eitaa logo
سلام بر آل یاسین
26هزار دنبال‌کننده
278 عکس
514 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
.💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۷۹ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است با توجه به شرایط مادرم میتونم مادرم رو هم با خودم ببرم. تا ۶ماه بعد از زایمان حقوق ماهیانه دارم. تا بتونم کاری برای خودم دست و پا کنم. اما اگه از جانب من به بچه آسیبی برسه. باید نصف هزینه رو برگردونم. و برای این نصف سفته ازم میگیرند. و اینکه تا ۶ماه بعد از زایمان و تحویل بچه شناسنامه ام و کارت شناساییم و سفته ها پیششون میمونه. دستام یخ کرده بود. نفسم رو منقطع منقطع بیرون دادم. تا کسی متوجه دلهره و دو دلی الانم نشه. ترس اینکه اگه بچه شون آسیبی ببینه. من این همه پول رو چطوری پس بدم تقریبا۳۰۰میلیون. آروم دست بردم و شقیقه ام رو ماساژ دادم. راهی ندارم. شرایط مامان ملیحه طوری نیست که بخوام معطل کنم. خودکار رو دستم گرفتم و زیر لب بسم اللهی گفتم و آروم صفحات و بعد سفته هایی که وکیل شرکت بهم داده بود رو امضا کردم و اثر انگشت زدم. به پشتی مبل چرمی تکیه دادم و خیره به برگه ها شدم. انگار ترس عجیبی بر کل وجودم احاطه پیدا کرده بود. از این ساعت به بعد من رسما فروخته شدم. و دیگه متعلق به خودم نیستم. و چه غم انگیزه سرنوشتم. چقدر ترسناکه آینده ایی که نمیدونم چطوری با مردمش روبرو بشم. تنها نقطه ی روشن این آینده‌ی ترسناک اینه که، قراره از همه دور بشم. آروم اشک پای چشمم رو گرفتم. دلم میخواد همین الان، حتی از خانواده ی شایان هم مخفی بشم. ***** پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هان ! بهترين بندگان خدا كسى است كه با تقوى و پاك و گمنام باشد و بدترين بندگان خدا كسى است كه انگشت نما باشد . .[بحار الأنوار: 70/111/12.] ******* تمام مدت سنگینی نگاهی رو روی خودم حس میکردم. سرم رو بالا آوردم. و نگاه مهندس شایان رو روی خودم شکارکردم. خودش رو کمی جلو کشید و دستاش رو در هم قفل کرد و گفت: _ان‌شاءالله حال مادرت خوب شده دخترم. نمیدونم مادرت چه عکس العملی نسبت به این کارت بعدها خواهد داشت. ولی واقعا باید به خودش افتخار کنه که تنهایی همچین دختری رو بزرگ کرده که حاضر این کار سخت رو بخاطر مادرش انجام بده. نگاهی به جمع انداخت و ادامه داد: _دخترم،شاید دیگه نبینمت. من یه پسر دارم. عروسم هم که باهاش آشنا شدی دختر برادر مه. این مشکل بوجود اومده دیگه. ولی بابا، من نوه ام رو دارم امانت پیشت میزارم. فکر کن...فکر کن بچه ی خودته. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ جلال اصلا خوشش نیامد از کمیل و این حس متقابل بود . مریم در دلش احساس خطر کرد. لبخند مصنوعی روی لبش نشاند _ شرمنده که همه ی زحمات روی دوش شما بود ، خبر نداشتیم چه مصیبتی به سرمون اومده وگرنه نمی ذاشتیم زحمتش با شما باشه نگاهش را به نگار داد _ نگار رو هم فردا با خودم می برم ارومیه که دیگه بیشتر از این شرمنده ی شما نباشیم نگار دلش لرزید ، گوی های لرزانش را به حاج میثم دوخت ، کاش حاج میثم از چشمانش بخواند . _ ولی نگار خانم قرار نیست برگرده ارومیه با این حرف حاج میثم ، نگار نفس راحتی کشید اما مریم ابرو در هم کشید _ چرا ؟؟ مریم دختر اون خونه است و الان هم که دیگه تهران کاری نداره _ ارومیه هم کاری نداره... نه مدرسه می‌ره و نه سرکار مریم نتوانست روی خوشش را نگه دارد ، صدایش از عصبانیت لرزید _ نگار نشون کرده ی جلاله و درست نیست جایی جز خونه ی ما بمونه حاج میثم داشت همین ابتدا به حرف میر حسن می رسید ، اینکه این زن فرصت طلب هست _ ولی پدربزرگ نگار خانم چیزی در این باره به من نگفته جلال لب باز کرد _ شما مگه چه نسبتی باهاش داشتید که باید شما رو در جریان میذاشت حاج میثم جدی و محکم گفت _ وصیِ میر حسن هستم و از این به بعد قیم نگار خانم ... چیزی هم در این مورد به من نگفته ته دل مریم و جلال خالی شد . مریم لبخندی به روی نگار زد _ خاله جان تو بهش بگو که قرار بود ، برای عید محرم بشید، خودت بهم زنگ زدی و گفتی که به پدربزرگت گفتی ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ بنیامین حال من زیاد تعریفی نداشت ، دیشب میجان مدام می‌گفت _ یعنی میخوای بگی برات مهم نیست که وضعیت جسمانیم چطوره ؟ با این حال بازم منو می خوای و من دیشب نمی دانم برای بار چندم به او گفتم _ تو میجانی ، می جان ، جانِ من ، حالا جانِ من یه ذره ناخوشه که ان شاءالله خوب میشه وقتی گفت این همه سال بخاطر این بیماری از من دوری می‌کرد دلم میخواست مانند کودکی هایمان قهر می‌کردم تا با دسته ای از گل های صحرایی به دیدنم بیاید. آب میوه و کیک را به عمو زیار و خاله دادم ، بعد از ظهر بود عمو خواست که خاله کژال را به خانه ببرم و خودمم هم استراحت کنم ، با این که مایل نبودم اما رفتم. _ خاله کژال ، شما یه استراحتی بکن من و صادق شام رو درست می‌کنیم صادق معترض گفت _ من هیچی بلد نیستم ، هیچی _ فقط جای وسایل رو بهم بگو همین، نکنه اونم نمیدونی؟ صادق سر بالا انداخت که خاله کژال خندید و بعد از اینکه جای وسایلی که نیاز داشتم را نشانم داد برای استراحت رفت. تمام مدتی که مشغول آماده کردن شام بودم ،فکرم پیش میجان بود. _ چی درست کردی بنیامین ؟ _ واویشکا .. فقط مونده برنج کته رو آماده کنم نگاه متعجبش به من بود _ نخوردی تا حالا؟ _ نه ... از وقتی که غذا خور شدم مامان کژال غذاهای سقزی درست کرده، بعضی وقتا عیدا رو دلش برامون میسوزه و یه غذای شمالی درست می‌کنه خندیدم _ خب امشب رو میریم گیلان برنج هم که آماده شد ، صادق رفت تا خاله را صدا بزند. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ ❌❌تخفیف❌❌ جهت دریافت عضویت کانالvip با ۳۷۱ پارت با قیمت ۲۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ حاج میثم خواست خودش قدمی جلو بگذارد که کمیل جلو رفت و روبروی مریم ایستاد و با اخم گفت _ لطفاً دستتون رو بردارید مریم اما قصد نداشت نگار را رها کند . جلال جلو آمد و سینه سپر کرد _ نگار ناموس منه و منم قلم می کنم دستی که بهش بخوره کمیل را به عقب هل داد . کمیل آرام گفت _ نگار بیا این طرف نگار تکانی نخورد. دوباره با صدای بلندتری گفت _ با توأم نگار ... بیا اینور نگار دستش را از بند دست مریم رها کرد و قدمی طرف کمیل رفت . جلال آشفته دستش را جلو برد و روسری نگار را به همراه طره ای از مویش در دست گرفت و کشید _ دختره ی عوضی ... نگار تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد . پیش از آنکه کمیل به خودش بیاید ضربه ای نثار پهلوی نگار کرد. کمیل با فریاد راحله که گفت _ یا امام رضا به خودش آمد و یقه ی جلال را گرفت و او را به دیوار پشت سرش کوبید . راحله و دخترها کنار نگار نشستند و راحله نگار لرزان را در آغوش گرفت. دخترک مثل بید می لرزید . دندانش به هم می خورد و صدا می داد . مریم مدام پیراهن کمیل را می کشید _ ولش کن لعنتی... خفه اش کردی ... ولش کن حاج میثم ، نام کمیل را که برد ، انگشتان کمیل آرام آرام شل و از دور گلوی جلال باز شدند. _ پیش ما به این دختر یتیم رحم نمی کنید اونوقت اونجا چطور باهاش رفتار می کردید مریم رو به حاج میثم کرد _ این دختره نمک نشناسه... قدر خوبی رو نمی دونه ، ۸؛سال زحمتش رو کشیدم حالا چسبیده به غریبه ها ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۸۱ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است بلند شو نهال جان، مگه نمیخواستی مادرت رو ببینی؟ هر طوری بود با مهراوه خانوم و ماهلین خانوم بعد از خداحافظی از مهندس شایان از شرکت بیرون زدیم. و در تاریکی شب و نور چراغ های شهر بعداز کلی رانندگی به بیمارستان و بخش سی‌سی یو رسیدیم. خاله اکرم همون‌طور، نشسته روی صندلی های روبروی در سی سی یو خوابش برده بود. آروم صندلی کناریش نشستم. ترسی که بعد از امضا سراغم اومده بود باعث شده بود نیاز زیادی به مادرانه های مامان ملیحه داشته باشم. خاله متوجه نشستنم شد و چشماش رو باز کرد .با دیدنم،اخم کرد و عصبی گفت: _ورپریده از صبح کجا رفتی که گوشیت خاموشه؟هان؟! نگاهم رو از چشمای طلبکارش گرفتم و خیره به در بخش شدم و گفتم: _خاله خیلی تنهام. _نهال مگه با تو نیستم میگم کجا رفته بودی؟ دستی به صورتم کشیدم و همزمان بلند شدم و خیره به پنجره ی بخش گفتم: خاله قلب رو برای مامان ملیحه خریدم. خاله به سرعت بلند شد و روبروم قرار گرفت وعصبی به صورتم خیره شد. خواست حرفی بزنه که دستم رو روی لبهاش گذاشتم و پر بغض گفتم: خاله خواهش میکنم درکم کن، هیچ راهی نداشتم. هر کاری کردم بخاطر مادرم بود، اگر مامان ملیحه نباشه من دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. عقب عقب رفتم و روی صندلی نشستم. و سرم رو تکیه ی دیوار کردم. خاله کنارم نشست و گفت: _ من...منِ‌خاک بر سر جواب ملیحه رو‌ چی بدم. همون‌طور که چشمام بسته بود آروم گفتم: _خاله خودم رو فروختم به ۷۰۰ میلیون. اشکم چکید. خاله چرا سرنوشتم این شکلی شد؟! چشمام رو باز کردم و نگاهم رو به چشمای نگران خاله دادم و همزمان دستاش رو گرفتم و گفتم: _ خاله اگه بچه شون آسیب ببینه، باید نصف پول رو پس بدم. خیلی خسته ام. خیلی . ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ روز سومی بود که میجان اسیر تخت بیمارستان بود _ چند روز باید این‌جا بمونی آبجی میجان ؟؟ عمو زیار سمت چپ میجان ایستاده بود و دست میجان را میان دستانش گرفته بود. _ نهایت یه هفته می مونه همزمان دکتر وارد شد و گفت _ تا الان که دخترمون قوی بود ،ان شاءالله اگه علایم عفونت رو نداشته باشه بلکه زودتر مرخص بشه هدست گوشی پزشکی را داخل گوشش و سر گوشی را روی قلب میجان گذاشت، با دقت گوش داد _ خداروشکر تپش قلب نرماله.... چندتا نفس عمیق بکش هدست را از گوشش جدا کرد _ توی قفسه ی سینه ات احساس درد نمی کنی ؟ حتی اگه خفیف هم هست بگو میجان آرام گفت _ نه ... درد ندارم _ خب خداروشکر.... ناحیه ی جراحی زخم هم نداری، ان شاءالله فردا صبح مرخص میشی چشمان میجان درخشید و ماهم خوشحال بودیم از این خبر . فردا زمان افتتاح درمانگاه هم بود . نزدیک غروب عمو زیار ، خاله و صادق را به خانه برد ، تا خودش هم بتواند سری به درمانگاه بزند. از تلفن بیمارستان به درازلات زنگ زدم ، این بار پدر جواب داد _ سلام بابا ،خوبی ؟ _ سلام پسرجان ، قرار بود دو روز بمونی الان یه هفته شده خندید و گفت _ چشم یار دیدی و پدر و مادر یادت رفته ! آره ؟ _ نه بابا جان... مگه مردن منو از شما جدا کنه ، فردا صبح ان شاءالله مرخص میشه و من برمی‌گردم _ خدا نکنه پسر جان، زنده باشی و من دامادیت رو ببینم، مهندس شدنت، بچه‌هات _ اوووو ... بابا جان تا کجا رفتی؟ ➖➖➖➖➖➖ ❌❌تخفیف❌❌ جهت دریافت عضویت کانالvip با ۳۷۱ پارت با قیمت ۲۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ لیلی با آرامش گفت _ کمیل جان .. چند ماهی محرم بمونید بذار خاله اش بی خیال بشه ، بعد هم خدا بزرگه و در دلش گفت ، شاید مهرتان به دل هم افتاد. نگار نمی خواست سربار کسی باشد . از اتاق بیرون آمد و با سری زیر افتاده و بغضی که سعی داشت مانعش نشود آرام گفت _ ازتون ممنونم و معذرت می‌خوام... ممنونم که مثل خانواده و بیشتر از خانواده کنارم بودید ، و معذرت می‌خوام که باعث زحمت و آشفتگی شما شدم ... اگه اجازه بدید من چند روزی اینجا می مونم و بعدش میرم ارومیه ... هرچی باشه خاله ی منه و ... لیلی میان حرفش آمد _ اون پسره جلوی چشم ما دست روت بلند کرد ، حالا و بعد از این اتفاقاتی که افتاده بیشتر اذیتت می کنه مروارید غلطان روی گونه ی نگار ، گویای غم درونش بود . کمیل صدای خشدارش را کمی صاف کرد _ من حرفی ندارم بابا میثم... هر چی شما بگید من میگم چشم‌ میثم نفس راحتی کشید _ یه محرمیت ۶ ماهه می خونم بینتون... ولی شرط داره!... اول اینکه نمی‌خوام این مسأله جایی گفته بشه ، حتی دختر و پسرای خودم ... فقط ما می دونیم و همین جا می مونه به راحله رو کرد _ یونس هم صلاح نیست فعلآ بدونه، همین طوری هم با کمیل مشکل داره مکثی کرد _ درسته محرمید ولی حدود رو رعایت کنید... به هر حال نگار دختر جوانه و مطمئنا خواستگار داره ، نمی خوام مسئله ای پیش بیاد که زندگیشو تحت تأثیر قرار بده و من شرمنده ی میر حسن بشم ... متوجه اید؟؟ کمیل و نگار هر دو سر تکان دادند. لیلی رو به ایسو گفت _ نگار جان رو ببر یه آبی به دست و صورتش بزنه ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۸۳ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه گفتم: نه خاله. اون مال زمان قدیم بود. الان علم پیشرفت کرده. خاله انگار که خیالش راحت شده بود، نفسش رو راحت بیرون داد. به حالش خندیدم و گفتم: _خاله انگار شما بیشتر از من استرس داری. خاله نگاهی بهم انداخت و گفت: _خدا روشکر که خندیدی. خو ورپریده نمیدونی من رو توی چه موقعیتی گذاشتی. فردا جواب ملیحه رو‌چی بدم. حالا یه طوری این رو میشه درستش کرد. ولی اگه زنش میشدی، دیگه ملیحه می‌کشت منو. خنده ی بلندی زدم و گفتم: وای خاله من جنازه ام رو روی دوش اون پسره ی تُحفه نمیزارم. بعد از چند روز سخت و پر از التهاب بالشتم رو کنار خاله اکرم که توی هال خوابیده بود گذاشتم و خیره به سقف شدم. به پهلو چرخیدم. به چمدونم که کنار در خونه بود نگاه کردم و زیر لب آروم گفتم: فدای همه ی جوونی مامانم. سرشب از خاله خواستم که این خونه رو پس بده و اگه بشه، مامانم رو بعد از عمل ببره پیش خودش. گفتم خاله حتما برات جبران میکنم. خاله اکرم پر روسریشون رو روی صورتش گذاشت و گریه کرد و گفت: ای مادر، من که همه‌ی دنیام مجید بود، بعد از اون تک و تنها اینجام، فقط ملیحه است که حالم رو خوب می‌کنه. مثل خواهرام برام عزیزه. یاد عمو مجید افتادم. خدا رحمتش کنه با اون حالش، هوای ما رو هم داشت. گاهی حس میکردم دلش میخواد برام پدری کنه. ولی حال بدش بهش اجازه نمیداد. نمیدونم فردا خانواده ی شایان میخوان چیکار کنند. کجا میرم. ولی از فردا دیگه نمیتونم بیمارستان برم. خاله گفت :حتما فردا خودش با خانوم دکتر شایان صحبت می‌کنه که حرمت رو رعایت کنند. خداروشکر تونستم به هر شکلی بود این مشکل رو برطرف کنم. آنقدر تو رخت خواب فکر کردم تا خوابم برد.. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۷۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ کمیل آشفته دور حوض کوچک حیاط میر حسن قدم می‌زد و هر چه کرد نتوانست با این موضوع کنار بیاید. در ذهنش، تصویر نگار، دختری که تا دقایقی پیش فقط نوه‌ی دوست پدربزرگش بود، به وضوح نقش بسته بود. حالا او محرمش شده بود، و این تغییر ناگهانی، برایش غیرقابل هضم بود. یکی درون ذهنش می پرسید ،چرا باید به خاطر پسرخاله‌ی نگار، این بار سنگین را بر دوش خود بگذارد؟ او که همیشه در دنیای خود غرق بود، حالا ناگهان در دنیای دیگری قرار گرفته بود. دنیایی که در آن احساسات و روابط پیچیده‌تر از آن چیزی بودند که تصور می‌کرد. پدرش همینطور هم از او فاصله گرفته بود و او را نمی‌دید. این فاصله، نه تنها به خاطر شغلش به عنوان عکاس جنگ، بلکه به دلیل تصمیمات و انتخاب‌هایش بود که هر روز بیشتر و بیشتر او را از خانواده‌اش دور می‌کرد. حالا اگر می‌فهمید که بی‌خبر و بی‌اجازه از او، دختری را که یتیم است محرم خود کرده، چه می‌کرد؟ یونس همیشه در زندگیش بر اصول و ارزش‌های خاصی تأکید داشت. حالا، اگر می فهمید کمیل چه کرده ، چه واکنشی داشت ؟! لابد همین قدر اجازه هم به راحله نمی داد که به پسرش سر بزند. آیا می‌توانست به پدرش توضیح دهد که این انتخاب، نه تنها از روی عشق، بلکه از روی احساس مسئولیت و حمایت از نگار بوده است؟ چهره‌ی نگار، در آن لحظه که با ضربه ی جلال روی زمین افتاد و از خاطرش نمی رفت. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۸۵ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است شروع به پوشیدن کردم و با هر دکمه بستن زیر لب میگفتم، بخاطر مامان ملیحه. با صدای در خونه، از حالِ گرفته ی این روزهام بیرون اومدم و نگاهی به خاله کردم. چشماش قرمز بود و این یعنی گریه کرده. اومد جلو بغلم کرد و گفت: _نهال گوش کن. مواظب خودت باش. کارت رو درست انجام بده چون تو این بندگان خدا رو هم امیدوار کردی. با حیا و با وقار برخورد کن. با دکتر شایان هم حرف زدم، خودم میام بهت سر میزنم. تشکری کردم و بعد از نصیحت های مادرانه ی خاله، از خونه خارج شدم. دکتر شایان با تیپ خاص خودش کنار ماشین سفیدرنگش ایستاده بود. خاله از زیر قرآن ردم کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و طرف ماشین بدرقه ام کرد. دکتر متوجه ام شد. لبخند زنان جلو اومد و عینکش رو بالا داد و گفت: _سلام نهال جان، خوبی عزیزم بعد از احوال پرسی بی حالم. با قدم های سست سوار ماشین شدم. دکتر شایان تنها بود. از داخل آینه دور شدن هر لحظه از خاله رو تماشا می‌کردم. دستم رو مشت شده جلوی دهنم گذاشتم تا هق هقت بلند نشه. آروم گفتم: _ یا غریب الغربا، مادرم رو بهت سپردم. مواظبش باش. مهراوه خانوم هم اصلا چیزی نمی‌گفت. منم راحت بودم هیچ حرفی نزنم. دلم فقط سکوت میخواست. خودم متوجه شده بودم که این چند روز نشانه های افسردگیم مجدد داره شروع میشه. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ نگار متعجب گفت _ ولی قرار بود فقط به هم محرم باشیم لیلی مادرانه گفت _ اینجا که نمی تونی تنها بمونی مادر جان ، خونه‌ی راحله هم که نمیشه ، ما هم فردا پس فردا راهی کربلاییم که تحویل سال رو اونجا باشیم. فعلا برو اونجا ، وقتی اومدم می‌برمت پیش خودم میثم دستی به ریشش کشید و گفت _ از کربلا که اومدیم تا موقع سفر حج با ما بمون و بعدش ناچار باید ۳۰_۴۰ روزی رو بمونی خونه ی کمیل ، بعدش تا همیشه میارمش کنار خودم ... نگران نباش بابا جان ، تو امانت میر حسن هستی دستم... می ترسم اینجا بمونی و اون پسر خدای نکرده بلایی سرت بیاره ، می ترسم کاری کنه که دیگه نتونم از خجالت سرم رو بالا بگیرم راحله غم زده گفت _ یونس خبر نداره، وگرنه من که از خدام بود ببرمش خونه و پیش دخترا باشه نگار نفس راحتی کشید از اینکه قرار نیست تمام مدت کنار کمیل بماند. با هم راهی شدند . آیناز حاج میثم و لیلی و راحله را برد و ایسو هم مسافرانش دو نفری بودند که به هم محرم بودند اما از نگاه و نفس های گاه و بیگاه عمیقشان مشخص بود که سالها از یکدیگر فاصله دارند. کمیل از پله ها بالا می رفت و نگار پشت سرش آرام آرام قدم بر می داشت . نگاه کمیل به پشت سرش افتاد و نگار را با چند پله فاصله پایین تر دید ، آرام گفت _ بیاید زودتر سرده اما او بیشتر نگران همسایه‌ها بود و نمی خواست همین روز اولی در معرض سوالهایشان قرار گیرد. نگار هم چند پله ی باقیمانده را طی کرد و داخل شد. کمیل به عادت همیشه کلید را روی کانتر انداخت و زیر کتری را روشن کرد . خواست پیراهنش را از تن در بیاورد که چشمش به نگاری افتاد که ساک و پلاستیک کتاب به دست جلوی در ایستاده بود . پیراهن را دوباره روی شانه اش انداخت و طرف نگار رفت _ اتاقها رو که می شناسی و می دونی چی به چیه و وسایل کجاست ؟ فعلا اتاق من بخواب من روی کاناپه می خوابم ، تا سرفرصت یه تخت جمع و جور برای اتاق کوچیکه بگیرم ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۸۷ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «مهراد» صدای آهنگ رو کمی پایین آوردم. درحالی که عینکم رو بالا میزدم و یه دستم روی فرمون بود چرخیدم طرف صفحه‌ی زیبای زندگیم. خدایا من این زن رو چقدر دوست دارم. ماهلین این چند روز همش درگیر این دختره است. هنوز راضی نیستم و هیچ حسی به اون بچه ایی که بقیه برای اومدنش تلاش میکنند ندارم. _هیعی روزگار. توجه ماهلین بهم جلب شد و گوشیش رو کنار گذاشت. نگاهم رو با شیطنت ازش گرفتم ولی زیر چشمی حواسم بهش بود. _ یه زمانی، یه عروسکی بود که به من راه به راه حال میداد. سرم رو کمی جلو تر از فرمون بردم و خیره به آسمون با لهجه ی مشهدی گفتم: ای خدا، میبینی کارم به کجا رسیده ؟ دیگه کسی تحویلم نمیگیره. ماهلین با صدای بلندی خندید و آروم زد به بازوم و با ته‌لهجه‌ی فرانسویش گفت: _کی تو رو تحویل نگرفته؟ بقول مامان مهلا تو خیلی خوش خوراکی. چرخیدم طرفش و توی یه حرکت خیز برداشتم طرفش. انگار شُکه شده بود و نتونست عکس العملی نشون بده فقط از ترس جیغ زد و منم گونه اش رو بوسیدم. و برگشتم سرجام _آخییشششش. برو به همون مادرشوهرت بگو بلللللللللله پسرت خوش خوراکه. اونم چه خوراکیه چشمکی هم بهش زدم و ادامه دادم _ آخه میشه یه غذای خوشمزه به نام ماهلین خانوم رو توی خونه داشته باشم و هی نخورمــــ.... داشتم جمله ام رو کامل میکردم که ماشین مهراوه جلوی در خونه باغ نقلی بابا علی که برای مهمانی‌های شرکتش بود ایستاد. ماهلین هم سریع کمربندش رو باز کرد. و با ذوق و بدون توجه به این که من داشتم چی میگفتم گفت: _ مهراد اومدند دستش روی دستگیره رفت. عصبی شدم. وقتی میگم اون دختره آوار شده روی زندگیم میگن نه. ماهلین آنقدر ذوق بچه رو داره، اصلا حواسش به من نیست. چشمام رو از عصبانیت بستم و قفل در رو زدم. ماهلین با تعجب برگشت نگام کرد. _اِ....مهراد این چه کاریه؟ چشم رو باز کردم و نفسم رو بیرون دادم _ماهلین خواهش میکنم خودت رو کنترل کن. اون دختر خودش همین طوری پروو هست، این ذوق شما، اونو بیشتر پرروتر می‌کنه. اون برای کاری که داره می‌کنه پول زیادی گرفته. پس خواهش میکنم اینقدر لوسش نکنید. ماهلین متوجه عصبانیتم شد. و شمرده شمرده گفت: _ با....باشه گلم. خیلی تحویلش نمی‌گیرم. برم؟ دستی به صورتم کشیدم و قفل رو زدم. ولی ماهلین وقتی در رو باز کرد، انگار فراموش کرده بود چی بهش گفتم. به سمت خونه باغ از خوش حالی پرواز کرد. تکیه ام رو به صندلی دادم. و نفسم رو محکم بیرون دادم. ماهلین خیلی بیشتر از خیلی ساده ست! میدونم اون سیاستهایی هم گاهی اجرا می‌کنه مامان مهلا بهش یاد میده. ولی من از این دختر خوشم نمیاد. سرم رو روی فرمون گذاشتم. نمیدونم میتونم اون بچه رو بپذیرم یا نه؟ هنوز پوزخندِ دختره که توی شرکت بابا بهم زد و تیکه رو پروند توی ذهنمه _"علم غیب نداشتم که تنها شما توی این دنیایید." ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۶۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110