eitaa logo
سلام بر آل یاسین
26.1هزار دنبال‌کننده
270 عکس
512 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۶۹ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است _دکتر امینی: اینا رو میگم که آگاهانه تصمیم بگیری. همه ی حرف های دکتر درست بود اما نه برای منی که آینده ام رو کنار مامان ملیحه میخواستم. اونم دوتایی. نه تنهایی. _ دکتر مادرم توی ۱۷سالگی منو باردار شد. با اینکه سختی زیادی کشید ولی مشکلی نداشت. من نیاز دارم به پول. خیلی اورژانسیه. تنها راهمه. خواهش میکنم کاری کنید برام. دکتر چشماش رو بست و بعد از چند باز کرد و تکیه اش رو از میزش گرفت و گفت: توکل بر خدا. با توی اتاق معاینه تا سونوت کنم. کار ما از عصر همون روز شروع شد. انگار خانواده شایان آنقدر پولدار بودند که هرچیزی که میخواستند به آنی براشون هماهنگ میشد. هر جا میرفتیم. همش میگفتند: بله... دکتر مهراد هماهنگ کرده. سونوگرافی،آزمایشات ...در عرض چند ساعت آماده شد. شب شده بود. دوباره برگشتیم مطب دکتر امینی خسته بودم. چند ساعته که علاوه بر استرس مامانم،ضعف جسمانیم هم بیشتر شده بود. فرصت نکردم چیزی بخورم. تنها چیزی که الان آرزو دارم اینه که هر چه سریع تر این روزها تموم شه. نمیدونم درک میکنید یا نه یا اصلا براتون اتفاق افتاده اینطور موقعیت ها که فقط دلتون فرار کردن میخواد. الان اون حال رو دارم. با صدای دکتر امینی نگاهم رو بالا آوردم _دکتر امینی سونوها و آزمایشات رو یکی یکی ورق میزد و همزمان گفت: باتوجه به آزمایشات و سونوگرافی علی الظاهر ، مکثی کرد و از بالای قاب عینکش نگاهی بهم کرد و ادامه داد _همه چیز خوبه. _برگه های آزمایش رو کنار گذاشت و دستاش روی برگه ها چفت هم کرد و خیره به دکتر شایان گفت: مهراوه جان ،من به مهراد هم که قبل از شماها باهام تماس گرفته بود گفتم: تا خانومی برای بارداری اقدام نکنه ،نمیشه از قبل صد در صد گفت موفق میشه یا نه. میخوام بگم در واقع ، شما دارید ریسک میکنید. نگاهش رو از دکتر شایان گرفت و به چشمای من داد و ادامه داد: _هم شما ،هم این دخترخانوم با آینده اش. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۷۰ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» سرم رو پایین انداختم.دکتر شایان کی سرجاش خودش رو جلو کشید و گفت: میدونم عزیزم. ولی چکنیم ،نهال جان(نگاه با محبتی به من کرد و ادامه داد) تنها کسی بود که شرایط دلخواه ،مهراد رو داره.شما که میشناسیدش چقدر لجبازه. دکتر امینی سرش رو متاسف تکون داد و خودکارش رو برداشت و همزمان گفت: _توکل برخدا،قبل از هر چیزی چندتا مولتی ویتامین خوب مینویسم که حداقل توی این چند روز مصرف کنه. این چند روز فقط باید استراحت کنه. نگاهی به من انداخت و ادامه داد: _استرس براش خوب نیست. استرس عامل اصلی نازاییه. خواب کافی،غذاهای مقوی مصرف کنه. با توجه به سیکل ماهانه اش دو هفته ی دیگه برای انتقال خوبه. شما هم توی این مدت مقدمات قانونیش رو باید انجام بدین . بعد از کلی حرفها که بینشون رد و بدل شد و من اصلا