✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۰۵
آرام سلام کرد ، در را همانطور باز گذاشت و نزدیک در اتاق نشست. دلگیر از این بی محلیش گفتم
_ من بنیامینم ، همون که برات آدم برفی درست میکرد ، میوه ی وحشی می چید با بقیه در می افتاد بخاطر....
_ می دونم ، توی حیاط گفتی کی هستی
به طرفش رفتم
_ پس... پس چرا شبیه غریبه ها شدی، هربار اومدی درازلات حتی یک بار هم نخواستی منو ببینی
_ اون دنیای بچگی بود ، انتظار دارید خصلت های یه دختر بچه ی ۵ ساله رو هنوز داشته باشم
_ نه ... ولی خب ... به عنوان یه آشنا و هم ولایتی که میتونستی منو ببینی
ایستاد
_ من کار دارم ... فقط اومدم به رسم ادب سلام کنم و خوش آمد بگم همین
ناراحت سر پایین انداختم
_ ببخشید... اذیت شدی با حرفام
خواست از اتاق بیرون برود که عمو زیار و صادق آمدند. صادق با دیدنم به طرفم دوید و سلام گرم کرد ، برخلاف میجان از دیدنم خوشحال بود.
عمو زیار هم جلو آمد و مرا به آغوش کشید ، بعداز احوالپرسی مشغول خوردن عصرانه شدیم
_ تا کی می مونی بنیامین جان ؟؟
_ خواستم چند روزی بمونم ولی خب...
نگاه گذرایی به میجان انداختم
_ ان شاءالله امشب حرکت میکنم
صادق ناراحت گفت
_ امشب ؟ تازه اومدی که، من خواستم فردا ببرمت مزرعه ،کندوی زنبورم رو نشونت بدم
خاله کژال هم گفت
_ امکان نداره بذارم بری، اولین باریه که مهمونِ مایی
_ شاید کار دارن مامان جان، خب بذار برن
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#عشق_در_پس_لنز📸
✍#آلا_ن
#ورق_۵۴
نگار شعر دوست داشت و از دوستان همکلاسی اش کتاب قرض می گرفت و می خواند ، یا پریا برایش شعرهای تازه را روی برگه می نوشت و به او می داد.
_ هرچه میخواهمت از یاد برم ممکن نیست
من تو را دوست نمیدارم اگر بگذاری
آیناز و ایسو دستشان را به هم زدند
_ ایول
آیناز به نگار که کنار آتش صورتش سرخ تر شده بود نگاه کرد
_ تو هم فاضل نظری خونی پس ؟؟
لبخند محجوبی زد
_ حامد عسگری هم شعراش قشنگه
دوباره دور شروع شد ، گفتند و گفتند تا اینکه نگار خواند
_نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاقترم یا تو به من؟
ایسو کمی فکر کرد و ناگهان به نگار اشاره زد و با ریتم خواند
_ نگارا به جز تو کسی در دل ما نیست ، مرنجان دلم را که این رسم وفا نیست
آیناز با خنده گفت
_ قبول نیست ، مصراع رو پس و پیش خوندی
ایسو اما نمی خواست قبول کند و دوباره خواند
_ نگارا به جز تو کسی در دل ما نیست، مرنجان...
_ شما اینجایید ؟؟
با صدای کمیل سر هرسه شان به طرف ورودی پشت بام چرخید.
_ چیزی شده؟ چرا اومدی پس،؟
کمیل نزدیک آتش شد و دستش را سمت آن گرفت
_ منو بیرون کردید صفا می کنیدا
آیناز چشم و ابرو آمد و نگار سربه زیر را نشان داد
_ اومدم لپ تاپم رو بردارم و لنز دوربینم رو ... بعدش رفع زحمت می کنم ... کلید خونه رو بدید
خم شد و تکه چوبی داخل آتش انداخت . نگار دست در جیب کاپشن کرد و کلید را به طرف کمیل گرفت ، کمیل نگاهش بالا آمد و روی نگار نشست، نگار با آن جثه ی کوچکش داخل کاپشن او گم شده بود.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۰۷
بعد از نماز صبح بالاخره خوابم برد که با صدای صادق از خواب بیدار شدم
_ بیدار شو آقا بنیامین ، اینجا درازلات نیست که تا لِنگ ظهر بخوابید
دستی به چشمانم کشیدم و با خنده گفتم
_ خدا شاهده هیچ جا خوابم کامل نیست چه برسه به زیاد! دانشگاه ،درسه، خونه که بابا بودنم رو غنیمت میشمره و از کله ی صبح بیدارم، اینجا هم به لطف شما زود بیدار شدم
_ صبحانه بخوریم میخوام ببرمت گردش علمی
خندیدم ،تشک و پتو و بالش را جمع کردم و مرتب گوشه ای گذاشتم. خاله کژال سفره ی صبحانه را در هوای آزاد بیرون گذاشت.میجان بی حرفی صبحانه را خورد و رفت.
