eitaa logo
سلام بر آل یاسین
25.9هزار دنبال‌کننده
276 عکس
509 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۱۶ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است ۶ماه اول خیلی گشتیم ولی چیزی پیدا نکردیم. آخه مگه میشه؟ انگار راستی راستی آب شدن! احمد هم وقتی دید واقعا نیستند نه خودشون و نه سرنخی ازشون، با وسطاتت عمومون یعنی بابای مریم ،دوباره تا حدودی اجازه ی رفت و آمدمون رو داد. ولی با من خیلی سرسنگین بود. رضوانه هم بیشتر از احمد سرسنگین میشد . خسته ام. ولی بخاطر آرامش خونه و رضوانه ،این مدت اصلا با کسی درمورد حال روحیم و عذاب وجدانی که مثل موریانه داره تمام وجودم رو میخوره صحبت نکردم. واقعا کم آوردم از بحثهای بی مورد و بهونه های تموم نشدنیِ رضوانه. فقط احمد می‌دونه برای شکنجه کردن خودم کجا رو دارم که میرم. دستی به صورتم کشیدم. پرده ی اتاقم رو انداختم و خودم رو روی صندلیِ اتاق کارم انداختم. نگاهی به اتاق انداختم ،من واقعا مهندس موفقی بودم که همیشه سعی میکردم کارم رو درست انجام بدم. درسته راه دایی حشمت رو توی ساخت و ساز ادامه دادم. ولی سر سفره ی عزت الله خان بزرگ شده بودم. هنوز نصیحت پدرانه اش توی گوشم پژواک می‌کنه. «مهدی بابا، درسته به حرفم گوش ندادی، فقط یه درخواست دارم ازت، هیچ وقت هیچ‌وقت پول حروم سر سفره ات نیار، وگرنه حلالت نمیکنم» این دوسال زندگیم تحت تاثیر افشای ماجرای ملیحه و نهال و رفتنشون تغییر کرده بود. چند ماهی میشه که شبها همش کابوس میبینم. انگار یه دختر بچه ایی مدام گریه میکنه،و منم توی یه دنیای تاریکم.چشم چشم رو نمیبینه و هی میگم: _کوچولو تو کی هستی؟ _کجایی؟ _مامان و بابات کجان؟ _چرا گریه میکنی؟ ولی اون بدون توجه به من فقط گریه میکنه. و فقط میگه: _آقا مامانم رو گم کردم. شبا با صدای رضوانه از کابوس بیدار میشم. دور از چشم رضوانه قرص اعصاب میخورم. کلافه ام. انگار خدا داره عذابم میده. عذاب ۲۰سال تنهایی و تهمت های ملیحه رو. نگرانم. نمیدونم چرا... ولی حسم میگه اون دختر بچه، احتمالا نهال باشه. سرم رو با دو دستم گرفتم و موهام رو کشیدم تا بلکه سردردم بهتر شه. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۱۷ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «مهدی» با صدای گوشیم از افکارم بیرون اومدم. قطره اشکی که از چشمم چکید رو پاک کردم. صفحه گوشیم با تصویر فرشته روشن شده بود. وصل کردم و گفتم: _جانم بابا؟ _ بابا کجایی؟ دیر میشه ها! _ ببخشید بابا کارم طول کشید. مامانت از آرایشگاه اومد؟! خودت آماده ایی؟! _ آره بابا، ما آماده ایم. _باشه. الان راه میوفتم. امشب عروسی علیرضا بود. علیرضایی که هم توی ماموریتش جراحات زیادی دیده بود، هم بعد از اینکه حالش خوب شد و موضوع ملیحه و نهال رو فهمید خیلی شُکه شد و مدام میگفت مقصر اصلی رفتن نهال و مادرش اونه! کلی باهاش سرو کله زدین تا حال روحیش بهتر شد. نمیخواست جشن بگیره هم بخاطر عذاب وجدان خودش هم بخاطر احمد. ولی احمد اجازه نداد و گفت: اشتباه من بود، نباید برای نهال اصرار میکردم که کار به اینجا بکشه، الانم بخاطر خانومت باید جشن بگیری، اون بنده خدا که از چیزی خبر نداره و مقصر نیست. بعد از کلی موندن توی ترافیک لعنتی تهران. با خستگی زیاد و سردرد لعنتی حاصلِ استرس و نگرانی های این دوسال، رسیدم خونه. چون می‌خواستم دوش بگیرم و لباس عوض کنم دیگه ماشین رو داخل نبردم. قبل از پیاده شدن، دوتا قرص مسکن خوردم و بقیه رو هم توی کیفم گذاشتم تا