eitaa logo
سلام بر آل یاسین
25.8هزار دنبال‌کننده
275 عکس
506 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ ماساژ دادن را متوقف نکرد ، تماس سر انگشتانش با شانه ی کمیل ، تمام دردها را از ذهن کمیل برد . _ ببخشید که ناراحتت کردم دست نگار ثابت ماند. کمیل داشت غیر مستقیم می گفت بخاطر محرمیت و وظیفه ای که محرم بودن برایش آورد مجبور به آمدن شده به همراهش . در دلش گفت _ خاک بر سرت نگار ، اون روز که بابا میثم گفت محرم بشید مگه تصمیم نگرفتی قوی باشی، مگه تصمیم نگرفتی چشمت فقط به دست خودت و خدا باشه .... دفعه ی دیگه نباید دلت بلرزه _ کافیه نگار خانم دستش را برداشت و به طرف اتاقش پا تند کرد.کمیل پشیمان از اینکه چرا این حرف را به نگار زده ، دست سالمش را به مبل زد و ایستاد . چند تقه به در نیمه باز اتاق نگار زد نگار اما زیر پتوی نازکی که روی سرش کشیده بود ، خودش را پنهان کرد و قصد جواب دادن نداشت . _ نگار خانم ... معذرت می خوام که منظورم رو بد رسوندم.... باور کن منظور بدی نداشتم ... فقط .. زبان کمیل به گفتن احساسش نمی چرخید . چه برزخی بود که در آن افتاده بودند؟ دو ماه دیگر که این دختر را دیگر نداشت این برزخ کمیل می شد جهنم، می شد زمهریری که بی تیله های طوسی نگارش ، تمام روح و جانش یخبندان کند. جوابی که نگرفت ، روی مبل نشست و به جان خودش غر زد _ تو هم با این طرز بیانت! می خوای اینجوری حست رو بهش بگی ؟؟ ۳۰ سالته حرف زدن هم بلد نیستی حواسش نبود و دست مجروحش را تکیه گاه مبل کرد و فریاد تقریباً بلندی از دهانش خارج شد . ××××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ نگار با فریاد کمیل دلش از جا کنده شد و خودش را رساند ، پایین مبل نشست _ چی شده ؟؟ کمیل چهره اش جمع شده بود و از درد مدام نفس های عمیق می کشید . _ یادم رفت ... به ... به دستم فشار آوردم _ مال سن زیاده... فراموشی یه چیز طبیعیه.... آویز طبی را وبال کمیل کرد، کمیل با درد لبخندی زد . نگارش داشت تلافی می کرد. _ بودن من هم توی زندگی شما مثل این آویز طبیه، وبال گردنتون شدم ، نمی تونید جدا بشید ازش ، فعلا مجبورید باهاش کنار بیاید... نفسی کشید تا بغضش را پس بزند _ به موقع اش خلاص میشید از دستش نگار چقدر تلخ شده بود ؟! این حرفها چه بود که میزد. با خودش نگفت شاید دل کمیل از این تشبیه نا بجا و بی انصافی اش بگیرد ؟؟ فقط توانست کم جان زیر لب با بهت نگار را بخواند _ نگار خانوم!!؟؟؟؟ نگار سبک شده بود ، لااقل به کمیل حالی کرد که موقعیت خودش را در زندگی او می داند . _ چند دقیقه منتظر بمونید کیسه ی آب گرم بیارم کمیل جدی گفت _ نمی خواد نگار بی توجه به خواسته ی کمیل ، کتری را روی اجاق گذاشت و زیرش را روشن کرد . کیسه ی آب گرم را از اتاق خواب گرفت و آن را پر از آب گرم کرد . کنار کمیل نشست _ بچرخید تا بتونم کیسه رو بذارم _ گفتم که نیازی نیست نگار به اندازه ی کافی اعصابش به هم ریخته بود _ من حالم درست نیست ، پس لطفاً مثل بچه‌ها لج نکنید و بذارید کیسه رو بذارم _ از کجای حرف من نتیجه گرفتی که وبال گردن منی ؟ چجوری شد که رسیدی به مقایسه‌ی خودت با آویزِ.... لا اله الا الله... تو فکرت تا کجاها میره بچه ××××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ کیسه ی آب گرم را از دست نگار گرفت _ برو بخواب ، ۲_۳ ساعت دیگه باید بیدار شی بری کنکور بدی نگار کمیل را ترک کرد و خودش را به خواب سپرد . کمیل تا صبح از درد نتوانست چشم روی هم بگذارد ، نمازش را که خواند ، سراغ نگار رفت . وقتی با صدا زدن هایش نتوانست نگار را بیدار کند در اتاق را به آرامی باز کرد و نزدیک تخت شد . نگار جنین وار در خودش جمع شده بود و موهای بلند سیاهش روی صورتش ریخته بود . اولین بار بود که داشت این آبشار را می دید ، دوباره و دوباره دلش رفت . بی صدا پایین تخت نشست ،نگاهش به آرامی از صورت نگار به موهایش سر خورد و حس عجیبی در دلش شکل گرفت، به آرامی دستش را به سمت موهای نگار دراز کرد و با احتیاط یکی از رشته‌های سیاه را بین انگشتانش گرفت. سرانگشتانش را نرم روی موهای نگار کشید . کاش دوربینش همراهش بود تا او شاتر را فشار می داد و بعد این صحنه ی زیبا برای همیشه در دوربینش می ماند. دلش می خواست نگار همچنان خواب باشد . دل انگشتانش می خواست میان این زیبایی مسحور کننده به حرکت در آیند. با دقت به چهره‌ی خواب‌آلود نگار نگاه کرد. . این اولین بار بود که او این زیبایی را از نزدیک می‌دید و قلبش به تپش افتاد. چیزی درون ذهنش گفت _ خونه خراب شدی کمیل ... خونه خرابِ خونه خراب اما او در کنار نگار ، این خانه خرابی را دوست داشت . اما باید به نگار هم می فهماند . _ نگار خانم ... نگار خانم حرکت نگار باعث شد تا بایستد _ نماز قضا میشه ... نه با زنگ گوشی خودت بیدار شدی نه با صدا زدن هام مجبور شدم بیام داخل ××××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ نگار با چشمان نیمه باز روی تخت نشست ، موهایش را که روی صورتش حس کرد . خواب از سرش پرید و با یک وایِ نیمه بلند دو دستش را روی سرش گذاشت که مثلاً خرمن موهایش را بپوشاند . کمیل لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. _ وای خدای من .... گندت بزنن نگار... مثل خرس خوابیدی غرولند کنان ، شال را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون آمد. سمانه صبحانه ی مفصلی برای نگار آماده کرد و مانند لیلی تا دم رفتن نگار سفارش کرد. پریا هر چه اصرار کرد که خودش نگار را همراهی می کند کمیل نپذیرفت. جلوی حوزه ی امتحانی کنکور ایستاده بودند _ دستت رو بذار روی قلبت نگار متعجب به مردی نگاه کرد که هنوز از دستش دلخور بود . کمیل مچ دست نگار را گرفت _ بذار روی قلبت نگار هم گذاشت و کمیل هم چندین مرتبه زیر لب زمزمه کرد _ الذّینَ امَنوا و تَطمَئِنُّ قُلوبُهُم بذِکرِ اللهِ اَلا بذِکرِالله تَطمَئِنُ القلوب (رعد/۲۸) بعد لبخند کم رنگی زد _ ذهنتو خالی کن ، از همه چیز و همه کس ، فقط و فقط به خودت و آینده فکر کن ... ان شاءالله که موفق بیرون میای از حرفهای کمیل لبخندی روی لب نگار نشست . _ ممنونم _ اگه کیک و آب میوه رو نخوردی بیار برای من نگار خنده آرامی کرد و کمیل محو گونه هایش شد . _ برو خدا به همرات نگار بسم اللهی گفت و آیت الکرسی و صلوات را با هرقدمی که بر می داشت زمزمه می کرد. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت vip با بیش از ۳۴۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
6037991935379507
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ جلال هم کمی آن طرف تر ، میان خانواده هایی که برای دلگرمی فرزندانشان امده بودند ، منتظر فرصتی بود تا دق دلی این چندماه را سر دختر خاله اش خالی کند. نگاهش را به کمیل داد که یک دستش به گردنش آویزان بود و با دست دیگرش گوشی را زیر گوشش نگه داشته بود. _ یه حالی ازت بگیرم توی کتابها بنویسن دسته ی چاقو را در جیبش فشرد . می خواست آنقدر به صورت نگار خش بیاندازد که کمیل رغبت نکند دیگر نگاهی به صورت دختر خاله اش بیاندازد . غافل از اینکه ، نگار چنان بر دل و جان کمیل نشسته بود که جان می داد برایش . _ کمیل کِی میای ؟؟ محمد از پشت میزش بلند شد و سراغ میز کمیل رفت _ فردا تهرانم چیزی شده ؟؟ _ پس فردا باید نودشه باشیم ، نمی شد نری ارومیه کمیل قاطع گفت _ نه ... حتماً باید می بودم محمد ، پوشه ی مربوط به عکس ها را از روی میز کمیل برداشت. _ چون تعداد زیادن قراره با اتوبوس بریم ، اذیت میشی برای همین گفتم کمیل اذیت میشد بهتر از این بود که نگار تنها می آمد ، آن وقت خودش در نودشه بود و دلش در ارومیه می زد . _ ایرادی نداره... نهایت شما برید من با پرواز خودمو می رسونم ... به میلاد بگو نگران نباشه ،هزینه پرواز رو فاکتور نمی‌کنم از جیب خودم میدم محمد خندید و باشه ای گفت و تماس را پایان داد .نگار نگاهش به سوالاتی بود که جلوی چشمانش رژه می رفتند و انگار از سرزمینی دور آمده بودند و هیچ کدام را نمی شناخت. ××××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ نفس عمیقی کشید ، دستش را روی قلبش گذاشت و آیه ای که کمیل خوانده بود را کامل به یاد نداشت، قسمت آخر آیه را چند بار زیر لب خواند _ اَلا بذِکرِالله تَطمَئِنُ القلوب... خدایا به امید خودت قلبش که آرام گرفت ،شروع کرد به خواندن و زدن تست ها . نرمشی به گردنش داد که چشمش به کیک و آب میوه افتاد ، خواست بردارد اما یاد کمیل افتاد . لبخندی زد و پشیمان شد . _ بمونید برای کمیل خان دوباره غرق سوالات شد . زمان پایان یافت و نگار با خیالی آسوده برگه هایش را گذاشت و کیک و آب میوه را گرفت و از سالن بیرون زد . هرچه چشم چرخاند ، کمیل را ندید . _ خب خب ... ببین کی اینجاست ؟؟ نگار ترسان به طرف صدای نحس آشنا برگشت . _ جَ‍ ... جلال _ نگو جلال... بگو فرشته ی مرگ انگشتانش را محکم دور مچ نگار حلقه کرد و او را به طرف کوچه ی سمت چپ برد . نگار از سر شانه نگاهی به پشت انداخت تا شاید کمیل را ببیند. کمیل زیر سایه ی درختی از تابش خورشید پناه گرفته بود و وقتی از جایش بلند شد تا نگار را پیدا کند ، لحظه ی آخری دید که یکی دست نگار را گرفته و همراه خودش می کشد .زیر لب چند بار نام نگار را برد _ نگار... نگار ... بی توجه به تردد ماشین ، از خیابان رد شد و سمت کوچه دوید . جلال دست نگار را رها کرد و موهای نگار را از روی مقنعه گرفت ، درد وحشتناکی در جان نگار نشست ، کیک و آب میوه و هرچه در دست داشت را رها کرد تا شاید بتواند موهایش را آزاد کند ، اما حریف دست جلال نشد. _ می دونستم میای ... می دونستم هرجا باشی ،با هر حالی باشی برای کنکور میای ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت vip با بیش از ۳۴۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
6037991935379507
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ دلش اصلا نمی سوخت برای صدای بغض دار نگار که التماس می کند رهایش کند. _ شبها از خوابت می‌زدی که برای کنکور بخونی ، ذره ذره پولت رو جمع میکردی و کتاب می خریدی ... محال بود نیای نگار را با ضربه ای روی زمین رها کرد و چاقو را از جیبش بیرون کشید ، شیطان دور سرش قهقهه می زد و تشویقش می‌کرد _ دیگی که برای من نجوشه ، می‌خوام سر سگ بجوشه ، جوری کارد کاردیت میکنم که با صد تا عمل هم نتونی صورتت رو درست کنی چشم نگار به چاقو بود و نفسش داشت بند می آمد _ نگار... نگاااار فریاد کمیل که در کوچه پیچید ، نگار توانست نفس راحتی بکشد ، حامی او آمده بود . جلال خم شد و دوباره دستش را دور موهای نگار حلقه زد _ این آقا زاده هم نمی تونه کاری برات بکنه کمیل نزدیک شد و با تمام توان ، با شانه به جلال کوبید که روی زمین افتاد و چاقو از دستش رها شد . کمیل چاقو را برداشت و آن طرف تر انداخت و بعد دیوانه وار با لگد به جان جلال افتاد . نگار با چشمان ترسیده به کمیل نگاه کرد و با گریه گفت _ بسه ... نمی‌خوام مشکلی درست بشه ... ولش کنید کمیل نفس زنان کنارش روی زمین نشست . _ خوبی ؟؟ چیزیت که نشده هان بعد با خشم به جلال نزدیک شد _ تو‌ به چه حقی به زن من دست زدی هان ؟؟ جلال دستی به خون کنار لبش کشید و با چهره‌ای خشمگین رو به نگار کرد _ همیشه از من فرار کردی، نگار! فکر کردی می‌تونی منو نادیده بگیری؟ نه... این تازه شروعه... بترس از من نگار .. بترس از روزی که آوار بشم سر زندگیت ××××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ کمیل با صدای محکمی توی صورتش داد زد _ تا من کنارش هستم ، هیچ دلیلی برای ترسیدن از تو نداره. حالا هم گورت رو گم کن ، تا پشیمون نشدم و به کشتنت ندادم جلال در مقابل کمیل ریز نقش تر بود اما فکر کرد دست آسیب دیده ی کمیل باعث ضعفش می شود که نشد . لنگان از کوچه بیرون رفت و نگار تازه فرصت پیدا کرد گریه کند . کمیل روبرویش روی پنجه ی پا نشست _ گریه ی الان برای چیه؟ دیگه پیشتم دیگه _ اونقدر ترسیدم که از ترس گریه ام بند اومده بود کمیل لبخندی زد و دست سالمش را سمت صورت نگار برد و موهایش را زیر مقنعه فرستاد . نفس نگار بند آمد.‌ این مرد خاص بود. ایستاد و دستش را به طرف نگار گرفت _ بریم ؟؟ نگار ترجیح داد برای اینکه قلبش بیرون نزند ، دستش را به زمین بزند و بایستد _ حالا یکی از دلایل نزول آیه ی اومدنِ من ، همراه خودت رو متوجه شدی؟ نگار سر به زیر بله گفت . کمیل خم شد و وسایل نگار را برداشت _ کیک و آب میوه برای منه ؟؟ _ بله برای شما آوردم از دست کمیل گرفت و بسته را تکاند و بعد بازش کرد . نی را هم به پاکت زد _ نگار خانم ، دستمزد بادیگاردی آب میوه و کیک‌نیستا ! حالا این دفعه رو می پذیرم چون خا... «خاطرت برام عزیزه» این تکه را همراه جرعه ای از آب میوه پایین فرستاد و به لب نیاورد. نگار منتظر نگاهش کرد _ چون آشنام ؟! کمیل سری به علامت تایید تکان داد. ××××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ سوار تاکسی شدند _ دستتون که چیزی نشده ؟؟ کمیل سر بالا انداخت. _ با خوردن بستنی موافقی؟؟ _ الان؟؟ کمیل نمی دانست بعد از این سفر آیا دوباره می تواند کنار نگار باشد یا نه؟ می خواست بودن در کنارش را غنیمت بشمرد. راننده کنار بستنی فروشی که دید توقف کرد _ این‌جا بستنی هاش محشره... بخورید دعام می کنید و دفعه ی بعد که اومدید ارومیه اول می‌آید اینجا کمیل تشکر کرد و از ماشین پیاده شدند.به بستنی فروشی رفتند و کمیل سفارش داد _ جای دیگه ای هست دوست داشته باشی بریم و سری بزنی؟؟ فقط خانه ی خاله اش را داشت که حالا نمی توانست به آنجا برود. سرش را پایین انداخت و ناراحت گفت _ اینجا نه .... لرگان آره کمیل قاشقی بستنی در دهانش گذاشت _ نزدیک ارومیه است ؟؟ _ نه اصلأ اینجا نیست ... مازندرانه کمیل متعجب گفت _ اونجا ... اونجا چرا؟؟ نگار قاشق را داخل ظرف زد و صورتش را با دستانش پوشاند ، دلش برای محبوبه و عبدالحسین پر می کشید. _ دلم واسه مامان بابام تنگ شده دست کمیل شل شد و روی میز افتاد. تا حالا درباره ی پدرو مادرش حرفی نزده بود و یا ابراز دلتنگی نکرده بود . _ می خوای بریم اونجا ؟؟ ببینم بلیط هواپیما گیر میارم نگار نم زیر چشمش را گرفت _ نیازی نیست ، به اندازه ی کافی زحمت افتادید مکثی کرد _ من نمی دونم چطور می تونم جبران کنم براتون کمیل با خنده ی کوتاهی گفت _ من می دونم ... حالا بستنی رو بخور ××××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ گوشیش را گرفت و دنبال بلیط لحظه آخری گشت‌. بالاخره توانست پیدا کند _ دو تا جای خالی هست ، پروازش یه یکی دو ساعت دیگه است ، سریع بستنی تو تموم کن نگار نگاهی به بستنی اش که تازه شروع کرده بود انداخت _ من چجوری تمومش کنم کمیل نیم خیز شد و قاشق را از دست نگار گرفت و چند قاشق پر از بستنی را در دهان خودش گذاشت. دندان هایش یخ زده بود . _ تا من برم حساب کنم تو هم این یه قاشق رو بخور رفت و نگار نگاهش بین قاشق دهنی کمیل و بستنی ته کشیده و رفتن کمیل در چرخش بود . ترجیح داد بستنیش را سر بکشد و تکه ی آخر را در دهانش گذاشت. _ بریم خونه ی دوستت وسایلت رو بردار و پیش به سوی ... به سوی کجا ؟؟ _ لرگان... اسمش رو از یه درخت گرفتن کمیل چشمش افتاد به بستنی گوشه ی لب نگار ، بی خیال با شستش بستنی را پاک کرد و دستی برای ماشینی که داشت رد می شد تکان داد. نگار دوباره دلش تپید ، از همین لمس کوچک و گذرا ، برای همین مدام بر سر خودش و دلش غر می زد که چرا اینقدر بی جنبه هستند . پریا فرصت نکرد از نگار بپرسد که هر درس را چطور تست زده . _ نماز رو بخونیم و بریم ... پروازش نیم ساعت دیگه است سمانه دو ساندویچ را به دست نگار داد _ این اومدنتون و موندنتون قبول نیست ، ان شاءالله سری بعد که اومدید باید بیشتر بمونید کمیل تشکر کرد و با خداحافظی عجله ای نگار و پریا راهی فرودگاه شدند. _ اولین باره سوار هواپیما میشم ، بر خلاف شما که اولین بار بود سوار اتوبوس می شدید ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت vip با بیش از ۳۴۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
6037991935379507
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ کمیل خندید و کیف را از نگار گرفت تا راحت تر از پله های هواپیما بالا برود. کنار شیشه نشسته بود ، به نگاری که دستش را مشت کرده بود و از استرس نفسش یکی در میان می آمد گفت _ می خوای بیای جای من نگار بود و جمع بستن هایش _ آفتاب اذیتتون می کنه ؟؟ _ نه آفتاب اذیتمون نمی کنه ، گفتم بیای تا از زیبایی آسمون خدا لذت ببری _ جام‌ خوبه ... برم کنار شیشه و بیرون رو نگاه کنم ، لازم میشه یه تیشرت مشکی برای خودتون بخرید کمیل اخمی کرد _ خدا نکنه ، زبونتو گاز بگیر دختر. هواپیما که در فرودگاه دشت ناز نشست سوار ماشین فرودگاه شدند. گوشی کمیل به صدا آمد. راحله بود ، اتصال را کشید و گوشی را زیر گوشش برد _ سلام مامان _ سلام کمیل جان ، کجایی ؟ حرکت کردی ؟ _ داریم میریم نوشهر راحله کنترل اسپیلر را روی میز انداخت _ نوشهر ؟؟ اونجا چرا؟؟ داری چکار می‌کنی کمیل ؟ حواست هست کمیل آهسته ، دکمه ی کنار گوشیش را فشرد تا صدا کمتر شود و به گوش نگار نرسد. _ بله مامان... نگار هم حالش خوبه ... مثل برنامه ی قبلی فردا تهرانیم _ کمیل تو قرار بود بری ارومیه و برگردی. می تونی یه دردسر دیگه درست کنی ؟ آره ؟ _ نگران نباشید ... خدانگهدار راحله کلافه پوفی کرد و گوشی را گوشه ی مبل انداخت. از نگار بدش نمی آمد اما می ترسید که یونس بویی ببرد . _ مامان سلام رسوند نگار نگاهش را از بیرون گرفت و به کمیل داد _ سلامت باشید ××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ راننده دنده را که عوض کرد آیینه را تنظیم کرد و گفت _ بخاطر ساخت و ساز غیر مجاز اطراف فرودگاه شهدای نوشهر ، دیگه پرواز زیاد نداره اونجا ، تقریباً نیمه تعطیل شده ... اگه بود که شما می رفتید همونجا و لازم نبود این همه راه برید نوشهر _ می خوایم بریم روستای لرگان ، خیلی طولانیه؟؟ _ تا نوشهر ۲_۳ ساعت ، بخوای بری کجور بعدش لرگان فکر کنم ۴_۵ ساعت باید در نظر داشته باشی ماشین جلویی را رد کرد _ من تا نوشهر میبرم و بقیه رو جدا ماشین بگیرید نگار خسته بود و از ترس هواپیما که نتوانست چشم‌ببندد. سرش را به صندلی تکیه داد و چشم بست . _ اولین باره میآید نوشهر؟؟ کمیل دستی به بند آویز طبی کشید _ نوشهر مسافرت اومدم ، اما پدر و مادر همسرم آرامگاهشون لرگانه، لرگان رو اولین بار میرم _ خدا رحمتشون کنه کمیل شانه اش را تکیه گاه سر نگار کرد و مشغول گوشی شد _ رسیدیم آقا کمیل گوشی را خاموش کرد و نگاهی به بیرون انداخت. دستش را روی بازوی نگار گذاشت _ نگار خانم ...‌ نگار خانم .... رسیدیم نگار چشم باز کرد و سرجایش جابجا شد .از ماشین پیاده شدند _ الان بریم لرگان یا فردا _ خسته نیستید؟ دستتون اذیتتون نمی کنه؟ _ تو کاریت نباشه ، سوالمو جواب بده نگار سرپایین انداخت ، دلش می خواست همین الان قبر محبوبه و عبدالحسین را در آغوش بکشد. کمیل جوابش را گرفت _ ماشین بگیریم و بریم کمی معطل ماندند تا ماشینی قبول کرد و آن ها را تا لرگان رساند.‌ آفتاب داشت کم کم بساطش را جمع می کرد و میدان را برای ماه و ستاره ها خالی می کرد . غروب دل انگیزی بود . ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت vip با بیش از ۳۴۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
6037991935379507
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110