💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۰۴
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
در جریان همه ی کارها هستند.
کاری داشتین براتون انجام میدند.
شماره ی دکتر امینی رو هم که دارین. مشکلی داشتین به ایشون اطلاع بدین. ایشون مسافرت نرفتند.
سرم رو پایین انداختم. و آهسته گفتم: چ...چشم.
مادرم هم ساکت خیره به گل های قالی..
با صدای ماهلین دوباره نگاهم رو بالا آوردم.
_نهال جان .
_ جانم.
_میشه ....میشه...من...ببخشید من با دخترم کمی صحبت کنم.
نگاهم ناخداگاه سمت همسرش رفت که اخمش بیشتر شده بود. و با کرواتش ور میرفت انگار میخواست راه هوایش رو باز کنه.
از خجالت سرم رو پایین انداختم.
و بعد بدون هیچ حرفی بلند شدم و به اتاق جفتی رفتم.
ماهلین گاهی میومد و ازم میخواست دراز بکشم و اون با دخترش حرف میزد. گاهی طولانی. گاهی کوتاه.
گاهی که نمیخواست من بدونم چی میگه به فرانسه باهاش حرف میزد.
گاهی گریه میکرد. دیگه عادت کرده بودم.
و منم برای راحتی اون، توی گوشم هندزفری میذاشتم. تا صداش رو نشنوم.
چادرم رو در آوردم. و آروم روی تخت دراز کشیدم و بخاطر اینکه اذیت میشدم. تکیه به تاج تخت دادم.
و لباسم رو بالا زدم.
خیلی خجالت میکشیدم.
منی که شاید پیش مامان هم لباس راحتی میپوشیپم. ولی هیچ وقت لباس کوتاه نپوشیده بودم.
ولی حالا کامل شکمِ مثل گلابیم بیرون بود.
ماهلین در رو بست. و آروم اومد جلو و دستش رو گذاشت روی شکمم. خواستم هندفری بزارم که مانع شد.
گفت: نیاز نیست.
خم شد و شکمم رو بوسید. و صداش زد.
_مهرو جان.
و مهرو توی شکمم یه چرخشی زد...
که ذوق زده نگام کرد.
پس اسمش رو بالاخره انتخاب کردند.
اینها همه انگار خانوادگی از ماه و مه و ستاره خوششون میاد. آخه همه اسماشون با مه شروع میشه.
اشک توی چشمهای هر دوتامون جمع شد.
من بخاطر این گریه ام گرفته بود که تصور اینکه منم اینقدر بودم و بابام منو نخواست. ولی ماهلین رو نمیدونم.
دوباره صداش زد.
کلی به فرانسه باهاش صحبت کرد.
بعد رو کرد طرفم و گفت:
_مواظبش هستی؟ تا برگردم.
_تمام تلاشم رو میکنم.
_اگه بدنیا اومد خواهش میکنم بزار پیش خودت باشه تا من و مهراد یا مهراوه بیایم تحویل بگیریم.
_چشم.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۰۵
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
عید نوروز سومین سال حضورمون توی مشهد هم تمام شد. و من چقدر موقع تحویل سال گریه کردم و خدا رو شکر کردم که مادرم رو بهم برگردوند.
مادری که هنوز با هر بار دیدن شکم برآمده ام آه میکشه و ناراحته.
مهراوه خانوم هم از مسافرت برگشت و کلی سوغات برای من و مامانم آورده بود. ولی نه من و نه مامانم هیچ کدوم رو باز نکردیم. چون حال دل هر دومون خوب نبود و سوغاتی های خانوادهای شایان حالمون رو بدتر میکنند.
ماهلین تقریبا هر روز باهام تماس میگرفت و احوالم رو میپرسید.
گاهی خودم از این همه توجه ماهلین به این بچه ای که من حتی یکبار صداش هم نکردم خسته میشدم و کلافه.