رضوانه دوباره حساس نشه. از ماشین پیاده شدم. کیف و نقشه هام دستم بود. با سری پایین، کلید انداختم و وارد خونه شدم. داشتم دمپایی هام رو میپوشیدم که چشمم به خانوم زیبایی که یه لباس قرمز بلند همراه با دونه های براق روش به تن داشت، افتاد دست به کمر و خندان سمتم اومد. آب دهنم رو قورت دادم. اومد نزدیکم. دست انداخت گردنم و خیره به چشمام شد. بوی عطرش تمام حالم رو زیر رو میکرد. آهسته و شمرده شمرده و با صدای خاص زنانه ای،که میدونست چطوری روی تک تک سلول های بدنم اثر کنه، گفت: مهندسِ من چطوره؟! کیف و نقشه ها رو انداختم. بی اختیار دستم دور کمرش حلقه شد. خیره به چشماش گفتم: میدونستی، همیشه وقتی اینطوری ازم استقبال میکنی تمام خستگیم از تنم در میره؟ خندش گرفت.و روی نوک پا بلند شد و گفت: _مطمئن باش کامران جان،هر کاری میکنم تو لیاقت اون کار رو داری. به پله ها اشاره کردم و گفتم: _اون پدرسوخته پایینه یا بالا. ریز خندید...ولی دستش رو از دورم باز نکرد گفت: _خونه نیست... بهونه آورد و از آرایشگاه رفت کمک زهرا. هر چند فکر کنم بخاطر اینکه ما دوتا تنها باشیم رفت خیره شدم توی صورتش و گفتم: وقتی ورودم به خونه رو اینطوری رقم میزنی، یعنی امروز روز خیلی خوبیه! چشمکی بهش زدم. همینطوری که دستم دور کمرش حلقه بود و به سمت راه پله میبردمش
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۱۸ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است به این فکر میکردم که رضوانه توی این سال ها ،هیچ وقت من رو فراموش نکرد. و در حقم هیچ زمانی کوتاهی نکرد. حتی وقتی باردار بود. حتی وقتی شرایط مالیم سخت بود. حتی وقتی ورشکست شدم و عصبی بودم. نگذاشت چیزی آرامش این زندگیمونو از ما بگیره. ازدواجم با رضوانه بهترین کاری بود که توی عمرم انجام داده بودم. آنقدر خوب بود که هیچ وقت نه دوست داشتم و نه احساس کردم که برای حالم به چیز یا کس دیگه ای نیاز دارم. منم همیشه حواسم بهش بود و احترامش برام اولویت بود. سعی میکردم اونم از بودن کنارم توی زندگی لذت ببره. ای کاش زندگیم این شکلی نمیشد. ای کاش آقاجون و دایی حشمت آنقدر از هم کینه نداشتند که روی زندگی من قمار کنند و ای کاش هیچ وقت ملیحه وارد زندگیم نمیشد که من اون بلا ها رو سر یه دختربچه بیارم. محکم رضوانه رو بغل کردم و گفتم: _ خیلی دوستت دارم رضوانه ی من اما ته دلم غم بزرگی بود بابت ملیحه. او هم یک عمر زنم بود... زنی که هیچ وقت ندیدمش. این همه سال تنها ارمغانی که براش داشتم، غم بود و بدبختی! ای کاش آقاجون میذاشت طلاقش بدم تا بلکه میرفت دنبال زندگیش و راه خودش رو پیدا میکرد. نه اینکه یک عمر بدبختی و بی کسی و تنهایی بهش بدم. فکر ملیحه و افکار پریشون این سالها دست‌بردار نبود. اونقدر میگردم تا حتما پیداش کنم. و زمانیکه دیدمش، پول خوبی بابت این سالها بهش میدم. بعد اگر احمد اجازه داد طلاقش میدم تا بره دنبال زندگیش. از رضوانه و از زندگیمون دورش میکنم. رضوانه همه ی زندگیه منه. نباید اجازه بدم که نه رضوانه آسیب ببینه و نه ملیحه حتما از ملیحه عذرخواهی میکنم. تمام سعیم رو میکنم تا منو ببخشه . راضیش میکنم و... تو این افکار بودم که کم کم خواب عمیقی بهم قالب شد. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۳۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۲۰ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است جلوی آینه، سشوار به دست داشتم موهای رضوانه رو با برس حالت میدادم. رضوانه خیره بهم بود. از توی آینه نگاهی بهش کردم و گفتم: _آهای خانوم، چشمات رو درویش کن، نگاه ناموس مردم نکن. _رضوانه: من چشمای اونی که نگاه تو کنه رو در میارم برو بهش بگو. صدای خنده ی بلندم تمام فضای اتاق رو پر کرد. توی خنده و شوخی هامون، آماده شدیم و از خونه بیرون زدیم. تو راه چندباری مهندس های پروژه هام باهام تماس گرفتند و باهاشون صحبت کردم . بخاطر همین دیگه خیلی فرصت نشد که با رضوانه صحبت کنم. خیره به بیرون بود یا با گوشیش درگیر بود. نزدیکی های تالار بودیم. رضوانه توی آینه به خودش نگاه کرد. گفتم: _بابا خوشگلی. خنده اش گرفت. عاشق خنده هاش بودم. قشنگ می‌خندید. بعد خیره بهم شد. نیم نگاهی بهش انداختم و چشمکی زدم _پسندیدی؟!!! _چند وقته اینطوری نخندیدی؟؟! فکر میکنی حواسم بهت نیست؟! قرص آرامش بخش میخوری یا شبا دور از دید من قرص های خواب آور میخوری. خندم جمع شد. نگاهم رو به جلو دادم و سکوت کردم. در واقع بغضِ نشسته ی توی گلوم باعث شد سکوت کنم. ادامه داد: _کامران چی شده؟ چیزی رو از من مخفی میکنی؟ آروم گفتم: _نه. دست رضوانه روی دست آزادم نشست و گفت: _کامران، غریبه شدم؟!! دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم: _عزیزدل من دیگه همچین حرفی نزن. _ پس چیه؟ _ فقط... فقط یه مدتیه که کابوس میاد سراغم. صدای گریه ی یه بچه، که مدام میگه مامانم رو گُم کردم. نگاهی به صورت رضوانه انداختم و ادامه دادم: _نمیخواستم ناراحتت کنم عزیزم. قول دادم اذیت نشی. ولی... ولی... نمیدونم چرا حس میکنم اون بچه نهالِ. اینکه چرا اینطوری گریه می‌کنه یا برای مادرش چه اتفاقی افتاده، نمیدونم. به روبروم زل زدم و ادامه دادم: _من همه جا رو گشتم . ولی پیداشون نکردم.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۲۱ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است رضوانه با بغض گفت: _واقعا نمیدونم چی بگم. گاهی پیش خودم میگم اگه...اگه.... سرش رو پایین انداخت و ادامه نداد. صورتش رو طرف پنجره برد صداش کردم و گفتم: _عزیزدلم. خوشکله. خندش گرفت. صورتش طرفم چرخید _حیف اون چشمات نیست که اشک ازش بیاد. چی میخواستی بگی؟ با مِن...مِن..کنان گفت: _گاهی پیش خودم میگم اگه تو، شب عروسی دلت برا ملیحه میرفت. یعنی ...من...منو تو دیگه... دیگه باهم نبودیم؟ وارد پارکینگ تالار شدیم و ماشینو پارک کردم. دستای رضوانه رو بالا آوردم و بوسیدم _ببین رضوانه. من حتی اون موقع که ملیحه رو شمال دیدم، بهش گفتم...گفتم: حتی اگه باهات ازدواج هم کنم،دوباره میرم سراغ دخترداییم..یعنی تو. لبخند قشنگی روی لبای عزیزدلم اومد. ادامه دادم: _تو هم دیدی نازت خریدن داره و من دربرابر ناز کردنت نمیتونم مقاومت کنم. هی ناز کن، باشه؟! خندش قوت گرفت. _ قربونت برم. تو فقط بخند. خدا روشکر حالمون بهتر شد. پیاده شدیم و کنار هم به سمت در تالار حرکت کردیم. یه لحظه برگشتم طرفش و گفتم: _ رضوانه جان؟!.. _ جانم؟! _میشه...چطور بگم...میشه...از این به بعد مهدی صدام کنی؟! الان دیگه کُل فامیل و همسایه ها واقعیت رو فهمیدن. میتونی مهدی صدام کنی؟! اذیت نمیشی؟! برگشت طرفم و نگام کرد و گفت: _من عاشق خودتم عزیزم. درسته مهدی منو یاد گذشته و اتفاقات تلخش میندازه. ولی اگه تو بخوای چشم. _قربون چشم گفتن خانومم بشم. برو. صبر میکنم تا بری داخل. بعد خودم رو به قسمت دیگه ی تالار رسوندم که مختص آقایون بود. منم بعد از دست دادن با غلامعلی و غلامحسین که دم در ایستاده بودند و خوش آمد گویی میکردند، رفتم داخل تالار. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از 310 پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:5029381062244199 《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۲۲ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است اول سراغ داداش احمد که کنار پدر زن علیرضا ایستاده بود گرفتم. جلو رفتم. سلام و روبوسی کردم و تبریک گفتم. پشت میزی تنها نشستم. از دور علیرضا رو که خودش همینطوری خوش تیپ بود و الان توی لباس دامادی واقعا خوشتیپ تر شده بود نگاه کردم و با خودم گفتم: یعنی اگه علیرضا با نهال ازدواج میکرد. الان داماد من بود؟!! لبخندی روی لبم اومد... داماد. الحق مثل جوونیای خودم بود. خوشتیپ! **** تقریبا ده ماهی از ازدواج علیرضا گذشت. اون روزها حال همه نسبت به قبل بهتر شده بود. حداقل بخاطر ورود عضو جدید به خانواده. ولی هنوز احمد سر سنگینی باهام برخورد می‌کنه. و امان از سردردهای کلافه کننده ای که انگار خیال تمامی نداشتند. کلید انداختم و در حیاط رو باز کردم. بعد از ماجرای رفتن ملیحه و نهال، و عذاب وجدان بدی که سراغم اومده بود. کلیدای اینجا رو از احمد گرفتم. بهش گفتم اونقدر میگردم تا پیداشون کنم. این خونه، خونه ی نهاله بوده و باز هم خواهد بود. به احمد گفتم اگر هم بخوای بفروشی، خودم میخرمش. که گفت: دیر بفکر پدری افتادی، خیلی دیر. این خونه بخشی از سهم الارثت بوده که بابا زدش به نام نهال. پس مال خودش می مونه. روزی که کلید خونه رو ازش گرفتم، خواستم کسی از ترددم به اینجا خبردار نشه فعلا حوصله ی حرف و حدیث جدید نداشتم. سپرده بودم. باغبون خونه ام هر چند وقت یکبار بیاد اینجا و به حیاط و گل‌هایی که انگار ملیحه خودش کاشته بود برسه. عرض حیاط رو طی میکنم و در خونه رو باز و وارد میشم. خونه ی ارواح شده بود. ساکت...ساکت... مثل همه ی این تقریبا سه سال. آروم بالا رفتم و در اتاق خوابو باز کردم. بار اولی که کلید اینجا رو گرفتم و با دست و پایی لرزون و خجالت زده وارد اینجا شدم. وقتی وارد اتاق خواب شدم. صحنه ای که روبروم دیدم برام باورکردنی نبود.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۲۳ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است ترکیب اتاق بهم نخورده بود. دقیقا مثل قبل. صحنه های اون شب گذایی برام تکرار شد. و این باعث شد سردردم شروع بشه. روی تخت نشستم. سرمو بین دو تا دستام گرفتم و موهام رو چنگ زدم. صدای جیغ های ملیحه و اشکاش توی گوشم تکرار می شد. یاد اون لحظه ای افتادم که نشستم روی قفسه ی سینه اش و داشتم خفه اش میکردم. چِم شده بود؟!!! من آدمی نبودم که به کسی آسیب بزنم. حس کردم نفسم بالا نمیاد. داشتم خفه میشدم. دکمه های پیراهنم رو باز کردم. و خودم رو انداختم روی تخت. دستم رو روی چشمام گذاشتم. اصلا چهره ی ملیحه یادم نمیود . تنها خاطره ای تو ذهنم مونده بود، یک صورت کبود و ورم کرده و اشکی بود که هر لحظه حالم رو بدتر می کرد. به نوعی اینجا شده بود محل عذابم. فقط احمد میدونست من توی این سه سال اینجا میومدم. عذاب میکشیدم. عذاب وجدان اینکه پدرم و دایی حشمت بخاطر کینه های خودشون از عشق این دختربچه سواستفاده کرده بودند. وقتی کلمه ی دختربچه از ذهنم گذر کرد. لبخندی روی لبم اومد. پس خانوم کوچولو عاشقم شده بود. همینطوری که بلند میشدم. بغضی توی گلوم لونه کرد. نگاهی به تخت کردم. دستی به بالشت کشیدم و گفتم. _ عاشقت نیستم. ولی پیدات کنم برات همه این سالها رو جبران میکنم. خانم کوچولو ی من!
