eitaa logo
سلام بر آل یاسین
25.9هزار دنبال‌کننده
276 عکس
509 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ خرداد ماه بود و استرس نگار برای کنکور بیشتر می شد . این دو ماه که از بودنش با کمیل می گذشت مانند دو آشنا که در خانه زندگی می کنند عبور کرد . نگار سعی میکرد مزاحم کمیل نباشد و یاد بگیرد چطور کارهایش را خودش پیش ببرد . چندماه محرمیت که تمام میشد او باید می توانست روی پای خودش بایستد. کمیل جلوی تلویزیون نشسته و مشغول دیدن فوتبال بود . نگار با سینی چای به سالن آمد و آن را روی میز گذاشت و با فاصله از کمیل نشست . کمیل زیر چشمی نگاهی به نگار انداخت و نفسش را سنگین بیرون داد . کاش می توانست به او بگوید دیگر این پیراهن آبی را نپوشد ، کاش زبانش می چرخید و می گفت _ نگار خانم میشه لباس دیگه ای بپوشید ، این لباس زیادی قشنگت می کنه و اون تیله های طوسی معصومت ، دیگه داره خونه خرابم می کنه روزی که به حاج میثم گفت _ قرار نیست مهمون تون رو ببرید حاج میثم ، رفتن به شیراز را بهانه کرد و گفت خیلی وقت است به دخترش و نوه هایش سر نزده . نگار در خانه اش ماندگار شد . عادت کرده بود به دوتایی غذا خوردن به، روشن بودن چراغ خانه وقتی بر میگردد، به پیچیدن عطر غذا و چای هلی، به دیدن دختری که سعی داشت از او دوری کند و بیشتر خود را در اتاقش حبس می‌کرد. نگار خرما را پوست گرفت و کنار لیوان کمیل گذاشت و این کارش لبخندی روی لب کمیل نشاند. چه عادتهایش را نگار بلد شده بود . _ چیزی شده ؟؟ ×××××××××××××××××××××××××××××× حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم در لباس آبی ،از من بیشتر دل می بری آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۰۶ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است دکتر نفسش رو آه مانند بیرون داد و گفت: چون مهراد و ماهلین برام خیلی مهم هستند. نهال جان من وقت ندارم الان بیمار بعدی میاد، لطفا گوش بده. _میخوایم سزارین کنی تا برای آینده ات کمتر به مشکل بر بخوری. پس نباید درد زایمان بیاد سراغت. اگه پیدا کردی حتما بهمون اطلاع بده. آینده...آینده... واقعا هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم. من توی این موقعیت گیر کنم. بادخنکی می‌وزید. و چادری که دور خودم پیچیده بودم رو تکون میداد. قدم بعدی رو برداشتم. نمیدونم چرا حس میکنم از دیروز کمرم سفت میشه و شل میشه. فکر کنم از سرما باشه. ماهلین و همسرش هنوز فرانسه هستند. تقریبا چند روزی میشد که اصلا زنگ نزده بود. و این خیلی برام عجیب بود. آخه هر روز زنگ میزد و میگفت گوشی رو بزار روی شکمت. آهسته از پله ها بالا رفتم. درد بدی توی شکمم پیچید. اوووووف... این چی بود. نکنه درد هام شروع شدند. باید به مهراوه بگم وارد خونه شدم. مامان ملیحه با خاله اکرم رفته بودند حرم و بعد خیاط خونه ی خاله اکرم. گفته بودند قبل از غروب برمیگردند. خاله این شبها که وارد ۹ماهگی شدم بخاطر مادرم پیش ما میموند. آخ... دوباره درد پیچید حالا توی کمرم. آروم روی لبه ی تخت نشستم. گوشیم رو برداشتم و شماره ی مهراوه رو گرفتم. خاموش بود. گوشیم رو کنار گذاشتم و سعی کردم دراز بکشم تا بهتر بشم. اگه بهتر نشدم حتما با دکتر امینی تماس میگیرم. وقتی بیدار شدم. شب شده بود. چقدر خسته بودم. به نظرم بی حالیم غیر طبیعی بود. چون تمام بدنم درد میکرد . چقدر دلم میخواست دوباره بخوابم. آروم پاهام رو از تخت آویزون کردم و دست به کمر بلند شدم و از اتاق بیرون زدم. صدای آروم خاله اکرم از آشپزخونه که داشت با مامانم صحبت میکرد رو شنیدم. همونجا ایستادم و تکیه به دیوار دادم ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ روی فایل خصوصیش زد و عکس نگار را آورد ،یاد روزی افتاد که به خانه ی میر حسن رفتند تا نگار ، مدارک میر حسن را بردارد . کنار در حیاط منتظر بود . نگار وقتی به طرف خانه می رفت چشمش افتاد به گلدان شمعدانی کنار حوض ، با اینکه کسی حواسش به آن نبود هنوز سبز ماند و گل های قرمزش گلدان را زیباتر کرد. نگار هم نشست تا برگهای خشک را از پای گلدان بگیرد . کمیل تصویر از این زیباتر نیافت ، دوربینش را بالا آورد و نگار را در وایب شات زیبایی جا داد . نمی دانست چند دقیقه است که خیره شده به این عکس و دختری که دلش را لرزاند. چند تقه به در خورد که سریع و دستپاچه فایل را بست و فایل عکس های موسسه را باز کرد _ بله نگار در را به آرامی باز کرد و داخل شد . دستش پر بود _ چندتا پنکیک زدم ، با سس شکلات.... اینم چای ریختم توی فلاکس که گرم بمونه ... سیب رو هم آخر از همه بخورید دانه دانه روی میز گذاشت و قدمی عقب رفت _ مزاحمتون نمیشم ... شب بخیر نایستاد تا کمیل تشکر کند و یا لااقل جواب شب بخیرش را دهد . نگار می خواست حداقل کاری را که می تواند برای جبران کار کمیل انجام دهد و بعدش از زندگیش بیرون برود تا کمیل نفس راحتی بکشد . اما چه می دانست کمیل تازه دو ماه هست دارد نفس می کشد آن هم عطر نگار را که محرمش بود اما حاج میثم او را از نزدیکی به او برحذر داشت. _ من با تو و دلم چکار کنم نگار ؟؟ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۰۸ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است خاله سریع بلند شد. چادرشو سر کرد و گفت: ملیحه تا ماشین رو میارم نزدیک راه پله آماده اش کن. هر طوری بود خاله و مامانم سوار ماشینم کردند. مامانم کنارم نشست و خاله حرکت کرد. مامانم مدام قربون صدقه ام میرفت و شونه هام رو ماساژ میداد. درد وحشتناکی داشتم که تموم توانم رو انگار به تحلیل میردو بعد از هر درد بی حال میشدم. فقط یادمه مامانم هی میگفت : _یا امام رضا ی غریب خجالت زدم نکن. _یا امام رضا ی غریب خجالت زدم نکن. _یا امام رضا ی غریب خجالت زدم نکن. دیگه از شدت خونریزی و دردهایی که نه شدتشون کم میشد و نه تعدادشون، سرگیجه گرفتم. دنیا دور سرم چرخ می خورد. خنده های بچگیم دویدن هام با زهرا عمو عمو گفتن هام نگاه‌های خیره ی خانجون بی اعتنایی عموغلامحسین گریه هام آقاجون علیرضا انگار روی دستی بلند شدم. قلبم آروم‌می زد و سنگین. نور چراغ های راهرو کم رنگتر و مات تر میشد و تاریکی و چشم هام بی اختیار بسته شد. نمیدونم چقدر گذشت که‌چشمام رو باز کردم. درد بدی توی تنم بود. تشنه بودم. لب هام خشک بود. نور چراغ های سقف چشمام رو اذیت میکرد. و بالاخره صدای جیغ بچه. بچه!!! بچه ی ماهلین امانتی که تو وجود من پرورش پیدا کرد و باید به صاحب اصلیش میسپردمش! خواستم بلند شم اما توان نداشتم و درد بدی توی شکمم پیچید که باعث آخ بلندم شد. پرستاری بالا سرم اومد و گفت: _ساعت خواب دخترجون. بیدار شو دیگه. باید منتقلت کنیم بخش. سرم رو به سپتش چرخوندم و آروم لب زدم: ب...چه...کُ...کجاست؟ پرستار همون‌طور که کاف دستگاه فشار رو از دور بازوم باز میکرد گفت: دخترِ جیغ جیغوتون اونجاست. بعد پتو رو کنار زد و گفت: پات رو تکون بده. پاهام سنگین بودند ولی آروم تکون دادم. پتو رو انداخت روم. لرز داشتم. چه اتفاقی برام افتاد. نگاه به ساعت افتاد. ۰۲:۱۰ بود. خانوم پرستار، خانومی دیگه رو صدا زد. با کمک هم من رو روی برانکارد منتقل کردند. حس کردم تمام بدنم یکصدا درد می‌کشیدند. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ کمیل بی صدا پشت در خندید ، نگار خنده از صورتش پر کشید _ من همینجوریشم زیادیم توی زندگی آقا کمیل... حالا قرو قمیش هم بیام ... تا شنیدیم دختر رو به اجبار می نشوندن پای عقد کسی اما حالا آقا کمیل بیچاره مجبور شده محرم منی بشه که کس و کاری ندارم نفسی گرفت _ من آدم ناسپاسی نیستم آیسو... قدر کاری که آقا کمیل در حقم کرده رو می دونم ... اون لیاقتش یه زندگی آرومه با کسی که دوستش داره و خودش انتخاب کرده نه منی که دست روزگار چپونده توی زندگیش... دختری که هم سطح شما و خانواده تون باشه ....خدا عمری بده براش جبران می کنم دل کمیل پشت در گرفت از حرفهای نگار، آیسو گفت _ سطح مطح دیگه چیه ؟؟ نکنه منظورته کمیل با دختر نماینده ای ، وکیلی، وزیری چیزی ازدواج کنه ؟ _ اگه لایق آقا کمیل باشن چرا که نه؟ ایسو دستش را در هوا تکان داد _ برو بابا... آقا کمیل... آقا کمیل.... من دارم میگم تو موقعیتش رو داری دل ببر از داداش ما، تو براش جدا نسخه می پیچی... اصلا لباس مجلسی نمی خواد ... با همین مانتو برو نگار دوباره خندید و دست ایسو را گرفت _ باشه حالا.... بیا انتخاب کنیم یه لباسی رو کمیل داشت فکر می کرد یعنی نگار حتی ذره ای هم به بودن در کنارش فکر نمی کند؟ یعنی فقط او را به عنوان حامی می بیند ؟ صدایش را بالا برد تا اعلام حضور کند _ نگار خانم... نگار خانم نگار دستپاچه مانتویش را روی تاپ گلبهیش پوشید و شال را سرش کرد، ایسو شال را از سرش کشید _ خجالت بکش نگار.‌. محرمته ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۱۰ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است تمام عضلاتم منقبض شدند.کنترلی روی خودم نداشتم. انگار پرت شده بودم توی دنیایی که اصلا تجربه اش رو نداشتم.محکم دو طرف تخت رو چنگ میزدم. نگاه نگرانم رو از نگاه عصبی مادرم گرفتم. حس خجالت از مامانم. خاله اکرم. از پرستار. گریه ام گرفت. دست دیگه ام رو گذاشتم روی چشمام تا بلکه خجالتم کمتر شه. مامانم انگار قدرت حرکتش رو از دست داده بود. صدای نفس های عصبیش میوومد. پرستار که خیره ی من بود گفت: آخی. داری گریه می‌کنی؟!!چرا گلم. شیر دادن به بچه خیلی حس خوبیه.مادری رو اینجا کامل متوجه میشی،که بچه ات از وجود تو تغذیه کنه. بعد حرصی نگاه مادرم کرد و گفت: _ماشاالله حاج خانوم شما مادرشی انگار! خودت که جووونی چرا سنگ میندازی توی زندگی این دوتا جووون. ببین نوه تون رو چطوری ساکت شده داره شیر میخوره. بچه مادر میخواد. پدرسوخته چه مِلچ مِلوچی هم می‌کنه. انگار داره بستنی میخوره. ماشالله چقدر خوشگله. معلوم شوهرت حسابی بهت رسیده. یهووویی مامانم از کوره در رفت و با صدای بلند گفت: داری چیکار می‌کنی؟! این بچه ی دخترم نیست!! بچه رو بیار کنار ببینم. شوهر شوهر می‌کنه. پرستار که بازم حرفهای مامانم براش قابل قبول نبود. عصبی خیره ی مامانم شد. منم مونده بودم چه کنم. از این ور دختر کوچولو محکم مِک میزد و صداش آروم شده بود. برای اینکه فضا بیشتر متشنج نشه ،فقط آروم گفتم: خانوم، رحمم اجاره است. پرستار با قیافه ی مشمئز کننده، یه نگاه چِندشی بهمون کرد. و دختر کوچولو رو بغل کرد،که ببره. _ اینو میبرم تا سوپروایزر بیاد صحت و دروغ حرفاتون مشخص بشه. اصلا شما از همون اول هم مشکوک میزدین. یه لحظه جمله ماهلین که گفته بود بمونه پیشت تا بیام تحویل بگیرم، توی ذهنم تکرار شد. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ کمیل پیراهن سفیدش را به تن کرد و چای هلی نگار را که نوشید رو به آیسو گفت _ یکی دو روز نیستم می تونی اینجا بمونی ؟ _ یکی دو روز؟؟ به بابا چی بگم ؟ نگار جلو آمد _ نگران نباشید ، دختر کوچیکه آقای رضایی رو میگم بیاد پیشم _ دختر کوچیکه ی رضایی رو مگه می شناسی ؟؟ نگار آرام گفت _ آره... میاد اینجا باهاش ریاضی کار میکنم ۱۱ سالشه کمیل کنجکاو و متعجب پرسید _ دختر رضایی می اومده خونه ی ما ؟ نگار احساس کرد کار خطایی انجام داده ، گوشه ی لبش را به تیزی دندان گرفت و چند نفس عمیق پشت هم کشید و لرزان گفت _ ببخشید ... نمی دونستم ناراحت میشید... دیگه... کمیل ترس نگار را حس کرد ، جلو رفت و لحنش را آرام و مهربان کرد _ نگار خانوم... ناراحت نشدم ، اتفاقا خوشحال هم شدم که تنها نیستید و یکی هست ، فقط متعجب شدم همین ... الان خیالم راحت تره نگار نفس آسوده ای کشید . _ ایسو کیفم رو میاری ؟ ایسو طرف اتاق رفت که کمیل سرش را پایین آورد _ هر وقت ، هر ساعت از شبانه روز کاری داشتی بهم زنگ بزن, زنگهای تو رو بی جواب نمیذارم ... باشه نگار ؟؟ چرا نگار حس کرد لحن کمیل طوری شده ، نمی دانست چطور اما یک طوری که تا حالا نبوده . قلبش گفت ، گرومپ... گرومپ و بعد رگباری شروع کرد به زدن و گرومپ کردن . ایسو آمد و کمیل کمی از نگار فاصله گرفت. کیفش را گرفت و نگاهش روی نگار ثابت ماند ، بعد از تقریباً سه ماه اولین بار داشت دوسه روزی از نگار دور میشد و قلبش رضایت نمی داد. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۱۲ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است مامان خیره بهم گفت: نهال واقعا از دستت عصبانیم . نگاه کن به چه روزی انداختیم. کاشکی مرده بودم. دوبار با عصبانیت رو به خاله گفت: بابا اکرم آنقدر به این بچه شیر نده. میرم شیر خشک براش میگیرم، قایمکی بدیم بهش. الان بهش عادت میکنه بیا و درستش کن. خاله یه نگاهش به مامان بود و یه نگاهش به بچه. _ ملیحه برو بیرون ببین پرستارا چهار چشمی دارن اینجا رو نگاه می‌کنند. حالا اگه بری شیرخشک بیاری ،بیشتر شک میکنند. بعد یه نگاهی بهم کرد و ادامه داد: _عزیز خاله بنظرت چرا خبری از این خونواده نیست. الان اگه بگن شناسنامه پدرش چی بگیم. خاله راست میگفت. از مهراوه و ماهلین خانوم که ناامید شدم یه لحظه یاد دکترامینی افتادم. _خاله، به دکتر امینی زنگ بزنیم بیاد اینجا. اون درجریان همه چیز هست. اصلا قرار بود خودش عملم کنه. مامان با لبخند، سریع اومد طرفم و گفت: آره آره... زود شمارش رو بگو. _توی گوشیم ذخیره‌اش کردم. مامانم با خوشحالی گفت: خدایا شکرت. واقعا شکر. دکتر امینی بیاد از دست این پرستارها نجاتمون بده. انگار فکر میکنن ما کار... لا اله الا الله گوشی رو بهم داد و دکتر تماس گرفتم. ساعت حول و هوش ۴صبح بود. خیلی خجالت می کشیدم این موقع سحر بهش زنگ میزنم اما واقعا چاره ای نداشتم. چند بوق آزاد خورد تا بالاخره با صدای خواب آلود دکتر توی گوشی پیچید : _بله نهال جان. هول شده، گوشی رو دادم به مامانم. مامان گوشی رو گرفت از اتاق رفت بیرون . فکر کنم داشت تمام ماجرا رو براش تعریف می‌کرد. کمی بعد برگشت اتاق و گفت : دکتر گفت الان خودش رو می‌رسونه بیمارستان. دختر‌ماهلین آروم گرفته بود و خاله ازم جداش کرد. چرا دروغ بگم، یکمی حسودی کردم به ماهلین. خاله آروم داخل کات کنار تختم گذاشتش. خداروشکر ماهلین قبل از سفرش یه ساک کوچولو لباس براش آماده گذاشته بود پیشم. وگرنه این وقت شب از کجا لباس براش پیدا میکردیم. خیره به سقف، خدا روشکر کردم که دیگه این دوران وحشتناک سخت به هر شکلی بود تموم شد. دیگه با خیال راحت میتونستیم با مامان از اینجا بریم. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از 320. پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ پروازشان زمین نشست و دو نفری بیرون از فرودگاه کرمانشاه منتظر بودند _ مطمئنی گفت یکی رو می فرسته؟ رو هوا حرف نزده باشه؟ محمد بطری آب را سرکشید و درش را بست _ خجالت بکش ، طرف آدم حسابیه _ آقای باکری ؟؟ کمیل سر بالا انداخت _ نه آقا _ پس شما باید خوش منسب باشید مرد دستش را برای سلام جلو آورد _ فکوری هستم ،از طرف آقای شهابی محمد و کمیل متعجب به دست مانده در هوای مرد نگاه کردند. _ مگه شما آقای باکری و خوش منسب نیستید؟؟ محمد لب باز کرد _ نه ... من خوش نظر ... ایشون هم ذاکری مرد خندید و سرش را تکان داد _ امان از گوش من ، گاهی دلبخواه می شنوه ... معذرت می خوام محمد و کمیل هم لبخندی زدند و همراه مرد راه افتادند. به بنیاد شهید رسیدند و همراه فکوری به اتاق شهابی رفتند. استقبال گرم شهابی که تمام شد محمد ضبط و نوشتن را شروع کرد _ نمی خواید یه استراحتی کنید ، هتلی رستورانی محمد گفت _ نه ممنون... همین جوری هم عقبیم باید به جشنواره برسونیم شهابی گلویی صاف کرد و کمی خودش را روی میز جلو کشید _ اول اینکه بهتون بگم اینجا بهم میگن از گور برکشته ، چون توی بمباران ۶۵ سومار تا مرگ رفتم و برگشتم یعنی به ملک الموت سلام دادم ولی خب ... ایشون قابل ندونست و جواب سلام مارو نداد _ بمباران سومار؟؟ شهابی سر تکان داد _ بله .. ما توی مقر بودیم البته محوطه ی بیرونی و یه جای باز و ... یعنی کوهستانی نبود که بشه پناه گرفت ... به قول بچه‌ها خوراک بمباران عراقیا بود ... هواپیمای عراقی مدام از بالا سرمون می‌رفت دریغ از یه شلیک ... نگو نامردا داشتن بررسی میکردن ببینن کجا رو بزنن بهتره ... هیچی دیگه یهو دیدم یه صدای وحشتناک اومد و بعدش همه ی ما مثل پر کاه رفتیم هوا و بعدش خوردیم زمین. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۱۴ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است مامان، مهرو رو بغل کرد و بر خلاف خاله نذاشت شیر بخوره. جلو رفت ولی به طرف دکتر امینی گرفتش و گفت: _این مدت دنیا روی سرم آوار شده، خواهش میکنم بیا این امانتیتون رو بگیرید و دست از سر دخترم بردارید. دکتر ساکت بود و نگاه به دختر توپولوی ماهلین میکرد. اشکی از گوشه ی چشمش چکید. مهرو، دست و پایی زد و چنان جیغ کشید که مامانم هم هُل کرد. دکتر اشکش رو پاک کرد وگفت: _اگه خودت مشکلی نداری، بزار شیر بخوره. مامانم عصبی گفت : _شما انگار متوجه نمیشید من چی گفتم. بعد عصبی و شمرده شمرده بین جیغ هایی که اصلا قصد آروم شدن نداشتند گفت: _میگم بگیرین بچه رو ... دست از سر دخترم بردارین. فضا متشنج شده بود. پرستار با عصبانیت وارد اتاق شد. خاله ترسیده اومد سمت مامانم و مهرو رو گرفت و کنارم گذاشت. مامانم عصبی با صدای بلندی گفت: _اکرم بس کن دیگه. هیچ کاری ازم بر نمیومد از یه طرف جیغ های مهرو برای شیر خوردن و از یه طرف بی احترامی و غرغر زدن پرستار، از یه طرف هم عصبانیت مادرم. به دکتر گفتم: _مهراوه خانوم و ماهلین چند روزه جواب نمیدن، خواهش میکنم بهشون اطلاع بدین بیان. هر چقدر تماس گرفتیم اصلا جواب نمیدن. دیدم دستمالی درآورد و اشک چشماش رو پاک کرد و گفت: ماهلین.... ماهلین... بعدش زد زیر گریه!!! با تعجب به مامان و خاله اکرم نگاه کردم _ خاله اکرم: چی شده خانوم دکتر _ اصلا باورم نمیشه... ماهلین... چقدر چشم انتظار بود. _ مامان: بود؟؟؟!!! ینی... دیگه چشم انتظار نیست؟؟؟ نگاه غم زده شو از مامان گرفت و روبه من با چشمانی که از اشک پر بود لب زد: _نهال جان... ماهلین... ماهلین فوت کرده. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ محمد سرش را بلند کرد و دست از نوشتن برداشت _ چرا ؟ _ نه اینکه دلش آب نشه ها ... بیچاره اونم غصه ی پدرم رو می خورد می گفت اگه من بمیرم این مرد دووم نمیاره ... برای همین سعی میکرد دوری کنه از پدرم و این کار پدرم رو می رنجوند... هرچی هم دلیل می آوردیم توجیه نمی شد... انگار خدا خلقش کرده بود بشه عصای دست مادرم ... کمیل چند عکس از شهابی و اتاق کارش و عکسهایی که روی دیوار بود انداخت و پرسید _ عکسی از شیرین و فرهاد دارید ؟؟ شهابی دستی به ریشش کشید و با لبخند گفت _ ان شاءالله امشب تشریف بیارید خونه ی ما ... دست نوشته های پدرم رو که برای مادرم می نوشت و عکس های دونفره شون رو بهتون میدم ... خودم عکاس جبهه بودم برای همین دوربین همراهم بود کمیل لنز ماکرو را روی دوربین نصب کرد _ واقعاً ؟؟ منم یه مدتی سوریه بودم ... سوژه زیاده ولی خب خیلی خیلی سخته ... گاهی سوژه توی دو قدمیم بود با خنده ادامه داد _ جرأت نمی کردم قدم از قدم بردارم از ترس اون لامصبا... تک تیراندازاشون همه جا بودن _ جنگ‌همینه دیگه ... داخل شهر و کوچه به کوچه باشه دیگه بدتر محمد نگاهی به کمیل انداخت ، یاد روزی افتاد که در محاصره ی داعشی ها بودند و کمیل شانه اش زخم برداشته بود . پسرخاله ی عکاسش در حالت دراز کش داشت عکس می انداخت. _ عادل ... سمت چپمون انگار گرد و خاکه ... گمونم ماشین داعش داره تردد می کنه. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۷۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۱۶ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است ۶ماه اول خیلی گشتیم ولی چیزی پیدا نکردیم. آخه مگه میشه؟ انگار راستی راستی آب شدن! احمد هم وقتی دید واقعا نیستند نه خودشون و نه سرنخی ازشون، با وسطاتت عمومون یعنی بابای مریم ،دوباره تا حدودی اجازه ی رفت و آمدمون رو داد. ولی با من خیلی سرسنگین بود. رضوانه هم بیشتر از احمد سرسنگین میشد . خسته ام. ولی بخاطر آرامش خونه و رضوانه ،این مدت اصلا با کسی درمورد حال روحیم و عذاب وجدانی که مثل موریانه داره تمام وجودم رو میخوره صحبت نکردم. واقعا کم آوردم از بحثهای بی مورد و بهونه های تموم نشدنیِ رضوانه. فقط احمد می‌دونه برای شکنجه کردن خودم کجا رو دارم که میرم. دستی به صورتم کشیدم. پرده ی اتاقم رو انداختم و خودم رو روی صندلیِ اتاق کارم انداختم. نگاهی به اتاق انداختم ،من واقعا مهندس موفقی بودم که همیشه سعی میکردم کارم رو درست انجام بدم. درسته راه دایی حشمت رو توی ساخت و ساز ادامه دادم. ولی سر سفره ی عزت الله خان بزرگ شده بودم. هنوز نصیحت پدرانه اش توی گوشم پژواک می‌کنه. «مهدی بابا، درسته به حرفم گوش ندادی، فقط یه درخواست دارم ازت، هیچ وقت هیچ‌وقت پول حروم سر سفره ات نیار، وگرنه حلالت نمیکنم» این دوسال زندگیم تحت تاثیر افشای ماجرای ملیحه و نهال و رفتنشون تغییر کرده بود. چند ماهی میشه که شبها همش کابوس میبینم. انگار یه دختر بچه ایی مدام گریه میکنه،و منم توی یه دنیای تاریکم.چشم چشم رو نمیبینه و هی میگم: _کوچولو تو کی هستی؟ _کجایی؟ _مامان و بابات کجان؟ _چرا گریه میکنی؟ ولی اون بدون توجه به من فقط گریه میکنه. و فقط میگه: _آقا مامانم رو گم کردم. شبا با صدای رضوانه از کابوس بیدار میشم. دور از چشم رضوانه قرص اعصاب میخورم. کلافه ام. انگار خدا داره عذابم میده. عذاب ۲۰سال تنهایی و تهمت های ملیحه رو. نگرانم. نمیدونم چرا... ولی حسم میگه اون دختر بچه، احتمالا نهال باشه. سرم رو با دو دستم گرفتم و موهام رو کشیدم تا بلکه سردردم بهتر شه. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110