آخرین باری که تماس گرفت گفت:
_چون بعد از بدنیا اومدن مهرو، مدتی رو نمیتونه برگرده پیش خانواده اش، کمی بیشتر میمونند.
هفته ی اول بعد از تعطیلات عید مصادف شد با هفته ی اول ۹ماهگی من. همراه مهراوه خانوم رفتیم مطب دکتر امینی برای آخرین معاینه.
دکتر صدای قلبش رو گذاشت.
خیلی برام جالب بود، یه موجود زنده ایی دوران موجود زنده ی دیگره.
ما....در.
این مدت اصلا باهاش حرف نزدم.
فقط گاهی گله ی روزگار رو میکردم.
ولی خیلی براش قرآن میخوندم.
میگفتم: من که مهری ندارم بهت و نباید بهت داشته باشم. ولی قرآن میخونم برات و دعا میکنم تا همیشه صبور باشی و یادت باشه توی دنیا فقط خدا کمکت میکنه و برات میمونه.
آروم توی حیاط قدم میزدم و صحبتهای چند روز قبل دکتر امینی تو ذهنم رژه میرفت.
عصر روز یکشنبه بود که شماره ی دکتر امینی روی گوشیم افتاد. اصلا تماس نمیگرفت. بخاطر همین با تعجب جواب دادم.
شماره اش رو مهراوه بهم داده بودو منم ذخیرهی گوشیم کرده بودم.
خانوم دکتر بعد از احوالپرسی گفت:
_تعجب کردی تماس گرفتم؟
_نه...چطور بگم آره.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۰۶
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
دکتر نفسش رو آه مانند بیرون داد و گفت: چون مهراد و ماهلین برام خیلی مهم هستند. نهال جان من وقت ندارم الان بیمار بعدی میاد، لطفا گوش بده.
_میخوایم سزارین کنی تا برای آینده ات کمتر به مشکل بر بخوری. پس نباید درد زایمان بیاد سراغت. اگه پیدا کردی حتما بهمون اطلاع بده.
آینده...آینده...
واقعا هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم. من توی این موقعیت گیر کنم.
بادخنکی میوزید. و چادری که دور خودم پیچیده بودم رو تکون میداد.
قدم بعدی رو برداشتم.
نمیدونم چرا حس میکنم از دیروز کمرم سفت میشه و شل میشه.
فکر کنم از سرما باشه.
ماهلین و همسرش هنوز فرانسه هستند. تقریبا چند روزی میشد که اصلا زنگ نزده بود.
و این خیلی برام عجیب بود. آخه هر روز زنگ میزد و میگفت گوشی رو بزار روی شکمت.
آهسته از پله ها بالا رفتم. درد بدی توی شکمم پیچید.
اوووووف...
این چی بود.
نکنه درد هام شروع شدند.
باید به مهراوه بگم
وارد خونه شدم.
مامان ملیحه با خاله اکرم رفته بودند حرم و بعد خیاط خونه ی خاله اکرم.
گفته بودند قبل از غروب برمیگردند.
خاله این شبها که وارد ۹ماهگی شدم بخاطر مادرم پیش ما میموند.
آخ...
دوباره درد پیچید حالا توی کمرم.
آروم روی لبه ی تخت نشستم.
گوشیم رو برداشتم و شماره ی مهراوه رو گرفتم. خاموش بود.
گوشیم رو کنار گذاشتم و سعی کردم دراز بکشم تا بهتر بشم. اگه بهتر نشدم حتما با دکتر امینی تماس میگیرم.
وقتی بیدار شدم. شب شده بود. چقدر خسته بودم. به نظرم بی حالیم غیر طبیعی بود. چون تمام بدنم درد میکرد .
چقدر دلم میخواست دوباره بخوابم.
آروم پاهام رو از تخت آویزون کردم و دست به کمر بلند شدم و از اتاق بیرون زدم.