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۲۴ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال /مشهد/تقریبا آخرای سال سوم» با امروز ده روزی میشه که از بیمارستان مرخص شدم و دختر توپولوی ماهلین فقط بغل خودم آروم میشه. خیلی تلاش کردیم شیشه بگیره و شیرخشک بدیم ولی اصلا نمی‌خورد. دیگه با اجازه ی دکتر امینی شیر خودم رو میخورد. مامانم از بیمارستان عصبانیتش از کارم بیشتر شد. وقتی دکتر امینی رفت، با عصبانیت جلوی خاله و پرستارها همون ساعت شب داد بلندی زد. طوری بود که خاله مهرو رو بغل پرستار گذاشت و مامانم رو از اتاق بیرون برد. و تا صبح مامان توی اتاقم نیومد. فقط بنده خدا خاله اکرم پیشم بود. اونم نمیتونست مهرو رو آروم کنه. مدام پیشم میذاشتش. خودمم که فعلا نمیتونستم حرکتی کنم. خیلی درد داشتم. چشمای ماهلین اصلا از جلوم کنار نمی‌رفت. انگار همه چیزم بهم ریخته بود. دوباره مهرو بیدار شده بودو منم گیج خواب بودم. خاله اکرم که روی صندلی خوابش برده بود. یهویی بیدار شد و از ترس کفش هاش رو عجله ایی پوشید و زیر لب غرزنان می‌گفت: _پدرسوخته چه صدایی داره.آتیش پاره خو بگیر بخواب. اون مادرت که بنده خدا آروم بود. همزمان که کنارم میذاشتش گفت: حتما به باباش برده. پدرسوخته.چقدر میخوری خو. اولش اینطوریه،بزرگ بشی چی میشی. هم خنده ام گرفته بود هم شرمنده ی خاله بودم. نمیدونم چرا کم کم اشکم چکید و خنده ام به گریه ختم شد. خاله نگاهی بهم کرد و گفت: _خدا مادرش رو رحمت کنه،واقعا آدم نمیدونه فرداش چی میشه. حالا تو غصه نخور، بچه ی مردم شیر خوب بخوره. نمیدونم غصه ی تو رو بخورم. غصه ی اون مادر لجبازتر از خودت رو بخورم. غصه ی این طفل معصوم رو بخورم که بی پدر و بی مادر اینجا افتاده. زیر چشمی نگاهی به مهرو کردم که نفس هاش به پوستم میخورد. انگار سرنوشتش داره مثل من میشه. بی خانواده.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۲۵ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است صدای گوشیم بلند شد. خاله کمی خودش رو عقب کشید و نگاهی به گوشیم که توی شارژ بود کرد و با عجله گفت: _بگیر مادر بچه رو نیفته. مهراوه خانومه. خدایا شکرت خانوادش پیداشون شد. سریع گوشی رو از شارژ کشید و جواب داد. _الو... الوووو... خانوم دکتر کجایید؟ الووو...صدا میاد. به خاله اشاره کردم که بزنه روی بلندگو تا منم بشنوم. صدای گرفته و پر از غم مهراوه خانوم توی فضای اتاق بخش پیچید: _الو ..اکرم خانوم شمایید؟ خوبید؟ نه...نهال جان اونجان؟ _ سلام دخترم، آره اینجاست . بیایید خانوم دکتر امانتی تون رو تحویل بگیرید. نهال حالش خوب نیست. _ نهال جان واقعا شرمنده تم. دکتر امینی امروز با مامان مهلا تماس گرفت و اطلاع داد چی شده. حالت خوبه؟ خاله جلو اومد و آروم مهرو رو از کنارم بلند کرد و گوشی رو بهم داد. _ ممنونم خیلی درد داشتم. ولی جواب ندادین. صبح...صبح دکتر امینی گفت چی شده. بهتون تسلیت میگم. صدای فین فینش توی گوشم پیچید. با صدای گرفته تری گفت: _نهال جان ما تا چند روز دیگه پاریس هستیم چون حال مهراد و عموم خوب نیست. میشه... میشه لطف کنی پیش خودت نگهش داری تا بیایم؟ چشمام رو لحظه ایی بستم ،الان من باید چیکار کنم. مامان رو چیکار کنم. این بچه که تقصیری نداره. پیش کسی هم که آروم نمیگیره. تازه مدارکم هم پیششونه. آروم گفتم: _باشه عزیزم.مواظبشم. صدای غمگینش دوباره اومد که گفت: _الان بابا رو میگم به وکیلش بگه بیاد بیمارستان کارهای ترخیصت رو انجام بده و هرچی نیاز دارین براتون تهیه کنه. چشمام رو با درد شکمم باز کردم و آروم گفتم: _ممنون. نگاهم با خداحافظی مهراوه به طرف چهارچوب در کشید. مامان خیره بهم تو چهار چوب در ایستاده بود. آروم کنار در سُر خورد و همونجا روی زمین نشست. _نهال نکن مادر، نکن.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۲۶ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است روز بعد وکیل آقای شایان کارهای ترخیصم رو انجام داد و با خاله و مامان، خونه ی خاله اکرم برگشتیم. کمی بعدش،یکی از کارمندای شرکت آقای شایان کلی خوراکی های مقوی و لباس های بچه آورد و به خاله اکرم تحویل داد. ده روز گذشت و تو این مدت باز هم مامان باهام صحبت نکرد. وحشتناک از دستم ناراحته و خیلی نگران قلبش هستم. پیش مامان و خاله خیلی خجالت میکشم بچه رو شیر بدم برای همین همیشه میرم توی اتاق توی سکوت داشتم مهرو رو شیر میدادم و با دستم صورتش رو نوازش میکردم. یاد حرفهای دکتر امینی افتادم. _«وقتی ماهلین و همسرش میرن فرانسه. دکتر مهراد برای سمیناری یه دو روزی می‌ره لندن. ماهلین هم با دوستاش میره بیرون شهر گردش. و متاسفانه سرعتشون زیاد بوده و تصادف بدی داشتن و ماهلین به بیمارستان نکشیده فوت می‌کنه. مهراوه خانوم و پدر و مادرش و دکتر کریمی هم با شنیدن خبر،سریع رفتند پاریس. تا چند وقتی اونجا هستند. چون حال دکتر مهراد و هم پدر و مادر ماهلین بده.» آخی ماهلین...کاشکی دخترش رو میدید. وقتی ازش پرسیدم اسمش رو چی میخوای بزاری؟ گفت چون مهراد رو خیلی دوست دارم میخوام دخترم هم مثل اون باشه.خودش هم نمیدونه ولی میخوام مهرو‌ بزارم که اسمش هم مثل باباش باشه. آروم زیر لب و خیره به دختر توپولو زمزمه کردم: _مهرو...مهراد نمیدونم ساعت چند بود. آنقدر مَهرو رو دور دادم تا خوابش برد. گذاشتمش روی تشک. کنارش نشستم و باهاش حرف زدم. گفتم: _برات جالب نیست؟ منم کوچیک بودم. فقط مامانم خواستم و تنها بودیم. خم شدم روی صورتش سرشو از روی کلاه سفیدش که خیلی به صورت معصومش میومد نوازش کردم
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۲۷ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است _ میدونی مامان ماهلینت خیلی دوستت داشت. اما دیگه الان نیست. ولی تو بابا داری. ی بابای خوب انگار یه چیزایی مون شبیه هم شده... *** این چند روز با صدای گریه ی مهرو بیدار میشدم، با خوابیدنش از خستگی خوابم میبرد. با شیر خوردنش حس شادی بهم دست میداد با گریه کردنش هم گریه ام می‌گرفت. مهروی من امروز ۱۴روزش شده. مهروی‌من... مهروی‌من... خیره به مهروی خوابیده بودم. لبخندتلخی از این جمله ی کوتاه روی لبم اومد. لبخند بخاطر اینکه توی این مدت حتی خودم رو هم فراموش کرده بودم. حتی کاری که با آینده ام کردم. اخم های مامان ملیحه رو فراموش کرده بودم. غذا خوردنم رو فراموش کرده بودم. و تمام وقتم رو برای آروم‌کردنِ‌ مهرو‌ گذاشته بودم. و تلخی لبخندم هم برای این بود که دیشب، خانواده‌ی شایان از فرانسه برگشتند. و قراره امروز بیان و دخترشون رو ببرند. به کسی چیزی نگفتم تمام دیشب اشک ریختم. دوستش دارم. نمیدونم از کی اما انگار خیلی به هم نزدیک شدیم شاید چون فهمیدم غیر مادرم کسی من رو نخواسته. مهرو‌ هم الان مادر نداره، میخواستم جبران عقده هام رو بکنم. صبح مامانم و خاله اکرم مهروی ۱۴ روزه ی منو حمام کردند. منم وسایلش رو جمع کردم. و الان توی پتوی نرم سفیدرنگش شیرشو خورده و آروم خوابیده. انگار عروسکیه که خداوند نقاشیش کرده.زیباییش واقعا به مادرش برده بود. ولی بقول خاله اکرم ،بچه تا بزرگ بشه، هفت تا رنگ عوض می‌کنه. با صدای زنگ در خونه ی خاله. از امانتی این روزهای زندگیم چشم گرفتم و نم اشکی که گوشه ی چشمم نشسته بود رو پاک کردم. بلند شدم و روسریم رو درست کردم. من عادت دارم به ازدست دادن، این هم روش. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۴۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۲۸ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است چادرم رو سرم کردم. خیلی لاغر شده بودم. کم کم داشتم به نهال قبل برمیگشتم. صدای سلام و الحوال پرسی فضای ساکت خونه‌ی خاله اکرم رو پر کرده بود. بعدش سکوت شد. پاهام یارای رفتنم نبودند. ولی باید این موضوع امروز تموم بشه. خم شدم و مهرو رو بغل کردم. صدای نفس هاش کامل تو گوشم میپیچید. بلندش کردم و آروم گونه اش رو بوسیدم. زیر لب تکرار کردم: _نهال چیزی نیست. تو فقط بهش عادت کردی. دوستش نداری. آخه مهرو که بچه‌ی تو نیست. با دست لرزون دستگیره‌‌ی در رو پایین کشیدم و وارد پذیرایی خونه شدم. همه متوجه خارج شدنم از اتاق شدند. آقای شایان پیراهن مشکی پوشیده بود. مهراوه خانوم هم سرتاپا مشکی پوش بود. جلو رفتم . بلند شدند . نگاهم توی سالن چرخید تا شاید کس دیگه ایی رو ببینم ولی نبود. پدر بچه نبود. پدر... پدر... مهراوه صدای گریه اش بلند شد. جلو اومدو با صدای گرفته سلام کرد. مهرو‌ رو بغل کرد و به صورتش نزدیک کرد و گریه کرد. زیر لب اسم ماهلین رو صدا میزد. آقای شایان هم جلو اومد. _سلام بابا، خوبی؟ کاشکی دیگه نگه بابا _سربزیر سلام کردم و تشکر کردم. آقای شایان مهرو‌ رو از مهراوه گرفت. و خطاب به من گفت: _بیا بابا، بشین. سرپا نایست. زیر نگاه‌های اخم آلود مامان ملیحه کنار مهراوه نشستم. مهراوه و پدرش غرق مهرو شده بودند. که با صدای مادرم، نگاهشون رو از مهرو گرفتند و به مادرم دادند. _خوب آقای شایان، این هم امانتی تون، دخترِ‌ بنده علی رغم میل من و بدون اطلاع من، تن به این کار داده بود. و خدا شاهد میگیرم که این مدت جز آرزوی مرگ برای خودم، چیزی نخواستم. لطفا مدارک دخترم و سفته هایی که از دختر من گرفتید رو پس بدید. بعدشم هم شما رو بسلامت هم ما.