حوصله ی گوش دادن بهشون نداشتم. بعد از کلی توضییحات دکتر امینی از مطب بیرون زدیم. شب شده بود. یادم افتاد امشب کشیکم،دستی به پیشونیم کشیدم. باید میرفتم شیفت. کنار دکتر شایان که مشغول صحبت با گوشیش بود، قرار گرفتم. _خوشحالی ماه‌لین خانوم که داشت با گوشی آروم صحبت میکرد توجهم رو جلب کرد: مهرادجان، ممنونم بابت رضایتت. ....... _ماه‌لین:آره همه چی خوب بود‌‌ نگاهم رو گرفتم و به مهراوه خانوم دادم و که الان گوشیش رو داخل کیفش سُر داده بود. گفتم: _نهال:خانوم دکتر ،بااجازتون من باید برم بیمارستان ،امشب کشیکم. دکتر جلو اومد و خوشحال بغلم کرد _و کنار گوشم گفت: نهال جان،ممنونتم عزیزم میدونم کاری که میکنی ،فداکاری برای مادرته ولی برای ما خیلی خیلی ارزشمنده.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۷۱ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است ازم جداشد.و دو طرف بازوهام رو گرفت و ادامه داد: _ ما همین یه داداش رو داریم، و آرزومون بوده که بچه هاش رو ببینیم ولی خب نشد. سرش رو عقب برگردوند و نگاه با محبتی به زنداداشش انداخت و دوباره نگاهش رو به چشمای خسته ی من داد _ ولی این موضوع باعث نشده که ذره ای از علاقه مون به ماهلین کم بشه. دستاش رو از دوطرفم آزاد کرد . که گفتم: دکتر من امشب کشیکم. باید برم، از مامانم هم هیچ خبری ندارم. مهراوه خانوم لبخندی به صورتم پاشید و گفت: دیگه نمیخواد بری سرکار. هُری دلم ریخت. با خودم گفتم من کار نکنم چیکار کنم اونم توی این وضعیت. با صدایی که می لرزید گفتم: دکت...دکتر من این کار رو با زحمت زیاد پیدا کردم. اگه از دستش بدم. توی این شرایط چیکار باید بکنم؟! دکتر نذاشت جمله ام رو کامل کنم. لبخند زنان دستم رو طرف ماشین کشید وهمزمان گفت: بشین. اول میریم شرکت بابا. وکیلمون یه قرارداد تنظیم می‌کنه برات، اون وقت بهت میگم چیکار میخوایم انجام بدیم. نگران کار نباش. مهراد برات درستش می‌کنه. با سر به داخل ماشین اشاره کرد. خیره ی چشمای دکتر شایان بودم. حرصی توی دلم گفتم: مهراد...مهراد...مهراد و درد. پسره ی بیشعور دخترمجرد برای بچه اش میخواد. سوار ماشین شدم و دستام رو روی پاهام مشت کردم. نگرانیم کم بود ترس الان از دست دادن کارم هم اضافه شد. مهراوه خانوم، ماهلین رو صدا زد. ماهلین خانوم که از ما فاصله داشت. لبخند زنان گوشی رو پایین آورد و به سمت ماشین اومد. و هر دوتاشون خندان سوار ماشین شدند. از ناراحتی بود نمیدونم ولی قلبم گرفت. سرم رو پایین انداختم و خیره ی دستام شدم. چیشد به اینجا رسیدم؟ که برای پول مجبورم تن به این کار بدم. اونا خوشحال و من اینطوری. کاشکی هیچ وقت به دنیا نیومده بودم. تا تن به این کار نمی‌دادم. شاید اگه من نبودم، مامانم هم قلبش اینقدر آسیب نمی‌دید. یه قطره اشک از چشمم چکید روی دستم. دستم آروم بالا اومد و نم زیر چشمم رو گرفت. نگاهم همزمان بالا اومد و از توی آینه با مهراوه خانوم چشم تو چشم شدم. نگاهم رو گرفتم. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت172 به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است دلم نمیخواد کسی بهم ترحم کنه‌. تعریف اتفاقات سال های قبل و سختی های زندگی مون توی این دوسال، ازم یه نهال دیگه ساخته بود. دیگه اون نهال سابق نبودم. که در قید پول تو جیبیم نباشم. الان ریال به ریال حقوقم برام مهمه. قبلا با عمو احمد و زهرا می‌رفتیم بازار، هر‌چی دوست داشتم رو می‌خریدم ولی الان، قیمت هر لباسی که میخوام بخرم برام مهمه. الان همه چیز برام مهمه. عزتم. احترام شخصیتم. شاید از دید بقیه کاری که دارم میکنم زشت باشه، ولی من میدونم به ازای نجات جون مادرم، تن به این کار شرعی میدم. مامان ملیحه میگه، همیشه خدا برات محور باشه چون خدا هیچ وقت نه رنگ عوض می‌کنه، نه حرفش دوتا میشه. ولی اگه محور زندگیت نگاه و دنیا و اسباب دنیا و تایید مردم باشه، باید بترسی از دنیایی که هر ساعت رنگ عوض می‌کنه. آنقدر غرق خودم و مشکلاتم بودم که اصلا نمیدونستم کجا اومدیم. هوا دیگه تاریک تاریک بود. و سیاهی آسمون و نمایش ستاره هاش اینو به همه گوش زد میکرد. با توقف ماشین و پیاده شدن ماهلین خانوم و خانوم دکتر، منم با دستی لرزون دستگیره ی در رو کشیدم و پیاده شدم سرم رو بلند کردم. یه ساختمان بزرگ و مجلل جلوی چشمام خودنمایی میکرد. زیر نور چراغ ها، تابلوی بزرگی بود که روش نوشته بود: «شرکت ساختمان سازی شایان گستر» با احتیاط از عرض خیابون عبور کردیم و دنبال بقیه وارد ساختمون شرکت شدیم. به چادرم محکم چنگ زدم. ترس و خجالت و غریبگی، حس های آمیخته بهم این لحظه ام بود. بعد از پیاده شدن از آسانسور وارد سالن شدیم. کسی توی فضای شرکت نبود. این یعنی شرکت تعطیل بود و کارمندی نبود. صدای تق و تق کفشهای ماهلین خانوم روی اعصابم بود. خانوم دکتر برگشت پشت سرش و نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت: نهال جان بی زحمت کمی اینجا بشین تا صدات کنم. آروم چشمی گفتم و توی راهرو و روبروی میزخالی از منشی نشستم . سرم رو تکیه به دیوار دادم و چشمام رو بستم. از دیشب یک بند سرپا بودم. یاد مامان افتادم و گوشی ایی که شارژش تموم شده. نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت173 به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است. چشمام به این چشم بستن و سیاهی اون نیاز داشتند. کاشکی کارشون رو زود انجام بدند. میترسیدم خستگی و گرسنگیم باعث بشه همینجا خوابم ببره. توی افکارم غرق بودم. که با شنیدن ِ صدای بستن محکم در، از ترس چشمام رو باز کردم. دیدم یه آقای بسیار خوشتیپ با تیپ رسمی و کت و شلوار مشکی و با چهره ی عصبی داره از اون اتاقی که چند دقیقه قبل دکتر شایان و زنداداشش داخل رفته بودند میزنه بیرون. با بُهت نگاشون میکردم. از ترس آروم بلند شدم و ایستادم بلافاصله مهراوه خانوم پشت سرش دوییید و صداش میکرد. _مهراد با توام صبر کن..مهراد...