صدای آروم خاله اکرم از آشپزخونه که داشت با مامانم صحبت میکرد رو شنیدم. همونجا ایستادم و تکیه به دیوار دادم
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۰۷
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
_دیگه اینقدر خودت رو اذیت نکن.
کاریه که دیگه شده. اون بچه هم فکر کرده اینطوری فقط میتونه کمکت کنه.
صدای فین فین مادرم میومد. بعد زد روی قلبش و گفت:
_اکرم دلم خووونه. خودم اونطوری تنهایی بارداریمو سپری کردم، دخترمم اینطوری. کاشکی مرده بودم اگرم . گاشکی مرده بودمو بچمو اینطور نمیدیدم.
نفسم رو با آهی بیرون دادم. مامان هنوز بابت این کارم،خودش رو سرزنش میکنه. تکیه ام رو از دیوار گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم.
خدا روشکر... دیگه درد نداشتم.
چند روزی گذشت. و هیچ خبری از ماهلین و مهراوه نبود. عجیب بود.
چندباری هم خودم با مهراوه تماس گرفتم باز خبری نبود. دکتر امینی یه بار تماس گرفت و جویای حالم شد. بازم من تعجب کردم.
شب بارون میییومد. اونم بارون فروردین ماه که خیلی شدید بود.
من و مامان و خاله اکرم دور هم نشسته بودیم که یهووو رعد و برق شدیدی زد که باعث ترسم شد.
بلافاصله بعدش برقهای خونه باغ قطع شد. وزش باد شدید و برخوردش به شیشه های پنجره، ترس زیادی بهم تزریق کرد که باعث شد دست مامانو از ترس بگیرم.
مامان گفت: آروم باش مادر. چیزی نیست. الان شمع روشن میکنم.
ولی من درد بدی توی شکمم پیچید.
هر چقدر خواستم خوددار باشم.
نشد و باعث شد با رعدو برق بعدی جیغ بلندی زدم.
و بعدش حس کردم زیر پاهامخیس شد. و دردی که اصلا خیال قطع شدن نداشت.
خاله هول هولی چراغ گوشیشو روشن کرد و گفت: اکرم فدات شه نترس چیزی نیست
مامان محکم زد توی صورتش.
نگاهم به زیر پام افتاد. لباسم خونی شده بود. دردهام شدید شدند.
دیگه صدام بلند شد و جیغ کشیدم
_مامانننننننننن
مامانم ترسیده اومد طرفم بغلم کرد.
حس میکردم تمام اجزای بدنم در حال باز شدن هستند.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۰۸
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
خاله سریع بلند شد. چادرشو سر کرد و گفت: ملیحه تا ماشین رو میارم نزدیک راه پله آماده اش کن.
هر طوری بود خاله و مامانم سوار ماشینم کردند. مامانم کنارم نشست و خاله حرکت کرد.
مامانم مدام قربون صدقه ام میرفت و شونه هام رو ماساژ میداد. درد وحشتناکی داشتم که تموم توانم رو انگار به تحلیل میردو بعد از هر درد بی حال میشدم.
فقط یادمه مامانم هی میگفت :
_یا امام رضا ی غریب خجالت زدم نکن.
_یا امام رضا ی غریب خجالت زدم نکن.
_یا امام رضا ی غریب خجالت زدم نکن.
دیگه از شدت خونریزی و دردهایی که نه شدتشون کم میشد و نه تعدادشون، سرگیجه گرفتم.
دنیا دور سرم چرخ می خورد.
خنده های بچگیم
دویدن هام با زهرا
عمو عمو گفتن هام
نگاههای خیره ی خانجون
بی اعتنایی عموغلامحسین
گریه هام
آقاجون
علیرضا
انگار روی دستی بلند شدم. قلبم آروممی زد و سنگین. نور چراغ های راهرو کم رنگتر و مات تر میشد و تاریکی و چشم هام بی اختیار بسته شد.
