💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۸۱
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
بلند شو نهال جان، مگه نمیخواستی مادرت رو ببینی؟
هر طوری بود با مهراوه خانوم و ماهلین خانوم بعد از خداحافظی از مهندس شایان از شرکت بیرون زدیم.
و در تاریکی شب و نور چراغ های شهر بعداز کلی رانندگی به بیمارستان و بخش سیسی یو رسیدیم.
خاله اکرم همونطور، نشسته روی صندلی های روبروی در سی سی یو خوابش برده بود.
آروم صندلی کناریش نشستم.
ترسی که بعد از امضا سراغم اومده بود باعث شده بود نیاز زیادی به مادرانه های مامان ملیحه داشته باشم.
خاله متوجه نشستنم شد و چشماش رو باز کرد .با دیدنم،اخم کرد و عصبی گفت:
_ورپریده از صبح کجا رفتی که گوشیت خاموشه؟هان؟!
نگاهم رو از چشمای طلبکارش گرفتم و خیره به در بخش شدم و گفتم:
_خاله خیلی تنهام.
_نهال مگه با تو نیستم میگم کجا رفته بودی؟
دستی به صورتم کشیدم و همزمان بلند شدم و خیره به پنجره ی بخش گفتم: خاله قلب رو برای مامان ملیحه خریدم.
خاله به سرعت بلند شد و روبروم قرار گرفت وعصبی به صورتم خیره شد. خواست حرفی بزنه که دستم رو روی لبهاش گذاشتم و پر بغض گفتم:
خاله خواهش میکنم درکم کن، هیچ راهی نداشتم. هر کاری کردم بخاطر مادرم بود، اگر مامان ملیحه نباشه من دیگه نمیتونم ادامه بدم.
عقب عقب رفتم و روی صندلی نشستم.
و سرم رو تکیه ی دیوار کردم.
خاله کنارم نشست و گفت:
_ من...منِخاک بر سر جواب ملیحه رو چی بدم.
همونطور که چشمام بسته بود آروم گفتم:
_خاله خودم رو فروختم به ۷۰۰ میلیون. اشکم چکید. خاله چرا سرنوشتم این شکلی شد؟!
چشمام رو باز کردم و نگاهم رو به چشمای نگران خاله دادم و همزمان دستاش رو گرفتم و گفتم:
_ خاله اگه بچه شون آسیب ببینه، باید نصف پول رو پس بدم. خیلی خسته ام. خیلی .
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۸۲
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
خاله سرم رو به آغوش کشید. همزمان کمرم رو ماساژ داد و مادرانه برام شروع کرد به حرف زدن تا شاید به خیالش دلم آروم بگیره.
شب رو به اصرار خاله، و بخاطر خستگی که از چهره ام میبارید برگشتیم خونه ی خودمون. هر چی خاله اصرار کرد که بریم خونه اش قبول نکردم.
از حموم بیرون زدم و حوله رو همزمان دور موهام میپیچوندم.
خاله پاها رو از درد دراز کرده بود و آروم با روغن ماساژ میداد. بنده خدا بخاطر ما، از زندگیش افتاده بود.
نگاهم رو از خاله گرفتم و وارد تک اتاق خونه مون شدم.
در کمد دیواری رو باز کردم و چمدونی که وسایلم رو داخلش گذاشته بودم رو بیرون آوردم. روی زمین نشستم و کشو رو باز کردم. مشغول تا زدن لباسهای مورد نیازم داخل چمدون شدم. خاله وارد اتاق شد و متعجب جلو اومد و گفت:
_خیر باشه...کجا میخوای بری؟!
نگاهی به خاله انداختم و گفتم :
_خاله، خوشبحال بچه شون هنوز نیومده براش آنقدر ارزش قائلن که توی قرارداد گفتند: باید جایی که ما میگیم زندگی کنی. چیزی که ما میدیم بخوری.
همزمان که لباس دیگه ایی رو تا میزدم با پوزخندی که روی لبم بود ادامه دادم :
_ اونوقت یکی مثل من...
پدرم فهمید من هستم ولی ۱۰سال گذاشتمون و رفت. نه مهم بود براش چی میخورم چه میپوشم. وقتی هم که برگشت کم ارزش ترین موضوع زندگیش، من بودم.
آهههههههههههه.
