eitaa logo
سلام بر آل یاسین
25.9هزار دنبال‌کننده
276 عکس
509 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۲۹ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است سرم رو پایین انداختم و به چادرم چنگ زدم. صدای گریه ی مهرو‌ بلند شد. ولی از ترس مامان ملیحه ،سرم رو بلند نکردم. مهراوه خانوم بلند شد و دورش میداد. آقای شایان نگاهش رو از دخترش گرفت و به مامان ملیحه داد و گفت: _ما تا عمر داریم کاری که نهال خانوم در حق پسرم و عروسم کردند رو فراموش نمی‌کنیم. دست برد داخل کیف چرمی قهوه‌ایی رنگش و پاکتی رو خارج کرد و روی میز مقابل مادرم گذاشت و گفت: _تمامی مدارک نهال خانوم. بعد از جیب کتش یه برگه چک بیرون آورد و روی پاک گذاشت و ادامه داد: _این هم بابت جبران کاری که در حق نوه ام انجام داد. صدای گریه ی مهرو همه رو کلافه کرده بود. سرم رو بالا آوردم. و نگاهم رو به مهراوه خانومی دادم. که نمیدونست چیکار کنه که آروم‌بشه. مامانم با اخم نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم. خاله اکرم با شیشه ی شیر از آشپزخونه بیرون اومد. و همون‌طور که توی هوا تکونش میداد خطاب به مهراوه خانوم گفت: _بیا دخترم بده ببین میگیره. صدای گریه ی شدید مهرو روی اعصاب همه بود. حتی مامان هم نمیتونست صحبت کنه و مدام حرفش رو قطع میکرد. مامان خم شد و پاکت رو برداشت و بدون اینکه اصلا نگاهی به چک کنه خطاب به آقای شایان گفت: _اون چک رو هم بردارید و بدید به اونی که نیاز داره. مهراوه و خاله اکرم با شیشه شیر هم نتونستند آرومش کنند. آقای شایان نگاه نگرانش رو از نوه اش گرفت و خیره ی مامانم شد و آروم گفت: _من قص....قصد بی‌احتـــ... صدای گریه ی مهرو‌ اوج گرفت و کم کم تبدیل شد به جیغ های شدید و سکسکه مانند، طوری که حتی آقای شایان هم نتونست ادامه ی حرفاش رو بزنه. چادرم رو محکم چنگ میزدم.انگار کسی همزمان قلبم رو فشار میداد. با احساس خیسی پیراهنم از شیر، چشام رو بستم.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۳۰ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است نمیتونستم بی تفاوت به گریه های بچه ای باشم که دو هفته است مادرش هستم. درسته زندگیم با کاری که کردم عجیب تر شده ولی الان من، من برای مهرو‌ مادر هستم. بدون توجه به عواقب کارم و نگاه‌های مامان ملیحه بلند شدم و با قدم های بلند سمت مهراوه رفتم. و از بغلش بیرون کشیدمش. بغضم شکست و اشکم روی گونه ام چکید. به خودم محکم چسبوندمش. و بدون توجه به صدا زدن های مامان ملیحه و خاله اکرم، وارد اتاق شدم و در رو بستم. سریع نشستم. خودم هم با مهرو‌ گریه میکردم و میگفتم: _ببخشید عزیزدلم. گریه نکن عزیزم. باشه...باشه. بیا بخور عزیزم. من معذرت می‌خوام. باشه...آروم باش...آروم باش.. خیره به مهرویی‌ بودم که هم گریه میکرد، هم شیر میخورد. اشکام روی پتوی سفید و نرمش می‌ریخت. گریه ام برای چی بود؟!!! برای خودم یا واقعا برای بی مادریِ‌ مهرو گریه میکردم. نمیدونم چقدر گذشته بود. وقتی سربلند کردم گردنم از درد تیر میکشید. مهرو بغلم خوابیده بود. مهراوه جلو اومد و توی چهارچوب در، با گریه و بغض همزمان که سُر میخورد و پایین در نشست به پدرش که توی پذیرایی نشسته بود آروم گفت: _آروم شد. خوابیده. بعد نگاهم کرد و گفت: _پیشت چقدر آرومه. نگاهم رو ازش گرفتم. بلند شدم بدون هیچ حرفی مهرو رو کنارش روی زمین گذاشتم. بغضم اجازه ی حرف زدنم رو گرفته بود. گوشه ای از اتاق نشستم و پاهام رو بغلم کردم. من عاشق شده بودم. ولی اینبار عاشق کسی شدم که منو دوست داشت. عشقی پاک و زلال. ولی اینبار هم روزگار میخواد این عشق رو ازم بگیره. سرم رو روی پاهام گذاشتم و توی تاریکی سرنوشتم فرو رفتم. اینکه چرا زندگیم اینطوری شد و به اینجا رسیدم. آقا مهدی یا کامران یا هر چی ... هیچ وقت نمی بخشمت که زندگی من و مادرم رو به این حال و روز کشوندی.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۳۱ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است الان دوساعتی میشه که خانواده ی شایان همراه با دختر توپولوی ماهلین از خونه ی خاله اکرم رفتند. حالم گرفته بود. کنار پنجره خیره به بیرون بودم. یعنی الان بیدار شده؟ گریه می‌کنه؟! دوباره یه قطره اشک سُر خورد روی گونه ام. با دست مامان روی شونه ام به خودم اومدم. نگاه ناراحتی بهم کرد و گفت: _نهال مامان ،من بی رحم نیستم. خصلت یک زن، عاطفه ی مادرانه داشتنه. حالا چه در واقعیت مادر بشه یا نشه. یه خواهری بدون اینکه ازدواج کنه و مادر بشه، نقش مادر رو برای بچه‌های بزرگتر بازی می‌کنه. من مطمئن بودم وابسته میشی. اونم به کی ؟!!! اون دختر توپولوی چشم رنگی. سرش رو پایین انداخت و نفسش رو آه مانند بیرون داد و ادامه داد: _من تا آخر عمر شرمنده ی توام هم بخاطر گذشته هم بخاطر اومدنمون مشهد، شاید باید میذاشتم گذشته همون طوری ادامه پیدا می‌کرد. شاید واقعا اگه زمان می‌گذشت تو....تو با ازدواج علیرضا کنار مییومدی! دستش رو روی قلبش گذاشت و خیره توی چشمام گفت: _الان با این کاری که در حقم کردی، واقعا شرمندتم مادر. بعد سرش رو جلو آورد و پیشونیم رو بوسید. _صبور باش مادر، صبور باش حالت خوب میشه. دستی روی شونه ام کشید و از اتاق خارج شد. دوباره نگاهم رو به بیرون دادم. دلتنگ بودم. مامان راست میگفت. من بدون اینکه مادر بشم،مادری کردم و الان دلتنگ شده بودم. اما حقی برای این دلتنگی نداشتم. سهمی نداشتم. من...من از این دنیا سهمی ندارم. پس نباید دلتنگی بکنم. پس باید بقول مامان از اینجا دور می‌شدم. تاریکی شب، بی قراری قلبم رو بیشتر کرد. با اصرار خاله از اتاق بیرون اومدم و سر سفره ی شام نشستم. ➖➖➖➖➖➖ ❌❌تخفیف❌❌ جهت دریافت عضویت کانالvip با ۳۷۱ پارت با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۳۲ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است خاله برام فسنجون درست کرده بوده تا قوت بگیرم. میلی نداشتم. اما به اجبار سر سفره نشستم. سکوت وجه مشترک امشبمون شده بود و فقط صدای برخورد قاشق و چنگال مییومد. خیره به دونه های برنج بودم و فکرم غرق مهرو. وجودم لبریز شیری که مهرو، این چند روز تنها غذای جسمش بود و نوازش های من غذای روحش. روحی که وقتی بزرگ بشه و بدونه مادرش چقدر چشم انتظارش بوده، حتما مثل من غصه خواهد خورد. میلی نداشتم. با صدای مامان که با خاله صحبت میکرد. نگاه پر از اشکم رو بالا آوردم. _اکرم خیلی فکر کردم، همون قم برامون بهتره. هم شلوغه، هم کارگاه زیاد داره. خاله کلافه قاشق و چنگالش رو کنار گذاشت و گفت: _ملیحه آخه چرا اینقدر لجبازی میکنی؟ یه اتفاقی افتاد. بچگی کرد. بابا تموم شد و رفت. حالا میخوای برید شهر غریب اونم با یه دختر جوون. اصلا نهال هم نه، خودت به این جوونی چطور میخوای یه جای امن پیدا کنی و کار کنی؟! دنیا خرابه. بشین همینجا، کنار امام رضا، زندگیتون رو کنید. منم که تنهام. بخدا وقتی توی بیمارستان بستری بودی هر کی مییومد از کنار تخت رد میشد میگفت: _ آخی چقدر مادر نهال جووونه.چقدر خوشگله. پیش خودم گفتم: _اگه قلبِ‌خراب ملیحه از پا نندازدش، حتما چشم های اینا از پا میندازنش والله نفسم گرفت آنقدر کنار تختت برات ۴قل خوندم و فوت کردم. لبخند کم رنگی روی لبم از لحن شوخی خاله اومد. مامانم هم خندید. خاله ادامه داد: _تو رو سر جدت کوتاه بیا،بزار این بچه هم آروم بگیره. نگاه مامان سمتم کشیده شد. خیسی لباسم از شیر باعث شد نگاه شرمنده ام رو از مامان بگیرم و سربزیر بشم.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۳۳ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است نگاه خیره ی مامان و خاله رو روی خودم حس میکردم. مامانم نفسش رو آه مانند بیرون داد و همزمان صدای خاله همراه با خالی کردن کفگیر دیگه ای از برنج توی بشقابم به گوشم رسید. _بخور خاله. خجالت نداره،که. کاریه که شده. نباید میشد، دیگه شد. حالا هم که تموم شده. خداروشکر شرمنده ی اون خونواده هم نشدی. خدا به اون بچه و پدرش هم صبر بده. کاشکی خدا به من هم شانس مادری میداد. هعیییی بازم خداروشکر مجید دوستم داشت. بخور خاله اکرمت، فدای حجب و حیات بشه. مامان ملیحه نگاهی بهم کرد و گفت: _ اکرم تو فکر می‌کنی من بخاطر خودم میگم برم؟! من همش برای نهالم نگرانم. برای حال الانش. برای...برای دلشوره‌ایی که افتاده بجونم نگرانم. بخاطر همین میگم همین هفته ما باید بریم. خاله اکرم زیر لب غرزنان گفت: لا‌اله‌الا‌‌الله... ملیحه چرا دست بردار نیستی؟ الان نه چقدر باید بگم؟ آروم از سر سفره بلند شدم. نمیتونستم چیزی بخورم و گوش بدم. دلم سکوت اتاق پر از نفس های عشقم رو میخواست. _مامان ملیحه نگران گفت: مادر تو که چیزی نخوردی؟! _مم...ممنون سیر شدم. خوابم میاد.شبتون بخیر. اصلا نموندم تا بقیه صحبت هاشون رو بشنوم. فقط لحظه ی آخر تشر خاله اکرم رو که به مامان ملیحه میگفت رو شنیدم: _ بیا... خولت شد؟ هی بهت میگم آروم بگیر، ابن بچه حالش خوش نیست. هی بگو باید بریم، میترسم.. بیـــ.. در رو بستم. تاریکی اتاق دقیقا مناسب حال سرنوشتم بود. شونه هام خسته اند. روی تشکم دراز کشیدم و به پهلو شدم. دستم رد جای مهرو رو نوازش میکرد. یعنی الان آروم گرفته؟! خوابیده؟! سوزش قطرات اشک روی تیرک بینیم رو حس کردم. _ مهرو....مهروی..من... من.نه.....