نمیدونم چقدر گذشت کهچشمام رو باز کردم. درد بدی توی تنم بود. تشنه بودم. لب هام خشک بود. نور چراغ های سقف چشمام رو اذیت میکرد.
و بالاخره صدای جیغ بچه.
بچه!!!
بچه ی ماهلین
امانتی که تو وجود من پرورش پیدا کرد و باید به صاحب اصلیش میسپردمش!
خواستم بلند شم اما توان نداشتم و درد بدی توی شکمم پیچید که باعث آخ بلندم شد.
پرستاری بالا سرم اومد و گفت:
_ساعت خواب دخترجون. بیدار شو دیگه. باید منتقلت کنیم بخش.
سرم رو به سپتش چرخوندم و آروم لب زدم: ب...چه...کُ...کجاست؟
پرستار همونطور که کاف دستگاه فشار رو از دور بازوم باز میکرد گفت:
دخترِ جیغ جیغوتون اونجاست.
بعد پتو رو کنار زد و گفت:
پات رو تکون بده.
پاهام سنگین بودند ولی آروم تکون دادم. پتو رو انداخت روم. لرز داشتم. چه اتفاقی برام افتاد. نگاه به ساعت افتاد. ۰۲:۱۰ بود.
خانوم پرستار، خانومی دیگه رو صدا زد. با کمک هم من رو روی برانکارد منتقل کردند. حس کردم تمام بدنم یکصدا درد میکشیدند.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۰۹
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
سوار برانکارد از اتاق عمل خارج شدیم و دختر ماهلین هم کنارم منتقل میشد.
دم در مامان ملیحه گریه کنان بالا سرم اومد.
_ای کاش ملیحه میمرد و درد کشیدنت رو نمیدید. الهی مامان فدات شه.
گریه ام گرفت. خاله اکرم مامان رو با لحن اعتراض گونه کنار زد و گفت:
_اِ..ملیحه، بچه رنگ به رو نداره تو هم وقت گیر آوردی.
زیر نگاههای غمزده ی مامان ملیحه، برانکارد رو هل دادند و به بخش منتقلم کردند. با هر بار تکون خوردن تخت، حس میکردم کسی به شکمم و بخیه هام چنگ میزد. دادم بلند شد.
مامان ملیحه خودش رو رسوند بود بهم.
_ جانم مادر. چی شدی نهالم؟
نصف جونم کردی چت شد؟
اشکاش سرازیر شدند. صدای گریه ی بچه اصلا قطع نمیشد. هم خاله اکرم و هم مامانم هُل شده بودند و هی دور خودشون میچرخیدند. تا اینکه خاله اکرم به مامان گفت:
_بیا تو بچه رو بگیر من دوباره شماره مهراوه خانوم رو بگیرم.
صدای پرستار که داشت نزدیک اتاق میشد بلند شد
_تو رو خدا ساکتش کنید سرمون رفت. ساعت۳شبه، ما خسته ایم.
صداش هی نزدیک تر میشد. پرستار دست به کمر بالا سرم ایستاد.
من گیج و بی حال بودم. مامان اینا هم اصلا نمیدونستند الان بچه رو چیکار کنند. این وسط مهراوه خانوم هم اصلا جواب نمیداد.
پرستار خیره به ما بود که گفت: خداییش چرا بچه ت رو ساکت نمیکنی؟! سرمون رو برد. دوتا همراه هم که داری!
مامانم وقتی کلمه ی بچه ات رو شنید با عصبانیت و جدیّت گفت: بچه اش نیست.
پرستار قری به سر و گردنش داد و گفت: خدایا توی این شیفت شلوغ اینا رو کم داشتیم. خانوم مشکلات خانوادگیتوون رو اینجا نیارید. بده من اون بچه رو.
مامانم هاج و واج مونده بود با این بد عنقی پرستار چکنه.
پرستار بچه رو از مامانم گرفت.
و غرغرکنان، توی یه حرکت غافلگیرانه
گذاشتش کنارم.