عمو زیار به سنندج رفت تا برای افتتاح درمانگاه کارهای پایانی را انجام دهد . من و صادق هم به دامداری رفتیم و بعدش سری به مزرعه زدیم تا کندوی زنبور را ببینیم.
میجان
چند روزی بود که دوباره درد قفسه سینه ام شروع شده بود و دیروز هم با دیدن بنیامین بعد از این همه سال بیشتر شد . پدر و مادر تا می توانستند مراعات مرا میکردند اما نمیدانم چطور شد که دیروز پدر بخاطر بنیامین سرزنشم کرد.
اوایل که خاله روجا مرا عروس خود میخواند حس خاصی نداشتم. اما از جایی به بعد آنقدر همه از کمالات و خوبیهای بنیامین و از هوش سرشارش می گفتند که به خودم آمدم و دیدم آن گوشه های دلم حسی که سالها به فراموشی سپرده بودم دارد خودنمایی میکند. اما ترس از دردی که در قلبم بود باعث شد تا با همان عقل نوجوانیم این حس را کنار بزنم و به آن بها ندهم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۶۶
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
کلافه سرم رو پایین انداختم. پاهام سنگین بود. هنوز مردد بودم. از عاقبت این کار میترسیدم و از عکس العمل مامان ملیحه خیلی بیشتر.
در آسانسور باز شد و پشت سر دکتر شایان از آسانسور خارج شدم. وارد مطب شدیم.
دکتر شایان و ماهلین با خوشرویی با خانوم دکتری که میگفتند فوق نازایی است سلام و احوال پرسی کردند.
با تعارف دکتر شایان روی صندلی های سالن مطب نشستم. ولی دکتر شایان و ماهلین خانوم و خانوم دکتر باهم و خنده کنان وارد اتاق دکتر شدند. کل سالن رو از نگاهم گذروندم. سالن بسیار شیکی داشت.
کسی داخل مطب نبود حتی منشی هم نبود. انگار مطب تعطیل بود و دکتر فقط بخاطر خانواده ی شایان اومده بود. بعد از کمی ماهلین اومد بیرون و صدام زد.
از خیره شدن به دستام و فکرهای این روزها دست برداشتم و نگاهم رو به صدا و نگاه ماهلین دادم که با لبخندی روی لب آروم گفت:
_ بلند شو عزیزم.خانوم دکتر میخواد ویزیتت کنه. با ترس عجیبی که توی تنم جاری شده بود و با قدم های لرزون همراهیش کردم. تمام بدنم یخ بود. یعنی میخوان چیکار کنند؟
همراهش رفتم داخل اتاق. با ورودم، دکتر امینی که چهره اش ناراحت بود.نگاهی بهم کرد. ازم خواست بشینم و بقیه بقیه گفت برن بیرون.
وقتی در بسته شد. نگاهم رو از در بسته گرفتم و به دکتر دادم. دکتر همزمان که از پشت میزش بلند میشد و طرفم مییومد و گفت:
_دخترم چندسالته؟
دستام رو تو هم حلقه کردم تا لرزششون رو کنترل کنم و آروم گفتم: ۲۲سالمه.
دکتر امینی که خانوم دکتر جا افتاده ایی بود با چشمای ناراحت نگاهی بهم کرد و گفت: میدونی رحم اجاره ایی یعنی چی؟
بغض بدی توی گلوم بود.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۰۹
غر زدم
_ چون اصلا به خودت استراحت نمیدی
قابلمه ی برنج را برداشتم و برنج پخته شده را آبکش کردم .
