💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۸۹
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
گوشی رو آروم پایین آوردم. انگار کوهی از خستگی از روی دوشم برداشته شد. و خدا میدونه چقدر اون لحظه احساس سبکی کردم.
چشمام رو بستم و عمیق نفس کشیدم این حال خوب رو.
آروم روی همون مبل دراز کشیدم.
و چشمام رو بستم و فقط گفتم: خدایا شکرت.
و آروم خوابیدم.
این چند روز با اینکه هر چقدر به تاریخ انتقال نزدیکتر میشدم استرسم بیشتر میشد ولی چون از مامانم مطمئن شدم ،حال روحیم خوب بود.
بخاطر اینکه بدنِ مامانم با قلبش مقابله نکنه، دکتر احمدیان مامانم رو توی حالت کمای موقت، نگه داشتند، بعد کم کم از این حالت بیهوشی خارجش میکنند.
هر روز با خاله اکرم تماس داشتم.مهراوه خانوم هم مرتب به مامانم سر میزد.
امروز انتقال داشتم و استرسم زیاد بود. نماز صبحم رو خوندم. و از خدا خواستم کمک کنه. از شدت استرس مدام توی خونه قدم میزدم و بعد از نماز نتونستم بخوابم. علی رغم اینکه شب قبلش ماهلین خانم و مهراوه خانوم با کلی آب پرتغال و میوه های رنگ و وارنگ تا چند ساعت پیشم بودند.
مدام بهم میگفتند بخورم. ولی الان از استرس اینکه نمیدونم میخوان چه کنند احساس ضعف داشتم . با تابیدن نور خورشید به چهره ام.
بلند شدم و آروم آروم لباس پوشیدم.
توی این مدت چندبار دست بردم تا از نت جست و جو کنم واقعا برای آی وی اف چیکار میکنند. ولی ترسیدم استرسم بیشتر شه. بی خبری بهتر بود. دکمه هام رو میبستم و خیره به روبروم مونده بودم.
کارم و زندگیم از ناز و نعمت تهران به کجاها که نکشید. کی فکرش رو میکرد نهالی که آنقدر سرزنده بود الان به تعداد انگشتاش توی این روزها نخندیده.
با صدای زنگ درحیاط، از فکر بیرون اومدم و خیره به در شدم. توانایی قدم برداشتن نداشتم. دلم میخواست فرار کنم.
_نهال جان....نهال خانوم....کجایی؟
صدای مهراوه خانوم بود.
آروم از اتاق بیرون زدم.
و چادرم رو روی سرم انداختم و گفتم :
_سلام.
خوشحالیش رو اصلا نمیتونست مخفی کنه.اومد جلو و گفت:
_بریم عزیزم.با بابا علی اومدم.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#عشق_در_پس_لنز📸
✍#آلا_ناصحی
#ورق_۸۴
مریم به دیوار تکیه داد و نشست
_ مفت مفت از دستمون در رفت
کیمیا آرام گفت
_ اگه خون به جگرش نمی کردید نمی رفت
مریم ایستاد و توی صورت کیمیا غرید
_ ساکت شو تا نزدم دهنت رو پر خون نکردم...
مریم هیچ وقت از یاد نمی برد زمانی که حسین علی به او ابراز علاقه کرده بود اما او نخواست . چون حسین علی یک پایش را در بمباران از دست داد ، به میثاق که کارخانه ی چوب بری داشت و سالم بود بله گفت و محبوبه هم شد همدم حسینعلی.
بعدش روزگار وارونه چرخید، حسینعلی و میرحسن به کمک هم مغازه شان را گسترش دادند و بعدش با هم به تهران رفتند اما او با سه بچه ی قد و نیم قد بخاطر ورشکستگی میثاق و نزولهایی که کرده بود این ور و آن ور آواره بود و در خانه ی مردم کارگری می کرد.
نه محبوبه و نه حسینعلی مقصر ماجرای تراژدی شدن زندگیش نبودند اما او کینه کرده بود و با خوشی های آنها می سوخت .
وقتی خبر مرگشان را شنید ، گریه اش نگرفت ، فقط کمی ناراحت شد و بعدش که شد مراقب نگار ، خواست تمام آن سالها را تلافی کند.