و دختر کوچولو و توپولوی ماهلین که تازه من از نزدیک دیده بودمش و عجیب شبیه ماهلین بود از خداخواسته شروع به مِک زدن و شیر خوردن کرد.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۱۰
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
تمام عضلاتم منقبض شدند.کنترلی روی خودم نداشتم. انگار پرت شده بودم توی دنیایی که اصلا تجربه اش رو نداشتم.محکم دو طرف تخت رو چنگ میزدم. نگاه نگرانم رو از نگاه عصبی مادرم گرفتم.
حس خجالت از مامانم.
خاله اکرم.
از پرستار.
گریه ام گرفت. دست دیگه ام رو گذاشتم روی چشمام تا بلکه خجالتم کمتر شه.
مامانم انگار قدرت حرکتش رو از دست داده بود. صدای نفس های عصبیش میوومد.
پرستار که خیره ی من بود گفت:
آخی. داری گریه میکنی؟!!چرا گلم.
شیر دادن به بچه خیلی حس خوبیه.مادری رو اینجا کامل متوجه میشی،که بچه ات از وجود تو تغذیه کنه.
بعد حرصی نگاه مادرم کرد و گفت:
_ماشاالله حاج خانوم شما مادرشی انگار! خودت که جووونی چرا سنگ میندازی توی زندگی این دوتا جووون.
ببین نوه تون رو چطوری ساکت شده داره شیر میخوره. بچه مادر میخواد.
پدرسوخته چه مِلچ مِلوچی هم میکنه. انگار داره بستنی میخوره.
ماشالله چقدر خوشگله. معلوم شوهرت حسابی بهت رسیده.
یهووویی مامانم از کوره در رفت و با صدای بلند گفت: داری چیکار میکنی؟! این بچه ی دخترم نیست!! بچه رو بیار کنار ببینم.
شوهر شوهر میکنه.
پرستار که بازم حرفهای مامانم براش قابل قبول نبود. عصبی خیره ی مامانم شد. منم مونده بودم چه کنم.
از این ور دختر کوچولو محکم مِک میزد و صداش آروم شده بود.
برای اینکه فضا بیشتر متشنج نشه ،فقط آروم گفتم: خانوم،
رحمم اجاره است.
پرستار با قیافه ی مشمئز کننده،
یه نگاه چِندشی بهمون کرد. و دختر کوچولو رو بغل کرد،که ببره.
_ اینو میبرم تا سوپروایزر بیاد صحت و دروغ حرفاتون مشخص بشه.
اصلا شما از همون اول هم مشکوک میزدین.
یه لحظه جمله ماهلین که گفته بود
بمونه پیشت تا بیام تحویل بگیرم، توی ذهنم تکرار شد.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۱۱
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
نگاه مامانم کردم و سریع گفتم: وای مامان...تو رو خدا...امانته.
بدبخت میشیم.
مامانم و خاله اکرم دوییدن طرف پرستار و گفتند: بچه رو بده خانوم.
پرستار ولی امتناع کرد و با حالت مشکوکی نگاهش رو بینمون چرخوند
_شما مشکوک هستین!
خاله اکرم، مامانو کنار زد و دستش رو روی بازوی پرستار گذاشت و با مهربونی و لرز صدایی که میدونستم ترس از دست دادن بچهی امانتی بود، گفت: دخترم مشکوک چی؟
خاله اکرم دستش رو طرف من کشید و گفت: کسیکه بچه رو به دنیا آورده همین دختر من بوده. همه شاهدند.
حالا بچه رو بده.
پرستار با نگاه مشکوکی بهمون گفت:
پس بزارید شیر بخوره تا آروم بگیره.
مامانم از شدت عصبانیت دستاش مشت شده بود. چشماش رو بسته بود و نفس عمیق می کشید.
دختر توپولو دوباره شروع به گریه کرد.
