eitaa logo
سلام بر آل یاسین
26هزار دنبال‌کننده
278 عکس
514 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۹۳ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است *** امروز روز سوم بهوش اومدن مادرمه. و قراره از دور گوشی براش روی اسپیکر بزنن تا با هم صحبت کنیم. بعد از نماز داشتم قرآن میخوندم که گوشیم زنگ خورد. قرآنم را بستم و بوسیدم و توی سجاده گذاشتم. چشمام رو بستم و صلواتی فرستادم. نفس عمیق کشیدم و دکمه ی سبز رو زدم. بعد از چندین روز بالاخره صدای همه ی زندگیم رو شنیدم. همه ی عمرم صداش چقدر آرامش بخش بود. چشمای پر اشکم رو بستم خداروشکر کردم _ ن...نهالم...م....مادر...خ..خوبی... دستم رو روی قلبم گذاشتم و با گریه گفتم: نهال قربون صدات بشه مامان. نهال فدات بشه همه ی داراییم _خدا نکنه مادر. نهال ...ج..جان...(سرفه) از کُ...جا پول عمل رو آوردی؟!! الان کُج...ایی که ن...نمیای پیشم. اشکام ریختن. نه... نَکنه...از...ع..عمو اح...مدت گرفتی؟ آخ...مامانم حاضر بود بمیره ولی دیگه از خانواده ی پدریم پولی نگیره. خیره به دستم آروم گفتم: _نه عزیزدل نهال.حواسم بود. خاله اکرم به کمکم اومد چون مطمئنا سؤال بعدیش اینه که پس از کجا آوردی و گفت: نهال جان برو مادر به کارت برس خداحافظ. ...... هفته ی سوم هم گذشت. و توی این هفته چندبار دیگه با مامانم صحبت کردم. و هر بار بدون استثنا، سوال می کرد کجایی که نمیای؟! پول از کجا آوردی؟! و هر بار خاله کمکم میکرد و یه بهونه ایی می آورد. چند روز مونده به موعد ماهانه ام. مامان ملیحه مرخص شد و خاله بردش خونه ی خودش. غیبت چندین روزه ام دیگه برای مامانم شک برانگیز شده بود. خاله گفت: خونه ی خودم کم کم براش همه چیز رو میگم. دیگه برای خودم و اینکه قرار آینده چه اتفاقی برام بیفته نگران نبودم. گذشته و آینده رو رها کرده بودم. ولی نگران حال مادرم بودم. از مهراوه خانوم خواستم گوش بزنگ باشه که اگر چیزی شد حتما بره پیش خاله اکرم.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۹۴ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است سردرگمم. بی اشتها شدم و کلافه ام. چیزی توی گلوم میرفت می آمد. نمیدونستم چِم شده. میترسیدم اتفاقی بیفته بعد بگن تو مراقب نبودی. شب بود. الان بگم بهتره از اینه که فردا اتفاقی بیفته. گوشی رو برداشتم و با مهراوه خانوم تماس گرفتم. زنگ میخورد ولی جواب نمی‌داد. دیگه ناامید شدم خواستم قطع کنم که وصل شد. _الوو. ماه‌لین خانوم بود. _س...سلام. صدای خونسردش توی گوشم پیچید: سلام نهال جان چیزی شده؟ سرجام کمی جابجا شدم و صاف نشستم وگفتم: نه..نه یه سوال از مهراوه خانوم داشتم. _ماه‌لین: مهراوه شب کشیک بوده اومده خونه ی مادرش الانم خوابه. _نهال: پس ببخشید میشه وقتی بیدار شد، بهش بگید باهام تماس بگیره. _ماه‌لین: نهال جان نگرانم کردی. چیزیت شده؟ لعنتی به خودم گفتم که دختر بیچاره رو هم به نگرانی انداختم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: _ نه عزیزم چیز خاصی نیست. فقط فکر کردم کمی سرماخوردم. ترسیدم گفتم بگم بهشون نکنه ضرری چیزی داشته باشه. ببخشید مزاحم شدم. خداحـــ.... داشتم خداحافظی میکردم که نذاشت جمله ام رو کامل کنم. _گفت: صبر کن. چه علائمی داری؟ به مهراد میگم الان اینجاست دارو برات نسخه کنه شب با مهراوه میایم پیشت می‌یدیم بهت. موندم چی بگم . با مِن...مِن علائمم رو گفتم دیدم صدایی نمیادددد. صداش کردم: _ماه لین خانم.... الوو...صدام میاد؟!! صدای شادش توی گوشم پیچید. _آروم گفت: نهال جان مواظب امانتی من باش. باورم نمیشد. گوشی رو پایین آوردم و به صفحه نگاهی کردم. یعنی میخواست بگه من...من الان باردارم. شُکه شدم.هیچی نتونستم بگم. حالا صدای ناز و ظریف ماه لین توی گوشم می‌پیچید. _نهال جان شنیدی. فقط گفتم: _من میترسم. صدای نفس عمیقش اومد. و گفت: _قربونت بشم. خودم ازتون مراقبت میکنم. نترس ...میایم پیشت.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۹۵ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «مهراد» روبروی ماهلین دست به کمر ایستاده و عصبی قدم میزدم. داشت با اون دختر صحبت میکرد. حالا خوبه قبلا بهش گفته بودم، دلم نمیخواد لوسش کنه. وقتی علائمش رو‌ شنیدم گفتم اینا علائم سرخوردگی نیست احتمالا بارداره. ماهلین از توی آغوشم به سرعت بیرون اومد و با ذوق خیلی زیادی صحبت می‌کنه و قربون صدقه ی دختره و بچه ایی میشه که توی وجود اون در حال شکل گیریه. اخمم بیشتر شد. گوشی رو قطع کرد و با خوشحالی نگام کرد و اشکاش چکید. _مهرادجان....بچمون .. دیگه نتونست حرف بزنه و بغضش ترکید. با بلند شدن صدای گریه ماهلین، مامان مهلا از اتاقش بیرون اومد همزمان طرف ماهلین رفتم و بغلش کردم. با بغض به فرانسوی گفت: _Mehrad signifie que je veux enfin être mère. (_ماهلین:مهراد یعنی من میخوام بالاخره مادر شم) _Oui. Je me sacrifierai pour toi. Ne pleure pas. Ma chérie, je suis sûre que tu seras la meilleure mère. (_مهراد: آره.قربونت بشم.گریه نکن عزیزدلم.من مطمئنم تو بهترین مادر میشی. ) مامان مهلا‌ جلو اومد و گفت: _مهراد بازم اذیتش کردی؟! ماهلین خودش رو بین دستام که دورش حلقه کرده بودم جابجا کرد و همزمان که اشک چشمش رو پاک میکرد گفت: _نه مامان. فکر کنم...فکر کنم باید خودتون رو برای اومدن نوه‌ی پسریتون آماده کنید. مامان مهلا‌ که انگار باور نکرده بود با بهت روی مبل روبروی ما نشست و نگاهش رو بین مون جابجا کرد و گفت: شوخی نمیکنید که؟! ماهلین از آغوشم بیرون اومد و موهای کوتاه پسرونه اش رو مرتب کرد و جلو رفت. خم شد و گونه ی مامان رو بوسید و خیره توی چشمای مامان مهلا با بغض گفت: _الان نهال زنگ زد گفت یسری علائم داره، ترسیده بود. با سر به من اشاره کرد و ادامه داد: _مهراد میگه احتمالا علائم بارداریه. بعد از جلوی مامان بلند شد و خوشحال سمت اتاق مهراوه رفت. مامان مهلا آنقدر خوشحال شده بود.