من سهمی توی این دنیا ندارم. نمیدونم چقدر اشک ریختم تا بالاخره چشمام سنگین شد و با خیال مهرو خوابم برد.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۳۴ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است صدای ممتد زنگ در حیاط خونه ی خاله و رعد و برق همه با هم استرس خاصی بهم وارد کرد. با ترس از خواب بیدار شدم و نشستم. یعنی الان ساعت چنده؟ چی شده؟ اتاق تاریک بود ولی نور زیر در و غر زدن های خاله و مامان نشون میداد اونا هم تازه از خواب بیدار شدند. دستی به زمین زدم و یا علی گفتم و آروم بلند شدم. محل بخیه هام هنوز درد داشت. کنار پنجره ایستادم. باران با شدت می‌بارید.روزهای آخر فروردین بود. خاله و مامان ملیحه با هم رفتند تو حیاط. نگاهم به طرف دیوار کشید و ساعت رو دیدم. ۰۳:۴۵دقیقه بود. تعجب کردم این وقت شب کیه که دستش رو از روی زنگ برنمیداره. مامانم و خاله هر دوتا ورودی در حیاط ایستاده بودند و داشتند با کسی صحبت میکردند. خیس شدند. یعنی چی شده؟ چشمام با دیدن مهراوه که انگار داره به مامانم التماس می‌کنه از تعجب گرد شد. اما با دیدن پتوی سفید رنگی که بغلش بود. انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد. انگار کنترلی روی خودم و حرکاتم نداشتم. یعنی مهرو چش شده؟ یه دستم روی بخیه هام بود و با قدم های بلند از اتاق بیرون زدم. موهام باز بودند. آنقدر عجله داشتم. بدون هیچ چیزی از خونه بیرون زدم. و پا برهنه خودم رو به حیاط رسوندم. تمام بدنم از فکر گریه ها و گرسنگی مهرو‌ گُر گرفته بود. بارونی که به صورت ملتهبم میخورد انگار به موقع ترین اتفاق عمرم بود. مهراوه از بین خاله و مامان ملیحه، متوجه حضورم توی حیاط شد. سراسیمه و گریه کنان مامانم رو کنار زد و با صدای بلند و قدم های بلند تر میگفت: _ملیحه خانوم ببخشید بخدا. نهال دستم به دامنت. داره میمیره. نگاهی به مامان کردم . مامان با چهره‌ی ناراحت، به نشانه ی تایید چشم هاش رو باز و بسته کرد.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۳۵ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است از خدا خواسته، دستام رو برای به آغوش کشیدن بچه ایی که مادرش نبودم ولی عاشقانه همدیگه رو دوست داشتیم، باز کردم عشقی مادر فرزندی. مهراوه گریه کنان،مهرو‌ رو بغلم گذاشت. مهرو‌ بی حال بی حال و فقط صدای ناله ی ضعیفی ازش مییومد. وقتی حالش رو دیدم. به خودم فشارش دادم. مهراوه چترش رو روی سر خیسم گرفت. مهرو‌ انگار متوجه حضورم شد. و با دهن باز سرش رو به طرف پیراهنم می آورد. بغضم گرفته بود.دخترم گرسنه اشه. صدای گریه ی مهراوه بلند شد. بدون توجه به بارون و بقیه ،حتی بخیه و درد هاش رو هم فراموش کرده بودم. با قدم های بلند خودم رو به اتاق رسوندم. و دکمه های پیراهنم رو باز کردم. خیره به شیر خوردن آهسته و خسته ی مهرو بودم. ناله های وسط شیر خوردنش،همون غرزدن هاشه. وقتی دیر بهش شیر میدادم. بقول مامان ملیحه که آروم به خاله میگفت: _پدرسوخته داره غر میزنه. آروم همزمان هم گریه میکردم از سرنوشتش هم نوازشش میکردم. اشکی از چشمم چکید. هم از سرنوشت نامعلومِ خودم، هم از سرنوشت مهرو. واقعا مادر دختر شده بودیم شبیه هم. یعنی مامان ملیحه هم اینقدر من رو دوست داشت که قید همه چی رو زد و تمام عمرش رو صرف بزرگ کردن من کرد؟؟؟ مهرو اصلا دست بردار نبود.کمی شیر میخورد، کمی آروم میگرفت، کمی هم غر میزد. ولی رنگ و روش الان بهتر شده. معلوم بود چند ساعته که شیر نخورده. با نشستن مهراوه روبروم و قرار گرفتن خاله اکرم توی چهار چوب در، از مهرو چشم گرفتم و نگاهم رو به مهراوه دادم. _ فقط پیشِ تو آرومه. هر کاری کردیم نشد. آب قند دادیم جیغ میزد. پستونک رو نمی‌گرفت. فقط از عصر گریه میکنه و جیغ می‌کشه. دیگه به جایی رسید که می خواستیم ببریمش بیمارستان، که بابا گفت نه... این بچه فقط نهال رو میخواد. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۳۶ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است دوباره خیره ی مهرو‌ شد و دست کوچولوی برادرزاده‌اش رو گرفت و با بغض گفت: _ بابا راست میگه، واقعا انگار تو رو میخواد. آروم حلقه ی دستام رو دور مهرو‌ تنگ تر کردم. از اینکه کسی اینقدر من رو دوست داشته باشه ذوق کردم. با لذت بیشتری به شیر خوردن مهرو‌ نگاه کردم. من....من...واقعا دل دادم به دخترِ‌ماهلین. چقدر مادری حس خوبیه. نمیدونم چقدر گذشت ولی از شیر خوردن زیاد مهرو‌، خودم هم احساس ضعف کردم. منی که سر سفره ی شام یک لقمه نتونستم بخورم. الان دلم میخواست چندین بشقاب غذا بخورم. انگار مهراوه متوجه حالم شد و آروم مهرو‌ رو از بغلم جدا کرد. چشمم دنبال مهرو بود. انگار حسودی کردم که مهراوه بغلش کرده بود. دلم میخواست فریاد بزنم بدینش به من. مهرو‌ من رو میخواد، من رو دوست داره. با کمک خاله آروم بلند شدم. و لباس مناسبی پوشیدم و چادرم رو سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. آقای شایان ناراحت بود. با دیدنم، با لبخند بلند شد و گفت: _سلام بابا، خوبی؟ سربزیر کنار مامانم نشستم و آروم تشکر کردم. آقای شایان با حالت گرفته ای گفت: _شرمندتم بابا، داشت روی دستمون تلف میشد. خانومم گفت این بچه فقط مادرش رو میخواد. انگار کیلو کیلو قند توی قلبم آب میکردند وقتی آقای شایان از وابستگی من و مهرو‌ حرف میزد. وقتی من رو مادرش خطاب کرد دوباره سربزیر شدم. _ مجبور شدیم. شرمنده ام. میدونم نباید مییومدیم. مخصوصا این موقع شب اما دیگه چاره ای برامون نزاشت نگاهم به مهرویی‌ کشید که بخاطر من آنقدر گریه کرده بود.که این ساعت آوردنش اینجا. مَهرو بغل خاله بود. خاله هم حسرت مادر شدن به دلش مونده بود. الانم تنهاست. آهی کشید و بلند شد و مَهرو رو گذاشت بغل مهراوه خانوم.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۳۷ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است مامانم تمام مدت سکوت کرده بود و سرش پایین بود. و خیره به گُلهای قالی. آقای شایان مدام نگاهش بین مهراوه خانوم و مادرم گردش میکرد. انگار میخواست حرفی بزنه ولی نمیتونست بگه. مهراوه خانوم هم توی چهره اش ترس خاصی موج میزد. سرش رو پایین انداخت و دست کوچولوی برادرزاده اش رو نوازش میکرد. سکوت مطلق بین همه