پرستار وقتی تعلل مامانم و خاله رو دید، نگاه مشکوکش رو از هر سه نفرمون برنداشت. اومد سمتم.
دوباره بچه رو گذاشت کنارم. و کوچولو دوباره شروع به شیر خوردن کرد.
پرستار با اخم گفت: محکم بگیرش.
خاله اکرم برای اینکه پرستار بره.
اومد کنارش و گفت: دستت درد نکنه دخترم، خودم کمکش میکنم.
پرستار کمی تعلل کرد و نگاهش رو با یه نفس عمیق از خاله گرفت و گفت:
بیایید اینجا بایستید
کمی هم دست به سینه کنار در ایستاد تا حرکات ما رو ببینه بعد غرغر کنان از اتاق بیرون رفت. دخترماهلین همچنان قصد کوتاه اومدن نداشت و مشغول کار خودش بود.
تا خاله جداش میکرد گریه میکرد.
تا شروع به مکیدن میکرد آروم میشد.
مامان ملیحه با عصبانیت گفت:
_اکرم تو رو خدا بس کن دیگه .
خاله عصبی نگاه مامان کرد و گفت:
ملیحه الان وقتش نیست، بزار ببینم چه گِلی بسرمون باید بگیریم.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۱۲
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
مامان خیره بهم گفت: نهال واقعا از دستت عصبانیم . نگاه کن به چه روزی انداختیم. کاشکی مرده بودم.
دوبار با عصبانیت رو به خاله گفت:
بابا اکرم آنقدر به این بچه شیر نده.
میرم شیر خشک براش میگیرم، قایمکی بدیم بهش. الان بهش عادت میکنه بیا و درستش کن.
خاله یه نگاهش به مامان بود و یه نگاهش به بچه.
_ ملیحه برو بیرون ببین پرستارا چهار چشمی دارن اینجا رو نگاه میکنند.
حالا اگه بری شیرخشک بیاری ،بیشتر شک میکنند.
بعد یه نگاهی بهم کرد و ادامه داد:
_عزیز خاله بنظرت چرا خبری از این خونواده نیست. الان اگه بگن شناسنامه پدرش چی بگیم.
خاله راست میگفت. از مهراوه و ماهلین خانوم که ناامید شدم یه لحظه یاد دکترامینی افتادم.
_خاله، به دکتر امینی زنگ بزنیم بیاد اینجا. اون درجریان همه چیز هست. اصلا قرار بود خودش عملم کنه.
مامان با لبخند، سریع اومد طرفم و گفت: آره آره... زود شمارش رو بگو.
_توی گوشیم ذخیرهاش کردم.
مامانم با خوشحالی گفت: خدایا شکرت. واقعا شکر. دکتر امینی بیاد از دست این پرستارها نجاتمون بده. انگار فکر میکنن ما کار... لا اله الا الله
گوشی رو بهم داد و دکتر تماس گرفتم. ساعت حول و هوش ۴صبح بود. خیلی خجالت می کشیدم این موقع سحر بهش زنگ میزنم اما واقعا چاره ای نداشتم.
چند بوق آزاد خورد تا بالاخره با صدای خواب آلود دکتر توی گوشی پیچید :
_بله نهال جان.
هول شده، گوشی رو دادم به مامانم.
مامان گوشی رو گرفت از اتاق رفت بیرون . فکر کنم داشت تمام ماجرا رو براش تعریف میکرد.
کمی بعد برگشت اتاق و گفت : دکتر گفت الان خودش رو میرسونه بیمارستان. دخترماهلین آروم گرفته بود و خاله ازم جداش کرد. چرا دروغ بگم، یکمی حسودی کردم به ماهلین.
خاله آروم داخل کات کنار تختم گذاشتش.
خداروشکر ماهلین قبل از سفرش یه ساک کوچولو لباس براش آماده گذاشته بود پیشم. وگرنه این وقت شب از کجا لباس براش پیدا میکردیم.
