eitaa logo
سلام بر آل یاسین
26.2هزار دنبال‌کننده
270 عکس
515 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۵۶ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «مشهد خانواده ی دکتر شایان» 🍃 از زبان دکتر مهراد شایان🍃 کلافه نفسم رو بیرون دادم. یه دست به کمر و دست دیگه ام رو جلوم تکون میدادم. _وای مهراوه خسته شدم دیگه، واقعا موندم، چند بار بهت بگم من دوست دارم پدر شم ولی اینطوری نه! دیگه هم تکرار نمیکنم. ماهلین صورتش رو مظلوم کرد و با صدای پر از بغض گفت: مهراد جان. خوب...خوب‌چه اشکالی داره؟! بخاطر من، خواهش میکنم. ببین مهراوه میگه این دخترخانوم رو می‌شناسه. میگه دختر خوبیه. اونم که الان نیاز به پول داره. خوب ...خوب ما بهش پول میدیم. اونم کار ما رو راه میندازه. امروز خیلی خسته بودم.ولی ماهلین اصلا کوتاه بیا نبود. عصبی از کنارش بلند شدم _وای... وای... چرا شما متوجه نمیشید. ما اصلا نمیدونیم اون دختر کیه، که بیایم بچه مون رو ۹ماه بگیم نگه داره. بعد اصلا انصافه؟! اون دختر الان خودش تو اوج غمه بعد بریم بهش بگیم: بیا رحمت رو بده اجاره ما هم پول بهت میدیم. نگاه کردم به ماهلین که چشماش آماده ی باریدن شدند. ماهلین برای من همه ی زندگیم بود. بدون بچه هم عاشقش بودم. خم شدم و کنار پاش زانو زدم. _آخه عزیزدلم. چرا اینقدر میگی بچه، من تو رو همین طوری دوست دارم. خوب...خوب من از این طریق رسیدن به بچه خوشم نمیاد. با صدای مامان مهلا، به طرفش برگشتم و نگاهش کردم _ مهراد جان خواهرت بفکرتونه. یعنی شما دلتون نمیخواد طعم پدر و مادری رو بچشید؟! همزمان صدای فین فین گریه ی ماهلین م بلند شد. زن دوست داشتنی و زیبا و ظریفم. کلافه سرم رو پایین انداختم. دیگه نمی‌کشم. چند روزه فضای خونه بهم ریخته است. من مهراد شایان جراح وآنکولوژیست(سرطان‌شناس) هستم. ۳۵سال سن دارم. جهشی درس خوندم. چون عموم فرانسه زندگی میکنه، با اجازه ی بابام رفتم اونجا. درسم رو ادامه دادم. عاشق دختر عموم بودم. ولی اونجا فهمیدم بیشتر از عاشقی،ماهلین رو دوست دارم. بعد از اتمام دوره تخصصی همونجا ازدواج کردیم و وقتی فوقم رو گرفتم برگشتیم ایران. مدتی رو تهران بودیم. ولی چون اصالتا مشهدی هستیم و پدرو مادر و خواهرم اینجا ساکن بودند، ما هم اومدیم مشهد و چند سالی هست که مشهدیم.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۵۷ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است ماهلین مشهد و حرم امام رضا رو خیلی دوست داره. تنها جائیه که آرومش می‌کنه. مخصوصا وقتی یادش میوفته که نمیتونه مادر بشه. 《 وضعیت رحم ماهلین‌ طوریه که توانایی نگهداری بچه و کیسه آب رو نداره.》 هر دومون عاشق بچه بودیم و از موقعی که متوجه مشکل ماهلین‌ شدیم، حتی پاریس هم رفتیم ولی درمانی برای مشکلمون پیدا نشد که نشد و ما همون اول ازدواج مون با مشکل بزرگی روبرو شدیم. بخاطر ماهلین، سعی میکردم از بچه ها دوری کنم حتی بچه های خواهرم مهراوه. ولی این ۲_۳روزه توی خونمون فضا متشنج شده چون خواهرم مهراوه که طب اورژانس بیمارستان آذین مهر هست، اومده و قبل از اینکه اول با من صحبت کنه و بدون اطلاع من‌، به ماهلین گفته که یکی از پرسنل نیاز به مقدار زیادی پول داره. بیایید بهش پیشنهاد بدیم. مهراوه میدونست که اگه اول به من میگفت اصلا اجازه نمی‌دادم مطرح کنه، چون قبلا هم دکتر متین، پزشک معالج ماهلین این پیشنهاد رو بهم داده بود ولی من قبول نکردم چون فقط بچه ایی که از وجود ماهلین و درون ماهلین رشد کنه رو میخواستم. ولی حالا... ماهلین زیبام،بغل من داره گریه می‌کنه تا بتونه منو راضی کنه با چشمام به مهراوه که کنار فرزاد شوهرش که از قضا دوست صمیمیم هم هست نشسته، چشم غره ایی میرم. _روی سر ماهلین رو می‌بوسم و حلقه ی دستام رو دور کمرش تنگ تر میکنم و میگم: ماهلین جان بلندشو بریم اتاق کارت دارم. اصلا بریم خونه خودمون بهتره. قربونت بشم. بلند شو. ماهلین خودش رو از بغلم بیرون کشید و با چشمای اشکی و بغض گفت: مهراد خواهش میکنم قبول کن. من دوست دارم مادر بشم. مطمئنم تو هم دوست داری. یعنی فکر میکنی نمیدونم چرا بچه‌های مهراوه رو بغل نمیکنی. دستم رو روی پام مشت کردم. مهراوه به عمد ماهلین رو انداخت به جونم. با عصبانیت بلند شدم. انگشت اشاره مو سمت مهراوه گرفتم و گفتم: وای بحالت تحقیق کنم و بگن دختر بدیه. من میدونم و اشکای ماهلین. و بعد نگاه ناراحتم رو به ماهلین دادم و گفتم: هر کاری دلتون خواست بکنید، ولی من از این کار خوشم نمیاد فقط بخاطر تو قبول میکنم نه اینکه بخوام پدر بشم. دوباره نگاه مهراوه کردم و عصبی گفتم: فردا بگید کی پول رو واریز کنم. و بعد با عصبانیت و بدون توجه به صدا زدن فرزاد در خونه بابا اینا رو باز کردم و رفتم طبقه ی بالا که خونه ام بود.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۵۸ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است این چند روز مدام کشیک شب میگرفتم که بیشتر پیش مامان باشم. الان ۴۸ساعته نخوابیدم. تقاضای پیوند و وضعیت اورژانس مادرم ثبت کرده بودم. و منتظر یه معجزه بودم تا یه قلب اهدایی پیدا شه. نمیدونم چرا چیزی ته قلبم میگفت قراره اتفاق بدی بیفته. کنار تخت مامانم ایستاده بودم و خیره به تنها داراییم اشک می ریختم. دارایی که هر روز با تذکر پرستارهای بخش سی سی یو بهم یاد آوری میشد که دارم به لحظات از دست دادنش نزدیک میشم و کاری از دستم بر نمیاد. با لرزش گوشیم، اشکام رو پاک کردم و دست بردم گوشی رو از داخل جیبم بیرون آوردم. خانوم حاتمی، رابط پیوند اعضا بین خانواده های متقاضی بود. این چند روز خیلی باهاش در تماس بودم. تا اگر می‌تونه کاری برام انجام بده سریع از بخش خارج شدم و بلافاصله وصل کردم. _الو خانوم حاتمی خوبین _سلام نهال جان خوبی؟ مادرت چطوره؟ _با صدای گرفته گفتم: هم..همونطوری.. _ نهال جان واقعیتش تماس گرفتم بگم یه مورد مرگ مغزی توی شهر خودمون پیدا شده ولـــــ... آنقدر خوشحال بودم که نذاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه. _وای خانوم حاتمی راست میگید؟!!! _آره دخترم پیدا شده ،نمیدونم بگم خداروشکر که دل تو خوشحال بشه و یا بگم متاسفم چون اونم پدر یه خانواده است. نهال جان گوش بده چی میگم، فقط یه مشکلی هست. از حرکت ایستادم. با استرس پرسیدم: چیشده؟ _واقعیتش نهال جان،برادرهای این آقا،فقط به شرط پول،حاضر به اهدای عضو میشن،میگن بخاطر بچه هاش. خانوم حاتمی صحبت میکرد ولی مغز من روی کلمه ی پول ،ایستاد و تکرار میکرد. پول پول پول آروم گفتم: چقـــ....چقدر میخوان؟ خانوم حاتمی نفسش رو بیرون داد و جواب داد: ۶۰۰_۷۰۰میلیون میخوان. کنار دیوار راهرو سُر خوردم و افتادم کف راهرو . _ما بهشون گفتیم این اولین باره که چنین قیمتی کسی میده،وهنوز هم داریم صحبت میکنیم شاید بشه کاری کرد. ولی...ولی. . ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۵۹ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است سرم رو پایین انداختم . همکارا از کنارم رد می‌شدند و میگفتند: خوبی؟بلند شو. این چند روز اصلا نمیدونم خوب بودن یعنی چی. _ ولی چی؟ _واقعیتش نهال جان یه متقاضی دیگه هم براش پیدا شده و اونا دارن تلاش میکنند پول رو جور کنند.گفتم بهت بگم ،اگه میتونی تلاشت رو بکن. میتونی پول رو جور کنی؟ گوشی از کنار گوشم سُر خورد و افتاد.سرم رو تکیه دیوار کردم و آروم اشکام مسیر خودشون رو پیدا کردند چشم بستم تا بلکه دیگه این دنیا برام تموم بشه بعد از تماس خانوم حاتمی،با ترس و قدم های ناآرام همراه با خاله اکرم بیمارستانی که اون آقاهه بستری بود رفتیم. با اینکه تمام عمرم حسرت داشتن پدر رو داشتم و طعم کلمه ی بابا رو نچشیده بودم که بدونم چه طعمی داره. ولی وقتی گریه های همسرش و بچه های کوچیکش رو دیدم.دلم بیشتر از این دنیا گرفت. چقدر سختم بود که درباره‌ی جون همسرش باهاش صحبت کنم. برادرشوهرش جدی جلو اومدو گفت : ما هر کاری که میکنیم بخاطر زنداداشم و بچه هاشه پس لطفا اینجا نیاید و چونه نزنید . اما نتونستم به حرفش گوش بدم کارم شده بود، شبا شیفت وایستم و روزا هم میرفتم پیش خانواده ی اون آقای مرگ مغزی خواهش و التماس که شاید تخفیف بدن. ولی تاثیری نداشت که هیچ تازه متوجه شدم تعداد متقاضی دریافت قلب بیشتر شده،و دارن پول جور میکنند. آخرین سرم این شیفتم رو هم زدم. سردرگمم که چیکار کنم. این همه پول رو از کجا جور کنم. _سلام. به سمت صدا برگشتم، دکتر شایان بود. دکتر مهربونی که عجیب این چند روز همراهم بود و جویای حال مامانم. لبخند خسته ایی بهش زدم. _سلام،خانوم دکتر دکتر تکیه اش رو از ورودی در گرفت و جلو اومد و گفت: خوبی؟ ویال خالی داروهای بیمار رو داخل سطل انداختم _خداروشکر. دستش روی شونه ام نشست و گفت: ان‌شاءالله مشکلت برطرف بشه. لبخند زورکی زدم. با خودم که تعارف نداشتم که،میدونستم این مقدار پول رو نمیتونم جور کنم. _نهال جان میای اتاقم؟شاید بشه برای مادرت کاری کرد و پولش رو جور کنی .
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت160 به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است چشمام برقی زد و سرم رو تکون دادم . کمی بعد کشیک بعدی شروع شد و من شیفتم رو‌تحویل دادم . پشت در اتاق خانم دکتر ایستادم و آروم در زدم و وارد شدم. دکتر با خوشرویی ازم استقبال کرد و در رو بست. وقتی کنارش نشستم. خیره شد بهم و بعد دستش روی دستم نشست و آروم گفت: _نهال میخوام چیزی بهت بگم، دلم نمیخواد فکر کنی من آدم بدی هستم یا میخوام سؤاستفاده کنم اول خوب گوش بده ،بعد فکر کن . با تاییدم شروع به صحبت کرد... با عصبانیت از اتاق دکتر شایان زدم بیرون و خودم رو به حیاط بیمارستان رسوندم. خستگی جسمم و عصبانیت روحم در هم تنیده شده بود. چند بار جلوی چشمام سیاهی رفت و نزدیک بود بخورم زمین. دستم رو به دیوار گرفتم و خودمو با هر مصیبتی بود به حیاط بیمارستان رسوندم. روی اولین نیمکت نشستم. اونقدر عصبانی بودم که حس می‌کردم از صورتم حرارت میزنه بیرون! هر کدوم از همکارا و مردم عادی از کنارم رد می‌شدند نگاهی به چهره ام می انداختند و رد می‌شدند. بی اختیار دستم مشت کردم و _ با خودشون چی فکر کردند. گریه ام گرفت. کاشکی هیچ وقت نمی‌فهمیدم پدر دارم و الان وضعیتم این نمیشد. کاش هیچ وقت عاشق نمی‌شدم. کاش هیچ وقت مامانم برام گذشته رو تعریف نمی‌کرد. راه افتادم. نمیدونم به کجا، فقط باید دور میشدم. بغض بدی توی گلوم گیر کرده بود از نخواستن تکراری روزگار. نخواستن پدرم. نخواستن خانواده ی پدریم. نخواستن علیرضا. نخواستن زندگی ساده ی الان من و مادرم . اشکام راه خروجشون رو پیدا کردند. دیگه هیچی برام مهم نیست. نگاهها. مردم. فکرشون. خسته شدم. کاش بجای مادرم من روی تخت بودم و این پیشنهاد رو نمیشنیدم. اینا دیگه کی بودند که از مشکل من داشتند سؤاستفاده میکردند. وقتی به خودم اومدم. دیدم بین حرص خوردنهای ذهنم، پاهام راه حرم رو در پیش گرفتند و الان من روبروی در باب الجواد هستم. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۶۱ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است اشکام دیدم رو تار کردند. نگاهم به بچه های کوچولویی افتاد که کنار پدرهاشون از حرم خارج می‌شدند. یعنی داشتن پدر اینقدر خوبه که هر وقت روزگار بهت سخت میگیره، بهش پناه میبری؟ بی اختیار آهی از میان لبهام خارج شد. و همزمان که زیر لب زمزمه میکردم،«خوشبحال فرشته» وارد حرم شدم. نمیتونستم حتی خودم رو تا صحن انقلاب برسونم. ضعف زیادی داشتم. همون جا بعدخارج شدن از تفتیش خونه، کنار نزدیک ترین ستون توی صحن پیامبر اعظم نشستم. از اینجا هم کمی گنبد طلاییِ آقا مشخص بود. رو کردم طرف گنبد و گفتم: _ سلام آقا. خوبین؟ نگاهم به مردمی افتاد که همه پشت سر هم مسیرشون طرف حرم بود. خوشبحالت آقا، دورت شلوغه. خوشبحالت آقا، این همه آدم به یادت هستند. نم اشکم رو زیر چشمم گرفتم _ولی آقا من خوب نیستم. شما اگه تمام این مردم رو داری که بهت سرمیزنن ولی من فقط مامانم رو دارم. یادته که گفتمت پدرم ما رو نخواست. دستم رو روی قلبم گذاشتم و ادامه دادم: _منِ بی کس دوباره کارم گره خورده. اومدم سراغت. دارم تنها میشم. دستم خالیه. به کی رو بندازم؟ شما پدرِمن ،بگو چه کنم؟! مگه پدرها راهنمای دختراشون نیستند؟ هر چی شما بگی آقا به خدا بگو اگه مامان ملیحه رو ببری من بی کس میشم. امروز دکترِ بهم میگه بیا مشکل چندساله ی ما رو حل کن و داداشم و خانومش رو به آرزوشون برسون، ما هم پول کامل عمل مادرت رو میدیم و تا یکسال بعد از عمل هم تمام خرج و داروهاش رو میدیم. حالم بده. خسته ام آقا. خسته ام. کاشکی همون‌طور که دو سال پیش دستم رو گرفتی ،الانم دستم رو بگیری. آقا تو رو به جوادت، نزار تنها بشم. خیره به آسمون آبی شدم. و ذهنم در حال فکر کردن به اینکه چه کنم. راه فرارم‌چیه؟
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۶۲ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است چادرم رو روی سرم کشیدم و سرم رو روی پاهام گذاشتم و یک دل سیر گریه کردم. با صدای گوشیم. چادرم رو کنار زدم. شماره ی خاله اکرم بود. قلبم بی قرار شده بود. نگران جواب دادم. _ب...بله خاله ... خاله با صدایی گرفته و سرشار ازاسترس گفت: نهال کجایی خاله فدات شه؟! _ اومدم حرم. چی شده؟ با صدای لرزونی گفت زود بیا بیمارستان. مادرت حالش خوب نیست. همه دورش جمع شدند. به هر کی میگم چی شده ،جواب نمیده. بیرونم کردند. نمیدونم چطوری گوشی رو قطع کردم و دوییدم. ترس تنهایی تمام بدنم رو گرفته‌بود. حس میکردم تنهایی با سرعت زیادی داره سراغم میاد. من توی این شهر غریب چه کنم خدایا. همینطور که میدوییدم. برگشتم عقب و با گریه رو به گنبد امام گفتم: کمکم کن. انجامش میدم. بخاطر همه ی سختی هایی که مامان بخاطرم کشید. بغضم دوباره ترکید. و با قدم هایی که هر لحظه تندتر میشد از حرم بیرون زدم و با حال زاری خودم رو رسوندم به سی سی یو. همزمان دکتر احمدیان داشت از سی سی یو خارج میشد که جلوش رو گرفتم. نفس نفس میزدم. دستم روی قفسه سینه ام بود و شمرده شمرده به دکتر گفتم: _س..سلام...دک.دکتر مادرم...چ...چطوره دکتر احمدیان نگاهی بهم انداخت و همون‌طور که میرفت گفت: دخترجان دیگه داره دیر میشه. چرا کاری نمیکنی؟ دیگه دستگاه هم به زور داره نگهش میداره! خدایا چرا مدام این جمله تکارار میشه ؟ فکر میکنند من کاری نمی کنم؟ از کنار دکتر رد شدم و رفتم سی سی یو. دوباره حرفهای تکراری پرسنل. _چرا کاری نمیکنی؟ _مادرت وضعیت خوبی نداره. _آخییی نتونستی پول جور کنی؟ _بخدا دستم بسته است و گرنه جورش میکردم. بدون توجه به حرفهاشون بعد از دیدن مامانم و وضعیت مانیتور هایی که بهش وصل بود از سی سی یو زدم بیرون. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۶۳ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است عصبی بودم.ولی دیگه این آخرین راه حل بود. رفتم اورژانس، اتاق دکتر مهراوه شایان. آنقدر ازش ناراحت بودم که حد نداشت. اما به هر سختیی که بود در زدم. اشکام رو پاک کردم و نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل. دکتر فرزاد کریمی همسر خانم دکتر هم کنارش بود. بدون اهمیت به دکتر کریمی، ایستادم روبروی میزش. دستام رو ستون میز کردم و گفتم: پیشنهاد تون قبول. ولی من پول رو الان میخوام. مامانم الان حالش بدتر شده. دکتر احمدیان بالا سرش بود. بغض بدی توی گلوم نشسته بود. دکتر شایان انگار هنگ کرده بود. نگاهی به همسرش انداخت و هر دوتاشون بهَم لبخند زدند. دکتر شایان که انگار موفقیت بزرگی بدست آورده بود از روی صندلیش بلند شد و همزمان گفت: وای نهال جان ممنونتم. خیلی ماهی بخدا اگه بهت اعتماد نداشتم. اگه به خوبیت و پاکیت، اعتماد نداشتم پیشنهاد نمی‌دادم. پس بزار من با خانم دکتر امینی صحبت کنم و الان بریم مطب برای چکاب. عقب عقب رفتم و زیر نگاهاشون خودم رو روی صندلی‌های بیمار انداختم. بخاطر مادرم. اون از زندگیش بخاطر من گذشت. من که خودم قصد ازدواج دیگه نداشتم. این مدت هم هر کسی که پیشنهاد داد رد کردم. دیگه قلبم گنجایش یه ریسک دیگه و یه نخواستن دیگه رو نداشت. پس تصمیم گرفتم ازدواج نکنم. منم بخاطر مادرم میگذرم. دکتر شایان جلوی چشمام که از شدت سرگیجه و ضعف مدام سیاهی میرفت ، با ذوق زیادی با گوشیش صحبت میکرد. نمیدونم چقدر گذشت که با قرار گرفتن یه لیوان چایی جلوم به خودم اومدم. دکتر کریمی بود. _بفرمایید،معلومه حالتون روبراه نیست. تشکری کردم و لیوان رو گرفتم. چقدر خجالت کشیدم. که همه من رو به دید یک نیازمند نگاه میکنند. قرار شد یه ساعت دیگه بعد از پایان شیفتِ‌دکتر شایان، بریم مطب زنان.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۶۴ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است از اتاق خانوم دکتر بیرون زدم و دوباره مسیر این چند روزم رو در پیش گرفتم. روبروی در سی سی یو نشستم و توی دلم با مامانم صحبت کردم که خاله اکرم کنارم نشست و پرسید: _ این پرستارها چی میگن؟ میگن مادرت رو برای پیوند توی همین یکی دو روز آماده میکنند! لبخند تلخی روی لبم نشست، انگار دکتر شایان همه رو خبردار کرده بود نگاش کردم و سرم رو پایین انداختم و گفتم:خاله میترسم. خاله دستای یخ زده ام رو گرفت و گفت: چی شده نهال؟ چیکار کردی؟! چرا می‌ترسی خاله؟! چطوری پیوند جور شده؟ نگاه ازش گرفتم وبا بغض گفتم: خاله بارداری سخته؟! دیدم صدایی ازش نمیاد. سرمو بالا آوردم و نگاش کردم. با دهن باز و هاج و واج داشت نگام میکرد. _خاله تنها راهم بود. میدونم مامانم وقتی حالش خوب بشه، دعوای سختی باهام می‌کنه. ولی ...ولیــ.. خاله نذاشت ادامه بدم و با عصبانیت گفت: _ گفتم بگو چیکار کردی؟ براش همه چیز رو تعریف کردم. محکم زد توی صورتشو گفت: خاک بسرم. دختر این چکاری بود کردی؟! مردم چی میگن هان. فردا بهت نمیگن این شکم بالا اومده از کیه؟! خاله میگفت و من بی صدا گریه میکردم. دوباره زد توی صورت خودش. _ جواب ملیحه رو چی بدم؟ من داشتم با برادرهای مجید صحبت میکردم،که خونه رو بفروشم و پول عمل رو جور کنم. تا بعدا خورد خورد پولاشون رو بدیم. سرم رو پایین انداختم.دست بردم و اشکام رو پاک کردم و با صدای گرفته ایی گفتم: _ خاله دیره... خیلی دیر. دکتر احمدیان گفته اگه تا آخر هفته عمل نشه دیگه امیدی نیست. گوشیم زنگ خورد. دکتر شایان بود. خاله رو بوسیدم و گفتم: بمونه پیش مامانم تا بیام. خاله برای بار آخر دستم رو گرفت _ نکن نهال. آینده ات رو نابود میکنی. فردا اگه کسی، همکاری، اصلا اومدیم و عموت اینا پیدات کردند و با شکم ورقلمدیده ‌دیدنت چی میخوای بگی؟! سرم رو پایین انداختم وهیچی نگفتم. چون همه ی حرفاش درست بود. آروم زمزمه کردم: بخاطر مامانم. خاله پیشش بمون. بنده خدا بلند شد و چند قدم پشت سرم اومد بازوم رو گرفت و نگران گفت: نهال خاله نکن. زندگیت رو نابود نکن. به عموت زنگ بزن، حتما برات کاری می‌کنه. شدت اشکام با شنیدن اسم عمو احمد بیشتر شد دستم رو روی گوشم گذاشتم و سریع با قدم های بلند از خاله دور شدم. نهالِ‌عمو عروسکِ‌عمو موفرفری‌عمو
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۶۵ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است سوار ماشین دکتر شایان شدمو همونطور که از پنجره به بیرون نگاه میکردم، تمام طول مسیر، سوالات دکتر شایان رو فقط با بله و خیر جواب می دادم. آنقدر خوشحال بود که لبخند از روی لبش جدا نمیشد. ولی سعی میکرد مراعات حالم رو بکنه. زن داداشش هم که ذوق زیادی توی چهره اش موج میزد، نیمه راه بهمون اضافه شد و نشست جلو. با خوشحالی خودش رو ماهلین معرفی کرد. چقدر زیبا بود. خیلی بهم احترام می‌گذاشت. با انگشتم روی شیشه ی پنجره خط‌های فرضی میکشیدم و غرق در فکرهای تکراری این روزهام بودم. که چرا زندگیم اینطور رقم خورد. نگاهی به جلو انداختم. ماشین پشت چراغ قرمز ایستاده بود. خیلی آهسته با هم صحبت میکردند. دیدم دکتر شایان دست زنداداشش رو گرفت و بهش لبخندی زد. خوشبحالشون چقدر خوشحالند. دوباره نگاهم رو به خیابون دادم. و ماشین دوباره حرکت کرد. هنوز نمیدونم دقیقا میخوان چیکار کنند. «_وقتی توی اورژانس به دکتر شایان گفتم: پیشنهادشون قبوله،فقط سریع.. خانم دکتر گفت: بعدازظهر میریم پیش متخصص زنان برای چکاب اگه همه چیز اوکی بود، میگم فرزاد بره با خانواده ی طرفی که قلب رو برای فروش گذاشتند صحبت کنه. نگران نباش...» توی افکار خودم غرق بودم. که دستی روی شونه ام نشست. به خودم اومدم دیدم،ماهلین خانوم داره صدام می‌کنه. _ نهال جان... پیاده شو رسیدیم. انگار رد اشک رو توی صورتم دید که چهره اش ناراحت و گرفته شد. از ماشین پیاده شدم. چادرم رو مرتب کردم و پشت سرشون راه افتادم. وارد یه ساختمان مجلل و بسیار شیک پزشکان شدیم . مستقیم به سمت آسانسور رفتیم و ماهلین خانوم دکمه‌ای طبقه ی ۸رو زد. سکوت توی کابین آسانسور حکم فرما بود و نگاه هر دوتاشون رو روی خودم حس میکردم.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۶۶ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است کلافه سرم رو پایین انداختم. پاهام سنگین بود. هنوز مردد بودم. از عاقبت این کار میترسیدم و از عکس العمل مامان ملیحه خیلی بیشتر. در آسانسور باز شد و پشت سر دکتر شایان از آسانسور خارج شدم. وارد مطب شدیم. دکتر شایان و ماهلین با خوشرویی با خانوم دکتری که میگفتند فوق نازایی است سلام و احوال پرسی کردند. با تعارف دکتر شایان روی صندلی های سالن مطب نشستم. ولی دکتر شایان و ماهلین خانوم و خانوم دکتر باهم و خنده کنان وارد اتاق دکتر شدند. کل سالن رو از نگاهم گذروندم. سالن بسیار شیکی داشت. کسی داخل مطب نبود حتی منشی هم نبود. انگار مطب تعطیل بود و دکتر فقط بخاطر خانواده ی شایان اومده بود. بعد از کمی ماهلین اومد بیرون و صدام زد. از خیره شدن به دستام و فکرهای این روزها دست برداشتم و نگاهم رو به صدا و نگاه ماهلین دادم که با لبخندی روی لب آروم گفت: _ بلند شو عزیزم.خانوم دکتر میخواد ویزیتت کنه. با ترس عجیبی که توی تنم جاری شده بود و با قدم های لرزون همراهیش کردم. تمام بدنم یخ بود. یعنی میخوان چیکار کنند؟ همراهش رفتم داخل اتاق. با ورودم، دکتر امینی که چهره اش ناراحت بود.نگاهی بهم کرد. ازم خواست بشینم و بقیه بقیه گفت برن بیرون. وقتی در بسته شد. نگاهم رو از در بسته گرفتم و به دکتر دادم. دکتر همزمان که از پشت میزش بلند میشد و طرفم مییومد و گفت: _دخترم چندسالته؟ دستام رو تو هم حلقه کردم تا لرزششون رو کنترل کنم و آروم گفتم: ۲۲سالمه. دکتر امینی که خانوم دکتر جا افتاده ایی بود با چشمای ناراحت نگاهی بهم کرد و گفت: میدونی رحم اجاره ایی یعنی چی؟ بغض بدی توی گلوم بود. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۶۷ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است این چند روز مدام همه با چشم اشکی دیده بودنم. دیگه نمیخواستم اینجا هم اشک بریزم. نگاهم رو از چشماش گرفتم و آروم زمزمه کردم: نه. نفسش بیرون داد وگفت: پس چرا میخوای انجام بدی؟ هر چند نمیتونی انجام بدی؟! به سرعت سرم رو بالا آوردم و خیره بهش گفتم: چ‌....را نگاش بین چشمام جابجا شد _مجردی درسته؟ سرمو به نشانه ی بله چند بار تکون دادم. دوباره دستام رو گرفت و گفت: خب رحم اجاره ایی یکی از شرایطش اینه که خانم سابقه ی بارداری داشته باشه. انگار یه سطل آب یخ روی سرم ریختند. رنگم پرید. بالاخره سد اشکام شکسته شد و روی صورتم ریختند. دستام رو از حلقه ی دستاش کشیدم و فقط گفتم: دکتر شایان گفت میشه. قول داد کمکم کنه برای مادرم. من الان چکنم برای مامانم؟! کلافه بلند شدم. که برم شاید راهی پیدا کنم. که دستم رو کشید گفت: کجا میری ؟بشین حرفام تموم نشده. با بی میلی نشستم. نگاهی به چشمام کرد و گفت: دکتر مهراد شایان رو میشناسی؟! همونطور که پاهام از شدت استرس و نگرانی مدام تکون میخورد با سر گفتم: نه! ما فقط۲ساله مشهد اومدیم. مهراد با رحم اجاره ایی مخالفه ولی حالا که خواهرش و خانومش اصرار دارند. پسره ی احمق گفته حالا که اینجوریه فقط باید خانوم مجرد باشه. ولی من مخالفم.هم علمی نیست هم اخلاقی. دست به سینه و خیره نگام کرد و گفت: تو هم زیبایی، هم خیلی جوونی. آینده ات حتما تحت شعاع قرار میگیره. مهم نیست برات؟ سکوت کردم و سرمو پایین انداختم.