خاله کنار چمدونم زانو زد و دست لرزونم رو روی دستم گذاشت و مردد گفت:
_نه...نهال خاله به قربونت بشه. من نمیدونم رحم اجارهایی چیه،
یعنی...یعنی تو زنـــ...
لبخندی به حدسیات زنانه ی خاله زدم. خاله فکر میکرد من الان زن دوم میشم. اونوقت زن کی؟!
اون پسره ی بیشعور از خود راضی؟
آدم موهاش مثل دندوناش سفید بشه ولی کنار همچین آدم مغروری نباشه.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۸۳
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه گفتم: نه خاله. اون مال زمان قدیم بود. الان علم پیشرفت کرده.
خاله انگار که خیالش راحت شده بود، نفسش رو راحت بیرون داد.
به حالش خندیدم و گفتم:
_خاله انگار شما بیشتر از من استرس داری.
خاله نگاهی بهم انداخت و گفت:
_خدا روشکر که خندیدی. خو ورپریده نمیدونی من رو توی چه موقعیتی گذاشتی. فردا جواب ملیحه روچی بدم. حالا یه طوری این رو میشه درستش کرد. ولی اگه زنش میشدی، دیگه ملیحه میکشت منو.
خنده ی بلندی زدم و گفتم:
وای خاله من جنازه ام رو روی دوش اون پسره ی تُحفه نمیزارم.
بعد از چند روز سخت و پر از التهاب بالشتم رو کنار خاله اکرم که توی هال خوابیده بود گذاشتم و خیره به سقف شدم.
به پهلو چرخیدم. به چمدونم که کنار در خونه بود نگاه کردم و زیر لب آروم گفتم: فدای همه ی جوونی مامانم.
سرشب از خاله خواستم که این خونه رو پس بده و اگه بشه، مامانم رو بعد از عمل ببره پیش خودش.
گفتم خاله حتما برات جبران میکنم.
خاله اکرم پر روسریشون رو روی صورتش گذاشت و گریه کرد و گفت:
ای مادر، من که همهی دنیام مجید بود، بعد از اون تک و تنها اینجام، فقط ملیحه است که حالم رو خوب میکنه. مثل خواهرام برام عزیزه.
یاد عمو مجید افتادم. خدا رحمتش کنه با اون حالش، هوای ما رو هم داشت. گاهی حس میکردم دلش میخواد برام پدری کنه. ولی حال بدش بهش اجازه نمیداد.
نمیدونم فردا خانواده ی شایان میخوان چیکار کنند. کجا میرم.
ولی از فردا دیگه نمیتونم بیمارستان برم.
خاله گفت :حتما فردا خودش با خانوم دکتر شایان صحبت میکنه که حرمت رو رعایت کنند.
خداروشکر تونستم به هر شکلی بود این مشکل رو برطرف کنم. آنقدر تو رخت خواب فکر کردم تا خوابم برد..
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۷۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۸۴
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
بعد از نماز صبح دیگه نخوابیدم.
ته قلبم دلشوره داشتم. قرآن خوندم.
دعای توسل خوندم تا بلکه آبی روی التهاب درونیم بشه.
توی اتاق قدم میزدم و نگاهم به ساعت بود. لحظات پایانی زندگیم رو انگار سپری میکردم.
خاله هم بنده خدا وقتی بی تابیم رو دید، دیگه نخوابید. ذکر میگفت و آروم آروم صلوات میفرستاد.
صبحانه رو آماده کرد. سفره انداخت.
سر سفره نشستم و سربزیر و آروم چاییم رو هم میزدم.
_نهال مادر، بخور رنگ به رو نداری.
صدای خاله اکرم با صدای گوشیم همزمان شد.
نگاهی به خاله کردم و همزمان نگاهم سمت صفحه ی روشن گوشیم رفت.
دکتر شایان بود.
دلم هُری ریخت. دستم روی قلبم رفت. انگار اونم استرس گرفته بود. ترس منم روش غلبه کرده بود و میخواست از اینجا فرار کنه
خاله بلند شد و کنارم نشست.
سرم رو به آغوش کشید.
_اکرم فدات بشه،تو که آنقدر میترسی چرا به این بندگان خدا هم قول دادی؟
آروم باش خاله.
کنار گوشم ادامه داد:
_نهال هنوز دیر نشده ،میخوای همه چیز رو کنسل کنی،بعدش باهم همین امروز میریم تهران پیش عمواحمدت.
آروم سرم رو از آغوش خاله بیرون آوردم و اشکم رو پاک کردم.
همزمان که بلند میشدم با بغض گفتم:
نه .
خاله دیگه هیچ وقت اسمشون رو جلوم نیار.
انجامش میدم.
دوباره صدای گوشیم بلند شد.
خواستم گوشی رو بردارم.
که خاله پیش دستی کرد و گفت :بزار اول با این خانوم دکتر خودم اتمام حجت کنم.بدونن بزرگتر داری.
بعدش گوشی رو کنار گوشش گذاشت و همزمان که با خانوم دکتر سلام و الحوال پرسی میکرد چادرش رو برداشت و از خونه بیرون زد.
کنار دیوار سُر خوردم.
و بی حال روی زمین نشستم.
خاله دیشب گفت:با ید به دکتر شایان بگم تا زمانی که بچه به دنیا میآید ،هیچ کدوم از مردهای خانوادهی شایان حق دیدن من رو ندارند.مخصوصا برادر مغرورش.
دستی به دیوار زدم و بلند شدم و با قدم های لرزون طرف اتاق و کمد لباس هام رفتم.
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۸۵
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
شروع به پوشیدن کردم و با هر دکمه بستن زیر لب میگفتم، بخاطر مامان ملیحه.
با صدای در خونه، از حالِ گرفته ی این روزهام بیرون اومدم و نگاهی به خاله کردم. چشماش قرمز بود و این یعنی گریه کرده. اومد جلو بغلم کرد و گفت:
_نهال گوش کن. مواظب خودت باش. کارت رو درست انجام بده چون تو این بندگان خدا رو هم امیدوار کردی. با حیا و با وقار برخورد کن.
با دکتر شایان هم حرف زدم، خودم میام بهت سر میزنم.
تشکری کردم و بعد از نصیحت های مادرانه ی خاله، از خونه خارج شدم.
دکتر شایان با تیپ خاص خودش کنار ماشین سفیدرنگش ایستاده بود.
خاله از زیر قرآن ردم کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و طرف ماشین بدرقه ام کرد.
دکتر متوجه ام شد. لبخند زنان جلو اومد و عینکش رو بالا داد و گفت:
_سلام نهال جان، خوبی عزیزم
بعد از احوال پرسی بی حالم. با قدم های سست سوار ماشین شدم.
دکتر شایان تنها بود. از داخل آینه دور شدن هر لحظه از خاله رو تماشا میکردم. دستم رو مشت شده جلوی دهنم گذاشتم تا هق هقت بلند نشه.
آروم گفتم:
_ یا غریب الغربا، مادرم رو بهت سپردم. مواظبش باش.
مهراوه خانوم هم اصلا چیزی نمیگفت. منم راحت بودم هیچ حرفی نزنم. دلم فقط سکوت میخواست. خودم متوجه شده بودم که این چند روز نشانه های افسردگیم مجدد داره شروع میشه.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۸۶
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
از پشت شیشه خیره ی چهره ی غرق خواب مادرم بودم که در حصار دستگاهها بود. بالا و پایین شدن قفسه سینه ی مادرم دوباره اشکامو جاری کرد.
مامانم با کمک دستگاه نفس میکشید و من به امید مامانم
دستم روی پنجره رفت.
با صدایی خفه، طوری که فقطخودم بشنوم گفتم: مامان جونم ببخش منو.
همه ی همکارا نگاهم میکردند. براشون سؤال شده بود من پول عمل رو از کجا آوردم و چرا دیگه سرکار نمیام؟
دوباره مردم شروع کردند برداشت های خودشون رو از زندگی بقیه گفتن. و این گفتن ها دهن به دهن میچرخید.
هر کدوم از همکارا از کنارم رد میشد، می ایستاد و سلام و احوال پرسی میکرد و بعدش از کنجکاوی میپرسید پول رو از کجا آوردی؟
آه...
دستی روی شونه ام نشست. به خودم اومدم و به مهراوه خانوم نگاه کردم. چهرهاش ناراحت بود. منم دست کمی ازون نداشتم.
کمی مکث کردم و خیره توی چشماش شدم. نمیدونم از دستش و از پیشنهادش ناراحت باشم ،یا خوشحال.
_نهال جان بریم؟
نگاهم دوباره طرف مامانم چرخید و نم اشکم رو گرفتم. با سر تایید کردم.
و زیر نگاه های سنگین همکارا، از بیمارستان خارج شدیم.
سوار شدیم. و به مقصد جدید زندگیم حرکت کردیم.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
امیر مؤمنان علی علیهالسلام فرمودند: اعمال برادر (یا خواهر) مسلمانت را بر نیکوترین وجه ممکن حمل کن تا دلیلی بر خلاف آن قائم شود و هرگز نسبت به سخنی که راجع به برادر مسلمانت میشنوی گمان بد مبر.» (کافی/ج2/ص362)
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۸۷
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«مهراد»
صدای آهنگ رو کمی پایین آوردم. درحالی که عینکم رو بالا میزدم و یه دستم روی فرمون بود چرخیدم طرف صفحهی زیبای زندگیم.
خدایا من این زن رو چقدر دوست دارم. ماهلین این چند روز همش درگیر این دختره است. هنوز راضی نیستم و هیچ حسی به اون بچه ایی که بقیه برای اومدنش تلاش میکنند ندارم.
_هیعی روزگار.
توجه ماهلین بهم جلب شد و گوشیش رو کنار گذاشت.
نگاهم رو با شیطنت ازش گرفتم ولی زیر چشمی حواسم بهش بود.
_ یه زمانی، یه عروسکی بود که به من راه به راه حال میداد.
سرم رو کمی جلو تر از فرمون بردم و خیره به آسمون با لهجه ی مشهدی گفتم: ای خدا، میبینی کارم به کجا رسیده ؟ دیگه کسی تحویلم نمیگیره.
ماهلین با صدای بلندی خندید و آروم زد به بازوم و با تهلهجهی فرانسویش گفت:
_کی تو رو تحویل نگرفته؟ بقول مامان مهلا تو خیلی خوش خوراکی.
چرخیدم طرفش و توی یه حرکت خیز برداشتم طرفش.
انگار شُکه شده بود و نتونست عکس العملی نشون بده فقط از ترس جیغ زد و منم گونه اش رو بوسیدم.
و برگشتم سرجام
_آخییشششش. برو به همون مادرشوهرت بگو بلللللللللله پسرت خوش خوراکه. اونم چه خوراکیه
چشمکی هم بهش زدم و ادامه دادم
_ آخه میشه یه غذای خوشمزه به نام ماهلین خانوم رو توی خونه داشته باشم و هی نخورمــــ....
داشتم جمله ام رو کامل میکردم که ماشین مهراوه جلوی در خونه باغ نقلی بابا علی که برای مهمانیهای شرکتش بود ایستاد. ماهلین هم سریع کمربندش رو باز کرد. و با ذوق و بدون توجه به این که من داشتم چی میگفتم گفت:
_ مهراد اومدند
دستش روی دستگیره رفت. عصبی شدم.
وقتی میگم اون دختره آوار شده روی زندگیم میگن نه.
ماهلین آنقدر ذوق بچه رو داره، اصلا حواسش به من نیست.
چشمام رو از عصبانیت بستم و قفل در رو زدم. ماهلین با تعجب برگشت نگام کرد.
_اِ....مهراد این چه کاریه؟
چشم رو باز کردم و نفسم رو بیرون دادم
_ماهلین خواهش میکنم خودت رو کنترل کن. اون دختر خودش همین طوری پروو هست، این ذوق شما، اونو بیشتر پرروتر میکنه.
اون برای کاری که داره میکنه پول زیادی گرفته. پس خواهش میکنم اینقدر لوسش نکنید.
ماهلین متوجه عصبانیتم شد.
و شمرده شمرده گفت:
_ با....باشه گلم. خیلی تحویلش نمیگیرم. برم؟
دستی به صورتم کشیدم و قفل رو زدم. ولی ماهلین وقتی در رو باز کرد، انگار فراموش کرده بود چی بهش گفتم. به سمت خونه باغ از خوش حالی پرواز کرد.
تکیه ام رو به صندلی دادم. و نفسم رو محکم بیرون دادم.
ماهلین خیلی بیشتر از خیلی ساده ست!
میدونم اون سیاستهایی هم گاهی اجرا میکنه مامان مهلا بهش یاد میده. ولی من از این دختر خوشم نمیاد.
سرم رو روی فرمون گذاشتم. نمیدونم میتونم اون بچه رو بپذیرم یا نه؟
هنوز پوزخندِ دختره که توی شرکت بابا بهم زد و تیکه رو پروند توی ذهنمه
_"علم غیب نداشتم که تنها شما توی این دنیایید."
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۶۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۸۸
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«نهال»
چادرم رو روی سرم منظم کردم و روی صندلی، زیر درخت نشستم و خیره به گل های زیبایی شدم که توی حیاط خونه باغ کاشته بودند.
چند روز از اومدنم اینجا میگذره.
روزی که اومدیم. ماهلین خانوم با ذوق از خیابون عبور کرد و مهراوه رو با همون لهجهی فرانسویش صدا زد.
آخی زبان...
این چند سال آنقدر درگیر مشکلات زندگیمون شده بودم که همون زبان فارسی هم گاهی یادم میرفت چه برسه به زبان انگلیسی که از بچگی با زهرا عمو میبردمون.
مهراوه خانوم درو باز کرد و با ببخشیدی میخواست چمدونم رو ببره داخل،که نذاشتم. دلم نمیخواست کسی بهم ترحم کنه. حالم بد بود دیگه نمیخواستم بدتر بشه.
اول مهراوه خانوم وارد حیاط شد و بعد ماهلین خانوم. سنگینی نگاهی رو روی خودم حس میکردم.
برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم.
ولی کسی نبود فقط چندتا ماشین کنار خیابون پارک بودند. نفسم رو بیرون دادم و وارد شدم.
توی این چند روزی که اینجام. فقط مهراوه خانوم و ماهلین خانوم و خدمه شون بهم سر میزنند
خاله اکرم هم یکی دوباری رو بهم سر زد. آنقدر توی این چند روز مولتی ویتامین خوردم که فکر نکنم تا چند سال دیگه کمبودی داشته باشم.
از افکار خودم خنده ام گرفت.
از موقعی که خیالم از مامان راحت شده بود. حال روحیم بهتر شده بود.
توی این مدت خاله اکرم خیلی نگران بود. چندبار هم بدون اینکه من بدونم رفته بود با مهراوه خانوم صحبت کرده بود تا از نحوه ی رحم اجاره ایی خبر دار بشه.
و مدام بهم می گفت:
_خودم مواظب مادرت هستم زنگ نزن انقدر، حالا که قول دادی و پول گرفتی، چیزی گردنت نیاد. بشین توی خونه و استراحت کن و استرس به خودت وارد نکن. وگرنه نصف پول رو از کجا میخوای پس بدی.
امروز روز عمل مادرم بود. خم شدم و زیر سایه درخت، سجاده ام رو پهن کردم و مقابل خدایی که بقول مامان ملیحه تنها کسی بود که هیچ وقت تنهام نذاشت، هم من و هم ۲۰سال مامانم رو.
شاید خدا هم از دستم ناراحت باشه به خاطر مسیری که انتخاب کردم.
شاید خدا میگفت نهال برو پیش عموت اینا.
ولی خودش میدونه ،نمیتونستم ریسک کنم و حس سربار بودن بهم دست بده.
پول کمی هم نبود. نمیخواستم نه سربار کسی باشم، نه زندگیمون باری باشه روی دوش بقیه.
درسته با این کارم تهمتهای مردم رو سمت خودم روانه کردم یا آینده ام رو از دست دادم. ولی حداقلش این بود که فشارش فقط به خودم وارد میشه.
نه به بقیه.
بغض گلوم رو پس زدم. بخاطر مامانم، فقط برلی اون بود. پس اشکالی نداره. آروم نفسم رو بیرون دادم و نیت کردم.
هر آیه ای که میخوندم معنیش توی ذهنم اکو میشد و توی دلم تکرار میکردم و اشکم چکید.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ...
_خدایا شکرت که تن سالمی بهم دادی که بتونم کمک مامانم کنم.
الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ...
_ممنونم که تا الان تنهامون نذاشتی.
مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ...
_خدایا کمک مامانم کن.تو میتونی.
إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ...
_خدایا من به هیچ کسی رو ننداختم. فقط هر بار که تلاش کردم از تو خواستم کمکم کنی. تلاش کردم و این شد.
تو بزرگی کن و درستش کن
اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ...
_خدایا پدری بالا سرم نبود، مادرم هم توی کما بود کسی نبود راهنماییم کنه. نمیدونم درست رفتم یا نه، ولی خدایا خلاف شرعت عمل نکردم.
صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ..
_خدایا شرمنده این خانواده نشم.کمکم کن.
نمیدونم چند ساعت گذشته بود...
شب بود روی کاناپه نشسته بودم و تسبیح مامان ملیحم دستم بود که خاله اکرم زنگ زد و گفت:
_عمل با موفقیت انجام شد.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۸۹
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
گوشی رو آروم پایین آوردم. انگار کوهی از خستگی از روی دوشم برداشته شد. و خدا میدونه چقدر اون لحظه احساس سبکی کردم.
چشمام رو بستم و عمیق نفس کشیدم این حال خوب رو.
آروم روی همون مبل دراز کشیدم.
و چشمام رو بستم و فقط گفتم: خدایا شکرت.
و آروم خوابیدم.
این چند روز با اینکه هر چقدر به تاریخ انتقال نزدیکتر میشدم استرسم بیشتر میشد ولی چون از مامانم مطمئن شدم ،حال روحیم خوب بود.
بخاطر اینکه بدنِ مامانم با قلبش مقابله نکنه، دکتر احمدیان مامانم رو توی حالت کمای موقت، نگه داشتند، بعد کم کم از این حالت بیهوشی خارجش میکنند.
هر روز با خاله اکرم تماس داشتم.مهراوه خانوم هم مرتب به مامانم سر میزد.
امروز انتقال داشتم و استرسم زیاد بود. نماز صبحم رو خوندم. و از خدا خواستم کمک کنه. از شدت استرس مدام توی خونه قدم میزدم و بعد از نماز نتونستم بخوابم. علی رغم اینکه شب قبلش ماهلین خانم و مهراوه خانوم با کلی آب پرتغال و میوه های رنگ و وارنگ تا چند ساعت پیشم بودند.
مدام بهم میگفتند بخورم. ولی الان از استرس اینکه نمیدونم میخوان چه کنند احساس ضعف داشتم . با تابیدن نور خورشید به چهره ام.
بلند شدم و آروم آروم لباس پوشیدم.
توی این مدت چندبار دست بردم تا از نت جست و جو کنم واقعا برای آی وی اف چیکار میکنند. ولی ترسیدم استرسم بیشتر شه. بی خبری بهتر بود. دکمه هام رو میبستم و خیره به روبروم مونده بودم.
کارم و زندگیم از ناز و نعمت تهران به کجاها که نکشید. کی فکرش رو میکرد نهالی که آنقدر سرزنده بود الان به تعداد انگشتاش توی این روزها نخندیده.
با صدای زنگ درحیاط، از فکر بیرون اومدم و خیره به در شدم. توانایی قدم برداشتن نداشتم. دلم میخواست فرار کنم.
_نهال جان....نهال خانوم....کجایی؟
صدای مهراوه خانوم بود.
آروم از اتاق بیرون زدم.
و چادرم رو روی سرم انداختم و گفتم :
_سلام.
خوشحالیش رو اصلا نمیتونست مخفی کنه.اومد جلو و گفت:
_بریم عزیزم.با بابا علی اومدم.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۹۰
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
بدون هیچ حسی و عکس العملی به صحبتهاش از خونه بیرون زدم.
دستام یخ زده اند. بوی گل های باغچه کل حیاط رو پر کرده. نفس هام رو عمیق میکشیدم تا بلکه آرومم کنند.
در حیاط بسته شد. و این یعنی راه برگشتم بسته شد. در عقب ماشین شاسی بلند مشکی رنگ رو باز کردم و نشستم . همزمان و سربزیر و آروم گفتم:
_سلام...وق...وقتتونبخیر.
آقای شایان برگشت عقب و نگاهی بهم کرد و گفت: سلام دخترم خوبی بابا؟
نگاه گذرایی کردم و سربزیر گفتم:
_ممنونم.
بدون هیچ حرفی در سکوت ماشین حرکت کرد. توی راه سرم پایین بود و آروم آروم با تسبیح مامانم ذکر میگفتم.
«الا به ذکر الله تطمئن القلوب»
آقای شایان مدام از توی آینه نگام میکرد. معذب شدم. خودم رو جمع و جور تر کردم. که با صداش سرم رو بالا آوردم.
_بابا نگران چی هستی؟!!
تو هم مثل مهراوه ایی برام. فکر نکنی چون قراره این کار رو انجام بدی و دل عروسم رو شاد کنی میگم. نه... بابا به همین امام رضا، وقتی از خودگذشتگیت رو برای مادرت دیدم. برام خیلی محترم شدی. خیلی هم به قرارداد فکر نکن بابا، خدا بزرگه.
از توی آینه نگاهش کردم. زیر لب تشکری کردم و خیره به بیرون شدم تا بیشتر از این حال بدم رو لو ندم.
بعد از تقریبا یک ساعت رانندگی رسیدیم مرکز نازایی. آنقدر پول دار بودند که با اینکه جمعه بود و تعطیل، مرکز فقط برای خانواده ی شایان باز بود.
دست لرزونم روی دستگیره ی در نشست و آروم باز کردم. پیاده شدم.
مدام از استرس چادرم رو چنگ میزدم.
از در کشویی مرکز پشت سر مهراوه خانوم و پدرشون وارد شدم.
نگاهی به سالن بزرگ و مجلل مرکز کردم، جلو رفتم و کنار مهراوه خانوم ایستادم.
ته سالن چند نفر نشسته بودند که با دیدن ما جلو اومدند. ماهلین خانوم با ذوق خاصی جلو اومد. همسرش هم کنارش ایستاد ولی با اخمهایی در هم رفته!
دلم میخواد خفه اش کنم. پسرهی از خود راضی!
ماهلین با لبخند گفت: سلام عزیزم. صبحت بخیر خوبی؟
لبخندی زورکی روی لبم نشوندم. آخه واقعا بنظرش من الان باید خوب باشم؟!!
باهاش دست دادم. خانوم خوشچهره و میانسالی، هم قدم با دکتر کریمی جلو اومد و به بقیه پیوست.
مهراوه خانوم نگاهی بهم انداخت و گفت :
_نهال جان ایشون مادرم هستند. مامان مهلا.
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۹۱
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
سریع دستم رو جلو بردم و سلام کردم. دستم رو به مهربانی فشرد.
و شروع به احوالپرسی کرد. دکتر کریمی با مهراوه خانوم مشغول صحبت شدند. نگاهم متوجه ماهلین شد. دکتر مهراد دستش رو دور کمر ماهلین خانوم حلقه کرد و همونطور که به طرف آسانسور هدایتش میکرد گفت: بریم عزیزم. اینجا اذیت میشی. سرپا ایستادی.
توی دلم گفتم:
_وای خدا این پسره چقدرلوووس و نچسبه، یعنی الان میخواد بگه من زنم رو خیلی دوست دارم. الهی بری آسانسور خراب باشه و از پله بری.
نگاهم رو گرفتم و منتظر بودم ببینم منِ بیچاره باید چیکار کنم. بعد از اتمام صحبتهای مهراوه خانوم و شوهرش، همه با هم همراه شدیم.
وارد آسانسور شدیم. در بسته شد.
حسم میگفت نگاه همه سمته منه.
تنهایی... بی کسی... فشار زیادی توی کابین آسانسور روم بود.
خداروشکر خیلی زود در باز شد و هوای آزاد بیرون ازون خفگی نجاتم داد.
جایی رسیدم که زده بود اتاق عمل.
تمام بدنم یخ بود. تا به حال توی عمرم پام به اینجور جاها باز نشده بود.
اتاق عمل
اتاق عمل
ترس زیاد باعث افت فشارم شده بود. مدام دستام رو به هم مالش میدادم و زیر لب ذکر میگفتم. کاشکی خاله اکرم رو با خودم می آوردم.
از وسط راهرو، آقای شایان و همسرش و دکتر کریمی وارد اتاقی شدند. منم با هدایت دست مهراوه خانوم چند قدم جلوتر وارد اتاقی شدم. انگار قدرت حرکت نداشتم و کسی باید هُلم میداد.
مهراوه خانوم نگاهی به دستام که به هم حلقه اشون کرده بودم کرد و گفت: بیا گلم این گان، لباسهات رو عوض کن. چرخید که بره اما دوباره
برگشت و نگاهی بهم انداخت
_نهال جان نگران نباش. استرس برات خوب نیست.
سرم رو پایین انداختم. اون چه میدونست حال من رو. آروم آروم لباس هام رو در آوردم و گان رو پوشیدم. ناخن هام از استرس ،سفید سفید شده بودن .
چادرم رو بالا آوردم. و جلوی دهنم گذاشتم و آروم گریه کردم از اضطراب زیادی که داشتم.
با گان واقعا خجالت میکشیدم. دختر بی حیایی نبودم. شرایط اینطور برام رقم خورده بود. میترسیدم آقایون توی اتاق عمل باشند.
به در زده شد. سریع اشکام رو پاک کردم. مهراوه خانوم سرش رو داخل آورد و گفت: نهال جان آماده ای؟
با سر تایید کردم. اگه حرفی میزدم.بغضم بیشتر میترکید. جلو اومد و نگاه غمگینی به چشمام کرد. سرم رو پایین انداختم.
منو سمت خودش کشید و آروم کمرم رو ماساژ داد و کنار گوشم لب زد:
_نگران نباش عزیزم.
از خودش جدام کرد و دستم رو گرفت و سمت در کشید.
آروم صداش کردم و برگشت نگام کرد
_من با این ...لباس...خجـــــ...
لبخندی زد و گفت: نگران اونم نباش، هیچکدومشون اتاق عمل نمیان. فقط خودم کنارتم. و بعد با فشار دستش، همراه شدم.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۹۲
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
وارد اتاق عمل شدم. همین که چشمشون بهم خورد سلام کردند. با دیدنشون انگار قدرت حرف زدم رو از دست دادم. فقط خیره نگاهشون میکردم. دکتر امینی که حالم رو درک می کرد دستور داد بهم سرم بزنند. با هدایت دست مهراوه خانوم روی تخت دراز کشیدم. خیره به سقف شدم. قلبم تو حصار سینه م محکم خودش رو به این ور اون ور می کوبید. انگار داشت گریه و مویه می کرد برای حالم.
سوزش آنژیوکت رو توی دستم حس کردم. دست یخ زده ام در حصار دستای گرم مهراوه خانوم بود. ماسکی روی صورتم گذاشتند و کم کم خوابم برد.
نمیدونم چقدر گذشت که به خودم اومدم. دیدم پتو روم انداختند. دکتر امینی بالای سرم اومد و با نگاهی که ترحم توش موج میزد و گفت:
دختر زیبامون هم بیدار شد.
یعنی تموم شد؟!!! یعنی الان موجود دیگه ای توی وجود منه؟!!
دکتر امینی دستی به موهام کشید و ادامه داد: خداییش موهای دلبر قهوه ای آنقدر قشنگ، فر و موجداره که فکر نکنم آرایشگری بتونه مثل اینو درست کنه.
لبخند زورکی زدم و تشکر کردم.
با کمک یک پرستار از تخت پایین اومدم. و لباس هام رو که مهراوه خانوم برام آورده بود رو پوشیدم. زیر دلم درد میکرد. حس خاصی داشتم. دل درد، سوزش. این از اخم بین ابروهام معلوم بود.
چادرم رو جلوتر کشیدم. دلم اصلا نمی خواست کسی رو ببینم. از اتاق عمل آروم آروم بیرون زدیم.
خداروشکر فقط مهراوه خانوم و آقا فرزاد بودند و بقیه رفته بودند. باهاشون تا خونه باغ همراه شدم
چند روز از زمان انتقال جنین به رحمم گذشته. خانواده ی شایان خدمه ای رو فرستاده بودند پیشم تا از من مرافپقبت کنه. مدام دراز کشیده بودم.
خاله اکرم گاهی بهم سر میزد و یکی دو شب رو هم به اصرار خودم پیشم موند.
ی روز خاله اومد پیشم و شب کنارم موند . صبح که داشت میرفت، خواستم همراهش برم که باز اجازه ی رفتن به بیمارستان رو بهم نداد.و گفت: نهال متوجه باش این خانواده زیر نظرت دارند. پول خرجت کردند. پس خواهش میکنم بشین اینجا و استراحت کن.
با حرفهای کارآگاهی که خاله زد ترسی توی وجودم نشست که از رفتن و عیادت مادرم منصرف شدم.
امروز وارد هفته ی سوم قراردادم با خانواده ی شایان شدم. آنقدر بهم رسیدگی میکردند، فکر کنم به اندازه ی ۲ـ۳ سال خوابیدم و میوه و مولتی ویتامین خوردم.
خاله اکرم از احوال مامانم میگفت. اینکه بهوش اومده و فعلا توی اتاق ایزوله است. و مدام سراغم رو میگیره. خاله هم هی بهونه پشت بهونه براش میاره.
گفت: مهراوه خانوم بدستور پدرش مدام میاد و به مامانت سر میزنه.
به مامان گفته بودند برای کاری رفتم جایی زود برمیگردم .