خیره به سقف، خدا روشکر کردم که دیگه این دوران وحشتناک سخت به هر شکلی بود تموم شد. دیگه با خیال راحت میتونستیم با مامان از اینجا بریم.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از 320. پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۱۳
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد. نمیدونم چقدر گذشت که صدای جیغ دختر ماهلین بلند شد. و من خسته، چشمام رو باز کردم.
مامان و خاله خواستند کمتر شیرش بدم و همینطوری آرومش کنند. هی توی دست همدیگه دورش میدادند
ولی اصلا آروم نمیشد.
دوباره پرستارها صداشون یکی یکی بلند شد. خاله از ترس بردن بچه.
دوباره اومد سمتم و گفت:
_ شیرش بده تا اینا نرختین اینجا.
از لحن خاله هم خندم گرفته بود هم خجالت کشیدم. آروم که داشت شیر میخورد به خاله گفتم:
_خاله خجالت میکشم .
خاله خندید و نگاه با محبتی بهم کرد و گفت:
_ الان موقع خجالت نیست نهال جان. الان مهم امانتی مردمه.
بعد نگاهی به مامانم کرد که جلوی در اتاق مدام رژه میرفت و هی نگاه صفحه ی گوشی میکرد و منتظر دکتر امینی بود.
_مامانت راست میگهخاله، ی وقت دل نبندی به این بچه ها.
یه بسم الله بگو. شیر پاک بخوره.
آروم زیر لب گفتم:
_بسمالله الرحمن الرحیم.
وغرق صورت نازِ مهروی ماهلین شدم.
مهرو هنوز داشت شیر میخورد که با صدای سلام دکتر امینی به خودم اومدم.
خاله با شنیدن صدای دکتر، کمر خمیده اش رو راست کرد و گفت:
مُردم، ملیحه توبیا اینجا جای من.
دکتر جلو اومد. وقتی دید دارم شیر میدم، با حالت ناراحتی گفت:
نباید شیرش بدی نهال جان!
خاله همونطور که کمرشو از درد ماساژ میداد گفت:
_دکتر تو رو سر جدت. اول برو به اون همکارات حالی کن. ما رو کشتند با نگاه هاشون. چندبار اومدن این طفل معصوم رو ببرن. والله ترسیدیم. گفتیم امانته. حالا هم چیزی نشده.
بیاین اینم بچه . بگین بیان ببرن.
تا ما هم راحت شیم. شما رو به خیر و ما رو به سلامت.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۱۴
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
مامان، مهرو رو بغل کرد و بر خلاف خاله نذاشت شیر بخوره. جلو رفت ولی به طرف دکتر امینی گرفتش و گفت:
_این مدت دنیا روی سرم آوار شده، خواهش میکنم بیا این امانتیتون رو بگیرید و دست از سر دخترم بردارید.
دکتر ساکت بود و نگاه به دختر توپولوی ماهلین میکرد. اشکی از گوشه ی چشمش چکید.
مهرو، دست و پایی زد و چنان جیغ کشید که مامانم هم هُل کرد.
دکتر اشکش رو پاک کرد وگفت:
_اگه خودت مشکلی نداری، بزار شیر بخوره.
مامانم عصبی گفت :
_شما انگار متوجه نمیشید من چی گفتم.
بعد عصبی و شمرده شمرده بین جیغ هایی که اصلا قصد آروم شدن نداشتند گفت:
_میگم بگیرین بچه رو ... دست از سر دخترم بردارین.
فضا متشنج شده بود. پرستار با عصبانیت وارد اتاق شد. خاله ترسیده اومد سمت مامانم و مهرو رو گرفت و کنارم گذاشت.
مامانم عصبی با صدای بلندی گفت:
_اکرم بس کن دیگه.
هیچ کاری ازم بر نمیومد از یه طرف جیغ های مهرو برای شیر خوردن و از یه طرف بی احترامی و غرغر زدن پرستار، از یه طرف هم عصبانیت مادرم.
به دکتر گفتم:
_مهراوه خانوم و ماهلین چند روزه جواب نمیدن، خواهش میکنم بهشون اطلاع بدین بیان. هر چقدر تماس گرفتیم اصلا جواب نمیدن.
دیدم دستمالی درآورد و اشک چشماش رو پاک کرد و گفت:
ماهلین....
ماهلین...
بعدش زد زیر گریه!!!
با تعجب به مامان و خاله اکرم نگاه کردم
_ خاله اکرم: چی شده خانوم دکتر
_ اصلا باورم نمیشه... ماهلین...
چقدر چشم انتظار بود.
_ مامان: بود؟؟؟!!!
ینی... دیگه چشم انتظار نیست؟؟؟
نگاه غم زده شو از مامان گرفت و روبه من با چشمانی که از اشک پر بود لب زد:
_نهال جان... ماهلین...
ماهلین فوت کرده.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۱۵
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«مهدی»
«تهران یکسال و ۷ماه بعد از رفتن ملیحه»
بعد از خونه ی احمد و بحثی که بینمون شد، تا حدودی تونستم رضوانه رو مُجاب کنم که من در قِبال نهال و ملیحه مسئولم نه اینکه عاشق ملیحه باشم. فقط به خاطر عذاب وجدانی که خیلی اذیتم میکنه دنبالشون بگردم.
بعد از کلی ناز کشیدن و صحبت
تا حدودی راضی شد. ولی هر وقت حرف ملیحه یا نهال پیش میومد بدخُلقی میکرد و باید کنار میومدم.
رضوانه همه ی عشق من بود و خودش همیشه میگفت:
_میدونم عاشقمی، هر جای دنیا بری میدونم شب رو باید بغل رضوانه ات بخوابی. ولی مهدی، من میترسم از روزی که قلبت در مقابل ملیحه بلرزه، ملیحه از من خیلی زیباتره...
منم از این حسادت های زنانه اش میخندیدم و بهش میگفتم:
_مطمئن باش هیچ وقت این اتفاق نمی افته، مگه بچه ام که با یه غوره سردیم بشه و با یه مویز گرمیم بشه.
من فقط می خوام عذاب وجدانم رو آروم کنم، چون خیلی اذیتش کردم. و ی جورایی بهش مدیونم. و مطمئن باشه که هیچ وقت علاقه ای در کار نخواهد بود. من اگر قرار بود دلم بلرزه همون شب عروسی میلرزید. و بارها توی این سال های زندگی مشتدکمون براش تکرار میکردم تا ملکه ی ذهنش بشه حس ناامنی عاطفی نداشته باشه.
واقعاچرا زنها فکر میکنن درِ قلب ما مردها اونقدر خرابه که دلمون بادوتا عشوه بلرزه؟
وقتی دیدم رضوانه آنقدر حساسه، سعی کردم دیگه درمورد ملیحه و نهال صحبت نکنم. اما وکیل شرکتم، آقای کریمی رو مامور کردم تا ردی از ملیحه و نهال برام پیدا کنه.
ولی عجیب این بود که هیچ اثری ازشون نبود.
حتی با مریم و زهرا هر جایی که باهم رفته بودند رو هم گشتیم. ولی واقعا خبری نبود.
دو ماه بعد از رفتن ملیحه و بازگشت علیرضا، با اون حال بدش وقتی بعد از مدتی خوب شد.
توی سایت ثبت احوال و ثبت اسناد کشوری سری زدیم. که اگر خونه اجاره کردند بتونیم اینطوری پیداشون کنیم.
ولی بازم....هیچی نشد. اصلا خونه ای به نام ملیحه و حتی نهال اجاره یا خریده نشده بود.
هیچ کارت بانکی به غیر از کارت های قبلی به نام نهال پیدا نشد.
دیگه کلافه بودم چکنم.