کیانا نگفت صبح قبل از رفتن نگار وقتی که مریم هنوز خواب بود او پنهانی، کلید کمد را از جیب مریم برداشت و مدارک را به نگار داد تا دیگر به این خانه برنگردد، نگار گمان میکرد کیانا به فکر اوست اما اینطور نبود ، کیانا به خودش فکر می کرد .
تا نگار و زیبایش در این خانه بودند ، او خواستگاری نداشت . مثل ماه قبل که یکی از بوتیک داران به او درخواست ازدواج داد اما وقتی به خواستگاری آمد و نگار را دید نظرش عوض شد و در مورد نگار از کیانا پرسید .
کیانا نمی دانست چرا نگار با آن لباس مستعمل گشادی که داشت به چشم خواستگارش آمد. بهتر دید نگار در این خانه نباشد .
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#عشق_در_پس_لنز📸
✍#آلا_ناصحی
#ورق_۸۶
نگار هر چه سعی کرد نتوانست گوشی را از گوشش فاصله دهد ، صدای کمیل در گوشش نشست
_ جانم ایسو
نگار نمی دانست چه بگوید
_ الو... ایسو صدات نمیاد
_ نگارم آقا کمیل
حالا کمیل سکوت کرد
_ خواستم بگم با ایسو می خوایم بریم بیرون
_ حواسم نبود صبح کلید خونه رو آوردم با خودم به ایسو بگو بیاد موسسه ازم بگیره
_ باشه
_ قبلش...
نگار دکمه ی قطع تماس را زد و نگذاشت کمیل حرفش را کامل کند .
کمیل گوشی را کناری گذاشت و توجه اش را داد به صفحه ی رایانه اش. نگاتیوی که باوان به او داد عکسهای جالبی داشت .
ژینا را در چند عکس دیده بود و حدس زد پسر کناریش سیروان باشد .
_ کاستی که باوان خانم داد رو پیاده کردم روی برگه، حرفهاش یه سوزی داره، انگار همین تازه دخترش رو از دست داده
صندلی کنار کمیل نشست
_ روایت میر حسن که نیمه موند و سومار هم که هنوز شخص دیگه ای حاضر به مصاحبه نشده ،فعلا این روایت کامله و میلاد گفته که امشب بیایم خونه ی تو تا توی بازنویسی هم فکری کنیم و کم و زیادش رو انجام بدیم
کمیل روی عکسی که پنجره ی خانه ای را نشان میداد زوم کرد
_ باشه ، شام ولی با خودتون
به لحظه نکشیده یاد نگار افتاد و هول زده گفت
_ نه ... نه ... خونه ی من نه .... یه جا دیگه ... خونه ی تو یا میلاد یا همین موسسه
محمد متعجب گفت
_ چت شد یکهو ؟ چرا خونت نه ؟ تو که همیشه مشتاق بودی
_ نه ... حالا باشه یه شب دیگه
میلاد هم رسید
_ حتماً امشب باید بیایم خونتون ، خونه ی ما که فرش مرش نداره ، مادرم اینا خونه ی پدربزرگمن، خونه ی محمد که همسایه هاش مدام معترضن که دختر مجرد داریم خودت اضافه ای ،چرا دو تا نره غول عزب اوقلی با خودت میاری؟ موسسه هم که هفته ی پیش طبقه ی بالا دزدی شده نگهبان نمیذاره کسی شب اینجا بمونه... می مونه خونه ی جنابعالی
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#عشق_در_پس_لنز📸
✍#آلا_ن
#ورق_۹۰
محمد ته خودکار را به گونه اش فشرد
_ نگفت اسمشو یا من یادم نمیاد... کمیل تو می دونی اسمشو ؟؟
کمیل سری تکان داد
_ زهیر محسنی ... روی پاکت عکس نوشته بود
میلاد داخل برگشته اسم را یادداشت کرد
_ کاش میشد خانواده اش رو پیدا کرد
_ پرسیدم هم از اقای میرزازاده و هم باوان خانم ... گفتند که زمان انقلاب رفتند خارج از کشور و کسی رو اینجا نداشته
محمد و میلاد در حال مکالمه بودند ، کمیل به بهانه ی سرویس از اتاق بیرون رفت تا بداند نگار در چه حالیست؟
آرام از در پشتی بیرون رفت و از روی تراس کنار در اتاق کوچک ایستاد و چند ضربه ی آرام به در شیشه ای زد . نگار ترسیده در خودش جمع شد ، صدای ضعیف کمیل را شنید
_ نگار خانم ... منم
نگار ایستاد و به طرف در رفت ، پرده را کنار زد و کمیل را دید
_ خوبی؟؟ سردت که نیست ؟
نگار سر بالا انداخت ، این اتاق یک شوفاژ کوچک داشت که هوا را گرم که نه، کمی ملایم کرده بود . کمیل به خاطر تاریکی اتاق نمی توانست درست ببیند. دوباره پرسید
_ سردتون که نیست؟
نگار در را باز کرد و از لای در با نفسش آرام گفت
_ نه ... خوبه
چشم کمیل به کاپشن زیمایش افتاد که تن نگار بود. چقدر قشنگ کاپشنش را صاحب شد .
_ سعی میکنم به یه بهانه ای زودتر بفرستم برن ... معذرت می خوام
نگار باید معذرت می خواست که شد مایه ی دردسرش. کمیل رفت و تمام جملاتی که نگار در ذهنش ردیف کرده بود تا به او بگوید همانجا داخل ذهنش ماند.
محمد میوه را آورده بود و مشغول بودند
_ یه چیز میگم ناراحت نشو
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۹۵
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«مهراد»
روبروی ماهلین دست به کمر ایستاده و عصبی قدم میزدم. داشت با اون دختر صحبت میکرد. حالا خوبه قبلا بهش گفته بودم، دلم نمیخواد لوسش کنه.
وقتی علائمش رو شنیدم گفتم اینا علائم سرخوردگی نیست احتمالا بارداره.
ماهلین از توی آغوشم به سرعت بیرون اومد و با ذوق خیلی زیادی صحبت میکنه و قربون صدقه ی دختره و بچه ایی میشه که توی وجود اون در حال شکل گیریه.
اخمم بیشتر شد. گوشی رو قطع کرد و با خوشحالی نگام کرد و اشکاش چکید.
_مهرادجان....بچمون ..
دیگه نتونست حرف بزنه و بغضش ترکید.
با بلند شدن صدای گریه ماهلین، مامان مهلا از اتاقش بیرون اومد
همزمان طرف ماهلین رفتم و بغلش کردم. با بغض به فرانسوی گفت:
_Mehrad signifie que je veux enfin être mère.
(_ماهلین:مهراد یعنی من میخوام بالاخره مادر شم)
_Oui. Je me sacrifierai pour toi. Ne pleure pas. Ma chérie, je suis sûre que tu seras la meilleure mère.
(_مهراد: آره.قربونت بشم.گریه نکن
عزیزدلم.من مطمئنم تو بهترین مادر میشی. )
مامان مهلا جلو اومد و گفت:
_مهراد بازم اذیتش کردی؟!
ماهلین خودش رو بین دستام که دورش حلقه کرده بودم جابجا کرد و همزمان که اشک چشمش رو پاک میکرد گفت:
_نه مامان. فکر کنم...فکر کنم باید خودتون رو برای اومدن نوهی پسریتون آماده کنید.
مامان مهلا که انگار باور نکرده بود با بهت روی مبل روبروی ما نشست و نگاهش رو بین مون جابجا کرد و گفت: شوخی نمیکنید که؟!
ماهلین از آغوشم بیرون اومد و موهای کوتاه پسرونه اش رو مرتب کرد و جلو رفت. خم شد و گونه ی مامان رو بوسید و خیره توی چشمای مامان مهلا با بغض گفت:
_الان نهال زنگ زد گفت یسری علائم داره، ترسیده بود.
با سر به من اشاره کرد و ادامه داد:
_مهراد میگه احتمالا علائم بارداریه.
بعد از جلوی مامان بلند شد و خوشحال سمت اتاق مهراوه رفت.
مامان مهلا آنقدر خوشحال شده بود.خیره بهم لبخند از روی لبش جدا نمیشد. اروم گفت:
خدایا شکرت.
خدایا شکرت.
دست گذاشت روی پاهاش و همزمان که بلند شد
_ برم به علی جان خبر بدم. بگم یادش نره نذر حرم رو حتما بده.
مامان هم رفت. کلافه دستی به صورتم کشیدم و چنگی به موهام زدم. کلافه بودم.
کدوم مردی دوست نداره پدر بشه.
همه دوست دارند. ولی این روش هنوز برای من قابل هضم نبود.
کلافه بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم تا برای خودم چایی بریزم بلکه سرم بهتر شه
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۹۹ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#عشق_در_پس_لنز📸
✍#آلا_ن
#ورق_۹۲
محمد کمی ماند و برای اینکه دخترک بیچاره زودتر از آن اتاق بیرون بیاید خداحافظی کرد و با فکری که خسته بود و مغزی که در حال انفجار بود به خانه رفت.
کمیل چند تقه به در زد
_ نگار خانم
نگار گوشی را کناری گذاشت و ایستاد تا در را باز کند . با باز شدن در کمیل گفت
_ رفتن ... می تونید برید اتاق بخوابید فردا حتما این اتاق رو درست میکنم
_ نمی دونم چجوری عذرخواهی کنم که جبران کنه این وبال بودن منو به گردن شما
کمیل به طرف اتاقش رفت
_ قراره چند ماه کنار هم باشیم ، نمیشه که هربار و هر روز عذرخواهی و تاسف باشه ...
ولی نگار تا عمر داشت عذرخواهِ کمیل بود . آن هم حالا که فهمیده بود کمیل کسی را دوست دارد و اما تن به این اجبار داد.
یک ساعتی مانده بود به تحویل سال ، کمیل لباس پوشیده و آماده ی رفتن بود.
_ در رو از داخل قفل کنید ، من وقتی اومدم با شما تماس میگیرم که در رو باز کنید
کمیل قصد داشت سال تحویل امسال کنار خانواده اش باشد . هرچند حدس میزد یونس بدخلقی کند اما به مادرش قول داده بود.
_ خداحافظ
نگار زیر لب خداحافظی کرد وقتی کمیل از پله ها پایین رفت در را بست. آمد و کنار سفره ی کوچک هفت سینی که آیناز و ایسو گذاشته بودند نشست .
_ پارسال لااقل تنها نبودم
برای نگاری که تنها بود دقایق پایانی سال انگار کندتر می رفت . مجری که لحظه ی تحویل سال را اعلام کرد همانجا کنار سفره زانویش را بغل زد و زد زیر گریه.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۹۷
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
سربزیر شدم و دستم از حصار دستاش آزاد شد. فکرم مشغول بود.خیره به حلقه ی سرد دستام بودم.
یه لحظه توی دلم گفتم:
کوچولو من خودم حاصل نخواستن بودم. ولی تو خوشبختی چون مامان و بابا میخوانت، خوشبحالت.
داشتم با دستمام بازی میکردم.
که صدای در هال اومد و مهراوه خانوم، با یه جعبه شیرینی وچند بسته تنقلات اومد داخل و با صدای بلندگفت:
_مبارکه.ماهلین جان مبارکتون باشه.
جعبه شیرینی رو به مادرش داد.
وخوشحال اومد طرفم و بغلم کرد و گفت: نهال جان خداروشکر، جواب آزمایشت مثبته. باید خیلی بیشتر مواظب خودت باشی.
تا اینجاش خوب بوده انشاءالله بقیه اش هم خوب پیش بره
***
الان تقریبا یک ماهه مامان ملیحه از موضوع خبردار شده ولی بگفته ی خاله اکرم قهر کرده.
یه خط در میون داروهاش رو میخوره و حاضر نمیشه با من صحبت کنه.
کلافه بودم. الان باید چیکار کنم.
زیر درخت داخل حیاط و خیره به گلهای باغچه بودم و منتظر ماهلین خانوم.