خیره بهم لبخند از روی لبش جدا نمیشد. اروم گفت: خدایا شکرت. خدایا شکرت. دست گذاشت روی پاهاش و همزمان که بلند شد _ برم به علی جان خبر بدم. بگم یادش نره نذر حرم رو حتما بده. مامان هم رفت. کلافه دستی به صورتم کشیدم و چنگی به موهام زدم. کلافه بودم. کدوم مردی دوست نداره پدر بشه. همه دوست دارند. ولی این روش هنوز برای من قابل هضم نبود. کلافه بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم تا برای خودم چایی بریزم بلکه سرم بهتر شه ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۹۹ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۹۶ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» شب شده بود و من هنوز ناباور از اینکه موجودی کوچولو درونم در حال بزرگ شدنه، هنگ بودم. خونه شلوغ شد. دکتر امینی که امشب فهمیدم فامیل مهراوه خانوم ایناست. مهلا خانوم و مهراوه و ماهلین اومدند از چهره ی همه، لبخند سرازیر بود. مهراوه کنارم نشست و کیفش رو باز کرد و همزمان گوشی رو کنار گوشش نگه داشت و گفت: _آقای دکتر مهراد باهاتون هماهنگ کرد؟ من الان نمونه رو میگیرم و میارم..... _ واقعا ممنونم از همکاریتون. پس میبینمتون. گوشی رو توی کیفش سُر داد و یه سرنگ و یه ظرف نمونه ی درب قرمز رو از داخل کیفش بیرون کشید. و من هنوز هاج و واج نگاش میکردم. دستش سمت آستینم رفت و آروم بالاش داد. من بین این جمع بودم ولی خیلی تنها! انگار فقط وسیله ای بودم برای خوشحالی این جمع. حالم بده. سردی الکل روی دستم و سوزش سوزن نمونه، این تنهایی رو بیشتر بهم متذکر شد. بخاطر همین وقتی مهراوه دستم رو تا زد که خون نیاد. اول قطره ی اشک روی گونه ام افتاد. همه خیره ی من بودند. ولی من این رو نمیخواستم. من ترحم رو نمیخواستم. مهراوه وسایل رو روی میز گذاشت. خودش رو جلو کشید و بغلم کرد. و اشکهایی که قصد قطع شدن نداشتند. بی خبری چند روزه ام از خاله اکرم و مادرم و عدم جواب دادن به تماسهام همه و همه به این موضوع دامن زد که آهسته اشک بریزم. مهراوه کمی کمرم رو ماساژ داد و بعد بلند شد و وسایلش رو جمع کرد و سریع از خونه بیرون زد. نم زیر چشمم رو پاک کردم. مهلا خانوم اینبار کنارم نشست و دستم رو گرفت. نگاهم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. _همونطور که دستم رو نوازش میکرد خیره بهم گفت: علی جان خیلی از خانومیت تعریف میکرد. میدونم الان از ما ناراحتی و حتی حوصله ی ما رو نداری. برای این موضوع واقعا نمیدونم چی بگم که ناراحتیت از ما کمتر بشه. ولی بدون مثل دخترم برام محترم هستی.
💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۹۷ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است سربزیر شدم و دستم از حصار دستاش آزاد شد. فکرم مشغول بود.خیره به حلقه ی سرد دستام بودم. یه لحظه توی دلم گفتم: کوچولو من خودم حاصل نخواستن بودم. ولی تو خوشبختی چون مامان و بابا میخوانت، خوشبحالت. داشتم با دستمام بازی میکردم. که صدای در هال اومد و مهراوه خانوم، با یه جعبه شیرینی وچند بسته تنقلات اومد داخل و با صدای بلندگفت: _مبارکه.ماهلین جان مبارکتون باشه. جعبه شیرینی رو به مادرش داد. وخوشحال اومد طرفم و بغلم کرد و گفت: نهال جان خداروشکر، جواب آزمایشت مثبته. باید خیلی بیشتر مواظب خودت باشی. تا اینجاش خوب بوده ان‌شاءالله بقیه اش هم خوب پیش بره *** الان تقریبا یک ماهه مامان ملیحه از موضوع خبردار شده ولی بگفته ی خاله اکرم قهر کرده. یه خط در میون داروهاش رو میخوره و حاضر نمیشه با من صحبت کنه. کلافه بودم. الان باید چیکار کنم. زیر درخت داخل حیاط و خیره به گل‌های باغچه بودم و منتظر ماهلین خانوم. امروز نوبت دکتر داشتم. و قرار سونوگرافی بگیرند. صدای گوشیم از داخل کیفم بلند شد. چادرم رو باز کردم و گوشی رو از داخل کیفم بیرون کشیدم. ماهلین بود. جواب دادم. صدای شادش توی گوشم پیچید _سلام نهال جان ما دم دریم. _سلام. الان میام. قدم هام رو به سمت در برداشتم. و آروم در رو پشت سرم بستم. ماهلین خانوم با ذوق از ماشین پیاده شد و صدام زد. _نهال جان سلام. لبخندی به مهربونیش زدم و جلو رفتم و دست دادم. و در رو باز کردم و صندلی عقب نشستم. همسر ازخودراضیش هم کنار دستش بود. عینک آفتابیش روی چشماش بود. و صدای آهنگ ماشینش هم پایین بود. نگاهم رو گرفتم . آخه آدم اینقدر مغرور! سلام هم نمیکنه. ولی من که مثل اون نیستم. آروم سلام کردم. و بعدش هم بی تفاوت به جوابش نگاهم رو به پنجره دادم. نگاه ماهلین بین من و همسرش جابجا شد و نفسش رو بیرون داد. نگاهش رو ازم گرفت. تکیه داد به صندلی و آروم زمزمه کرد: _مهراد جان بریم. و مهراد خان اخمو و ازخودراضی‌حرکت کرد ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۹۸ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است این پسره فکر کرده کیه! چون دکتره و پول داره، فکر می‌کنه خیلی مالیه و الان همه براش غش و ضعف میرن! خیره به پنجره و مردم توی خیابون بودم. و از فکرهام لبخندی روی لبم اومد. الان بچه شون میگه آهای خانوم، داری غیبت بابامو میکنیا! توی دلم گفتم انگار از غیبت هم شانس نیاوردم. آنقدر غرق فکرهای خودم بودم که نمیدونم کی رسیدیم. با صدای ماهلین خانوم که کمربندش رو باز کرده بود و از بین دوتا صندلی جلو سرش رو عقب آورده بود به خودم اومدم. _نهال جان رسیدیم پیاده شو. پیاده شدم و هم قدم با ماهلین خانوم حرکت کردم. دلم خنک شد. شوهرش مجبور بود پشت سر ما بیاد و دیگه نتونه جلوی من، کلاس همسرداری بزاره. وارد مطب شدیم. از قبل به مهراوه خانوم تاکید کرده بودم که رادیولوژیست حتما خانوم باشه. بعد از اینکه نوبتمون شد. به همراه ماهلین وارد اتاق شدیم. انگار، هم من استرس داشتم هم ماهلین‌. بدستور خانوم دکتر، دراز کشیدم و پیراهنم رو بالا دادم. از حضور ماهلین معذب بودم. پروپ ژل زده، روی سطح شکمم شروع به حرکت کرد و حس خاصی از سردی ژل و همزمان سؤالات دکتر بهم تزریق شد. به چند ثانیه نکشید که دکتر دست برد و روی صفحه ی جلوش دکمه ایی رو زد و صدای عجیب و دلهره آور، موجودی درونم تمام فضای اتاق رو پر کرد. تُلوپ...تُلوپ..تُلوپ...تُلوپ....تُلوپ.. از استرس دو طرف تخت رو چنگ زدم و خیره ی ماهلینی بودم که دستش رو جلوی دهانش گذاشته بود و گریه میکرد. اشکاش رو پاک کرد و به دکتر گفت: _میشه لطفا صدا و فیلم بهم بدین برای آقای دکتر میخوام. خانوم دکتر هم خوشرویی گفت: _چشم حتما. بعد از پاک کردن شکمم، به آرامی و به کمک ماهلین بلند شدم. رفتار خودش با همسرش زمین تا آسمون متفاوت بود. _چرا اینقدر سردی نهال جان؟ نگاهی به چهره اش کردم و زیر لب گفتم: نمیدونم هر طوری بود از مطب خارج شدیم. ماهلین از خوشحالی روی پاش بند نبود. مدام با گوشی صحبت میکرد. کمی فارسی کمی فرانسه!
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۹۹ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است ولی همسرش خیره به خیابون و رانندگی بود و از عصبانیت به فرمون چنگ زده بود. بعد از کلی خواهش های ماهلین و توصیه به اینکه مواظب خودم باشم، رفتن و من دوباره توی خونه تنها شدم. بدون اینکه لباس هام رو در بیارم. همون جا جلوی در ورودی خونه نشستم. زانوهایم رو بغل کردم و به دیوار روبروم خیره موندم. غمگین بودم و نمیدونستم چرا؟ شاید چون این راه رو انتخاب کردم. شاید چون دارم قضاوت میشم شاید چون مامانم ازم ناراحته شاید چون... چون این همه آدم از شنیدن صدای قلب این کوچولو خوشحال شدند ولی کسی از صدای قلبِ‌من خوشحال نشد. شاید چون دلم حسودی میخواست. شایدم بیشتر نازکشیدن میخواستم. تنها کسی که نازم رو میکشید مادرم بود که اونم فعلا نمیخواد من رو ببخشه. هر طوری بود بلند شدم. دکتر گفته بود کوچولو هفت هفته و سه روز سن داره. دکتر امینی هم وقتی توی راه ماهلین جواب سونو رو بهش اطلاع داد گفت: مواظبش باشین احتمالا ویاراش شروع بشه کم کم. نمیدونم تاثیر و القای حرفای دکتر بود یا واقعا معده ام آشوب بود. یه حال خاصی داشتم. رفتم اتاق و لباس هام رو عوض کردم چند روزی از روز سونو گذشته بود.بی حالیم بیشتر شده بود. مدام با خاله اکرم در تماس بودم. میگفت: _مهراوه خانوم به دیدن مامانم اومده بود و مامانم خیلی باهاش دعوا کرد که چرا به دخترِ‌من این پیشنهاد رو دادین که دخترم تحت فشار قرار بگیره و قبول کنه. میگفت، مامانت کمی آروم شده ولی هنوز تصمیمی به دیدنت نداره. و امروز از موقعی که تماسم با خاله تموم شد. دارم آروم آروم اشک می ریزم. برای دومین باره که توی سرویس بهداشتی عق زدم. گوشیم زنگ میخورد. اما دلم تنهایی میخواد. مهراوه است. زدم روی بلندگو. _نهال جان بهتری؟ اشکم چکید. آروم گفتم: معده ام میسوزه. _باشه عزیزم. شب حتما میام پیشت. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۰۰ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است حوصله هیچ کسی رو نداشتم بخاطر همین بی جواب قطع کردم و دوباره روی مبل دراز کشیدم. و خیره به تلویزیونی شدم که روشن بود ولی از صداش بدم میییومد. چند روز به همین شکل گذشت. خاله هم متوجه حال بدم شد. حالت تهوع و عق زدنم زیاد شده بود. خانواده ی شایان، خدمه ایی رو پیشم فرستاده بودند و خودشون هم مرتب بهم سر می‌زدند. ولی این ها دوای حالم نبود. اصلا اشتها نداشتم. حتی غر غر کردن خدمه و مهراوه و نگاه های نگران ماه لین هم باعث نمیشد لب به چیزی بزنم. مدام خواب بودم. بی حال ...بی حال. سرم رو روی مبل گذاشتم.و نشسته خوابیدم. میترسیدم دراز بکشم. اگه دراز میکشیدم حالم بدتر میشد. با صدای آشنایی از خواب بیدار شدم. چشمام رو آهسته و بی رمق باز کردم. بدون اینکه سرم رو بلند کنم. نگاهم رو به جلو دادم. خاله اکرم‌ روبروم نشسته بود و نگران نگام میکرد خواب بودم؟! با حس حضور یه نفر دیگه، سرم رو بلند کردم و چرخیدم طرف دیگه ام. دیدم مامانم خیره بهم با قیافه ی ناراحت داره نگام می‌کنه. نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ولی ازش خجالت می‌کشیدم. سرم رو پایین انداختم. میدونستم‌کارم درست نبود ولی خوب راهی نداشتم. دست خاله روی شونه ام نشست. سرش رو پایین آورد و گفت: _نگران نباش عزیز خاله، خوبی؟! با خودم گفتم: نگران!!! حال خوب !!! آنقدر حالم بد بود که معنی کلمات رو هم نمی‌فهمیدم. دوباره حالم بد شد. و با پای لرزون طرف سرویس بهداشتی دویدم و عق زدم. صدای خدمتکارو که اسمش تابنده بود شنیدم که گفت: اکرم خانوم هیچی این دو روز نخورده. فقط عق میزنه. مهراوه خانوم گفته شب میاد دوباره سرم بهش میزنه. صورتم رو آب زدم و با حوله خشک کردم.
💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۰۱ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است در رو باز کردم که دیدم مادرم، پشت در سرویس بهداشتی دست به سینه ایستاده بود. ترسیدم ازش. خیره و با همون اخم، دستش رو طرفم دراز کرد. و خودم رو از خدا خواسته انداختم بغلش و گریه کردم. شونه هام میلرزید. با صدای بلند میگفتم مامان ببخشید. مامان تو رو خدا ببخشید مامان غلط کردم. مامان نمیتونستم از دستت بدم. مامان. مامان. بین گریه هام مدام مادرم رو بو می کشیدم. و خدا روشکر کردم که خدا مادرم رو بهم برگردوند. مادرم از دستم ناراحت بود. هنوز دلش صاف نشده بود. دستش روی کمرم بالا و پایین میرفت و سکوتش رو شکست و با بغض گفت: _نهال خُردم کردی. کاشکی مرده بودم. کاشکی میرفتی تهران پیش عموت. حاضر بودم دوباره تمام حرف و حدیث و منّت هاشون رو به جوون بخرم ولی تو تن به این کار ندی. شونه هام میلرزید. با اینکه ضعف داشتم و ولی محکم‌تر مامانم رو بغل کردم و گفتم: مامان اگه منو دوست داری هیچ وقت حرف مُردن رو نزن. من بدون تو میمیرم. دلم نمیخواد به عقب برگردم. ببخش منو. هربار که بیمارستان میومدم همه میگفتن سطح هوشیاریت پایین اومده. از مامان جدا شدم و با گریه ادامه دادم: مامان من بدون تو، توی این دنیایی که هیچ کسی من رو نخواست چیکار میکردم. مامانم دستش رو آروم توی صورتم حرکت داد و نم چشمام رو گرفت و با چهره ای که پر از بغض قورت داده شده بود گفت: کی گفته کسی تو رو نخواسته. پس من چی. بغضم دوباره شکست _مامان جونم تو بخاطر من این همه ضجر کشیدی. یه بارم من بخاطر تو. مامان ملیحه نفسش رو آه مانند بیرون داد و سرم رو به آغوشش کشید. آروم کنار گوشم‌گفت: _ بعد از زایمانت از مشهد میریم یه شهر دیگه. دلم نمیخواد دیگه اینجا بمونیم. سرم رو از آغوشش بیرون آوردم و گونه اش رو بوسیدم وگفتم : _چشم مامان. تو فقط داروهات رو بخور . از اینجا میریم هر جایی که تو بگی. یه جای دور دور. ولی...ولی دیگه خیالم ازت راحته مامان.
💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۰۱ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است در رو باز کردم که دیدم مادرم، پشت در سرویس بهداشتی دست به سینه ایستاده بود. ترسیدم ازش. خیره و با همون اخم، دستش رو طرفم دراز کرد. و خودم رو از خدا خواسته انداختم بغلش و گریه کردم. شونه هام میلرزید. با صدای بلند میگفتم مامان ببخشید. مامان تو رو خدا ببخشید مامان غلط کردم. مامان نمیتونستم از دستت بدم. مامان. مامان. بین گریه هام مدام مادرم رو بو می کشیدم. و خدا روشکر کردم که خدا مادرم رو بهم برگردوند. مادرم از دستم ناراحت بود. هنوز دلش صاف نشده بود. دستش روی کمرم بالا و پایین میرفت و سکوتش رو شکست و با بغض گفت: _نهال خُردم کردی. کاشکی مرده بودم. کاشکی میرفتی تهران پیش عموت. حاضر بودم دوباره تمام حرف و حدیث و منّت هاشون رو به جوون بخرم ولی تو تن به این کار ندی. شونه هام میلرزید. با اینکه ضعف داشتم و ولی محکم‌تر مامانم رو بغل کردم و گفتم: مامان اگه منو دوست داری هیچ وقت حرف مُردن رو نزن. من بدون تو میمیرم. دلم نمیخواد به عقب برگردم. ببخش منو. هربار که بیمارستان میومدم همه میگفتن سطح هوشیاریت پایین اومده. از مامان جدا شدم و با گریه ادامه دادم: مامان من بدون تو، توی این دنیایی که هیچ کسی من رو نخواست چیکار میکردم. مامانم دستش رو آروم توی صورتم حرکت داد و نم چشمام رو گرفت و با چهره ای که پر از بغض قورت داده شده بود گفت: کی گفته کسی تو رو نخواسته. پس من چی. بغضم دوباره شکست _مامان جونم تو بخاطر من این همه ضجر کشیدی. یه بارم من بخاطر تو. مامان ملیحه نفسش رو آه مانند بیرون داد و سرم رو به آغوشش کشید. آروم کنار گوشم‌گفت: _ بعد از زایمانت از مشهد میریم یه شهر دیگه. دلم نمیخواد دیگه اینجا بمونیم. سرم رو از آغوشش بیرون آوردم و گونه اش رو بوسیدم وگفتم : _چشم مامان. تو فقط داروهات رو بخور . از اینجا میریم هر جایی که تو بگی. یه جای دور دور. ولی...ولی دیگه خیالم ازت راحته مامان.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۰۲ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است روزها یکی پس دیگری رد میشدند. ویارم شدیدتر شده بود. ولی تحمل ویارم‌با وجود مامان ملیحه، خیلی بهتر بود. شبها سرم رو روی پاهاش میذاشت و آنقدر موهام رو ماساژ میداد تا خوابم میبرد. میدونم چقدر از دستم ناراحته ولی بقول خودش کاریه که شده. الان امانتداری کن‌‌‌‌‌. تا بیشتر آبروریزی نشه و بعد از زایمان از اینجا بریم. خدا می‌دونه که این چند وقت که مامان ملیحه مدام پیشم مونده، چقدر سجده ی شکر بجا آوردم و خدا روشکر کردم. تمام این مدت توی خونه بودم. مگر اینکه برای آزمایش یا سونو برم بیرون. مامان گاهی همراه خاله اکرم حرم میرفت. خاله هم گاهی بهمون سر میزد. مامان ملیحه تمام وقتش رو صرف گل کاری حیاط اینجا میکردو میگفت : سرگرم میشم و بهتره از بی کاریه. ولی‌من میدونستم خودش رو سرگرم می‌کنه تا به گذشته فکر نکنه. تهران هم همین کار رو میکرد. گاهی از پشت پنجره میدیدم که گلدون توی دستشه ولی زیر لب داره چیزی میگه و اشکش می‌چکید. برای گذشته ایی که من خودم هم هنوز باور ندارم و برام سنگین بود و نمیتونستم کاری کنم. گذشته ای پر از بی وفایی خانواده و مردم و مع....معشوق. تقریبا وسط‌های ماه هشتم بارداری بودم. شکمم بد جوری جلو اومده بود. خیلی از مامان و بقیه خجالت میکشیدم. و مثل این فیلمها که همش چادر رنگی سرشون بود منم تا کسی مییومد سریع چادر رو دور خودم میپیچیدم. باید تحمل میکردم. تا رد بشه این دوران سختم. یه شب مهراوه خانوم تماس گرفت و گفت ماهلین و مهراد میخوان برای تعطیلات عید نوروز برن فرانسه سری به خانوادش بزنن. میخوان قبل از سفر دوتاشون بیان دیدن تو، مشکلی نداری؟ گفتم: موردی نیست بیان. ماهلین از موقعی که توی ۱۸هفته دکتر رادیولوژیست گفته بود که جنسیت دختره، ذوق خاصی داشت. مهراوه خانوم مدام بهش میگفت وای ماهلین فکر کن دخترت هم شبیه خودت شه. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۰۳ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است ذوق رو توی چشمها و حرکات ماهلین میشد دید. هر وقت مییومد یه لباس دخترونه حتما توی کیفش داشت. همین که گوشی رو قطع کردم. مامانم گفت: کی میخواد بیاد؟! وقتی گفتم: _ماهلین و همسرش عصبی شد. بلند شد و با صدای بلند گفت: نهال عقلت رو از دست دادی؟! چرا اجازه دادی شوهرش بیاد؟!هان. ترسیدم از داد مامان. کمی سرجام جابجا شدم و گفتم: _ خو مامان بخدا روم نشد.گفت میخوان برن مسافرت ،میخوان بیان دخترشون رو ببینند. مامانم که حسابی ناراحت شده بود.عصبی نگاهی بهم کرد و گفت: _وای نهال از دستت دارم سکته میزنم. این بار آخری باشه که این آقا اینجا میاد. فهمیدیییییی؟! مامان بلند شد و آیفون رو جواب داد. و دکمه ی در حیاط رو زد. بلند شدم و نزدیکش رفتم و دستش رو گرفتم و گفتم: _مامان بخدا من یکبار حتی به این آقای دکتر نگاه نکردم. ولی مامان، بیشتر از اون چیزی که قراردادمون بود به من لطف داشتند. خواهش میکنم.بی احترامی نکن . بزار بیان و برن. عصبی نگاهی بهم کرد. گفت: _ این بار هم چشم،نهال خانوم..چشم خیلی از عصبانیت مامانم ترسیدم. رفتم اتاق و لباس مناسب پوشیدم و چادرم رو روی سرم انداختم. در هال زده شد. چادرم رو مرتب کردم. و از اتاق بیرون زدم. مامان هم چادرش رو مرتب کرد. و بفرماییدی گفت. اول ماهلین خانوم‌وارد شد. بعدش هم همسرش. با نگاه جدی مامانم همه توی پذیرایی کوچیک خونه نشستیم. همه ساکت بودیم. منم از استرس ناراحتی مامانم سرم رو پایین انداختم. با صدای آقای دکتر سرم رو بلند کردم. که آقای دکتر با همون قیافه ی اخمو و بسیار جدی‌گفت: _سلام خانوم صولتی! مهراوه و همسرش رفتند مسافرت. ما هم فردا صبح پرواز داریم برای پاریس. تقریبا ۳هفته اییی نیستیم. توی این مدت هر کاری داشتین پدر و مادرم هستند. ولی چون مسن هستند، این کارت خدمتتون ،شماره ی وکیل خانواده هست