💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۴۱
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
منم میخوام مثل مامان ملیحه، زندگی کنم. ولی این بار من برای مهرو. مثل مامانم که بیست سال فقط برای من زندگی کرد.
از اتاق بیرون زدم و چادرم رو روی سرم تنظیم کردم. وارد حیاط که شدم، مامان با چشمای به اشک نشسته نگاهم کرد.
دست لرزونش رو سمتم بلند کرد.
انگار میخواست برای بار آخر مانعم بشه. ولی از ناتوانی دستش روی چادرش افتاد.
از پله ها پایین رفتم و مقابلش زانو زدم.
ضعف خودم و ناتوانیم و ترس مادرم همه باعث شده بود هر دوتا مون لرز داشته باشیم. دست سرد و یخ زده اش رو گرفتم و سرش رو بوسیدم.
_۲۰سال برای من زندگی کردی. ضجر کشیدی. خسته شدی.
خم شدم و دستش رو بوسیدم. و دوباره نگاش کردم. آروم با بغض و با چشمای اشکی لب زدم:
_مامان کافیه دیگه، هرچقدر برای من زندگی کردی. من مهره ی بد این سرنوشتم. که توی بازی شطرنج زندگیِ همه، بی جا و بد موقع وارد شدم.
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش چکید. با دستم اشک بعدیش رو پاک کردم و گفتم:
_مامان باید همون موقع من رو فراموش میکردی. من خیری برات که نداشتم هیچ، بار اضافه هم روی دوشت بودم. وجودم برات که سودی نداشت. شاید...شاید حداقل برای اون طفل معصوم داشته باشه.
مامان..
ببخشم.
حلالم کن.
دیگه....دیگه نمیخوام به چیزی فکر کنم. فقط مهرو.
بدون اینکه منتظر جوابی از مامانم باشم. بلند شدم و سمت در حیاط رفتم. مهراوه هم پشت سرم با قدم های بلند راه افتاد. سوار ماشینش شدیم و حرکت کردیم.
خیره به روبروم بودم. مطمئنم افسرده شدم. دست مهراوه روی دست سردم نشست. نگاهم رو به نیم رخش دادم. با گریه گفت:
_ تا عمر داریم این لطفت رو فراموش نمیکنیم نهال جان.
بی تفاوت و بدون کلامی نگاهم رو گرفتم و به بیرون دادم.
عمر..
زندگی...
پوزخندی روی لبم اومد.
مفاهیمی که از خیلی وقت پیش، برام بی معنی شده.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۴۲
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
توی دلم خدا خدا میکردم. بیمارستانی که کار میکردم مهرو نباشه.
دیگه توان حرف و حدیث و نگاههای دیگران رو نداشتم. ظرفیت روحم تکمیل شده بود. حوصله نداشتم از مهراوه هم بپرسم.
دستام رو مدام بهم مالش میدادم تا بر استرسم غلبه کنم.
وقتی دیدم مسیر برام آشنا نیست، نفس راحتی کشیدم. چقدر تیزی نگاه غیر منصفانه ی مردم سخت و دردناکه.
کنار درب ورودی بیمارستان نگه داشت. مهراوه همزمان که دکمه ی در رو زد و کمربندش رو باز میکرد گفت:
_پیاده شو عزیزم. اینجا بیمارستانیه که مهراد کار میکنه، تخصصی تر از بیمارستان خودمونه. اینجا بستریش کردیم.
دستم لرزونم سمت دستگیره ی در رفت و آروم بازش کردم.
با قدم هایی که ضعف زیادی داشتند پشت سر مهراوه که تماما سیاه پوش بود حرکت کردم.
مهراوه هر چندتا قدم یکبار با دستمال اشک پای چشمش رو پاک میکرد. معلوم بود زنداداشش رو خیلی دوست داشت.
صدای گوشیش بلند شد.
گوشی رو از کیفش خارج کرد و کنار گوشش گذاشت و با بغض گفت:
_س...سلام بابا.
نگاهی بهم انداخت و با بغض جواب داد:
_ آره بابا نهال اومد. الان داریم میریم NICU تا مهرو رو ببینه.
_ باشه الان میدمش.
رسیدیم به آسانسور که مهراوه گوشی رو طرفم گرفت و گفت :
_بابا علیه میخواد باهات صحبت کنه.
خودم حال روبراهی نداشتم، حالا هم توی خجالت و غربیگی خودم غوطه ور بودم که صدای آقای شایان توی گوشم پیچید:
_سلام دخترم.
به سختی و به آرومی سلام کردم.
صدای پر از محبت و بغض آقای شایان به گوشم رسید:
_بابا تا روزی که زنده ام برات جبران میکنم. شرمنده تم بابا. هم شرمنده ی خودت و آینده ات هم شرمنده ی مادر محترمت.
➖➖➖➖➖➖
📌جهت دریافت عضویت vip #آرزوی_عشق، با بیش از ۳۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۴۳
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
آب دهنم رو قورت دادم. من آینده ای جز کنار مامان ملیحه برای خودم ترسیم نکرده بودم. چون اگه برم مامان تنهای تنها میشه. حتی یک لحظه آینده مو بدون مامان ملیحه نمیخوام . نه من هیچ وقتِ هیچ وقت مامانو تنها نمیزارم. برای همین آروم گفتم:
_ اختیار دارید شرمنده برای چی؟!من ...من خودم خواستم اینجا باشم.
مگه خودتون نگفتین که ...
سرم رو پایین انداختم،خجالت میکشیدم بگم. آقای شایان حالم رو متوجه شد و گفت:
_مهرو تو رو مادر خودش میدونه بابا، بی تاب توعه.
ولی بابا،جبران میکنم برات. قول میدم. به همین امام رضا که الان توی حرمش نشستم.
با آوردن اسم امام رضا بغضم گرفت.
پسش زدم. ولی دیگه نمیتونستم صحبت کنم. بدون حرفی گوشی رو طرف مهراوه گرفتم.
مهراوه بغلم کرد و دستش رو روی کمرم گذاشت تا بغضم آروم شه.
_الو بابا... حالش خوبه...
_باشه بابا..بهت اطلاع میدم.
از آغوش مهراوه بیرون اومدم و بدون اینکه نگاه چشماش کنم از پله ها بالا رفتم. مهراوه هم خودش رو بهم رسوند.
در بخش رو بازکرد. چادرم رو در آوردم و گان پوشیدم. دمپایی های بخش رو پوشیدم و مهراوه با مسئول بخش صحبت کرد.
نگا همه به سمتم چرخید. مهراوه کنارم ایستاد و گفت: اونجاست... تخت۶
با قدم های لرزون از مهراوه جدا شدم و کم کم نزدیک دخترم شدم.
آره دخترم...
لبخندی روی لبم اومد. کنار تختش رسیدم. خواب بود و دستش آتل آنژیوکت زردرنگی بسته شده بود.
نشستم و دستش رو گرفتم و آروم به لب هام نزدیک کردم و گفتم:
_ببخشید مامان. ببخشید قشنگم
من اومدم. اومدم بمونم.
بیدار شو مهروی من. مامان اومده.
بلند شو دختر ناز مامان.
بلند شو. دیگه نمیخوام بزارم تو رو ازم بگیرند.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۴۴
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
اگه دنیا همه ی چیزایی که دوست داشتم رو ازم گرفت، میخوام بجنگم تا تو رو ازم نگیره. یه بار جنگیدم و مامان ملیحه رو نجات دادم. میخوام بجنگم این بار برای تو. بلند شو عزیزم. قول میدم تا آخر بمونم پیشت. بلند شو منم تنهام.
قرآنم رو باز کردم و آروم شروع به خوندن کردم.
من سلامتی مامان ملیحه و عمل موفقش رو مدیون خداوند هستم که به من رحم کرد و مامانم رو بهم برگردوند.
کاشکی اینبار هم بهم رحم کنه و به خاطر حال روحیم، مهرو رو بهم برگردونه.
وقتی به خودم اومدم. سایه ی کسی رو از بالای سرم احساس کردم.
نگاهم رو آروم بالا کشیدم. اول فکر کردم مهراوه است ولی...
دکتر مهراد شایان بود.
چقدر ژولیده بود.
چقدر بهم ریخته.
نگاه خیره اش به مَهرو بود. و از اون دکتر خوشتیپ و مغرور خبری نبود.
نمیدونم چرا ولی از نگاه خیره اش به مهرو و خشمی که توی صورتش موج میزد ترس و لرزی توی تنم پیچید.
آروم بلند شدم.
_س... سلام.
بهتون تسلیت میگم
گفتن کلمه ی تسلیت بهتون میگم همانا و نگاه سرشار از خشم دکتر همانا.
تیر نگاهش آنقدر پر از نفرت بود که حس کردم ی لحظه قلبم درد گرفت.
آب دهنم رو قورت دادم. منی که مقابل این آقای مغرور حاضرجوابی کرده بودم الان از ترس نگاهم رو پایین انداختم. و قرآنِ هدیه ی عمو احمدم رو توی دستم فشار دادم.
که با صداش دوباره نگاهم رو بالا آوردم.
با خشم و عصبانیت اما آهسته گفت:
_ یادته گفتم آوار شدی روی زندگیم.
با اومدن تو ماهلین من ازم دور شد.
نگاهش رو به مهرو داد و پوزخندی زد و ادامه داد:
_ این هم با قدمش، کلا ماهلین رو ازم گرفت. اومد که عزیز بشه ولی عزیزترینم رو گرفت.
نگاهش رو دوباره به چشمام داد.
_من...من بچه از وجود ماهلینم میخواستم.
با عصبانیت و شمرده شمرده زمزمه کرد:
_ تو ... تو از کجا آور شدی... روی زندگیِ من
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۴۵
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
انگار قلبم هم از این حجم عصبانیت ترسیده بود که آروم میزد.
نگاهش رو به مهرو داد و پر نفرت بهش چشم دوخت
_ نمیخوامش.
اینو گفت و بلافاصله گذاشت و رفت.
همه ی پرستارهای بخش با نگاه مشکوکی تماشایمان میکردند. دیگه توانی توی وجودم نبود. سقوط کردم روی صندلی کنار تخت مهرو.
اخمهام توی هم گره خورد. سرم رو پایین انداختم. و نگاهم سمت دختر توپولوی روبروم رفت. که معصوم و بی حال خوابیده بود. فارغ از اینکه دنیای بزرگترها چطوریه.
دستش رو گرفتم و بوسیدم و کنار لبهام نگه داشتم. آروم گفتم:
_نترس... نترس من هستم.
منم این دوره رو گذروندم.
دوره ی نخواستن پدر... نخواستن خانوادش و اطرافیان. تو وضعت خیلی از من بهتره. من هستم عزیزم. تا آخرش هستم. مهروی من.
***
چند روزی کارم شده بود یا تا شب بیمارستان میموندم یا روز بعدش با مهراوه بیمارستان میرفتم.
مهرو حالش بهتر شده بود و پزشک معالجش اجازه داد شیرش بدم.
آقای شایان هر روز بهم بیمارستان سرمیزد و برام خوراکی های مقوی میخرید.
و زمانی که مهرو خواب بود. اصرار میکرد که باهاش همراه بشم و توی حیاط بیمارستان برام زیراندازی پهن میکرد. و غذا های خونگی برام میاورد.
مهلا خانوم بخاطر فشارخونش نمیومد. ولی هر روز برام غذاها و خوراکی های مقوی میفرستاد.
از آقا مهراد بعد از اون برخوردش دیگه خبری نبود. گاهی پچ پچ مهراوه و باباش رو میشنیدم که از دست پسرش خیلی عصبی بود.
مامان تمام این چند روز باهام صحبت نمیکرد. انگار واقعا رهام کرده بود. ولی خاله اکرم، برخوردش تغییری نکرده بود میگفت :
_خدا به آدم برخلاف موجودات دیگه ۲تا ویژگی داده، یکی قدرت تجزیه و تحلیل، و دوم هم انتخاب و اختیار.
حالا که میخوای خودت انتخاب کنی، خوب فکر کن. چون مسئولیت این راهی که انتخاب کردی فقط با خودته.
ما اتمام حجتمون رو باهات کردیم.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۴۶
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
خداروشکر بعد از یک هفته، مهروی من دختر من، حالش بهتر شد و قراره امروز مرخص بشه.
باز هم خبری از پدرِمهرو نبود. آقای شایان خودش مهرو رو مرخص کرد. مهرو بغل من بود. و وسایل دست آقای شایان.
از پشت سر نگاهش میکردم. موهاش بیشتر سفید شده بود و این گذرعمر رو میشد به وضوح احساس کرد. هیبت و چهارشونه بودنش چقدر به پدرها میخوره.
چقدر منم دلم می خواست همچین شونه های پدرانه ای رو توی زندگیم داشته باشم.
از ساختمان بیمارستان خارج شدیم که مهراوه سراسیمه و نفس نفس خودش رو به ما رسوند. دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
_ بب... ببخشید بابا.
بخدا کشیک بودم... خیلی سریع روندم تا برسم.
آقای شایان سر مهراوه رو بوسید و گفت:
_ اشکال نداره بابا، تا اینجاش هم کلی زحمت کشیدی.
تو سکوت به صحبتهاشون گوش میکردم ولی ذهنم جای دیگری بود.
کوچه ی عمو احمد.
فرشتهی بابا...
مهرو رو محکم تو بغلم فشردم. و نگاهم رو به مهرو دادم. توی دلم گفتم :
_بی خیال اون به فرشته اش ناز کنه. منم به مهروی قشنگم.
مهراوه جلو اومد و اول گونه ام رو بوسید و با محبت بهم نگاه کرد
_خوبی عزیزم ؟
لبخندی به روش پاشیدم. نگاهش به مهرو افتاد و گفت:
_وای خدای من، نهال این چقدر قشنگ شده با این لباس خرگوشی.
آقای شایان هم قدم رفته رو برگشت و سرش رو جلو آورد و نوهاش رو نگاهی کرد و گفت:
_مامانت خریده براش.
_ مهراوه: دخترمون واقعا قشنگه. بریم که مامان منتظره تا نوه ی مثل ماهشو ببینه
به اصرار آقای شایان جلو نشستم.
از خجالت اصلا سرم رو بالا نگرفتم.
و خیره ی دخترم بودم.
مهرو تا وقتی بغل خودم بود آروم بود ولی همین که ازم جداش می کردند متوجه میشد و گریه میکرد.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان#آرزوی_عشق، با بیش از ۳۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۴۷
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
لبخندی به مهرو زدم. دلم براش ضعف میرفت. وقتی یاد لحظه ای افتادم که مهراوه از ذوق زیبایی مهرو، میخواست بغلش کنه.
همین که از بغلم بردش، لبهای مهرو آویزون شد و شروع به گریه کرد.
آقای شایان به مهراوه گفت:
_بابا اذیتش نکن بزار بغل نهال بمونه، اونجا احساس امنیت میکنه.
مهراوه با ناراحتی مهرو رو بغلم گذاشت. از من ناراحت نبود از مهرو ناراحت بود. زیر لب تا پیش ماشین آقای شایان غر میزد و نیم نگاهی هم به مهرو میکرد و میگفت:
_حالا برا عمه ات کلاس میزاری؟
بالاخره بزرگ میشی، یه کلاسی نشونت بدم. اگه گرفتمت برای پسرام. پدرسوخته مثل باباشه.
لبخندی از دعوای بین عمه و برادرزاده روی لبم نشست.
_نهال بابا؟!
با بابا گفتن آقای شایان از فکر بیرون اومدم و نگاهم رو تا دکمه ی پیراهنش بالا آوردم.
همیشه حس می کردم چشم های آدم ها دروغ نمیگن. میترسیدم به چشمای آقای شایان نگاه کنم و عطشم برای واژه ای مثل بابا، پیشش فاش بشه.
آب دهنم رو قورت دادم. با کمترین صدای ممکن جواب دادم:
_ب..بله
_این چند روز خیلی خسته شدی. یه چند روزی استراحت کن خیلی به خودت هم سخت نگیر. آخرهفته با مهلا میایم صحبتی با خودت و مادرت دارم.
سرم رو پایین انداختم.
_چ... چشم.
_نهال بابا، وقتی بهت میگم بابا یعنی هیچ فرقی برام با مهراوه نداری. هروقت خسته شدی به خودم پیام بده.
بازم آروم جواب دادم:
_ چشم ولی... ولی من خسته نمیشم. مهرو رو دوست دارم.
_خدا انشاالله خیرت بده بابا جون
کارت بانکی رو جلوم گرفت و گفت:
_ اینو بگیر. این مدت همش شیر میدی. برا خودت چیزای مقوی بخر، تا سر فرصت برات حساب جداگانه ای باز کنم و حقوق ماهانه ات رو بدم.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۴۸
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
خیره به کارت بودم. دلم نمیخواست فکر کنه نیازمندیم. شرایطمون سخت تر شده بود ولی دیگه تا این قابل ترحم نشده بودیم.
آروم کارت رو پس زدم. و با صدای لرزونی گفتم:
_من... من پرسیدم هزینه ی رحم اجاره ای اینقدر زیاد نیست که شما به من پرداخت کردید. من تا عمر دارم بابت کمکتون برای نجات جون مامانم تشکر میکنم. فقط فقط چون فرصت نمیکنم. میخواین پوشک بخرین برای مهرو.
دیگه چیزی نگفتم و نگاهم رو به بیرون دادم.
نمیدونم خانواده ی شایان میخوان چیکار کنند و چه راه حلی برای مهرو دارند. ولی من باید فکری به حال خودم و مامان بکنم.
الان تمام خرج ما رو خاله میده و اون مقدار پولی که خانواده ی شایان طبق قرارداد باید میدادند هست.
باید حتما با مامان صحبت کنم اگه میتونه شروع کنیم کنار هم خیاطی کنیم. چون فعلا من که نمیتونم از خونه بیرون برم.
آنقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم کی رسیدیم.
آقای شایان درو برام بازکرد و من با ببخشیدی از ماشین پیاده شدم.
با وجود بخیه هام و بغل کردن مهرو. زیر دلم طوری درد میکرد که توان حرکت سریع رو ازم میگرفت.
آهسته حرکت میکردم. زنگ خونه ی خاله رو با دست لرزون و ترس رویارویی با مامانم زدم.
قرار شد تا مدتی مهرو پیش من بمونه. تا فکری کنند.
در حیاط آروم توسط خاله باز شد و آقای شایان وسایل مهرو رو دست خاله داد. لحظه ی آخر به من گفت:
_نهال بابا ؟!
نگاهم رو بالا آوردم که گفت:
_دخترم، من مثل هر پدری آرزوم بود نوه ی پسری داشته باشم. الان که خدا داده. امانت پیش شماست.
خیالم راحت باشه دیگه؟!
حس کردم میترسه ببرمش یا سهل انگاری کنم!
توی دلم خنده ام گرفت. ما خودمون فعلا خونه ی خاله اکرم آواره بودیم حالا با یه بچه اونم بی کار کجا فرار کنم؟
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان#آرزوی_عشق، با بیش از ۳۶۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۴۹
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
بخاطر همین با لبی خندون گفتم:
_خیالتون راحت آقای شایان، مهرو خانوم و خاله نهالش مواظب همند.
زیر لب خدا حفظت کنه ای گفت و بعد از خداحافظی با خاله و گفتن این جمله خطاب به خاله رفت:
_شرمنده. لطفا به خانوم صولتی بگید انشاءالله من و خانومم همین روزها حتما خدمتشون میرسیم تا صحبت کنیم.
دوست داشتم خودم شخصا الان باهاشون صحبت کنم ولی مطمئنا ایشون از دست من و خانوادم که برای ایشون و نهال خانوم دردسر شدیم عصبانی هستند. حتما خدمتشون میرسیم.
خاله تمام مدت سربزیر بود و لبه ی چادرش زیر دندونش بود و به صحبت های آقای شایان گوش میداد.
بعد از خداحافظی آقای شایان و رفتنش، وارد حیاط شدم .
خاله دو دستش وسایل من و مهرو بود. کنارم ایستاد و بغلم رو نگاه کرد.
اونم مثل مهراوه با دیدن مهرو با اون لباس خرگوشی چشماش از ذوق گرد شد و گفت:
_ماشاالله ماشاالله صد قل هو الله به میون، چقدر خوشگله.
لبخندی به حرف های پر از محبت خاله زدم.
_برو مادر، برو سرپا نایست.
با استرس از پله های خونه ی خاله بالا رفتم و وارد خونه شدم.
خبری از مامان نبود. چادرم رو با یه دست درآوردم و روی دسته ی مبل گذاشتم. نگاهم چرخید توی آشپزخونه ولی مامان اونجا هم نبود.
خاله متوجه نگاه جست وجوگرم شد و گفت:
_توی اتاق منه. از صبح بیرون نزده.
خاله وسایل رو کنار دیوار گذاشت و با ذوق اومد سمتم
_ بده ببینم این پدرسوخته رو که همه رو ریخته بهم .
منم از خدا خواسته و از خستگی مهرو رو آروم بغل خاله گذاشتم. خداروشکر مهرو بیدار نشده بود. با قدم های آهسته سمت اتاق خاله و عمومجید رفتم. آروم در رو باز کردم. با دیدن صحنه ی روبروم قلبم صد تکه شد.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۵۰
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
مامانم مثل همه ی این روزهای من، گوشه ی اتاق تاریک پاهاش رو بغل کرده بود و سرش رو روی پاهاش گذاشته بود.
مامانم واقعا زیبا بود و لاغر، اون هم بخاطر کار زیادی بود که این سالها بدون وقفه انجام داده بود تا بتونه آنقدر پس انداز جمع کنه که روزی از خانواده ی صولتی بره.
چقدر تنهایی کشیده. حتی منم همراهش نبودم. الانم دوباره تنها این گوشه نشسته.
واقعا انتخاب کردن چقدر توی زندگی مهمه. گاهی یه انتخاب کل عمر آدم رو تحت تاثیر قرار میده. مثل الان من.
روبروش زانو زدم.
مقابل مادرم.
مادری که در اوج نخواستنِ روزگار، من رو رها نکرد.
دستم رو روی موهاش که عجیب سفید شده بودند کشیدم. بغضم گرفت. سرنوشتش، سرنوشتشمون واقعا ناراحت کننده بود.
_ما... مامان... من اومدم.
سر بلند نکرد تا ببینتم
_مامان چرا اینقدر نگران آینده ام هستی؟! من هیچ آینده ای بدون تو ترسیم نکردم. وقتی روی تخت بودی ،داشتم تموم میشدم. فقط همین کار روبروم بود.
قبلا هم گفتم. نمیخواستم به علاقه ی پاکت شک کنند. برای همین سراغ عمو نرفتم. دیگ...دیگه هم نمیخوام برگردم به عقب.
بازم مامان سرش رو بلند نکرد ولی شونه هاش میلرزید این یعنی داره گریه میکنه.
خودم رو کنارش کشیدم و به دیوار تکیه دادم.
_ مامان میدونی، وقتی مهرو گریه میکنه و فقط من رو میخواد تا آروم بشه، حالم رو خوب میکنه؟ باورت میشه فقط اون لحظه هاست که بی نهاییت آروم میشم. درکم میکنی؟!
من بابا خواستم ولی اون نخواست.
من خانواده خواستم ولی روزگار نخواست. من ..من
از خجالت با صدای پایینی گفتم:
_من..من علیرضا رو خواستم ولی اون نخواست.
مامان حس میکنم هر وقت اراده کنم و کسی رو بخوام دنیا فعل نخواستن رو برام صرف میکنه.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان#آرزوی_عشق، با بیش از ۳۴۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۵۲
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
تا اینکه مهرو برای من گریه کرد. تا اینکه فقط پیش من آروم شد. مامان اینبار نمیخوام از دستش بدم. نمیخوام بزارم دنیا فعل نخواستن رو برام صرف کنه.
پاهام رو از خستگی دراز کردم. آهی کشیدم و ادامه دادم:
_دیگه برام چیزی مهم نیست. فقط خدا مهمه برام. هیچ کسی درک نمیکنه وقتی تنها داراییت، مامانت باشه اونم روی تخت.
پس برای بودنش باید هر کاری بکنی. مامان من کاری کردم که خلاف شرع خدا نبود.
دیگه اینکه مردم یا یه روزی عمو احمد چی میخواد بگه برام مهم نیست.
نمیدونم شایدم من اشتباه میکنم.
ولی مامان میخوام فعلا به مهرو فکر کنم. چون کنارش حالم خوبه.
بزار فکرم از حال قلبت راحت باشه. میدونم مادری و نگران.اما کمکم کن. من و تو که غیر هم کسی رو نداریم. داریم؟!
بالاخره مامان نگاه پر از غم و اشکیش رو بالا آورد و خیره بهم گریه کرد.
_خسته ام نهال... خسته ام. دیگه نمیکشم. داری زندگیت رو نابود میکنی و من هیچ کاری از دستم بر نمیاد.
سرم رو جلو برم و گونه ی مادرم رو بوسیدم. با دست اشکاش رو پاک کردم و با لبخند تلخی گفتم:
_زندگی من تویی مامان. همین که نفس میکشی و کنارم باشی، دیگه برام هیچ چیزی یا هیچ کسی اهمیت نداره. کنارم میمونی؟
خودم مسئولیت مسیری که دارم میرم رو انتخاب کردم ولی تنهام نزار که دلم قرص باشه.
دستاشو باز کردو بلافاصله خودمو تو آغوش مادرانه اش انداختم
_ملیح بمیره اگه روزی نهال زندگیش رو تنها بزاره. عمر مادری تو... زندگی مادری تو.
نفس عمیق کشیدم آغوش مادرانه ی مادر غریب و تنهام رو.
***
چند روزی از اومدن مهرو به خونه ی خاله اکرم میگذشت.
از نگاه های مامان موقعی که مهرو بغلم بود معلوم بود نگرانه. نگرانی و استرس از چشماش میبارید.
خاله سرحال تر بود و با هر بهونه ایی خودش رو خونه میرسوند و از آغوشم میگرفتش و قربون صدقه اش میرفت.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۵۳
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
خانواده ی شایان این چند روز فقط تلفنی جویای حال مهرو میشدند.اونم بخاطر مامان ملیحه.
دیشب آقای شایان که برای احوال پرسی باهام تماس گرفته بود. بهم گفت فردا شب با مهلا خانوم میاد اینجا و صحبتی با من و مامان داره.
صداش با شبهای قبل فرق داشت.
بیشتر الحوال خودم رو پرسید تا مهرو.
امروز مهرو رو مامان و خاله حمام کردند. لباس هاش رو خاله پوشوند.
و هردوتاشون از اتاق بیرون رفتند تا من با آرامش، دخترم رو شیر بدم.
خیلی تمیز و مرتب شده بود.
خیلی حالم خوب بود این روزها.
به هیچ چیزی فکر نمیکردم.
بی خیالِ بیخیال بودم. فقط من و مهرو. حس قهرمانی داشتم چون نذاشته بودم دنیا، مهرو رو ازم بگیره.
مهرو خوابید و من آروم از کنارش بلند شدم تا دوش بگیرم. مامانم انگار بی قرار بود. مدام توی حیاط قدم میزد و دستاش رو بهم می سابید و با خاله که کنارش بود صحبت میکرد.
نمیدونم مامان چه چیزی رو میدونست که من نمیدونستم و الان نگرانه.
نگاهم رو از حیاط و پنجره گرفتم و حمام رفتم تا حالم رو با دوش آب گرم بهتر کنم.
زیر دوش خیلی فکر کردم. قطرات آب که به سرم میخورد هم آرامش داشتم هم فکر آینده بودم.
با مامان صحبت کردم که ما هم از همینجا فعلا کارمون رو شروع کنیم .
تا تکلیف مهرو که مشخص شد یا از اینجا میریم یا فوقش کاری رو پیدا میکنم.
میدونستم کار مجدد برا مامان خطرناکه. ولی چارهای نداشتیم. پس اندازمون رو به پایان بود.
موهای فرم رو با حوله پیچیدم و از حمام بیرون اومدم. مامانم قرصش رو با یه لیوان آب سرکشیده و نگاهی بهم انداخت و گفت:
_عافیت باشه عزیزدلم.
جلو رفتم و نگران گفتم:
_مامان چیزی شده؟
لبخند پر از استرسی زد و گفت:
_نه عزیزم برو لباس بپوش الان میرسند.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان#آرزوی_عشق، با بیش از ۳۷۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110