مون حاکم شده بود که یهو مامان سرش رو بالا آورد و خیره به آقای شایان با لحن محکمی گفت: _نه آقای شایان... اصلا فکرش رو هم از سرتون بیرون کنید. پدر مهراوه با بُهت نگاه مادرم کرد. مامانم آهی کشید و محکم تر از قبل گفت: _ آقای شایان من ۱۷سالم بود همسرم رو از دست دادم. شاید از شما کوچیکتر باشم ولی ده برابر شما سختی کشیدم و تجربه دارم. پس خوب میدونم میخواید چی بگید. بعد مامانم نگاهی به خاله اکرم کرد و بی حال با دستش آقای شایان رو نشون داد و گفت: _دیدی گفتم دلم شور میزنه، گفتم باید نهال رو ببرم. هی گفتی بی خیال شو. بیا ببین دلشوره هام درست بود. من هاج و واج نگاه مامان میکردم. منظورش چی بود؟!! چرا بی مقدمه گفت نه !!! گیج شدم. چی شد؟؟!! مامانم از عصبانیت مدام پاش رو تکون میداد. نگاهم سمت آقای شایان کشید که ناباور به مادرم خیره بود. کمی سرجاش خودش رو جمع و جور کرد و صداش رو صاف کرد. روی مبل خودش رو جلو کشید و دستاش رو ستون بدنش روی پاهاش کرد و گفت: _خانوم صولتی، بخاطر این بچه، حداقل تا زمانی که به سنی برسه که بتونه غذا بخوره. قول میدم روی چشمام جا داشته باشه. هر چقدر پولش بشه پرداخت میکنم. حتی ... حتی ساعتی پول میـــ... ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۴۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۳۸ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است گفتن این جمله باعث شد مامانم از سرجاش با عصبانیت و صورتی برافروخته بلند بشه و خیره توی چشمای آقای شایان که الان اونم بلند شده بود با صدای بلند بگه: _فکر کردین نیازمندیم یا بدبخت که از خرّیت دخترم استفاده کنم؟ با عصبانیت زیادی سمت در پذیرایی رفت و به بیرون اشاره کردو با صدای بلندتری داد زد: _فکر دیگه ای برای مشکلتون کنید. دختر من تعهدی که داشت انجام داده، ازین به بعدش دیگه هیچ ربطی به ما نداره. تشریفتونو ببرید. مهراوه از ترس به آرومی بلند شد. آقای شایان با چهره ای ناراحت نگاهی بهم انداخت و بعد به مهراوه اشاره کرد که از اینجا برن. آنقدر ضعف داشتم نتونستم بلند بشم. ولی من چرا ناراحتم؟ نگاهم خیره ی دخترم بود که روی دستای مهراوه از خونه بیرون رفت . مامان پشت سرشون در رو چنان محکم بست که پنجرها به شدت لرزید. دوباره از دستش دادم. نگاه ناراحتم رو به مامان دادم. آخه چرا نظرم رو نپرسید؟ مگه مامان تمام زندگیش رو برای من نذاشت؟ خب ....خب منم... خب منم میخوام تمام وقتم رو برای این بچه ی عین خودم بزارم. با ناراحتی بلند شدم و به تاریکی اتاق پناه بردم. سرم رو روی پاهام گذاشتم. مامان آنقدر بلند گریه می کرد و خودش رو میزد که صداش تا توی اتاق در بسته هم میومد. _خیر سرم گفتم از خانواده ی صولتی دوری کنم که زندگیم بهتر شه ولی الان ببین، اکرم ببین توی چه موقعیتی گیر کردم. فکر میکنید من ظالمم یا سنگدل، بخدا دلم برای اون طفل معصوم کبابه، ولی دختر خودم چی؟ آینده بچه ی من چی میشه؟ مگه زندگی همش پوله؟ همین الان نگاه کن، دوهفته بیشتر پیش هم نبودند... ببین زانوی غم بغل گرفته... ببین چقدر وابسته ی هم شدند!
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۳۹ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است حالا فکر کن هفت هشت ماه بخواد هی بهش شیر بده. اکرم تو بگو. دیگه چیزی از بچه ی من میمونه؟؟؟ صدای گریه اش اوج گرفت و ناله زد: _اکرم چرا مشکلات زندگیِ کوفتیِ من تموم نمیشه؟ اکرم من تا کی تاوان نادونیم رو باید بدم؟ بخدا خسته شدم. ۲۴ساله نه مادری دیدم و نه برادری، ۲۴سال همه ی کس و کارم شده اکرم. خسته ام، کاشکی میذاشتین بمیرم کم آوردم. بخدا دیگه توانم نمیکشه . مگه یه زن چقدر جون داره. کیو بابت این وضعیتم نفرین کنم. آقا جونو نفرین کنم یا پسرشو یا خانواده ای که بجز احمد و زتش ، هیچ کدوم به دختر من محبت نکردند صدای دلداری خاله میومد. _اکرم برات بمیره، گریه نکن. برات خوب نیست. بخدا تو داری خودت رو اذیت میکنی. دوباره صدای هق هق مامانم بلند شد و گفت: _خدایا کی رو نفرین کنم؟ هر چی شده نتیجه ی نادونی خودم بود. ای کاش هیچ وقت ندیده بودمت مهدی. ای کاش کور مادر زاد به دنیا اومده بودم... دستام رو روی گوشم گذاشتم. دلم سکوت میخواست. آرامش. خواب. تاریکی. مامانم راست میگفت: _خسته است... منم خسته ام. هیچ وقت به بقیه نگفتم خوش بحالشون. چون معتقد بودم هر کسی توی زندگیش مشکلاتی داره. ولی الان اونقدر داغونم که پیش خودم میگم خوش به حال زهرا ، خوش به حال فرشته ، خوش به حال مهراوه که بابای به اون خوبی داره. اصلا خوش به حال همه غیر از منِ خاک بر سر! گوشه ی اتاق دراز کشیدم و توی خودم جمع شدم. در حالی که چشمام رو بسته بودم زیر لب زمزمه میکردم: _آره ... خوشبحال همه. _خوشبحال ز...زهرا _خوشبحال ف...فرشته. _فرشته... فرشته... دختر بابا... فرشـــ.... آنقدر گفتم فرشته ... دختر بابا تا دوباره از ضعف خوابم برد. دلم انتقام میخواست. ولی نمیدونم از کی. از روزگار؟ از مامانم؟ از مه... مهدی؟ از عمو احمد؟ از آقاجون؟ از کی؟ بخاطر این شرایطم انتقام بگیرم؟
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۴۰ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است با شنیدن صداهای نامفهومی چشمام رو باز کردم. صدای گریه ی آشنا. صدای خواهش و التماس!!! نور خورشید از حصار پنجره فضای اتاق رو روشن کرده بود. چشمام رو ماساژ دادم. بالشت و پتویی زیر سرم و روم انداخته بودند و بالشتی هم کنارم بود. انگار مامان ملیحه شب رو کنارم خوابیده بود. *** _ملیحه خانوم، التماستون میکنم. تو رو به هر چی که قبول دارید بزارید نهال بیاد پیش مهرو. داره میمیره. صدا از توی حیاط بود. صدای التماس مهراوه. با شنیدن جمله ی آخرش«داره میمیره» لرز بدی توی بدم افتاد. ترس از دست دادن طفل معصومی که فقط به من وصله. به سختی بلند شدم. دست خودم نبود. سریع از اتاق بیرون زدم. با موهای باز و ژولیده و بدون روسری خودم رو به حیاط رسوندم. صدای مهراوه که با ناله صدام زد بلند شد _ نهال جان تو رو خدا... به فریادمون برس مهرو آنقدر گریه کرد تا بدحال شد. بیمارستان بستریش کردیم. توجه مامانم به سمتم کشید چشمای مامانم هم اشکی و قرمز شده و نگاشش درمونده و ناتوان. هم ناراحته هم عصبی. خیره نگام میکرد. نمیدونم حسم رو دید یا متوجه شدت نگرانیم برای مهرو بود. که آروم دستش رو روی قلبش گذاشت و کنار دیوار رفت و همونجا نشست. خاله اکرم اشک چشماش رو با چادرش گرفت و طرف مامانم رفت. _اکرم برات بمیره خوبی؟ مامانم خیره به زمین ،آروم گفت: _خو...خوبم. برگشتم داخل اتاق و شروع به پوشیدن لباس هام کردم. بغض راه گلوم رو بسته. بود. میدونستم مسیری که میخوام برم. تاریکی محضه. هیچ تهی نداره. جز اینکه من دیگه آینده ایی ندارم. اصلا دیگه نهالی نمی‌شناسم که بفکر آینده اش باشم. دمی از هوای اتاق گرفتم تا بغضم نترکه. دیگه نباید بترکه. دیگه نمیخوام گریه کنم. اصلا دیگه نمیخوام به چیزی فکر کنم. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110