_ ته دیگ رو روغنی تر درست کن بنیامین دوست داره
نگاهی به مادر انداختم
_ داره که داره... من طبق سلیقه ی خودمون درست میکنم
_ نمی فهممت میجان.... چشمات یه چیز میگه ، اما زبونت خلافش رو میگه
_ چشم من ایراد داره ، شما گوش کن زبونم چی میگه
خندید و از پشت مرا به آغوشش کشید
_ قربونت برم ، من حالِ الانِ بنیامین رو میفهمم ، زیار هم بدتر از من درکش میکنه
این بار من خندیدم
_ بیچاره بابا زیار چی از شما کشیده
انگشتش را خم کرد و آرام به پیشانیم زد
_ برای همین میگم به بنیامین فکر کن ، اگه قلبت باهاش باشه فرصت بیشتری برای با هم بودن دارید، عمر زود میگذره میجان ، یه پلک میزنی میبینی سالها گذشته و تو فقط به اندازه ی یه چشم هم زدن با کسی که دوستش داری بودی
ناراحت گفتم
_ کدوم قلب؟؟ شما که می دونی قلبم مریضه، نمیخوام قلب مریضم برای کسی بزنه
صورتم را نوازش کرد
_ حاد نیست ، ان شاءالله که خوب میشی ، یه ماه دیگه نوبت دکترته میریم اگه خدای نکرده حفره بسته نشد ، نهایت با عمل خوب میشی
_ اما من می ترسم مامان
_ مامان کژال، ما اومدیم
صدای صادق آمد ، مادر بوسه ای به صورتم زد
_ تو رو خدا با بنیامین بد خلقی نکن، لااقل به خاطر مهمان بودنش! باشه ؟؟
باشه ی ، بی میلی گفتم ،مادر بوسه ی دیگری به صورتم زد و از آشپزخانه بیرون رفت.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان ارباب زاده با ۳۷۱ پارت، با قیمت ۴۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۶۹
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
_دکتر امینی: اینا رو میگم که آگاهانه تصمیم بگیری.
همه ی حرف های دکتر درست بود اما نه برای منی که آینده ام رو کنار مامان ملیحه میخواستم. اونم دوتایی. نه تنهایی.
_ دکتر مادرم توی ۱۷سالگی منو باردار شد. با اینکه سختی زیادی کشید ولی مشکلی نداشت. من نیاز دارم به پول.
خیلی اورژانسیه. تنها راهمه. خواهش میکنم کاری کنید برام.
دکتر چشماش رو بست و بعد از چند باز کرد و تکیه اش رو از میزش گرفت و گفت:
توکل بر خدا.
با توی اتاق معاینه تا سونوت کنم.
کار ما از عصر همون روز شروع شد.
انگار خانواده شایان آنقدر پولدار بودند که هرچیزی که میخواستند به آنی براشون هماهنگ میشد.
هر جا میرفتیم.
همش میگفتند:
بله...
دکتر مهراد هماهنگ کرده.
سونوگرافی،آزمایشات ...در عرض چند ساعت آماده شد.
شب شده بود.
دوباره برگشتیم مطب دکتر امینی
خسته بودم.
چند ساعته که علاوه بر استرس مامانم،ضعف جسمانیم هم بیشتر شده بود.
فرصت نکردم چیزی بخورم.
تنها چیزی که الان آرزو دارم اینه که هر چه سریع تر این روزها تموم شه.
نمیدونم درک میکنید یا نه
یا اصلا براتون اتفاق افتاده اینطور موقعیت ها که فقط دلتون فرار کردن میخواد.
الان اون حال رو دارم.
با صدای دکتر امینی نگاهم رو بالا آوردم
_دکتر امینی سونوها و آزمایشات رو یکی یکی ورق میزد و همزمان گفت:
باتوجه به آزمایشات و سونوگرافی علی الظاهر ،
مکثی کرد و از بالای قاب عینکش نگاهی بهم کرد و ادامه داد
_همه چیز خوبه.
_برگه های آزمایش رو کنار گذاشت و دستاش روی برگه ها چفت هم کرد و خیره به دکتر شایان گفت:
مهراوه جان ،من به مهراد هم که قبل از شماها باهام تماس گرفته بود گفتم:
تا خانومی برای بارداری اقدام نکنه ،نمیشه از قبل صد در صد گفت موفق میشه یا نه.
میخوام بگم در واقع ، شما دارید ریسک میکنید.
نگاهش رو از دکتر شایان گرفت و به چشمای من داد و ادامه داد:
_هم شما ،هم این دخترخانوم با آینده اش.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#عشق_در_پس_لنز📸
✍#آلا_ن
#ورق_۶۲
میرزازاده « خداراشکر» زمزمه کرد و گفت
_ تا نودشه ۲_۳ ساعتی راه هست ، اگه گرسنه تانه اول بریم خانه غذا بخوریم ؟
محمد سر بالا انداخت
_ نه آقا مزاحم خانواده نمیشیم ... یه کیکی کلوچه ای چیزی میگیریم میخوریم
میرزازاده که انگار به او برخورده بود گفت
_ برای کرد جماعت بدنامیه مهمانش شکمشه با این چیزا پر کنه ... می برمتان یک وعده آش واسعلی بهتان میدم که قوت بگیرید
کمیل متعجب گفت
_ آش برای صبحونه ؟؟
میرزازاده لبخندی زد و دستی به سبیلش کشید
_ بله ... توش گوشت و حبوبات داره ، البته اصلش برای افطاره ولی خب ، الان ما صبحونه می خوریمش...
محمد پیام گوشیش را چک کرد
_ آش واسعلی نشنیدم ... برای علی آش می پزن، میگن واسه علی ؟؟
محمود دنده را جابجا کرد
_ نه ... یه جوانمردی بوده به اسم عباسعلی ، آشپز ماهری بوده ، نذر میکنه هر غروب افطار آش بده دست خلق الله ... کم کم آشه معروف شد ، اوسعلی ، واسلی ،واسعلی ، هر کی یه چی میگه ولی مهم مزه و طعمشه
شکم کمیل با شنیدن تعریف های محمود به قار و قور افتاد
_ من اینجا سرباز بودم ... بژی خوردم خوشمزه بود
_ سوغاتی برات بژی می گیرم که ببری
محمد تشکر کرد و کمی جلوتر محمود روی ترمز زد تا مهمان هایش ، آش واسعلی نخورده ، کرمانشاه را ترک نکنند.
برای هرکدام یک کاسه پر ، آش سفارش داد. کمیل قاشق اول را به دهانش برد و با کمی مکث بلعید . قاشق های بعدی را به سرعت در دهانش گذاشت که موجب خنده ی محمود و محمد شد.
×××××××××××××××××××××××××××××
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۲۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۷۱
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
ازم جداشد.و دو طرف بازوهام رو گرفت و ادامه داد:
_ ما همین یه داداش رو داریم، و آرزومون بوده که بچه هاش رو ببینیم ولی خب نشد.
سرش رو عقب برگردوند و نگاه با محبتی به زنداداشش انداخت و دوباره نگاهش رو به چشمای خسته ی من داد
_ ولی این موضوع باعث نشده که ذره ای از علاقه مون به ماهلین کم بشه.
دستاش رو از دوطرفم آزاد کرد .
که گفتم: دکتر من امشب کشیکم. باید برم، از مامانم هم هیچ خبری ندارم.
مهراوه خانوم لبخندی به صورتم پاشید و گفت: دیگه نمیخواد بری سرکار.
هُری دلم ریخت. با خودم گفتم من کار نکنم چیکار کنم اونم توی این وضعیت.
با صدایی که می لرزید گفتم: دکت...دکتر من این کار رو با زحمت زیاد پیدا کردم. اگه از دستش بدم. توی این شرایط چیکار باید بکنم؟!
دکتر نذاشت جمله ام رو کامل کنم.
لبخند زنان دستم رو طرف ماشین کشید وهمزمان گفت: بشین. اول میریم شرکت بابا. وکیلمون یه قرارداد تنظیم میکنه برات، اون وقت بهت میگم چیکار میخوایم انجام بدیم.
نگران کار نباش. مهراد برات درستش میکنه.
با سر به داخل ماشین اشاره کرد.
خیره ی چشمای دکتر شایان بودم.
حرصی توی دلم گفتم:
مهراد...مهراد...مهراد و درد.
پسره ی بیشعور دخترمجرد برای بچه اش میخواد.
سوار ماشین شدم و دستام رو روی پاهام مشت کردم. نگرانیم کم بود ترس الان از دست دادن کارم هم اضافه شد.
مهراوه خانوم، ماهلین رو صدا زد.
ماهلین خانوم که از ما فاصله داشت.
لبخند زنان گوشی رو پایین آورد و به سمت ماشین اومد.
و هر دوتاشون خندان سوار ماشین شدند. از ناراحتی بود نمیدونم ولی قلبم گرفت. سرم رو پایین انداختم و خیره ی دستام شدم.
چیشد به اینجا رسیدم؟ که برای پول مجبورم تن به این کار بدم. اونا خوشحال و من اینطوری.
کاشکی هیچ وقت به دنیا نیومده بودم. تا تن به این کار نمیدادم. شاید اگه من نبودم، مامانم هم قلبش اینقدر آسیب نمیدید.
یه قطره اشک از چشمم چکید روی دستم. دستم آروم بالا اومد و نم زیر چشمم رو گرفت.
نگاهم همزمان بالا اومد و از توی آینه با مهراوه خانوم چشم تو چشم شدم.
نگاهم رو گرفتم.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#عشق_در_پس_لنز📸
✍#آلا_ن
#ورق_۶۴
بعد از کمی استراحت ، محمد طبق عادتش ضبط گوشیش را روشن کرد و کمیل هم دست به دوربین برد.
_ از دخترتون ژینا بگید
باوان با یاد دخترش سرش را پایین انداخت ، انگار همین دیروز بود که دختر زیبایش را با دستان خودش کفن پیچ کرد و به خاک سپرد.
_ ژینا بچه ی سومم بود ، قبلش دو تا پسر بودن که یک ماه نشده از دنیا می رفتن. سر به دنیا اومدن ژینا هم که پدرش رفت پِی قابله ، توی راه برگشت از اسب پایین می افته و جادرجا می میره.... دیگه همه ژینا رو بد قدم می دونستن ، از طرفی چون دختر هم بود انگار جرمش شد قدِّ کوه
آهی کشید
_ بیچاره دخترم ... از همون بچگی گوشه گیر و کم حرف شد ... دوستی نداشت . از تیکه پارچه ها و پشم گوسفند و کاموا یه عروسک برای خودش درست کرد همون شد همدم همیشگیش
_ خویشاوند نزدیکی نداشتید؟! عمو و عمه ای نداشت ژینا ؟
باوان سرش را بالا آورد و نگاه غمگینش را به محمد داد
_ داشت دوتا عمه و یه عمو ... ولی خب ژینا رو باعث رفتن برادرشون می دونستند... ژینا بزرگ شد و همراه من کارگری می کرد ، سرِ زمین های مردم. تا اینکه پسر یکی از همسایه هامون خاطر خواهش شد ... ژینای من زیبا بود ... خیلی
حسرت عروس شدن ژینا هنوز روی دلش سنگینی می کرد. چقدر ذوق داشت ژینای عزیزش را در لباس عروسی ببیند و به آغوش بکشد و صدای خنده ی دخترش را میان کل کشیدن های زنان روستا بشنود.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۲۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#عشق_در_پس_لنز📸
✍#آلا_ن
#ورق_۶۶
باوان سر چرخاند تا عکس ها را ببیند
_ اون که سلته ی آبی داره منم و اون دختر کناریم ژینای منه... این عکس رو یکی از دوستای سیروان نامزد ژینا گرفته... مثل شما عکاسی می کرد ... روز بمباران هم اینجا بود ... چند روز قبل عید بود و اومده بود که عید مهمان ما باشه ... از نون پختن ما ، از مردهایی که نون رو کول میکردن، از همه عکس گرفته ، حتی از بمباران هم عکس انداخته
_ الان کجاست ؟؟ شاید عکسهایی که گرفته به کارمون بیاد ؟
چرا این آه حسرت های باوان تمامی نداشت
_ روز بعد از بمباران حلبچه، نودشه رو زدن همه توی شوک حلبچه بودن و کسی اصلا ما رو ندید ، بمباران شدن ما رو، سوختن ما رو ... هنوز هم کسی نمی دانه نودشه کجا هست ؟ وقتی بمباران کردن ما برای اینکه در امان بمانیم می رفتیم بالاتر ... دیدی که اینجا حالت پلکانی داره، ارتفاع داره ... ما هرچه بالاتر رفتیم اون نامرد دقیق همانجا رو زد .... بالای ۱۰ نفر شهید شدند. اما اون بی خدای بی ایمان نمی خواست کوتاه بیاد دو باره اول و سیزدهم فروردین هم زد اینجا رو
محمود گلویی صاف کرد و گفت
_ نودشه رو میگن هیروشیمای غرب
محمد و کمیل متعجب نگاهش کردند
_ واقعا ؟! نمی دونستم
باوان کمی جابجا شد
_ سیروان و ژینا قبل عید نودشه نبودند ، رفته بودن برای عروسیشان خرید کنند. انگار بمب دنبال دخترم می گشت وقتی دید نتونسته بزنه، دوباره اومد و وقتی ژینا و سیروان قرار شد برن سرشون رو بزنن به ضریح امام رضا و بعدش برن خانه ی خودشان ، صاف آمد و خورد ، توی بخت دخترم.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۲۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۱۹
_ اینکه هنوز به من فکر میکرده...
چهره اش در هم رفت و ناراحت شد
_ معلوم نیست من از اتاق عمل بیرون بیام یا نه ... معلوم نیست بعد از عمل ، جراحی به بدنم بسازه ... نباید میذاشتید دیشب مواظبم باشه، مرد به این بزرگی با هر آخ گفتنم بغض میکرد
_ قبل عمل این حرفها چیه میزنی میجان؟ یه کوک ساده است
خندید
_ قربونتون برم با این مدل دلداری تون
با صدای خنده اش بنیامین بیدار شد و دستی به گردنش کشید
_ سلام خاله... کی اومدید؟
_ تازه اومدم... ممنونم ازت... ببخشید که خسته ات کردیم ... حالا برو استراحت کن
نگاه گذرایی به میجان انداخت
_ خیالم از میجان راحت بشه ، وقت برای استراحت دارم ... من برم یه آبی به صورتم بزنم
از اتاق بیرون رفت.
_ بخاطر بنیامین هم شده قوی باش . می دونی میجان عاشق شدن و عشق فقط این نیست که شرایط قراره آسون باشه؛ به این معنیه که یه نفر ارزششو داره که براش تلاش کنی، بجنگی، صبوری کنی و گاهی از خودت براش بگذری. عشق به این منظوره...
کنارش لبه ی تخت نشستم
_ بنیامین هم داره همین کار رو میکنه ، صبوری ، تلاش و اینکه مطمئن هستم حتی پاش بیفته با خودت هم بخاطر داشتنت می جنگه
چشمانش درخشید و با خنده صورتش را با دستانش پوشاند .
بالاخره زمان عمل شد ، من و زیار تا دم اتاق همراهش رفتیم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
➖➖➖➖➖➖
❌❌تخفیف❌❌
جهت دریافت عضویت کانالvip با ۳۷۱ پارت با قیمت ۲۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#عشق_در_پس_لنز📸
✍#آلا_ناصحی
#ورق_۷۰
میرحسن با اینکه بیمار بود و کنارش نبود اما نگار همیشه حس می کرد به دیواری محکم تکیه داده که هیچ گاه آجرهایش فرو نمی ریزد.
حالا نگار آن دیوار را نداشت و معلق مانده بود میان ترس ها و نگرانیها و دلتنگی هایش که می دانست امانش را می برد.
_ کجایی بابا جان؟!
بالاخره کمیل جواب حاج میثم را داد
_ تازه رسیدیم تهران ... چیزی شده بابا میثم ؟؟
حاج میثم آهی کشید روی صندلی نشست و به عصایش تکیه زد
_ میر حسن رفت پسرم... دست تنهام بیا اینجا
_ وای... وااای
_ چی شده کمیل ؟
محمد نگران از کمیل پرسید که جواب گرفت
_ آقا میر حسن از دنیا رفته
_ خدای من !
حاج میثم بغضش را کنار زد
_ کی میرسی اینجا بابا جان ؟؟
_ نهایت نیم ساعت دیگه اونجام
تماس را قطع کرد و ناراحت گفت
_ باورم نمیشه
محمد یاد حرف میرحسن افتاد ، گفته بود که عمرش کفاف نمی دهد .
یک هفته از خاکسپاری میرحسن می گذشت و نگار این هفت روز لحظه ای آرام نداشت . خانه ی میر حسن بودند ، راحله و لیلی حلوا درست کردند و ایسو و آیناز هم گردو ها را داخل خرما گذاشتند.
همسایهها یکی یکی می آمدند برای سرسلامتی و تسلیت برای رفتن مردی که این سالها جز خوبی از او ندیده بودند.
مریم و جلال به خانه ی میر حسن رسیدند
_ چرا پارچه سیاه زده مادر؟؟
مریم نگاهی به دیوار انداخت و کمی جلوتر عکس میرحسن را دید ، آرام روی گونه اش زد
_ میر حسن مرده
در حیاط باز بود ، داخل شدند و راحله با دیدن آنها گمان کرد که همسایه باشند ، تعارف زد که داخل شوند.
_ من خاله ی نگارم
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد