشستم.
مهرو عادت جدایی ازم رو نداشت به خاطر همین دوباره غربیگی کرد و شروع به گریه کرد.
مهلا خانوم که مثل آقای شایان گذر عمر توی چهره اش مشخص بود ،هُل کرد و با استرس طرفم اومد و مهرو رو طرفم گرفت.
مامان رو نگاهی کردم.
اخم کرده بود.
ولی چاره ایی نبود.دخترم من رو میخواست مثل من که مامان رو میخواستم حتی با اینکه کارم اشتباه بود.
آغوشم رو باز کردم.
و مهرو رو به آغوش کشیدم و عجیب مهرو آروم گرفت.
خاله کنارم ایستاد و جغجغه ایی که چند روز پیش با ذوق از سرراهش براش خریده بود رو طرفم گرفت و گفت مادر اون پستونک رو بزار دهنش اینم تکون بده براش تا آروم بگیره.
دستورات مادرانه ی خاله رو زیر نگاههای خانواده ی شایان انجام دادم.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۵۶
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«نهال»
عجیب این بار مهراوه خانوم نیومده بود.
سکوت بود.و سکوت.
خاله بلند شد تا چایی های سرد شده رو عوض کنه که مهلا خانوم اجازه نداد.
مهلاخانم نگاهی به همسرش انداخت و سرفه ایی کرد و گفت:
من و علی آقا چند ساله چشم انتظار نوه پسری بودیم.
وقتی فهمیدیم ماه لین ،عروسم رو میگم ،نمیتونه باردار بشه.
ناراحت بودیم ولی بخاطر زندگی هر دوتاشون چیزی نگفتیم.
ولی حالا که خدا خواست یه نوه بهمون داده.
مهلاخانوم دستاش رو بهم مالش داد.
معلوم بود استرس زیادی داره.
نگاه دوباره ایی به همسرش کرد.
بعد چرخید طرف مامانم و خطابش قرار داد:
_ملیحه خانوم.
من مادرم،
همونطوری که من نگران پسرم هستم.
نگران زندگی از هم پاشیدش ،
نگران این طفل معصوم که ویلون این خونه و اون خونه شده،
نگران دختر شما هم هستم.
میدونم نباید این موضوع ادامه پیدا میکرد.
ولی خداشاهده و به همین امام رضا میگیم که دیدین این بچه لب به شیر خشک نمیزد.
و آنقدر بار آخر گریه کرد که روی دستم از حال رفت.
فقط دیدم خواهرش و پدرش دوییدن سمت در خونه بردنش بیمارستان.
خودمم اونقدر فشارم زد بالا که دامادم بردم بیمارستان.
وگرنه مطمئن باشید نمیذاشتیم اینطوری ادامه پیدا کنه.
ملیحه خانوم ما فکر کردیم،یعنی چطور بگم.
دستهای مهلا خانوم توی هم قفل شد.
راستش گفتیم.
میدونیم این چند وقت نذاشتین دخترتون از خونه بیرون بزنه.
حتی با مهراوه.
که نکنه همسایه ها دخترتون رو با یه بچه ببینند و حرف و حدیث دربیارن.
نگرانی شما رو درک میکنیم.
گفتیم اگه بشه.
چطور بگم اگه بشه.
نهال جان بیان با ما زندگی کنن.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۵۷
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«نهال»
مامان ملیحه با شنیدن جملهی آخر مهلاخانوم،چنان سریع و عصبی سرش رو بالا آورد و عصبی به مهلا خانوم نگاهی انداخت
مهلاخانوم کمی جا خورد و سعی کرد روی صحبت هاش مسلط باشه.کمی سرجاش خودش رو جمع و جورتر کرد و نگاهی به آقای شایان کرد و ادامه داد:
_یعنی...یعنی چطور بگم.
برای اینکه نگران آینده اش نباشید.
محرم پسرم میشن.
و روی سر ما جا دارند.
چشمام اندازه ی نعلبکی شده بود و صدای نفس های عصبی مامانم رو میشنیدم.
مهلاخانوم کوتاه نیومد و ادامه داد:
_حتی..
حتی.
آقای شایان برای هر روزی که نهال جان از مَهرو پرستاری میکنه.
حقوق بالایی میده بهش.
صدای گریه ی مَهرو سکوت جمع رو شکست.
انقدر هنگ کرده بودم.
که توانایی بلند شدن نداشتم.
صدای مَهرو شدت گرفت .
هر طوری بود بلند شدم.
تمام بدنم یخ کرده بود.
مهرو به بغل وارد اتاق شدم.
در رو بستم و چراغ اتاق رو روشن کردم.وگوشه ایی از اتاق نشستم.
مهرو آروم نمیشد.ومدام دهنش رو طرف پیراهنم باز میکرد و وقتی چیزی پیدا نمیکرد جیغ میکشید و گریه میکرد.
این بچه حتی تحمل یک ساعت گرسنگی رو نداره.
دکمه های لباسم رو باز کردم.
و مهرو شروع به مِک زدن کرد.
دستش رو تکون میداد و میخورد به لبهام.
آروم گرفته بود.
زیر لب گفتم:
_خدایا من الان چکنم؟!
با صدای بسته شدنه درحیاط ،از افکار کلافه ام بیرون اومدم.
مَهرو رو کنار بالشت خودم خوابوندم.
در اتاق باز شد و مامان اومد داخل.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۵۸
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«نهال»
مامان همون کنار در تکیه به دیوار سُر خورد و روی زمین نشست.
با صداش ،سرم رو بالا بردم و نگاش کردم .
_ملیحه:
دیگه نمیکشم.خیلی خسته ام از زندگی.
خیلی نهال....خیلی...(با بغض گفت)
متوجهی!!!
نفسش رو آه مانند بیرون داد و سرش رو تکیه به دیوار داد و چشماش رو بست.
اونموقع ها گفتم باید به همه اثبات کنم درسته ما خانواده ی پولداری نبودیم و سرایدار خانواده ی مهدی بودیم
ولی شرافت مند بودیم.
و چشمی به مال و اموال آقا عزت الله نداشتیم.
میخواستم به همه اثبات کنم.
بعد محکم روی قلبش زد.
و ادامه داد:
اثبات کنم این دل لامصب من برای مهدی لرزید.. نه برای پول مهدی.
ولی اشتباه کردم..
بعد پاهاش رو توی شکمش جمع کرد با صدای لرزانی گفت:
به درد هیچ کاری نمیخورم.!
کاشکی میذاشتی میمُردم و این روزها رو نمیدیدم.
یه نگاهی به بالا کرد و آه مانندگفت:
خدایا خسته ام تو بگو من چکنم؟!
یه طرف آینده ی دختر خودم.
یه طرف گریه های این طفل معصوم.
بعدش به گریه افتاد.
خاله اکرم کنارش نشست و سرش رو بغل کرد و کمرش رو نوازش میکرد.
سرم رو پایین انداختم.
و خیره ی دستام شدم.
حرفهای مامان تکراری بود.ولی الان انگار ناتوان تر شده بود.
پاهام رو به آغوش کشیدم.
و سرم رو روی پاهام گذاشتم .
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۵۹
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«نهال»
حال خودم رو هم نمیدونستم.
سردرگمی.
گیجی.
دل شکستگی.
حس نخواسته شدن.
نمیدونم حالم رو، خیره ی مهرو هستم
سرم رو تکیه به دیوار دادم.
و با انگشتام چشمام رو ماساژ دادم.
صدای گریه ی مادرم مثل پُتک توی سرمه.
بوم....بوم...بوم...
خسته ام...
منم خسته ام.
۳_۴ساله خسته ام.
ولی اینو مطمئنم که توی این چند هفته مهرو جزئی از وجودم شده.
شاید حرف مامان درست بود که هی میگفت:
_ نزار وابسته بشی.
ولی من وابسته نشدم..
من آینده ی مهرو رو توی خودم میدیدم.
نهال امروز ،اگه پدرش اون رو میخواست ،شاید اگه مثل بقیه ی دخترا خانواده داشت، شاید شاید الان به اینجا کشیده نمیشد.
شاید اگه پدرم ،مادر رو پس نمیزد من اینجا نبودم.
شاید اگه پدرم ،روی سرم دست نوازش میکشید من الان توی این باتلاق نبودم.
شاید...شاید..هووووووووف(نفسم رو محکم بیرون دادم)
نمیدونم کی دقیقا ولی مطمئنا از
وقتی دکتر مهراد با چنان تنفری به مهرو که زیر سرم و توی بخش nicu بستری بود نگاه کرد..
و از حس نخواستنش گفت.
با تمام وجودم مهرو رو خودم دیدم.
درسته مهرو برخلاف من عمه و مادربزرگی داشت که هواش رو داشته باشند .
ولی برخلاف من،نه مادر و نه پدری داشت که بهش محبت کنند.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۶۰
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«نهال»
از کی علاقه و توجه عمه،شبیه مادر و پدر میشه!!!!
مگه آقای شایان و خانومش تا کی هستند؟!
مگه آقاجون تا کی بودش و هوای من رو داشت؟
دقیقا بدترین سن ،آقاجونم رو از دست دادم
آره دقیقا همون روزی که پدرش گفت نمیخوامش، اجازه دادم مهرو وارد قلبم بشه.
کلید ورود دخترک زیبام هم ،کودکی مشترک مون بود.
با صدای مادرم سرم رو طرفش چرخوندم که گفت:
_نهال جان تو هیچ دینی به گردن این بچه نداری.
مطمئن باش چند روز که شیرت رو نخوره آروم میشه و عادت میکنه.
حرفی نزدم.
و سرم رو پایین انداختم.
من که تصمیم رو از قبل گرفته بودم.
من که دیگه تصمیم نداشتم ازدواج کنم.
نه بخاطر کاری که علیرضا در حقم کرد...نه.
دلم نمیخواست باز حس نخواسته شدن رو تکرار کنم.
قلبم دیگه توان نداشت.
چه بهتر که قبلم و وقتم رو سرگرم کسی کنم که گذشته ی من بود
حداقل الان گذشته ی منه.
شاید فردا،دو روز دیگه ،سال دیگه،نمیدونم کی و چه زمان و کجا،دکتر مهراد سراغ دخترش بیاد،
ولی تا اون موقع مهرو نباید مثل من بزرگ بشه بی پدر و بی مادر.
منی که تونستم توی چند شب ،از آغوش و محبت پدرانه عمو احمد که قدمت ۲۰ ساله داشت بگذرم و تحمل کنم.
مطمئنا میتونم هر وقت دکتر مهراد سراغ دخترش اومد باز هم از آغوش مادرانه ام بگذرم.
اصلا انگار من ،نهال صولتی خلق شدم برای گذشتن.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۶۱
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«نهال»
با نوک انگشتم اشک پای چشمم رو گرفتم.
دم عمیقی از هوا کشیدم و آروم نگاهم رو به چشمای قرمز مامان ملیحه دادم و گفتم،به هر سختی بود گفتم:
تمام حرفهام رو به مادرم زدم،
از تصوراتم دربارهی واژه ی خانواده،واژهی پدر.
از آغوش و دست آقاجون که مدام روی سرم میکشید و گاهی میدیدم گریه میکرد.
از آغوش پدرانه ی عمو احمد،از نخواستنها،از تصمیمم،
گفتم و گفتم و گفتم.
وقتی سر بلند کردم.
با چهره ی خالی از احساس مادرم روبرو شدم.
انگار دچار شوک شده بود.شایدم من دچار شوک شدم و میخواستم خودم رو فدای بچه ایی کنم که بچه ام نبود ولی عجیب برام دختری میکرد و من برای اون بی تاب مادری کردن.
مامان اصلا پلک نمیزد.
صورتش سفید شده بود.
خاله اکرم با عجله وارد اتاق شد.
و سر مامان رو به آغوش کشید.
و مدام میگفت:
_اکرم برات بمیره کمی آب قند بخور.
ملیحه برات خوب نیست
ملیحه ...
ملیحه.
به زحمت لیوان آب قند رو نزدیک لبهاش برد
لیوان رو کنار زدم.
مامان خودش رو طرفم کشید و با بغض گفت:
_م..من..غیر تو کسی رو ندارم.
اشکش چکید.
_نکن مادر.
گذشته رو رها کن.
ببخششون.
انتقام از روزگار رو فراموش کن.
فقط خودت آسیب میبینی.
نگاهی به مهرو کرد و دوباره نگاهم کرد.
دستام رو نزدیک لبهاش برد و ادامه داد:
_مهرو بزرگ میشه.
ولی...ولی تو از بین میری.
آینده ات رو نابود نکن.
بعد با اشک هایی که دیگه سدی براشون نبود دستش رو اشاره وار به سمت خودش گرفت و گفت:
_بب...ببین من رو.
نگاهم رو از شرمندگی ازش گرفتم.
داد زد:
_با تو ام میگم نگاهم کن.
نگاهم رو بالا آوردم و نگاش کردم.
_وضعیت الان من نتیجه ی یک ازدواج ناخواسته است
نــ...نتیجه ی یک عشق یک طرفه است.
دست لرزونش رو طرف مهرو کشید و گفت:
_بابای این بچه حتی بچه اش رو نخواسته ،چطوری میخوای بری خونه ایی که تازه از هر دوتاتون هم کینه داره.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت vip، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۶۲
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«نهال»
با گریه التماسم میکرد.
نکن مادر.
نکن عزیز مادر.
نکن عمر مادر.
همه ساکت بودیم و سربزیر بودم.
تمام بدنم یخ بود.
نمیدونم ولی مطمئنم دارم از روزگار انتقام میگیرم. نمیخوام مهرو رو از دست بدم.
مادرم وقتی از من ناامید شد بی حال جلوم نشست و خیره به فرش شد و صدای زمزمه مانندش می اومد.
که تکرار میکرد که «ای کاش مرده بودم»
خاله اکرم با پر روسریش اشکاش رو پاک کرد رو جلو اومد و شونه های مادرم رو ماساژ داد و گفت:
_خدا نکنه ملیحه.
نهال دیگه بزرگ شده ماشاالله۲۳ـ۲۴سالش شده.
تا کی میخوای جوش کاراش رو بخوری؟!
خودش باید مسئولیت خراب شدن آینده اش رو بپذیره.
تو بهش گفتی.
چندبار هم گفتی.
هشدار دادی.
دیگه ولش کن خودش باید نتیجه ی انتخابش بمونه.
سخته..آره مادری ..جگرگوشهته.
ولی تو هر چی میگی اون قبول نمیکنه.
چون دلبسته ی مهرو شده.
پس بزار خودش برسه به کار اشتباهش.
بزور که نمیتونی راضیش کنی.
بعد زیر بغلش رو گرفت و گفت:
_بلندشو اکرم بمیره برات که موهات رو بدتر از خودم همشون رو سفید کردی.
بلندشو.
مامانم بی حال تر از روزهای قبل به کمک خاله از اتاق بیرون رفت.
خاله قبل از بستن در گفت:
_نهال مادر تو هم بگیر بخواب.
استراحت کن.
همونجا کنار مهرو دراز کشیدم و دستم رو روی چشمام گذاشتم.
آنقدر حالم بد بود که خستگی از حال بدم باعث شد سریع خواب رو به چشمام دعوت کنم.
نمیدونم چند روز گذشت.
توی این مدت،اضطراب زیادی رو تحمل کردم.
مامانم چندبار دیگه باهام صحبت کرد.
ولی من وابستگیم به مهرو بیشتر شده بود.آخه این روزها مهرو توپلوتر شده بود و لبخند میزد.
وارد دوماهگی شده بود.
و چند روز دیگه باید واکسنهاش رو بزنم.
تمام وقتم رو با مهرو میگذروندم.
و در کنارش شروع کردم به مهره دوزی روی چادرهای عبایی که خاله اکرم برام مییورد .میگذشت.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۶۳
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«نهال»
مامانم ازم ناامیدِناامید شده بود.
یه بار که خیلی عصبانی شده بود،بهم گفت:
_نهال ،حاضرم تمام حرف و حدیث های خانواده ی صولتی رو بجون بخرم و برگردم تهران ،کوتاه بیا.بیشتر از این خون بجگرم نکن.
آنقدر گریه کردم.
و مهرو رو بغلم فشر دادم و مامانم رو قسم دادم که مهرو رو ازم نگیر.
دیگه مامان اصلا توی خونه حرف نمیزد.و خونه نمیموند و با خاله میرفت خیاطخونه.
***
روبروی آینه کوچیک توی اتاق ایستاده بودم.
و موهای فرم رو خشک میکردم.
قراره امشب خانوادهی شایان بیان اینجا.
مامان از صبح که رفت خیاطخونه نیومد.
دیگه ساعت۱۹خودم باهاش تماس گرفتم و کلی گریه کردم و گفتم:
_میخوای تنهام بزاری؟
الانم اومده و توی پذیرایی نشسته و ساکت و با چشمایی که از گریه هم قرمزه هم ورم کرده.
مهرو رو خاله لباس پوشید و بیرون برد.
صدای زنگ در حیاط بلند شد.
دستم رو روی قلبم گذاشتم.
آروم باش.
تو دیگه باید قوی شده باشی.
آروم باش.
بغض توی گلوم بود.
سرنوشتم به کجا کشید.
آروم زیر لب تکرار کردم.
_بیخیال.
الابهذکراللهالتطمئن القلوب
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان#آرزوی_عشق، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۶۴
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«مهراد»
از صبح زود از خونه بیرون زدم.
و با سرعت زیاد به مقصد نا معلومی میروندم . گوشیم رو خاموش کردم.
و به مطب هم نرفتم ینی نتونستم برم. انگار داشتم فرار میکردم.
چشمم به گنبد طلایی امام رضا خورد.
دلم از همه گرفته. حتی خدا.
چرا ماهلینم رو ازم گرفت،چرا.
چراغ قرمزها رو رد میکردم و با خودم میگفتم منم باید برم پیش ماهلین. بدون اون دیگه تاب نمیارم.
بغضم ترکید. فریاد زدم و همزمان محکم زدم روی فرمون.
خدااااااااااااااااا
چرااااااا
چرا ماهلین من ...
گوشه ی خیابون پارک کردم. سرم رو روی فرمون گذاشتم. و زار زدم بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم.
نمیدونم چقدر گذشت که سربلند کردم. سرم از سردرد سنگین شده بود. به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم.
اصلا نمیتونستم چشمام رو باز نگه دارم. همه جا رو تار میدیدم. نمیتونستم رانندگی کنم. دست بردم و گوشیمو از روی صندلی برداشتم و روشنش کردم.
باید به فرزاد بگم بیاد دنبالم.
حالم خوب نیست.اگه خودم رانندگی کنم حتما کسی رو زیر میگیرم.
گوشی روشن شد و پیام های جریمه ی پلیس و تماس های از دست رفته ی بالا اومد.
۱۰تماس از بابا
۵تا فرزاد
۳تا مهراوه
۲تا مامان
۲تا بیمارستان.
میدونم چرا باهام تماس گرفتن.
امروز قراره،اون دختره رو به زور صیغه ی من کنند.
شمارهای فرزاد رو گرفتم.
بوق دوم جواب داد.
_مهراد....مهراد...کجایی تو؟!
شقیقه ام رو از درد ماساژ دادم و همونطور که چشمام بسته بود گفتم:
_نم..نمیدونم..برات لوکیشن میفرستم بیا دنبالم،حالم خوب نیست.
_آخه پسره ی بیشعور...تو که حالت خوب نیست براچی نشستی پشت فرمون گاز میدی نمیگی کسی رو نفله میکنی.
زود باش بفرست .
حوصله ی غرزدنهاش رو نداشتم گوشی رو پایین آوردم.
ولی شنیدم که گفت:
_مهراوه به بابا بگو حالش خوبه نگران نبـــ...
قطع کردم
و لوکیشن موقعیتم رو براش فرستادم.
گوشی رو انداختم روی صندلی کنارم و چشمام رو بستم تا بلکه سردردم کم شه.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۶۵
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«مهراد»
صدای پیامک گوشیم اومد.
همونطور چشم بسته گوشی رو برداشتم و یه تای چشمم رو باز کردم و صفحه رو دیدم.
پیام بابا بود.
الان چشمام رو باز کردم و پیامش رو خوندم.
_مهراد خیلی بی لیاقتی که نمیتونی بعنوان یه مرد حالت رو مدیریت کنی.
امروز قراره بچه ی تو رو بیارم توی این خونه تو کدوم گوری رفتی؟
خستمون کردی.
گوشی رو پرت کردم جلوی ماشین
و چشمام رو بستم.
اشکم چکید.
و زیر لب پر حرص تکرار کردم.
_من از ماه لینم بچه ایی ندارم.اون بچه ی من نیست.
بچهی من .......نیست.
**
«نهال»
چادرم رو سرم کردم و از اتاق بیرون زدم.
مامان غمگین و رنگ پریده توی پذیرایی نشسته بود.
همزمان با خروجم از اتاق،در خونه باز شد و اول خاله اکرم وارد شد و تعارف کرد
آقای شایان سربزیر و یا الله گویان وارد خونه شد و بعدش مهلاخانوم و پشت سرش هم مهراوه با یه دسته گل وارد شدند.
_سلام بابا خوبی؟!
دوباره هم گفت بابا،چادرم رو چنگ زدم و سربزیر سلام کردم.
مهلاخانوم جلو اومد و باهم سلام و الحوال پرسی کردیم.
مهراوه باهام روبوسی کرد .
همه دور هم نشستیم.
خانواده ی شایان با ذوق به مهرو،دختر زیبای من نگاه میکردند.
مهرو بین دستان خانواده ی شایان دست به دست میشد و ذوق شون رو با قربون صدقه رفتن نشون میدادند.
صدای گریه ی مهرو که نشون میداد بین شون احساس غریبگی کرده بلند شد.
مهراوه با لبخندی که معذب بودنش از اخم مامان رو نشون میداد بلند شد و مهرو رو بغلم گذاشت.
و عجیب مهرو بغلم آروم گرفت.
لبخندی روی لبم اومد.
پستونکش رو دهنش گذاشتم.
سکوت حاکم شد.
مامانم غیر از سلام هیچ چیزی نگفت.
و اخم توی صورتش،نشون دهنده ی حالش بود.
اصلا چیزی نمیگفت.
فقط خاله مینا،با خانواده ی شایان صحبت میکرد و پذیرایی میکرد.
خیره به دست کوچولوی مهرو بودم .جالب بود برام که بابای مهرو نیومده بود
توی دل خودم پوزخندی زدم و گفتم:
_بابا این کیه دیگه.
نهال...نهال..
با صدای خاله از فکر خارج شدم و سرم رو بلند کردم و نگاه خاله کردم.و لبخندی روی لبم نشوندم و گفتم:
_جانم خاله؟!.
خاله چادرش رو جلو کشید و با ابرو به آقای شایان اشاره کرد و گفت:
_آقای شایان با شما هستند.