eitaa logo
سلام بر آل یاسین
25.9هزار دنبال‌کننده
275 عکس
509 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ میلاد خودکار را برداشت تا یادداشت کند _ مهم تر ازهمه اجاره لوکیشن و استودیو بود که انجام شد ، دوربین و لنز و کیت ها هم با کمیله ، عوامل فیلم سازی هم گمونم بچه های موسسه کفایت میکنن، خیلی شلوغ نباشه بهتره _ مهم‌ بازیگره کمیل نشانی موسسه را برای جواد ارسال کرد _ نه محمد خان... مهم مجوزه ... از نیروی انتظامی ، ناجی هنر ، ارشاد محمد پوفی کرد _ یه خان ایناست کمیل هلویی برداشت _ چهاردهم ، پونزدهم میریم نودشه و بعدش سومار هم هماهنگی مجوز رو انجام میدم هم از بازیگرای همونجا ، هماهنگ میکنیم و باهاشون می‌بندیم _ من ۱۴ و ۱۵ و ۱۶ نیستم ، یه کار مهم دارم چه کاری مهم تر از قولی که به نگار بی وفا داد. نگاری که تماس نمی گرفت و تماس های او را هم یکی در میان جواب می داد . نگار نمی خواست تحمیل شود به زندگی کسی. راحله چیزی نگفته بود اما از رفتارش می خواند که از بودنش با کمیل راضی نیست. تمام شدن کارشان تا نیمه های شب طول کشید. محمد و میلاد رفتند و کمیل تنها شد و هر بار این تنهایی می خواست دهان باز کند و او را ببلعد. نمی دانست تا قبل از نگار این شش سال تنهایی را چطور تاب آورد. دلش الان چای هلیِ نگار پهلو می خواست تا خستگیش برود. مثل همیشه ی این مدت فایلش را باز کرد و دوباره عکس نگار را آورد. این بار یک عکس اضافه شد . عکسی که آیسو با کاپشنش از نگار انداخته بود. _ همه جوره دوست داشتنی هستی نگار خانم چقدر به کاپشن زیمایش حسودی کرد که می تواند نگار را در حصار بگیرد اما او نه . ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت vip رمان، با بیش از ۳۲۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ راحله هر چه کرد نتوانست کمیل را منصرف کند _ بابا میثم گفته می‌ره ترمینال و می‌ره ، دختره خودش راضیه تنها بره ، اصلا خودش به بابا میثم گفته که می خواد تنها بره... چرا کاری می‌کنی که ناراحت بشم کمیل دلخور گفت _ دختره؟؟ تا دیروز بود نگار خانم ، نگار جان حالا شده دختره؟؟ گفتی بره خونه ی بابا میثم بردمش ، گفتی زیاد نرو اونجا ، یه بار بیشتر نرفتم ... نمی تونم بذارم تنها بره راحله مستأصل نمی دانست چه بگوید _ به یونس چی بگم ؟؟ _ محمد شون همزمان میخوان برن برای پروژه فکر میکنه با اونا میرم _ من از عاقبت این پنهون کاری میترسم کمیل ... این بار آتیش بابات نه تنها تو رو که من و بابا میثم رو هم میگیره... کوتاه بیا کمیل لبش را به داخل برد ، انگشتانش را لای موهایش چندبار بالا و پایین کرد و با هوفی نفس کلافه اش را بیرون داد _ مادر من ! من بهت قول میدم که بدون اجازه ی شما کاری نکنم ، تا رضایت شما و بابا رو نگیرم حرفی از نگار نمی زنم ... درست یا غلط محرم منه... داره می‌ره شهری که خاله و پسرخاله اش هستن ، می گی بذارم تنها بره دکمه ی پیراهنش را بست . راحله اشاره ای به اسلینگ دور گردن کمیل کرد _ لابد خودت میخوای برونی ؟؟ _ حالم خوبه ... من خوبم ... دستم خوبه . اما با هم میریم ترمینال قدمی سمت راحله برداشت _ گاهی اونقدر کلافه میشم از بکن نکن های شما که میگم کاش توی آپارتمان و خونه ی خودم بودم ... من ۳۰ سالمه مامان... قرار نیست چوب حراج بزنم به آبروی خودم و بابا و بابا میثم ××××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ بوسه ای به موهای جو گندمی راحله زد _ دست از پا خطا نمی کنم سرش را پایین انداخت _ دلم پیشش آرومه... حالم خوبه ... بذارید برم غم صدای پسرش دلش را لرزاند. نم اشکش را سرانگشتش گرفت _ مواظب خودتون باشید... بهم زنگ بزن لبخند کمیل را که دید لبخند زد _ خدا به همراهتون کمیل با خاطری آسوده خداحافظی کرد و راهی دیدار یار شد . با صدای زنگ نگار صدایش را بالا برد _ ماشین اومده مامان لیلی... من دارم میرم میثم و لیلی به سالن آمدند. میثم قرآن را از روی رحل برداشت و بوسه ای به آن زد _ خالی خالی؟! بذار از زیر قرآن ردت کنم نگار خانم لیلی هم کاسه ای آب آورد _ ان شاءالله که بیست بگیری نگار لبخندی زد _ لیلی بانو ... مگه امتحان ثلثه... باید یک بگیره لیلی به حرف میثم خندید و نگار هم بوسه ای به صورت لیلی کاشت. دوباره صدای زنگ خانه _ دیر شد برم _ رسیدی خونه ی دوستت خبرم کن ... بی خبر نذاری منو قرآن را بوسید و از زیرش رد شد و بعد از خداحافظی ، حیاط را دوید تا راننده ی بد خلق دوباره زنگ خانه را نفشارد. در را باز کرد و با دیدن کمیل که عینک به آفتابی به چشم داشت و با دستی که هنوز آویزان گردنش بود به ماشین تکیه زده بود ، خشکش زد. لبخند روی لب کمیل نشست و چهره ی مردانه اش به نظر نگار زیباتر آمد. تکیه اش را از ماشین گرفت. _ سلام نگار خانم ! می بینم که زنگ زدی ماشین بیاد دنبالت نگار سر به زیر سلامی کرد _ نخواستم زحمت بیفتید ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت vip با بیش از ۳۳۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ نزدیک نگار شد _ راننده رو گفتم دوتایی مونو ببره ترمینال نگار داشت نهایت تلاشش را می کرد که این مرد را کنار بگذارد ، از دلش ، از ذهنش از زندگیش. اما مرد روبرویش مگر می گذاشت کیف کوچک دستی را از نگار گرفت _ بفرمایید نگار ذره ای تکان نخورد که کمیل متعجب گفت _ نگار خانم؟؟؟ رنجید از این تعلل نگار. _ واقعا نمی خواید با من بیاید؟؟ آنقدر دلخوریِ صدایش مشهود بود که نگار سمت ماشین رفت و در پشتی را باز کرد و نشست . کمیل هم کنارش نشست و کیف را روی پایش گذاشت _ بریم آقا راننده سری تکان داد و راه افتاد. کمیل سرش را روی شانه خم کرد و آرام گفت _ خوبی نگار خانم؟ قلب نگار بعد از روزها دوری ، حالا با این نزدیکی زیادش ، خودش را به در و دیوار می کوبید . لب زد _ بله _ منم خوبم ... دست منم خوبه الحمدلله... ان شاءالله هفته ی بعد از شر این آویز طبی هم راحت میشم ... ممنونم که نگران من بودی و مدام زنگ می‌زدی و احوالم رو می پرسیدی نگار سر پایین انداخت و لب گزید ، کمیل داشت گلایه می کرد . _ خبرتون رو از آیسو می گیرم _ یعنی اینقدر معذبی از هم صحبتی با من ؟؟ سربالا انداختن دختر خیالش را راحت کرد . _ می دونم سخت درگیر فیلم کوتاه هستید برای همین نمی‌خوام مزاحم بشم کمیل سخت درگیر بود اما درگیر نگار . مدام این سوال تکراری در ذهنش رژه می رفت . _ چطور همه دستِ دلش را خوانده اند ، جز نگاری که باید بخواند؟ ××××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ از ماشین پیاده شدند و سراغ اتوبوس ارومیه رفتند . کمیل از جیبش بلیط ها را بیرون کشید _ دوتا ... صندلی کنار هم _ ولی من بلیط دارم کمیل روی صندلی ترمینال نشست _ هنوز یه ساعتی مونده تا حرکت ، کنسلش کن ، فوقش ۲۰_۱۰٪ ازش کم میکنن بقیه رو بهت میدن ... حالا هم کنارم بنشین نگار نشست و با گوشیش بلیطش را کنسل کرد . _ توی کیفت خوردنی نداری ؟ صبحونه نخوردم کیف را سمت نگار گرفت ، نگار یک پاکت شیر کاکائو و چند شیرینی وانیلی بیرون آورد _ بفرمایید _ خودت داری ؟ _ اوهوم کمیل گازی به شیرینی زد _ نی رو بزن به آب میوه ، یک دستی نمی تونم نگار تکانی به پاکت داد و بعد نی را به آن زد. کمیل یک نفس تمام شیر کاکائو را خورد و یک آخیش هم تنگش گذاشت. _ آقا کمیل ؟! کمیل دستی دور لبش کشید _ جانم !؟ بومب ، چیزی در قلب نگار منفجر شد و ترکش هایش تمام جانش را نشانه گرفت. دلش و جانش زخمیِ دوست داشتن این مرد بود . در دلش گفت _ یک جانمِ از روی حواس پرتی که این همه تالاپ تولوپِ قلب لازم نداره بالاخره اتوبوس آماده ی حرکت شد و کمیل و نگار روی صندلی نشستند. کمیل کنار پنجره نشست و نگار هم کنارش _ راحتی ؟؟ نگار سری تکان داد. _ شما آفتاب اذیتتون نمی کنه ؟ کمیل نگاهش را به نگار داد ، ابرویی به هم گره زد و گفت _ نه ... ما آفتاب اذیتمون نمی کنه ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت vip با بیش از ۳۳۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ کمیل دلش نمی خواست مدام با افعال و ضمیر جمع بشنود . لبخند ریزِ نگار، اخم کمیل را باز کرد. _ تا حالا با اتوبوس جایی نرفتم _ می دونم ، از مزایای آقازادگی اینه که سفر یا با ماشین شخصی مجهز ،یا هوایی کمیل عینکش را از چشمش گرفت و کمی به طرف نگار متمایل شد _ الان تیکه انداختی ؟ _ نه ، شما همه چی تون فرق داره ، کارهاتون روی اصوله، کجا درس بخونید، چی بخونید ، مهمونی هاتون چطور باشه ، همه چی طبق اصول خاص ، حتی ... خواست بگوید حتی دل دادن و عاشق شدنتان، دل به هرکسی که نمی بندید _ حتی چی ؟ نگار خانم حرفهای جدید می شنوم ... البته اینا تأثیرات بودن خونه ی بابا میثمه... برگشتیم تهران باید ببرمت پیش خودم نگار آرام خندید دو ساعتی میشد که در جاده بودند و بی خوابی دیشب به چشمان کمیل فشار آورد و بسته شدند . حالا نگار فرصت داشت برای دیدنش. چقدر همین دوری های کوتاه اذیتش کرده بود ، چطور می توانست تاب بیاورد برای همیشه دور بماند. شالش را از کیفش بیرون کشید و تا زده و سر شانه اش جاداد ، بعد دست برد و آرام سر کمیل را روی شانه ی نحیف خودش گذاشت تا تکانه های ماشین کمتر به شانه و گردن این آقا زاده ی اتوبوس سوار نشده ، آسیب بزنند. خودش هم چشم‌ بست . _ مسافران عزیز ... توقف برای ناهار و نماز.. نهایت نیم ساعت دیگه حرکت کمیل با صدای کمک راننده چشم باز کرد و سرش را روی شانه ی نگار دید _ وایِ من نگاهش به شال افتاد ، لبخندی زد و با دست سالمش برش داشت و چند دم عمیق از آنها گرفت. _ چجوری دوستت نداشته باشم ، نگار خانم ؟ دست روی شانه ی نگار گذاشت و آرام صدایش زد _ نگار خانم ... نگار خانم ××××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ نگار چشم باز کرد و تیله های طوسی اش را به کمیل داد. _ نماز و ناهاره دستی به چشمش کشید و چند شاخه از موهایش را که بیرون زده بود ، داخل فرستاد. با هم از اتوبوس پایین آمدند _ کمک میدی وضو بگیرم نگار قدمی جلو رفت و آویز طبی را از دور گردن کمیل باز کرد ، بطری آب را برداشت و آرام آب ریخت تا کمیل وضو بسازد _ نماز که خوندی توی رستوران منتظرم نگار آویز طبی را گرفت و طرف کمیل گرفت تا به دست و گردن کمیل ببندد ، اما زیر نگاه مرد روبرویش دست و پایش را گم کرد . کمیل دستی به آویز طبی کشید _ ممنون نگار خانم نگار دست لرزان و قلب لرزان تَرَش را گرفت و طرف نمازخانه رفت .‌ کمیل سلام نماز را داد و دستی به صورتش کشید و زمزمه کرد _ خدایا! یه راه جلوی پام بذار، موندم چکار کنم ؟؟ بین دختری که شده جزئی از خودم و پدری که جزئی از اون هستم ، موندم . تازه دارم می فهمم زندگی چیه ، چقدر قشنگه اما ... آهی کشید _ می ترسم این قشنگی با رفتنش با تموم شدن محرمیتمون از زندگیم بره . کمک‌ کن بتونم باهاش حرف دلمو بزنم ... ببینم اونم میخواد منو یا نه ؟ با صدای گوشی ، خم شد و آن را برداشت _ توی رستوران نیستید؟؟ زیر لب غر زد _ بازم جمع بست ایستاد و مهر را به جایش برگرداند و به رستوران رفت. نگار را دید که پشت میزی تنها نشسته . کاش می توانست همین جا بایستد و ساعت ها نگاهش کند. نگاه نگار بالا آمد و کمیل را دید و لبخندی هدیه کرد . ×××××××××××××××××××××××××××××× تو چه دانی؟ که پس هر نگه ساده‌ی من چه جنونی! چه نیازی! چه غمی‌ست؟ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت vip با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ ناهارشان را که خوردند با تذکر شاگرد راننده ، سوار شدند. کمیل می خواست دل به دریا بزند و حرفش را به نگار بگوید ، اما الان نه . گذاشت بعد از کنکور که نگار ذهن آسوده تری دارد. _ شما شونه تون که اذیت نشده ؟؟ _ نگار خانم سرجدت این افعال و ضمیر های کوفتیِ جمع رو بنداز دور ... من یه نفر هستم ، از نظر شما میشم دوم شخص مفرد ... منو نگاه کن با اون چشای ... خواست بگوید با آن چشمان طوسی زیبایت ، سرش را به طرف شیشه چرخاند و لا اله الا اللهی گفت. نگار حیران به کمیل کلافه نگاه کرد که در چند ثانیه ، برایش کلاس فشرده ی نگارش برگزار کرد . با صدای گوشی آن را از جیبش بیرون کشید _ سلام پریا.. پریا دوست و همکلاسی نگار در ارومیه ، تنها کسی که نگار داشت ،می خواست بداند ، نگار چه ساعتی به ارومیه می رسد . _ نمی تونم بیام خونتون ، از مامانت عذرخواهی کن _ چرا ؟؟ چیزی شده؟ _ تنها نیستم ... همراه دارم کمیل صدای پریا را شنید _ کیه ؟ همون پسره که مجبوری محرمش شدی ؟ دل کمیل از کلمه ی مجبور گرفت. گوشی را از دست نگار کشید _ سلام... من همسرشون هستم و میریم هتل ... مزاحم شما نمیشیم پریا خجالت زده گفت _ سلام آقا... نگار بهترین دوستمه زشته بیاد ارومیه و بره هتل ... شما هم قدمتون روی سر ما پریا آنقدر اصرار کرد که کمیل کوتاه آمد. تا ارومیه فقط چند دقیقه ای با نگار حرف زد که آن هم جواب های کوتاه گرفت. این بار نگار پیش از کمیل چشم بست. ××××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ _ اینجاست؟؟ نگار نگاهی به کوچه ی ناآشنا انداخت. _ نمی دونم ... اولین باره دارم میام ... خاله اجازه نمی‌داد جایی برم نگار با یاد سخت‌گیری های مریم ، آهی کشید و با چشم دنبال نشانی خانه ی پریا گشت. _ سلام نگاری صدای بلند پریا در کوچه ی خلوت بعد از ظهر پیچید. طرف نگار دوید و گویی که کمیلی وجود ندارد ، رفیقش را محکم در آغوش کشید _ قربونت برم ... چقدر دلم برات تنگ شده بود نگار را از خودش فاصله داد و نگاهش کرد _ چقدر توی این لباسا ، تغییر کردی ، خوشگل شدی نگار تازه فرصت کرد کمیل را ببیند . چند قدمی از نگار فاصله گرفت و با کمیل احوالپرسی کرد. تعارفشان کرد و با هم داخل شدند . به طبقه ی اول رسیدند _ این واحد برای مهمون هاست ، شما تا به آبی به دست و صورتتون بزنید من هم یه شربت خنک براتون میارم _ مانانت نیست پریا ؟؟ پریا در قاب در ایستاد _ یه مورد اورژانسی عمل داشت ، گفت از شما پذیرایی کنم تا خودش بیاد پریا از اتاق بیرون رفت. کمیل تن خسته اش را روی مبل رها کرد _ پدر و مادرش هر دو دکترن؟؟ نگار ناراحت ، کیفش را پایین گذاشت _ پدرش مأمور نیروی انتظامی بوده ، توی درگیری شهید شده کمیل زیر لب ، فاتحه ای خواند _ بپرس مسکن دارن ، درد دستم شروع شده نگار نگران کنارش نشست _ گفتم‌ که نیاز نیست بیاید ...‌ میدون جنگ که نمی خواستم برم . میومدم دو صفحه تست میزدم بر می‌گشتم کوسن مبل را جابجا کرد _ شما یه استراحتی بکنید ، من برم بالا بپرسم قرص هست یا نه ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت vip ، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ نگار سرش را چرخاند و آلو را کمی بالا آورد _ آلوی باغ شما که نیست ، معلوم نیست چقدر سم زدن بهش ، لااقل پوستش رو بگیرم کمیل آلو را به آنی از دست نگار قاپید و گازی به آن زد _ مزه اش به صدای گاز زدن پوستشه ، دوست دارم سم بخورم ، تو مشکلی داری؟؟ نگار نفس عمیقی کشید و با هوووف بیرون داد _ لااقل کمتر بخورید اتفاقی براتون نیافته که من از کنکورم بیافتم... یکساله دارم میخونم آلو داخل دهانِ بی حرکتِ کمیلِ متعجب ماند. صدای زنگ گوشی نگار باعث شد تا به جویدنش ادامه دهد _ جانم مامان لیلی لیلی آن طرف خط کنار میثم نشسته بود _ خوبی نگار جان، رسیدی ؟؟ _ بله ... ببخشید یادم رفت خبرتون کنم صدای میثم را شنید _ اون پدر صلواتی هم کنارته؟؟ نگار لبخندی زد و به کمیل نگاه کرد _ بله ... گوشی بدم بهشون _ نه بابا جان ... من و لیلی داریم میریم شاه عبدالعظیم ، برات دعا می کنیم باباجان.... لیلی بانو هم برات نذر کرده ... خودت هم که زحمت کشیدی ... اصلأ نگران نباش ... توکل کن به خدا و برو امتحانت رو بده نگار دلش گرم بود با داشتن میثم و لیلی. _ چشم بابا میثم لیلی توصیه کرد _ شب زود بخواب که صبح سرحال باشی... وسایلت رو از همین الان آماده کن .... _ چشم مامان لیلی _ فدای اون چشمای خوشگلت نگار جان نگار خدا نکنه ای گفت و بعد از خداحافظی تماس را پایان داد. _ مامان لیلی و بابامیثم سلام رسوندن کمیل دستی دور لبش کشید _ سلامت باشید نگار خانم ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت vip با بیش از ۳۴۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ دستش را تکان داد که از درد چهره اش جمع شد _ می خوای برای اینکه استرس و اضطرابی نداشته باشی بریم دوتایی بیرون یه دوری بزنیم ، شام رو هم بیرون می خوریم نگار گوشی را روی میز گذاشت _ من استرس و اضطرابی ندارم ، به اندازه ی توانم خوندم ، بقیه با خدا... مامان پریا شام کوفته و یکی دو مدل غذای دیگه درست کرده ، زشته که بریم بیرون کمیل کلافه نفسش را بیرون داد . سمانه از بیمارستان که آمد ، خوش آمدی به مهمان هایش گفت و بعدش میز را شام مفصلی که تدارک دیده بود چید . کمیل زودتر به طبقه ی پایین رفت . نباید این چند روز پشت سیستم می نشست و از دستش کار می کشید ، درد امانش را بریده بود ، قرصی هم که عصر خورده بود افاقه نکرد . با همان درد روی مبل چشم بست . نگار با اینکه از هم صحبتی با پریا سیر نمیشد اما باید به سفارش لیلی زود می خوابید . به طبقه ی پایین رفت و کمیل را روی مبل دید ، از اتاق خواب پتوی نازکی رویش کشید و دوباره به اتاق برگشت. داشت به فردا فکر میکرد و از خدا میخواست کمکش کند تا تهران قبول شود. نیمه های شب صدای ناله های ریزی شنید . از اتاق بیرون آمد ، کمیل بود که زیر نور کم چراغ شب ، دستش سالمش روی شانه ی چپش بود و از درد می نالید . نگار با دلشوره به سمت کمیل رفت. چهره‌اش در نور کم‌سوی چراغ، رنگ‌پریده و خسته به نظر می‌رسید. دلش نمی آمد کمیل را در این وضعیت ببیند _ چی شده؟ آقا کمیل ××××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ صدایش نرم و آرام بود، اما در دلش اضطراب موج می‌زد. کمیل سرش را بالا آورد و با چشمان دردآلودش به او نگاه کرد. _ کمی درد دارم، نگران نباش. اما صدایش به وضوح نشان می‌داد که این درد بیشتر از آن چیزی است که می‌خواهد نشان دهد. نگار به آرامی کنار او نشسته و دستش را روی شانه‌اش گذاشت. _ دارو تاثیری نداشته؟؟؟ ماساژ بدم شاید دردتونو کم کنه کمیل لحظه‌ای سکوت کرد و با نگاهی پر از احساس به نگار خیره شد. نمی‌توانست انکار کند که این نزدیکی و نگرانی چقدر برایش شیرین است ، به نگار وابسته شده بود و عمیق تر از آن دلبسته . کاش می توانست بگوید این درد را می شود چاره کرد، اما با درد دلم و روحم چه باید بکنم؟ نگار با دلسوزی به او نگاه کرد و گفت: _ برم قرص دیگه ای بگیرم با این جمله خودش را از نگاه کمیل رها کرد و به طبقه ی بالا رفت ، سمانه ترسیده در باز کرد و نگار که گفت چه شده ، رفت و یک خشاب ناپروکسن را به دست نگار داد _ اگه دردش آروم نشد بگو ببریمش بیمارستان نگار تشکر کرد و پله‌ها را پایین آمد. یک قرص از خشاب جدا کرد و با یک لیوان آب کنار کمیل نشست _ نمی دونم اومدن شما برای چی بود ؟؟ آیه نازل شد با این درد همراه من بیاید؟ کمیل قرص را با جرعه ای آب بلعید _ وقتی تا حالا دلیلش رو متوجه نشدی همون بهتر که الآنم ندونی ، یعنی تو با این IQ می خوای فردا بنشینی سر جلسه ی کنکور؟؟ نگار دلخور آویز طبی را از گردن و دست کمیل جدا کرد . دستش را روی شانه ی کمیل گذاشت و با کف دست کمی ماساژ داد . _ نیازی نیست نگار خانم _ من IQ ضعیفی دارم ولی دستم زور داره، ماساژ میدم شاید آروم بگیره دستتون ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت vip با بیش از ۳۴۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
6037991935379507
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110