امروز نوبت دکتر داشتم. و قرار سونوگرافی بگیرند. صدای گوشیم از داخل کیفم بلند شد. چادرم رو باز کردم و گوشی رو از داخل کیفم بیرون کشیدم.
ماهلین بود.
جواب دادم.
صدای شادش توی گوشم پیچید
_سلام نهال جان ما دم دریم.
_سلام. الان میام.
قدم هام رو به سمت در برداشتم.
و آروم در رو پشت سرم بستم.
ماهلین خانوم با ذوق از ماشین پیاده شد و صدام زد.
_نهال جان سلام.
لبخندی به مهربونیش زدم و جلو رفتم و دست دادم. و در رو باز کردم و صندلی عقب نشستم.
همسر ازخودراضیش هم کنار دستش بود. عینک آفتابیش روی چشماش بود. و صدای آهنگ ماشینش هم پایین بود.
نگاهم رو گرفتم . آخه آدم اینقدر مغرور!
سلام هم نمیکنه. ولی من که مثل اون نیستم. آروم سلام کردم.
و بعدش هم بی تفاوت به جوابش نگاهم رو به پنجره دادم.
نگاه ماهلین بین من و همسرش جابجا شد و نفسش رو بیرون داد. نگاهش رو ازم گرفت. تکیه داد به صندلی و آروم زمزمه کرد:
_مهراد جان بریم.
و مهراد خان اخمو و ازخودراضیحرکت کرد
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۹۹
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
ولی همسرش خیره به خیابون و رانندگی بود و از عصبانیت به فرمون چنگ زده بود.
بعد از کلی خواهش های ماهلین و توصیه به اینکه مواظب خودم باشم،
رفتن و من دوباره توی خونه تنها شدم. بدون اینکه لباس هام رو در بیارم. همون جا جلوی در ورودی خونه نشستم.
زانوهایم رو بغل کردم و به دیوار روبروم خیره موندم. غمگین بودم و نمیدونستم چرا؟
شاید چون این راه رو انتخاب کردم.
شاید چون دارم قضاوت میشم
شاید چون مامانم ازم ناراحته
شاید چون... چون این همه آدم از شنیدن صدای قلب این کوچولو خوشحال شدند ولی کسی از صدای قلبِمن خوشحال نشد.
شاید چون دلم حسودی میخواست.
شایدم بیشتر نازکشیدن میخواستم.
تنها کسی که نازم رو میکشید مادرم بود که اونم فعلا نمیخواد من رو ببخشه.
هر طوری بود بلند شدم. دکتر گفته بود کوچولو هفت هفته و سه روز سن داره.
دکتر امینی هم وقتی توی راه ماهلین جواب سونو رو بهش اطلاع داد گفت: مواظبش باشین احتمالا ویاراش شروع بشه کم کم.
نمیدونم تاثیر و القای حرفای دکتر بود یا واقعا معده ام آشوب بود. یه حال خاصی داشتم. رفتم اتاق و لباس هام رو عوض کردم
چند روزی از روز سونو گذشته بود.بی حالیم بیشتر شده بود. مدام با خاله اکرم در تماس بودم. میگفت:
_مهراوه خانوم به دیدن مامانم اومده بود و مامانم خیلی باهاش دعوا کرد
که چرا به دخترِمن این پیشنهاد رو دادین که دخترم تحت فشار قرار بگیره و قبول کنه.
میگفت، مامانت کمی آروم شده ولی هنوز تصمیمی به دیدنت نداره.
و امروز از موقعی که تماسم با خاله تموم شد. دارم آروم آروم اشک می ریزم. برای دومین باره که توی سرویس بهداشتی عق زدم.
گوشیم زنگ میخورد. اما دلم تنهایی میخواد.
مهراوه است. زدم روی بلندگو.
_نهال جان بهتری؟
اشکم چکید. آروم گفتم: معده ام میسوزه.
_باشه عزیزم. شب حتما میام پیشت.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#عشق_در_پس_لنز📸
✍#آلا_ن
#ورق_۹۶
راحله برنج را در دیس ریخت
_ به یه بهانه ای برو و سریع برگرد... دختره ی بیچاره گناه داره
_ بیچاره منم مامان... بالاخره بابا بعد از ۵ سال منو پذیرفته ، حالا پاشم قبل شام برم نمیگه کجا و چرا؟ این بار بفهمه چکار کردم دیگه تا عمر دارم منو نگاه نمی کنه
راحله آشفته بود برای نگار و از طرفی نگران ارتباط یونس و کمیل هم بود.
_ بگو یکی از دوستات تصادف کرده و میری و زود میای
مثل اینکه کمیل چاره ای نداشت و باید می رفت. به سالن رفت و چند دقیقه بعد همراهش زنگ خورد ، آیناز بود اما کمیل گفت که دوستش در تهران غریب است و برایش مشکلی پیش آمده.
یونس مانع نشد و رو به راحله گفت
_ برنج رو برگردون توی دیگ ، کمیل بیاد شام می خوریم
کمیل تشکر کرد و خانه ی پدرش را ترک کرد. با ماشین آیناز خودش را به خانه رساند. سراسیمه پله ها را بالا رفت و در زد .
کسی جواب نداد . دوباره چند تقه به در زد
_ نگار خانم ... کمیل هستم
طولی نکشید که در تقی کرد و باز شد . نگار لرزان و با چشمان سرخ جلویش قرار گرفت
_ چی شده ؟؟ اتفاقی افتاده؟
نگار به طرف مبل رفت و روی آن نشست . کمیل در رابست و طرفش رفت. روبرویش روی پنجه ی پایش نشست
_ نگار خانم چیزی شده ؟؟
نگار لب خشکیده اش را تکان داد
_ یکی ... یکی ...اومد توی خونه
_ توی خونه ؟! مطمئنی؟
نگار سرتکان داد
_ آره... دو نفر ... بودند یه مرد و یه زن
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#عشق_در_پس_لنز📸
✍#آلا_ناصحی
#ورق_۹۸
در را بستند و از خانه بیرون رفتند و نمی دانستند که نگار حرفهایشان را شنید.
کمیل صحبت های نگار را که شنید برآشفت و طرف در رفت
_ بیچاره ات میکنم مجیدی ... بیچاره ات میکنم
نگار سریع ایستاد و دست کمیل را گرفت. نام مجیدی برایش آشنا بود . یادش آمد که شبی که میلاد و محمد اینجا بودند و یکیشان از عشق دختر مجیدی به کمیل گفته بود.
_ من بهشون حق میدم آقا کمیل
کمیل متعجب نگاهش را به نگار داد . نگار چرا باید به مجیدی حق میداد که دزدکی بیاید و خانه اش را بگردد.
_ اون پدره و نگران دخترشه ... می دونم راه درستی انتخاب نکرده ولی خب
کمیل چرا نمی فهمید نگار چه می گوید . همزمان زنگ در به صدا آمد ، کمیل دستگیره در را کشید .
مژگان لبخندی روی لبش نشاند، ابروان در هم تنیده ی کمیل را که دید لبخند روی لبش ماسید.
ظرف شیرینی خانگی را کمی بالا آورد که کمیل عصبانی زیر آن زد و صدایش را بالا برد
_ چیه چپ و راست میآید خونه ی من ... پدر و مادرت دزدکی میان خودت شیرینی به دست؟؟ برو به پدرت بگو به خاک سیاهش می نشونم
نگار ترسیده از صدای بلند کمیل ، دستش را گرفت تا قبل از اینکه همسایه ها جمع شوند او را داخل ببرد.
اشک مژگان روی گونه اش چکید و نگاهش روی دست نگار و بازوی کمیل ماند. آجر لو و رضایی و محمودی به همراه خانواده شان از طبقه های بالا و مجیدی و زن و دخترش مژده از طبقه ی پایین آمدند و جلوی در خانه ی کمیل جمع شدند. اجرلو عصا زنان جلو رفت .
_ چی شده آقای ذاکری ؟؟
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#عشق_در_پس_لنز📸
✍#آلا_ناصحی
#ورق_۱۰۰
کمیل آنقدر از دست مجیدی عصبانی بود که اگر همسایه ها نبودند ، شاید بلایی سرش می آورد.
همسایهها که رفتند . نگار و کمیل داخل شدند و دوباره اشکهای نگار باریدن گرفت
_ کاش همراه پدرو مادرم می مردم ... کاش جای آقاجون من می مردم... کاش می مردم و اینجوری باعث آبروریزی شما نمیشدم
کمیل مغزش دیگر کشش نداشت
_ گریه نکن ... چیه دم به دقیقه گریه میکنی ؟؟ این مرد باید بالاخره سرجاش می نشوندم
نگار ، یاد چشمان اشکی مژگان افتاد
_ پس ... داستان شما و دخترش چی میشه؟؟ اونشب یکی از دوستاتون گفته بود که شما و دخترش به هم علاقه دارید
با یادآوری حرف میلاد ، چنگی به موهایش زد
_ میلاد... میلاد... میلاد.... گندت بزنن
به طرف مبل رفت و کتش را گرفت
_ من برمیگردم خونه ی بابا... منتظرن برم، شام رو نخوردن هنوز
نگار دوباره داشت تنها میشد اما چاره ای نداشت. همراه کمیل تا دم در رفت
_ اگه همسایه تون به پدرت بگه چی؟؟
کمیل دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و چشمش را بست و پوفی گفت. نگاه نگران نگار منتظر پاسخ بود
_ نگران نباش ، چیزی نمیگه
قدمی برداشت
_ من شاید دیر بیام یا نیام ، در رو از داخل قفل کن و از چیزی نترس
نگار باشه را گفت، اما با خودش تعارف که نداشت ، از آینده می ترسید نه آینده ی دور که از همین چند ماهی که در راه بود و یا بعد از آن.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۰۲
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
روزها یکی پس دیگری رد میشدند.
ویارم شدیدتر شده بود. ولی تحمل ویارمبا وجود مامان ملیحه، خیلی بهتر بود.
شبها سرم رو روی پاهاش میذاشت و آنقدر موهام رو ماساژ میداد تا خوابم میبرد.
میدونم چقدر از دستم ناراحته ولی بقول خودش کاریه که شده. الان امانتداری کن. تا بیشتر آبروریزی نشه و بعد از زایمان از اینجا بریم.
خدا میدونه که این چند وقت که مامان ملیحه مدام پیشم مونده، چقدر سجده ی شکر بجا آوردم و خدا روشکر کردم. تمام این مدت توی خونه بودم. مگر اینکه برای آزمایش یا سونو برم بیرون.
مامان گاهی همراه خاله اکرم حرم میرفت. خاله هم گاهی بهمون سر میزد.
مامان ملیحه تمام وقتش رو صرف گل کاری حیاط اینجا میکردو میگفت :
سرگرم میشم و بهتره از بی کاریه.
ولیمن میدونستم خودش رو سرگرم میکنه تا به گذشته فکر نکنه. تهران هم همین کار رو میکرد. گاهی از پشت پنجره میدیدم که گلدون توی دستشه ولی زیر لب داره چیزی میگه و اشکش میچکید.
برای گذشته ایی که من خودم هم هنوز باور ندارم و برام سنگین بود و نمیتونستم کاری کنم.
گذشته ای پر از بی وفایی خانواده و مردم و مع....معشوق.
تقریبا وسطهای ماه هشتم بارداری بودم. شکمم بد جوری جلو اومده بود.
خیلی از مامان و بقیه خجالت میکشیدم.
و مثل این فیلمها که همش چادر رنگی سرشون بود منم تا کسی مییومد سریع چادر رو دور خودم میپیچیدم.
باید تحمل میکردم. تا رد بشه این دوران سختم.
یه شب مهراوه خانوم تماس گرفت و گفت ماهلین و مهراد میخوان برای تعطیلات عید نوروز برن فرانسه سری به خانوادش بزنن. میخوان قبل از سفر دوتاشون بیان دیدن تو، مشکلی نداری؟
گفتم: موردی نیست بیان.
ماهلین از موقعی که توی ۱۸هفته دکتر رادیولوژیست گفته بود که جنسیت دختره، ذوق خاصی داشت.
مهراوه خانوم مدام بهش میگفت وای ماهلین فکر کن دخترت هم شبیه خودت شه.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد