eitaa logo
سلام بر آل یاسین
25.9هزار دنبال‌کننده
275 عکس
508 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ بی خیال خون و سرفه و سوزش و سوت آزار دهنده ی گوشش شد و خودش را به شیرین رساند. شیرین چادر گلدار سرمه ای به سر دمر روی زمین افتاده بود . خم شد و دستش را روی شانه ی شیرینش گذاشت و او را برگرداند، از ترس بدنش به لرزه افتاد. صورت شیرینش از وسط بینی به بالا ، رفته بود . مش فرهاد همانجا روی زمین آوار شد و زبانش به کامش چسبید ، نه فریادی و نه گریه ای . دیگر مش فرهاد، شیرین نداشت بهتر بود همه همان مش غلام صدایش بزنند. رنگ و عطر از دنیای مش غلام رفت . نمی خوابید ، غذا نمی خورد حتی سرفه ها و تاول های روی بدنش برایش اهمیتی نداشتند . مدام با خودش می گفت _ نباید تنهاش میذاشتم ... دیدی تنهاش گذاشتم و رفت ... من مقصرم یک شب خوابید ، تا شاید وقتی صبح بیدار میشود از این کابوس هولناکی که شیرین در آن نیست بیدار شده باشد . اما خودش هم ماند در آن کابوس هولناک ، رفت تا کنار شیرین ، بیستون دیگری بکند . کمیل از روی نامه هایی مش غلام برای شیرین می نوشت عکس انداخت و حالا داشت آنها را می خواند. محمد سرش را روی بالشت جابجا کرد و سمت کمیل که روی تشک دیگری کمی آن طرف‌تر سرش گرم گوشی بود نگاه کرد. _ چی میخونی ؟ کمیل بی آنکه سر بچرخاند گفت _ نامه های مش فرهاد .... توی نامه اش سعدی ، حافظ ، نظامی همه هستند ، انگار همه کنار دستش نشستن و هر کدوم یه جمله گفتن بهش ... احساسی زیبا ، شورانگیز ، عرفانی _ تو فرهاد شدی کمیل؟؟؟ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۹۲ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۱۸ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است به این فکر میکردم که رضوانه توی این سال ها ،هیچ وقت من رو فراموش نکرد. و در حقم هیچ زمانی کوتاهی نکرد. حتی وقتی باردار بود. حتی وقتی شرایط مالیم سخت بود. حتی وقتی ورشکست شدم و عصبی بودم. نگذاشت چیزی آرامش این زندگیمونو از ما بگیره. ازدواجم با رضوانه بهترین کاری بود که توی عمرم انجام داده بودم. آنقدر خوب بود که هیچ وقت نه دوست داشتم و نه احساس کردم که برای حالم به چیز یا کس دیگه ای نیاز دارم. منم همیشه حواسم بهش بود و احترامش برام اولویت بود. سعی میکردم اونم از بودن کنارم توی زندگی لذت ببره. ای کاش زندگیم این شکلی نمیشد. ای کاش آقاجون و دایی حشمت آنقدر از هم کینه نداشتند که روی زندگی من قمار کنند و ای کاش هیچ وقت ملیحه وارد زندگیم نمیشد که من اون بلا ها رو سر یه دختربچه بیارم. محکم رضوانه رو بغل کردم و گفتم: _ خیلی دوستت دارم رضوانه ی من اما ته دلم غم بزرگی بود بابت ملیحه. او هم یک عمر زنم بود... زنی که هیچ وقت ندیدمش. این همه سال تنها ارمغانی که براش داشتم، غم بود و بدبختی! ای کاش آقاجون میذاشت طلاقش بدم تا بلکه میرفت دنبال زندگیش و راه خودش رو پیدا میکرد. نه اینکه یک عمر بدبختی و بی کسی و تنهایی بهش بدم. فکر ملیحه و افکار پریشون این سالها دست‌بردار نبود. اونقدر میگردم تا حتما پیداش کنم. و زمانیکه دیدمش، پول خوبی بابت این سالها بهش میدم. بعد اگر احمد اجازه داد طلاقش میدم تا بره دنبال زندگیش. از رضوانه و از زندگیمون دورش میکنم. رضوانه همه ی زندگیه منه. نباید اجازه بدم که نه رضوانه آسیب ببینه و نه ملیحه حتما از ملیحه عذرخواهی میکنم. تمام سعیم رو میکنم تا منو ببخشه . راضیش میکنم و... تو این افکار بودم که کم کم خواب عمیقی بهم قالب شد. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۳۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ ارسال کرد و دوباره نوشت _ دختر رضایی اومده پیشت؟؟ _ بله اومده... خوابیده... ممنونم... ببخشید که مزاحم شدم... شب بخیر کمیل دوست نداشت مکالمه همین زودی پایان بگیرد نوشت _ سوغاتی براتون چی بیارم از کرمانشاه ؟؟ _ ممنون از لطف تون، چیزی نیاز نیست... شب بخیر کمیل شب بخیر را نوشت و گوشی را کنارش گذاشت . به پهلو چرخید و از جیب کوچک کیفش گیره ی بابونه ای نگار را بیرون آورد. شستش را نوازش وار رویش کشید . شبی که میلاد و محمد آمده بودند و محمد گیره و شال را انداخت پشت تخت، کمیل شال را به نگار برگرداند اما گیره را پیدا نکرد. بعد تر که گیره پیدا شد ، کمیل دلش را در طوسی های چشم نگار گم کرده بود و ترجیح داد گیره ی موی نگارش پیش خودش بماند. نگار همه جا را دنبال گیره گشت، اما پیدایش نکرد ، یادگار مادرش بود و عزیز بود برای نگار. کمیل گیره را داخل دستش فشرد و چشم بست . صبح با شهابی به سومار رفتند . کوچکترین شهر ایران . کمیل چند عکس از آنجا انداخت و محمد هم از نزدیک محل های بمباران را می دید و یادداشت می کرد. نزدیک ظهر بود که شهابی آنها را به ناهار دعوت کرد و بعدش خریدی که کمیل پیشنهادش را داد. چشمش به گیوه های زیبا افتاد. گیوه ای که رویش با گل‌های ریز سرخ ، نقش بندی شده بود را به همراه یک جفت گیوه ی مردانه گرفت. _ نمد هاتون فقط این طرح هاست ؟؟ مرد جلو رفت و چند طرح دیگر آورد. کمیل دو طرح مشابه را انتخاب کرد و دست پر از مغازه بیرون آمد. _ فاز متأهلی برداشتی کمیل؟؟ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۹۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۲۱ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است رضوانه با بغض گفت: _واقعا نمیدونم چی بگم. گاهی پیش خودم میگم اگه...اگه.... سرش رو پایین انداخت و ادامه نداد. صورتش رو طرف پنجره برد صداش کردم و گفتم: _عزیزدلم. خوشکله. خندش گرفت. صورتش طرفم چرخید _حیف اون چشمات نیست که اشک ازش بیاد. چی میخواستی بگی؟ با مِن...مِن..کنان گفت: _گاهی پیش خودم میگم اگه تو، شب عروسی دلت برا ملیحه میرفت. یعنی ...من...منو تو دیگه... دیگه باهم نبودیم؟ وارد پارکینگ تالار شدیم و ماشینو پارک کردم. دستای رضوانه رو بالا آوردم و بوسیدم _ببین رضوانه. من حتی اون موقع که ملیحه رو شمال دیدم، بهش گفتم...گفتم: حتی اگه باهات ازدواج هم کنم،دوباره میرم سراغ دخترداییم..یعنی تو. لبخند قشنگی روی لبای عزیزدلم اومد. ادامه دادم: _تو هم دیدی نازت خریدن داره و من دربرابر ناز کردنت نمیتونم مقاومت کنم. هی ناز کن، باشه؟! خندش قوت گرفت. _ قربونت برم. تو فقط بخند. خدا روشکر حالمون بهتر شد. پیاده شدیم و کنار هم به سمت در تالار حرکت کردیم. یه لحظه برگشتم طرفش و گفتم: _ رضوانه جان؟!.. _ جانم؟! _میشه...چطور بگم...میشه...از این به بعد مهدی صدام کنی؟! الان دیگه کُل فامیل و همسایه ها واقعیت رو فهمیدن. میتونی مهدی صدام کنی؟! اذیت نمیشی؟! برگشت طرفم و نگام کرد و گفت: _من عاشق خودتم عزیزم. درسته مهدی منو یاد گذشته و اتفاقات تلخش میندازه. ولی اگه تو بخوای چشم. _قربون چشم گفتن خانومم بشم. برو. صبر میکنم تا بری داخل. بعد خودم رو به قسمت دیگه ی تالار رسوندم که مختص آقایون بود. منم بعد از دست دادن با غلامعلی و غلامحسین که دم در ایستاده بودند و خوش آمد گویی میکردند، رفتم داخل تالار. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از 310 پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:5029381062244199 《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ اخمی به محمد کرد و سمت شهابی که کمی آن طرف‌تر مشغول صحبت با گوشی بود رفت . محمد هم همراهش داخل ماشین شد _ نمی خوام چیزی بشنوم محمد ... حوصله ی پند و موعظه و روضه ندارم ... پس لطفاً شروع نکن ... باشه!؟ محمد سرش را سمت شیشه برگرداند . کمیل دل داده بود و محمد از همین الان خطر و تنش دوباره را می‌دید. شهابی سوار شد و آنها را به فرودگاه رساند. کمیل محمد را که به خانه اش برد ، پایش را روی پدال گاز فشرد تا زودتر به خانه برسد . کلید را داخل قفل چرخاند و داخل شد ، بوی قورمه هوش از سرش برد ، آرام صدا زد _ نگار خانم جوابی نگرفت ، به طرف آشپزخانه رفت ، زیر کتری که بخار و سوتش نشان میداد به جوش آمده را خاموش کرد و قدم برداشت تا به اتاقش برود . در اتاق نگار باز بود . چشمش افتاد به نگاری که محصور در چادر سفید با گل‌های صورتی ، داشت سجده ی نمازش را می خواند. ساک به دست همان دم در ایستاد . تکیه اش را به چارچوب داد و سرش را هم . نگار زیر نگاه کمیل نمی دانست به خدا چه گفته . قلبش تپشی نو آغاز کرد ، اصلا انگار مدل زدنش فرق می کرد . سلام نماز را داد و با گونه های سرخ و گلگون سرش را بلند کرد _ سلام ... رسیدن به خیر ایستاد تا چادرش را تا کند . کمیل بالاخره چشم برداشت از این تندیس زیبای مدهوش کننده ، خدا حق داشت به خودش آفرین بگوید . _ روزی که تو را آفرید صورت آفرین/ بر آفرینش تو ، به خود گفت آفرین / هرگز چنین نیافرید، صورت آفرین / بر صورتْ آفرین و و بر این صورت آفرین ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ نگار از کمیل جدا شد و قسمت دیگری رفت. همسر رضایی با لبخند به استقبالش آمد و تعارف زد که نزدیک استیج بنشیند. سادگی و زیبایی نگار به چشم همه آمد . اولش ثمین ، خواهر زن رضایی بود که کنار خواهرش ایستاد و گفت _ سمانه ... دختری که میز جلویی نشسته مهمون شماست ؟؟ سمانه سری تکان داد و با لبخند گفت _ آره همسایه ی ماست ... میر حسن یادت میاد همون که یه مدت همسایه مون بود ... نوه اشه... خانم و مودب ثمین لبش به گوشه کش آمد _ از همون اول چشمم رو گرفته بود ، چقدر خوشگله... لباسش ساده و موقر... برای کامران در نظرش دارم سمانه روی گونه اش زد _ خاک بر سرم .... شوهر داره ثمین ثمین متعجب دوباره نگاهش را به نگار داد که مشغول پوست گرفتن میوه بود _ مطمئنی؟؟... من حلقه ای ندیدم دستش سمانه دست ثمین را گرفت و گوشه ای برد _ تو چکار به حلقه ی دستش داری ؟ میگم شوهر داره .... همون که واحد می حسن خدابیامرز میشینه با همون ازدواج کرده _ از کجا معلوم شاید همینجوری پیش همن؟ _ خجالت بکش ثمین... مادر و خواهر و پدربزرگ و پدر پسره همه رفت و آمد دارن خونش ثمین بی حرفی ناامید به نگار نگاه انداخت. نگار زیر نگاه دیگران معذب بود . _ سلام ... می تونم کنارت بنشینم سربالا کرد... دختر جوانی را دید که آرایش ملایمی داشت و موهایش آزادانه روی شانه هایش ریخته بود ، با پیراهن بلندی که چندبرابر زیبایش می کرد. لبخندی زد و گفت _ بفرمایید ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۲۷ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است _ میدونی مامان ماهلینت خیلی دوستت داشت. اما دیگه الان نیست. ولی تو بابا داری. ی بابای خوب انگار یه چیزایی مون شبیه هم شده... *** این چند روز با صدای گریه ی مهرو بیدار میشدم، با خوابیدنش از خستگی خوابم میبرد. با شیر خوردنش حس شادی بهم دست میداد با گریه کردنش هم گریه ام می‌گرفت. مهروی من امروز ۱۴روزش شده. مهروی‌من... مهروی‌من... خیره به مهروی خوابیده بودم. لبخندتلخی از این جمله ی کوتاه روی لبم اومد. لبخند بخاطر اینکه توی این مدت حتی خودم رو هم فراموش کرده بودم. حتی کاری که با آینده ام کردم. اخم های مامان ملیحه رو فراموش کرده بودم. غذا خوردنم رو فراموش کرده بودم. و تمام وقتم رو برای آروم‌کردنِ‌ مهرو‌ گذاشته بودم. و تلخی لبخندم هم برای این بود که دیشب، خانواده‌ی شایان از فرانسه برگشتند. و قراره امروز بیان و دخترشون رو ببرند. به کسی چیزی نگفتم تمام دیشب اشک ریختم. دوستش دارم. نمیدونم از کی اما انگار خیلی به هم نزدیک شدیم شاید چون فهمیدم غیر مادرم کسی من رو نخواسته. مهرو‌ هم الان مادر نداره، میخواستم جبران عقده هام رو بکنم. صبح مامانم و خاله اکرم مهروی ۱۴ روزه ی منو حمام کردند. منم وسایلش رو جمع کردم. و الان توی پتوی نرم سفیدرنگش شیرشو خورده و آروم خوابیده. انگار عروسکیه که خداوند نقاشیش کرده.زیباییش واقعا به مادرش برده بود. ولی بقول خاله اکرم ،بچه تا بزرگ بشه، هفت تا رنگ عوض می‌کنه. با صدای زنگ در خونه ی خاله. از امانتی این روزهای زندگیم چشم گرفتم و نم اشکی که گوشه ی چشمم نشسته بود رو پاک کردم. بلند شدم و روسریم رو درست کردم. من عادت دارم به ازدست دادن، این هم روش. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۴۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ گریه اش صدا دار شد _ تنها دلخوشیم آقا جون بود ، وسایلمو بی خبر از خاله جمع کردم که این بار پیش آقاجون بمونم ... با همه ی مریضیش، شده دور دانشگاه رو خط میکشم و مواظبشم... اما چی‌شد؟ نگاهش را به کمیل داد _ اونم روزگار نتونست ببینه ... دوباره شدم نگار تنها ... شدم آوار روی زندگی یه نفر که دلش سوخت برام و قبول کرد مراقبم باشه ... که آرامش رو از زندگیش گرفتم ... باید نگران این باشه کسی نفهمه این دختر بی کس و کار کیه که باهاشه ... که هروقت یکی میاد خونه اش نگران این باشه این دختری که مثل بختک افتاده روی زندگیش رو کجا قایم کنه کمیل ماشین را به گوشه ی خیابان برد و روی ترمز زد _ که روزشماری کنه ببینه چندماه دیگه چند روز دیگه مونده تا این محرمیت لعنتی تموم بشه و اون نفس راحت بکشه... خسته شدم از اینکه سربار و وبالم .... از اینکه ... صورتش را با دستانش پوشاند و از ته دل زار زد . اگر همین هستی می دانست که او کس و کاری ندارد آیا کنارش می نشست و بحث برادرش را پیش می کشید ؟؟ فقط از روی زیبایی چهره اش جلو آمد و پیشنهاد داد. کمیل نمی دانست چه بگوید ؟ هر چه می‌گفت نگار به حساب ترحم و دلسوزی می گذاشت . سوییچ را پر حرص چرخاند و را افتاد ، نگار هم دیگر ساکت شد و هق هق هایش آرام شدند. ماشین را به سرعت در بزرگراه چمران می راند. کاش می توانست لب باز کند و بگوید که او را می خواهد، نه از روی ترحم، که از روی دوست داشتن . از روی دل دادن . ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۱۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۳۱ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است الان دوساعتی میشه که خانواده ی شایان همراه با دختر توپولوی ماهلین از خونه ی خاله اکرم رفتند. حالم گرفته بود. کنار پنجره خیره به بیرون بودم. یعنی الان بیدار شده؟ گریه می‌کنه؟! دوباره یه قطره اشک سُر خورد روی گونه ام. با دست مامان روی شونه ام به خودم اومدم. نگاه ناراحتی بهم کرد و گفت: _نهال مامان ،من بی رحم نیستم. خصلت یک زن، عاطفه ی مادرانه داشتنه. حالا چه در واقعیت مادر بشه یا نشه. یه خواهری بدون اینکه ازدواج کنه و مادر بشه، نقش مادر رو برای بچه‌های بزرگتر بازی می‌کنه. من مطمئن بودم وابسته میشی. اونم به کی ؟!!! اون دختر توپولوی چشم رنگی. سرش رو پایین انداخت و نفسش رو آه مانند بیرون داد و ادامه داد: _من تا آخر عمر شرمنده ی توام هم بخاطر گذشته هم بخاطر اومدنمون مشهد، شاید باید میذاشتم گذشته همون طوری ادامه پیدا می‌کرد. شاید واقعا اگه زمان می‌گذشت تو....تو با ازدواج علیرضا کنار مییومدی! دستش رو روی قلبش گذاشت و خیره توی چشمام گفت: _الان با این کاری که در حقم کردی، واقعا شرمندتم مادر. بعد سرش رو جلو آورد و پیشونیم رو بوسید. _صبور باش مادر، صبور باش حالت خوب میشه. دستی روی شونه ام کشید و از اتاق خارج شد. دوباره نگاهم رو به بیرون دادم. دلتنگ بودم. مامان راست میگفت. من بدون اینکه مادر بشم،مادری کردم و الان دلتنگ شده بودم. اما حقی برای این دلتنگی نداشتم. سهمی نداشتم. من...من از این دنیا سهمی ندارم. پس نباید دلتنگی بکنم. پس باید بقول مامان از اینجا دور می‌شدم. تاریکی شب، بی قراری قلبم رو بیشتر کرد. با اصرار خاله از اتاق بیرون اومدم و سر سفره ی شام نشستم. ➖➖➖➖➖➖ ❌❌تخفیف❌❌ جهت دریافت عضویت کانالvip با ۳۷۱ پارت با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۳۵ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است از خدا خواسته، دستام رو برای به آغوش کشیدن بچه ایی که مادرش نبودم ولی عاشقانه همدیگه رو دوست داشتیم، باز کردم عشقی مادر فرزندی. مهراوه گریه کنان،مهرو‌ رو بغلم گذاشت. مهرو‌ بی حال بی حال و فقط صدای ناله ی ضعیفی ازش مییومد. وقتی حالش رو دیدم. به خودم فشارش دادم. مهراوه چترش رو روی سر خیسم گرفت. مهرو‌ انگار متوجه حضورم شد. و با دهن باز سرش رو به طرف پیراهنم می آورد. بغضم گرفته بود.دخترم گرسنه اشه. صدای گریه ی مهراوه بلند شد. بدون توجه به بارون و بقیه ،حتی بخیه و درد هاش رو هم فراموش کرده بودم. با قدم های بلند خودم رو به اتاق رسوندم. و دکمه های پیراهنم رو باز کردم. خیره به شیر خوردن آهسته و خسته ی مهرو بودم. ناله های وسط شیر خوردنش،همون غرزدن هاشه. وقتی دیر بهش شیر میدادم. بقول مامان ملیحه که آروم به خاله میگفت: _پدرسوخته داره غر میزنه. آروم همزمان هم گریه میکردم از سرنوشتش هم نوازشش میکردم. اشکی از چشمم چکید. هم از سرنوشت نامعلومِ خودم، هم از سرنوشت مهرو. واقعا مادر دختر شده بودیم شبیه هم. یعنی مامان ملیحه هم اینقدر من رو دوست داشت که قید همه چی رو زد و تمام عمرش رو صرف بزرگ کردن من کرد؟؟؟ مهرو اصلا دست بردار نبود.کمی شیر میخورد، کمی آروم میگرفت، کمی هم غر میزد. ولی رنگ و روش الان بهتر شده. معلوم بود چند ساعته که شیر نخورده. با نشستن مهراوه روبروم و قرار گرفتن خاله اکرم توی چهار چوب در، از مهرو چشم گرفتم و نگاهم رو به مهراوه دادم. _ فقط پیشِ تو آرومه. هر کاری کردیم نشد. آب قند دادیم جیغ میزد. پستونک رو نمی‌گرفت. فقط از عصر گریه میکنه و جیغ می‌کشه. دیگه به جایی رسید که می خواستیم ببریمش بیمارستان، که بابا گفت نه... این بچه فقط نهال رو میخواد. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ کمیل با قلبی پر از احساسات متناقض، به در بسته اتاق نگار خیره شد . او هنوز هم در شوک آن لحظه بود؛ لحظه‌ای که بی‌هوا و بدون فکر، نگار را در آغوش گرفته بود. این اولین بار بود که چنین احساس‌ نابی را تجربه می‌کرد و حالا، با یادآوری آن لحظه لبخند شیرینی بر لبانش نشست . نمی‌خواست نگار در مورد او گمان‌بد کند ، نمی خواست قولی که به میثم داده را زیر پا بگذارد، اما نمی‌توانست از عشقش به نگار هم چشم‌پوشی کند. در حالی که به یاد آن لحظه شیرین دلش پروانه وار بال گشود و پرواز می کرد، به آرامی از در فاصله گرفت و به اتاقش رفت. با این افکار، کمیل به تختش تکیه داد و به سقف خیره شد. در دلش، آرزو کرد که روزی نگار هم به او دل ببندد. نگار‌ سحری را با سری زیر افتاده خورد طوری که کمیل نتوانست صورتش را ببیند . صبح که برای رفتن به موسسه آماده شد ، نگار را در سالن ندید صدایش را بلند کرد _ نگار خانم ... نگار _ وای خدا ... روم نمیشه برم که... کمیل می دانست چرا نگار تعلل می کند . بی خیال نشد _ نگار خانم ... من برم ؟؟ امروز بدرقه نداریم؟؟ ناچار از اتاق بیرون آمد و سربه زیر سلام کرد و کیف کمیل را روی کانتر گذاشت _ خوبی؟؟ نگار سری تکان داد _ خب خداروشکر... شام درست نکن ، یه افطاری ساده بخور ،کارم تموم شد زنگ میزنم بریم بیرون سر نگار بالا آمد _ چرا؟؟ _ یه شب استراحت کن نگار نگران گفت _ با شما باشم براتون دردسر نمیشه ؟ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۲۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۳۷ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است مامانم تمام مدت سکوت کرده بود و سرش پایین بود. و خیره به گُلهای قالی. آقای شایان مدام نگاهش بین مهراوه خانوم و مادرم گردش میکرد. انگار میخواست حرفی بزنه ولی نمیتونست بگه. مهراوه خانوم هم توی چهره اش ترس خاصی موج میزد. سرش رو پایین انداخت و دست کوچولوی برادرزاده اش رو نوازش میکرد. سکوت مطلق بین همه مون حاکم شده بود که یهو مامان سرش رو بالا آورد و خیره به آقای شایان با لحن محکمی گفت: _نه آقای شایان... اصلا فکرش رو هم از سرتون بیرون کنید. پدر مهراوه با بُهت نگاه مادرم کرد. مامانم آهی کشید و محکم تر از قبل گفت: _ آقای شایان من ۱۷سالم بود همسرم رو از دست دادم. شاید از شما کوچیکتر باشم ولی ده برابر شما سختی کشیدم و تجربه دارم. پس خوب میدونم میخواید چی بگید. بعد مامانم نگاهی به خاله اکرم کرد و بی حال با دستش آقای شایان رو نشون داد و گفت: _دیدی گفتم دلم شور میزنه، گفتم باید نهال رو ببرم. هی گفتی بی خیال شو. بیا ببین دلشوره هام درست بود. من هاج و واج نگاه مامان میکردم. منظورش چی بود؟!! چرا بی مقدمه گفت نه !!! گیج شدم. چی شد؟؟!! مامانم از عصبانیت مدام پاش رو تکون میداد. نگاهم سمت آقای شایان کشید که ناباور به مادرم خیره بود. کمی سرجاش خودش رو جمع و جور کرد و صداش رو صاف کرد. روی مبل خودش رو جلو کشید و دستاش رو ستون بدنش روی پاهاش کرد و گفت: _خانوم صولتی، بخاطر این بچه، حداقل تا زمانی که به سنی برسه که بتونه غذا بخوره. قول میدم روی چشمام جا داشته باشه. هر چقدر پولش بشه پرداخت میکنم. حتی ... حتی ساعتی پول میـــ... ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۴۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110