این چه طرز رفتاره. با خودم گفتم: پس مهراد، مهراد که میگن ایشون هستند. اینکه با یه من عسل هم نمیشه خوردش! کسی که هر جا میرفتیم هی میگفتند: بله... دکتر مهراد هماهنگ کردند! وسط راهرو به هم رسیدند. انگار حواسشون به حضور من نبود. دکتر مهراد با عصبانیت به طرف خواهرش برگشت گفت: چی از جونم میخوای؟!! مگه پول نمیسخواستین؟! اون کارت دو میلیارد پول توشه،هر کاری دلتون خواست بکنید. ولی دیگه اسم منو نیارید. باصدایی بلندتری ادامه داد: فقط ازین به بعد دیگه کاری به من نداشته باشید. مهراوه من احمق چندباربهت نگفتم، دلم نمیخواد بچه ام توی رحم کس دیگه ایی جز ماهلینم باشه. گفتم یا نگفتم؟! حالا هم که کارتون رو کردین. ولی بهتون دارم میگم انتظار نداشته باشین اون بچه رو من بپذیرم. دیگه ولم کنید. مهراوه خانوم با چشمای اشکی و صدایی که میلرزید دستی به بازوی داداشش کشید و گفت: الهی مهراوه فدات بشه،بخاطر ذوق ماهلین ،کوتاه بیا. دکتر مهراد که از عصبانیت صورتش قرمز شده بود، چشماش رو بست و کمی بعد باز کرد و گفت: مهراوه کاشکی دخالت نمیکردی، ما داشتیم زندگیمونو میکردیم. تو اون دختر رو از کجا پیداش کردی و آوارش کردی روی زندگیم.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۷۴ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است _ من،ماهــلینموـ.... نذاشتم جمله اش رو کامل کنه. پسره ی ازخودراضی فکر کرده کیه که به من میگه آوار شدی روی زندگیم. اخم به ابرو، قدمی جلو رفتم و با ببخشیدی توجه هر دوتا شون رو به خودم جلب کردم. مهراوه خانوم انگار تازه متوجه حضورم شده بود کمی جا خورد ولی برادرش هنوز با اخم نگاه میکرد. روبروی دکتر مهراد ایستادم و خیره توی صورت عصبانیش دستم رو بالا آوردم و گفتم: آقای محترم،احترام خودتون رو رعایت کنید. من کی آوار شدم روی زندگی شما(با دست بهش اشاره کردم) مهراوه خانوم اومد جلو و دستم رو گرفت و با کمی استرس گفت: نهال جان...شمــــ.. دستش رو پس زدم و دوباره خیره به برادرش گفتم: من توی مشکل خودم غرق بودم که خواهرتون اومدن و پیشنهاد دادن به من. وگرنه علم غیب نداشتم که (با اخم و پوزخند گفتم)تنها شما توی این دنیایید. مهراوه خانوم، منو کمی کنار کشوند و گفت: نهال جان شما آروم باش عزیزم. همزمان نگاهی به پشت سرش و چهره ی عصبانی برادرش کرد و با لحن ملتمسی گفت: _مهراد جان، تو رو خدا، بخاطر ماهلین. برادرش عصبانی، عقب گردی کرد و از شرکت بیرون رفت. همزمان صدای فین فین گریه ی ماهلین که توی چهارچوب اتاق ایستاده بود و نظاره گر دعوا بود توجهمون رو جلب کرد. با فشار دست مهراوه خانوم بالاجبار نشستم. سراغ ماهلین خانوم رفت و همزمان که داخل اتاق هدایتش میکرد گفت: _ عزیزدلم، چرا گریه می‌کنی؟ مهراد از روی دوست داشــــــ.... با بسته شدن در با روکش چرمی اتاق دیگه صداشون رو نشنیدم. سرم رو بین دو دستم گرفتم و روی زانو هام خم شدم. _پسره ی از خود راضی، فکر کرده از دماغ فیل افتاده. ماهلینم...ماهلینم می‌کنه برای من. هنوز از اتفاقات چند لحظه قبل عصبانیتم فروکش نکرده بود که با صدای نهال گفتن مهراوه خانوم به خودم اومدم. نگاش کردم. دستش رو طرفم دراز کرد و با لحن آرومی گفت: _نهال جان من ازت عذرمیخوام.مهراد عصبی بود وگرنه اصلا اهل بی احترامی به کسی نیست. ما میدونیم تو چقدر خانومی میکنی برای مشکل ما.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۷۵ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است بعد دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت: بریم داخل بابا میخواد ببیندت. چیزی برای گفتن نداشتم چون هنوز عصبانی بودم. برای همین بدون حرفی با مهراوه خانوم هم قدم شدم در زد. و بعد همزمان که دستش پشت کمرم بود به سمت جلو هدایتم کرد. هنوز عصبی بودم. کاشکی هیچ وقت توی چنین وضعیتی گیر نمیکردم. وارد اتاقی بزرگ شدیم. آقای مسنی هم سن عمو احمد پشت میز بزرگی نشسته بود و کنارش مرد جوونی ایستاده بود و برگه ای رو نشونش میداد و آروم باهاش صحبت میکرد. با ورود مون به اتاق متوجه حضورم شد. صحبتش رو متوقف کرد و از بالای عینک نگاهی بهم کرد. مرد جوانی هم که کنارش بود با رد نگاهش از حالت خمیده، ایستاد و نگاه مون کرد. انگار هر دوتاشون از چیزی متعجب شده بودند. نگاهم سمت ماهلین خانوم رفت. که گوشه ایی از مبل چرمی مشکی رنگ نشسته بود و آروم گریه میکرد و با دستمال کاغذی توی دستش ور میرفت. آقای مسن که فکر کنم پدر مهراوه خانوم باشه از پشت میز بلند شد و همزمان که با دستش به طرف مبل تعارفم میکرد گفت: _ سلام دخترم. خوش اومدی. بفرمایید بشینید. دخترم..؟؟؟!!! پدر.!!! بابا.!!! این کلمات با قلبم ناآشنا بودند. جدی و با اخم سلام کردم و نشستم. مهراوه خانوم نگاهی به چهره ام انداخت و گفت: _ نهال جان من مجدد ازت عذرخواهی میکنم،مهراد این چند روز واقعا اعصابش بهم ریخته است وگرنه اصلا اهل بی احترامی به کسی نیست. اهمیتی به صحبت های خانوم دکتر ندادم. چادرم رو جمع رو جور کردم. شخصیتم این سال ها به اندازه ی کافی خُرد و شکننده شده بود دیگه نمیتونم تحمل کنم افرادی بخاطر نجات جوون مادرم هم برگردم بهم توهین کنند. با نشستن آقای شایان و آقای جوان روی مبل روبروم. نگاهم رو بالا آوردم که گفت: دخترم من بخاطر رفتار پسرم ازت عذرمیخوام.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۷۶ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است سکوت کردم. مهراوه خانوم با دیدن حال زندداشش ،از کنارم بلند شد و کنار ماه لین خانوم نشست. دستش رو دور شونه های زنداداشش انداخت و آروم گفت: قربونت برم. گریه نکن. بزار بدنیا بیاد. میبینی چطوری دورش می‌چرخه. هارت و پورت می‌کنه،تو که میدونی مهراد چقدر دوستت داره. نگاهم رو گرفتم. بغضی که درونم ریشه زده بود رو پس زدم و دستام رو زیر چادرم مشت کردم. دوستت نداره. دوستش داره. عاشق هم شدند. بعد از دوسال خاطرات قلب زخم خورده ام دوباره برام زنده شدند. خاطراتی که باعث تیکه تیکه شدن قلبِ‌من شد. علاقه ی علیرضا به همکارش و در حالی که من چشم انتظارش بودم. راستی الان دارند چیکار میکنند. حتما دارند برای آینده ی زندگیشون نقشه میکشند. محکم لب هام رو روی هم فشار دادم تا مانع خروج اشکام بشم. آقای شایان با سرفه ایی توجهم رو به خودش جلب کرد _ دخترم. فکر نمی‌کردم اینقدر جوون باشی. چندسالته؟ اروم‌گفتم: ۲۲سالمه. _چرا میخوای بابا اینکار رو بکنی؟ مهراوه خانوم آروم و حرصی پدرش رو صدا زد. _بابا...خواهش میکنم. این بابا...بابا گفتنِ‌آقای شایان روی مخمه. خانوم دکتر می‌ترسه من پا پس بکشم.بخاطر همین از باباش میخواد این موضوع رو باز نکنه. ولی آقای شایان بی توجه به حرفهای دخترش، خیره بهم منتظر جوابم بود. کمی روی جای خودم جابجاشدم و سربزیر گفتم: من ...من توی این دنیا فقط مادرم رو دارم. _ پدرت کجاست؟! نگاهم رو بالا آوردم و ابتدا به مهراوه خانوم دادم .فکر کردم حتما شناسنامه ام رو دیده. خانوم دکتر از حرص چشماش رو بسته بود و ماهلین خانوم هم نگاه پر از اشکش رو به آقای شایان داد. نگاهم چرخید سمت نگاه منتظر آقای شایان و گفتم: _زمانی که بدنیا نیومده بودم فوت کردند. _آقای شایان: یعنی کسی نبود که کمکت کنه تا پول عمل رو جور کنی؟! _نه. آقای شایان دستاش رو توی هم حلقه کرد و خودش رو کمی جلو کشید و گفت: من این پول رو بهت میدم ،نیاز نیست دیگه کاری برای ما انجام بدی.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت177 به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است صدای اعتراض مهراوه و بغض ترکیده ی ماهلین خانوم فضای اتاق رو پر کرد. خیره به چهره‌ی آقای شایان شدم. چه هدفی داره از گفتن این حرفا در حالی که می‌دونه عروسش چقدر نگرانه. آقای شایان بلند شد و از داخل کیف چرمی قهوه ایی‌ رنگی دفترچه حسابی رو در آورد و همون طور که دوباره سرجاش برمیگشت گفت: در وجه خودت مینویسم. اسم و فامیلت رو کامل بگو. مهراوه خانوم عصبی بلند شد و گفت: بابا خواهش میکنم. چه تون شده. اون از مهراد اینم از شما. آقای کریمی شما یه چیزی بگین بهشون. پس اون مرد جوان کریمی فامیلیش بود. آقای کریمی خونسرد پاش رو از روی پاش برداشت و گفت: خانوم دکتر، آقای مهندس درست میگن. نگاهی به من انداخت رو به مهراوه خانوم ادامه داد: بی انصافیه. ایشون برای اینکار خیلی جووون هستند. ولی من سکوت کرده بود. من هیچ وقت صدقه قبول نمیکنم. عزت نفسم چی میشه. اگه قبول کردم. تا کی باید نگاه سنگین خانوم دکتر رو تحمل کنم. من و مادرم از اینکه کسی منّتی روی سرمون بزاره، مشهد اومدیم. حالا بیام این رقم بالای پول رو قبول کنم؟ محکم به آقای شایان که مجدد اسم و فامیلم رو کامل پرسیده بود گفتم: _نیازی نیست. همه نگاهشون سمتم چرخید و همزمان که بلند میشدم خیره به چهره ی آقای شایان گفتم: من گدا نیستم جناب شایان. چادرم رو منظم کردم و ادامه دادم. _من برای نجات جون تنها داراییم، هرکاری میکنم ولی همون داراییم بهم یاد داده که بخاطر عزت نفست هیچ وقت دستت رو مقابل کسی دراز نکن. اگه هم می‌بینید اینجام، فقط در ازای کاری که خواستین ازم حاضرم انجام بدم و پول رو دریافت کنم. در غیر این صورت مطمئن باشید من میتونستم از طریق دیگه ایی پول رو تامین کنم ولی بخاطر مادرم انجام ندادم.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۷۸ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است برام مهم نبود چه چیزی از حرفام برداشت میکنند ولی من منظورم عمواحمد بود. اگه میرفتم تهران و از اونا درخواست کمک میکردم. مطمئنا به عشق پاک مادرم خیانت میکردم و همه میگفتند: نگاه کن نگفتیم بخاطر پول وارد خانواده ی ما شد. چرخیدم سمت در تا برم بیرون. شاید باید راه دیگه رو پیدا کنم. ناامیدم. دستام یخ کرده. پاهام از نگرانی می‌لرزه. دستم روی دستگیره نشست که باصدای آقای شایان به عقب برگشتم و بهش نگاه کردم. _بیا بابا بشین. ناراحت نشو. داشتم امتحانت میکردم. پاهام دیگه جوونی ندارند. از این همه اتفاقات خسته ام. تکیه ی بی حالم رو به در باز نشده دادم. چشمام رو بستم. و اشکی از چشمم چکید، که از دید همه شون مخفی نموند. دست مهراوه خانوم روی دستم نشست. چشمام رو باز کردم. _بیا عزیزم. بشین. گریه چرا. و با کمکش دوباره روی مبل نشستم خانوم دکتر دوتا لیوان آب برای من و ماهلین خانوم آورد. تشکر کردم و گرفتم. آقای کریمی که تا این لحظه متوجه شدم وکیل شرکت محسوب میشه. با یه ببخشیدی ،برگه هایی رو جلوم گذاشت. و خودکاری رو هم روشون. _ آقای شایان: دخترم ازم ناراحت نشو. من باید مطمئن میشدم چه کسی قرار ۹ماه نوه‌ی من رو امانت نگه داره. باید مطمئن میشدم. که خداروشکر شدم. کسی که برای نجات جوون مادرش حاضر اینکار رو کنه پس می‌دونه... نگاه با محبتی به عروسش انداخت و ادامه داد: پس می‌دونه عروسم چقدر چشم انتظار اون بچه است ،پس حواسش به امانتی هست. خیره به برگه ها بودم و کلمات متن یکی پس از دیگری از جلوی چشمام رد می‌شدند. به گفته ی کلمات داخل متن : من از این تاریخ به بعد تا پایان ۹ماهگی حق کار کردن ندارم. خرج تمام خوراک م رو خودشون میدن. محل سکونتم رو باید عوض کنم و جایی که اونها میگن برم.
.💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۷۹ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است با توجه به شرایط مادرم میتونم مادرم رو هم با خودم ببرم. تا ۶ماه بعد از زایمان حقوق ماهیانه دارم. تا بتونم کاری برای خودم دست و پا کنم. اما اگه از جانب من به بچه آسیبی برسه. باید نصف هزینه رو برگردونم. و برای این نصف سفته ازم میگیرند. و اینکه تا ۶ماه بعد از زایمان و تحویل بچه شناسنامه ام و کارت شناساییم و سفته ها پیششون میمونه. دستام یخ کرده بود. نفسم رو منقطع منقطع بیرون دادم. تا کسی متوجه دلهره و دو دلی الانم نشه. ترس اینکه اگه بچه شون آسیبی ببینه. من این همه پول رو چطوری پس بدم تقریبا۳۰۰میلیون. آروم دست بردم و شقیقه ام رو ماساژ دادم. راهی ندارم. شرایط مامان ملیحه طوری نیست که بخوام معطل کنم. خودکار رو دستم گرفتم و زیر لب بسم اللهی گفتم و آروم صفحات و بعد سفته هایی که وکیل شرکت بهم داده بود رو امضا کردم و اثر انگشت زدم. به پشتی مبل چرمی تکیه دادم و خیره به برگه ها شدم. انگار ترس عجیبی بر کل وجودم احاطه پیدا کرده بود. از این ساعت به بعد من رسما فروخته شدم. و دیگه متعلق به خودم نیستم. و چه غم انگیزه سرنوشتم. چقدر ترسناکه آینده ایی که نمیدونم چطوری با مردمش روبرو بشم. تنها نقطه ی روشن این آینده‌ی ترسناک اینه که، قراره از همه دور بشم. آروم اشک پای چشمم رو گرفتم. دلم میخواد همین الان، حتی از خانواده ی شایان هم مخفی بشم. ***** پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هان ! بهترين بندگان خدا كسى است كه با تقوى و پاك و گمنام باشد و بدترين بندگان خدا كسى است كه انگشت نما باشد . .[بحار الأنوار: 70/111/12.] ******* تمام مدت سنگینی نگاهی رو روی خودم حس میکردم. سرم رو بالا آوردم. و نگاه مهندس شایان رو روی خودم شکارکردم. خودش رو کمی جلو کشید و دستاش رو در هم قفل کرد و گفت: _ان‌شاءالله حال مادرت خوب شده دخترم. نمیدونم مادرت چه عکس العملی نسبت به این کارت بعدها خواهد داشت. ولی واقعا باید به خودش افتخار کنه که تنهایی همچین دختری رو بزرگ کرده که حاضر این کار سخت رو بخاطر مادرش انجام بده. نگاهی به جمع انداخت و ادامه داد: _دخترم،شاید دیگه نبینمت. من یه پسر دارم. عروسم هم که باهاش آشنا شدی دختر برادر مه. این مشکل بوجود اومده دیگه. ولی بابا، من نوه ام رو دارم امانت پیشت میزارم. فکر کن...فکر کن بچه ی خودته. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۸۰ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است ماشاالله دختر باوقار و با حجب و حیایی هستی و توی تحقیقات ما همه، هم تو رو هم مادرت رو تایید و تحسین کردند. خوب بهش برس. چیزی نگفتم. از خجالت سرم رو پایین انداختم. و از استرس به چادرم چنگ زدم. نمیتونستم دیگه این حد خجالت رو تحمل کنم. بلند شدم و گفتم: _ من....من میتونم برم بیمارستان پیش مادرم؟ مهراوه خانوم داشت با گوشیش صحبت میکرد. با دست اشاره کرد بشینم. از روی ناچاری دوباره نشستم. و همزمان که با گوشیش صحبت میکرد گفت: فرزاد جان،کمی صبر کن گوشی روی اسپیکره، نهال داره می‌شنوه بگو. اینکه جلوی شوهرش به اسم کوچیک صدام میکرد. بدم اومد.و کمی اخم ابروم اومد. ولی انگار فرهنگشون با ما فرق داشت. دکتر فرزاد: _سلام به همگی، خانوم صولتی الان بیمارستان هستم. کارای خرید قلب انجام شد. و ان‌شاءالله کارهای جراحی و تا روز های آینده انجام میشه. خیالتان راحت. دکتر احمدیان هم آوردیم و این آقا رو معاینه کردند اشک توی چشمام جمع شد. بغض خفه کننده ایی توی گلوم حلقه زد. دستم جلوی دهنم مشت کردم. که صدای هق هقم بلند نشه. و همزمان چشمام رو بستم و آروم نفسم رو بیرون دادم. اشکم چکید. زیر لب زمزمه کردم. تموم شد. خداروشکر بعد پایان تماس دکتر کریمی، مهراوه خانوم خوشحال زنداداشش رو بغل کرد و کلی قربون صدقه اش رفت. آقای شایان و وکیلیشون هم از جلوی ما بلند شدند و رفتند. و من چقدر احساس تنهایی و غریبی کردم. انگار سرنوشت من و مادرم عجیب شبیه هم بسته شده. اگه پدرم، عشق مامان ملیحه رو باور میکرد، الان من توی این وضعیت نبودم. ازش متنفر بودم ولی الان متنفرتر شدم. با صدای ماهلین خانوم، نگاه خیره ام رو از دستام گرفتم و به چشماش دادم. با لبخند دلنشین و با چهره ایی که هنوز رد گریه درش موج میزد گفت: