eitaa logo
سلام بر آل یاسین
26هزار دنبال‌کننده
279 عکس
513 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ کمیل از این گونه حرف زدن جوان خوشش نیامد و از طرفی فرصت حرف زدن نداشت ،تماس را پایان داد. جلال آن طرف خط خون خونش را می خورد ، خوره ای آمده بود و داشت مغزش را می خورد که یعنی این جوان کیست و در خانه ی میرحسن چه می کند؟ هر چه به راهرو نزدیک تر میشد گرما و خفگی خاصی را حس می کرد، در نیمه باز ته راهرو را به آرامی باز کرد که ناگهان دم تهوع آوری به همراه گرما به صورتش سیلی زد. _ یا پیغمبر طرف تخت رفت ، جسم کوچکی را دید پنهان شده در پیراهن آبی، جنین وار در خودش جمع شده و شال قرمزی هم صورتش را پوشانده. با شال بافت دور گردنش ، جلوی دهان و بینیش را پوشاند و اول سراغ بخاری رفت که شعله هایش ناقص می سوختند ، خاموشش کرد و بعد تنها پنجره ی اتاق را باز کرد. همین که هوای سرد بیرون به صورتش خورد حالش کمی تغییر کرد . فریاد زد _ محمد... محمد ... بیا کمک محمد که فریادهای کمیل را شنید دستپاچه به در کوبید _ بی عقل ... مگه در رو باز کردی کمیل نمی دانست چه کند ؟ هرچه فریاد زد محمد خودش را نرساند. _ معذرت می‌خوام ... خدایا معذرت می خوام دست برد و جسم بی جان نگار را روی دستش گرفت و بی آنکه لباس گرمی به آن بپوشاند از اتاق بیرون زد و در خانه را باز گذاشت . طولِ کم حیاط را دوید و در حیاط را به سختی باز کرد ، محمد را که پشت در دید فریاد زد _ گندت بزنن ... چرا هرچی صدات میزنم نمیای ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۵۴ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است خانومی که همراهتون بود گفته انگار مادرت خودش میدونسته نیاز به پیوند داره، ولی پیگیری نکرده. با دستش که روی شونه ام نشست کمی تکونم داد تا از بُهت خارج بشم و ادامه داد: نهال متوجهی چی گفتم؟ فرصت رو از دست نده. باید عجله کنی. دکتر رفت ولی من موندم. دیگه نای حرکت نداشتم. مامان ملیحه از این دنیا خسته شده بود. به خاطر همین نمیرفت دکتر... چرا خاله اکرم بهم نگفت؟!! بلند شدم و از پشت شیشه‌ی پنجره دیدمش. کلی دستگاه بهش وصل بود. دستم روی شیشه رفت . آروم گفتم: مامان چرا؟! یعنی حتی وجود منم دیگه برات توی این دنیا جذاب نبود، که اینکار رو کردی؟! که با صدایی که از پشت سرم اومد به خودم اومدم. خاله اکرم بود _جذاب بود براش عزیزم ولی... نذاشتم حرفش رو بزنه و با بغض و ناراحتی گفتم: خاله چرا بهم نگفتی مامان نمیره دکتر؟! چرا خاله؟! گریه ام گرفت با صدای آروم و پر حرص ادامه دادم: _خاله تو میدونستی من فقط مامان ملیحه رو دارم. الان چه خاکی روی سرم بریزم. خاله دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت: خاله اکرمت بمیره. به خداوندی خدا منم تازگی فهمیدم که نمی‌رفته. یه روز اومد پیشم و گفت "اکرم میدونم زیاد زنده نمی مونم. میخوام وصیتام رو برای نهالم بهت بکنم." اولش فکر کردم داره شوخی می‌کنه بخاطر همین دعواش کردم که این حرفا چیه. ولی بعد دیدم خیلی جدیه و ازم خواست فقط گوش کنم. اونجا فهمیدم همون پارسال که باهم رفتیم پیش دکتر و داروهاش رو عوض کرد، انگار روز بعد مادرت می‌ره پییشش و بهش میگه دقیق بهم بگووو میمونم یا نه؟!! همون موقع هم دکتر آب پاکی ریخته رو دستش و گفته که با این قرص ها تا حدودی روبراه میشی ولی قطعی نیست و اگه پیوند نکنی موندنی نیستی. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ چند شاخه موی سپیدش روی صورتش افتاد, ناراحت گفتم _ پیرت کردم کژال تا کار دامداری و مزرعه رونق بگیرد کم زمین نخوردیم اما کژال قوی و امیدوار پا به پای من آمد. اخمی کرد و گفت _ موهام شاید داره سفید میشن ، اما پیر نیستم، چون آدم عاشق شاید موی سرش سفید بشه و عمرش ته بکشه اما جوون می میره ، من که حس پیری نمی‌کنم ،اگه تو این حس رو نداری پس عاشق نیستی خندیدم و محکم او را به خودم فشردم _ ببین از کجا به کجا رسیدی؟ آخه تو چجوری تحلیل کردی که تهش رسید به عاشق نبودنِ من، منی که ده سال در خفا دوستت داشتم و بعد علنی شد خندید و گفت _ ویژگی ما زن ها اینه ، همه چیز رو جوری نشون میدیم که خودمون می‌خوایم _ قربونت برم ... نه ...بذار به کردی یه چیز بهت بگم گلویی صاف کردم و شمرده گفتم _ربی له قوربانت بم درکم ، گه ر به ده ست من بوایه هه ناسه شم به ده می تو هه لده کیشا! آرام به شانه ام زد _ این همه وقت اینجایی شبیه بچه‌هایی که تازه زبون باز میکنن حرف میزنی؟ _ خوب بود دیگه... البته بازم بلدم از این دلبری های کردی... میخوای بگم؟ _ کردی نگفته هم دوستت دارم ، کاک زیار موهایش را کناری زدم و بوسه ی گرمی روی صورتش زدم. در باز شد و میجان در قاب در نمایان شد و با دیدنمان سریع در را بست و بیرون ماند. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ کمیل گلویش را صاف کرد _ نه... مهمون یکی از آشنا هامون بود ، بعد اون اشنامون که پدربزرگش ایشونه دیروز حالش بد شده ، رفته بیمارستان ، ایشون خونه تنها مونده ، وقتی به سفارش پدربزرگش رفتیم خونه دیدیم اینجوری شده پرستار لبش را به داخل برد _ حالا کسی هست بیاد پیش این خانم که مهمون آشنا تون هست بمونه؟؟ _ نه ... مال اینجا نیستن پرستار لبخندی زد _ خداروشکر همین اکسیژن جواب میده و نیاز به اتاقک اکسیژن نیست .... پرستار از اتاق بیرون رفت که گوشی کمیل صدا آمد، آیکون را کشید و جواب محمد را داد صدای کلافه و بلند محمد به گوشش رسید _ آخه لعنتی .... کدوم تحفه ای پدرش نماینده ی مجلسه و خودش ماشین زیر پاش نیست ؟؟ با تاکسی کوبیدی و رفتی ،منم با موتور پشتت می اومدم ، خوردم زمین کمیل آرام خندید و گفت _ زنده ای ؟؟ _ مرض ... حیف که پسرخاله ی منی کمیل کمیل از اتاق بیرون رفت و شماره ی اتاق را برای محمد خواند . به اتاق برگشت و روی صندلی نشست ، هوای اتاق سرد بود ، دستان سردش را داخل جیبش گذاشت. مشغول گوشی شد ، صدای ناله ی ریزی را شنید _ سردِ... گوش کشید و احساس کرد ناله ی نگار است . گوشی را داخل جیبش فرستاد و ایستاد. پتو را تا شانه ی نگار بالا کشید _ چکار می کنی کمیل ؟ برگشت و از شانه نگاهی به کمیل انداخت _ سردخونه است اینجا دوباره مشغول مرتب کردن پتو شد. محمد جلو آمد _ حالش چطوره ؟ _ الحمدلله خطر نیست محمد نفس آسوده ای کشید و لنگان طرف صندلی رفت و خودش را روی آن انداخت ‌. _ به ایسو بگم بیاد کنارش باشه ... _ آیناز خانم بیاد بهتر نیست؟ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ کژال به حیاط رفتم و میجان را کنار باغچه دیدم که گلی برداشته بود و گلبرگ های آن را پر پر می‌کرد _ خوبی؟؟ خجالت زده نگاهم کرد و سر به زیر انداخت، آرام به سرش زدم _ بزرگ شدی هنوزم بیهوا میای اتاق، اصلا چرا نرفتی اتاق خودت ؟؟ گل را گوشه ی باغچه رها کرد _ از دست این ترلان، از مدرسه تا اینجا مخم رو خورده _ برای چی؟؟ _ درباره ی میثاق ، میگه منتظر جوابه و چرا بهش روی خوش نشون نمیدی؟ _ تو چی گفتی؟ _ خب چی بگم ، من اصلأ نمی‌خوام الآن به این چیزا فکر کنم ، فقط میخوام درس بخونم و تمرکزم رو بذارم برای دانشگاه , اما هی میگه تو یه جوابی بده که دل داداشِ بیچاره ام خوش باشه اخمی کردم و گفتم _ من با روژان حرف میزنم ، حالا هم برو اتاقت ،تا لباستو در بیاری منم سفره ی ناهار رو می‌چینم _ صادق رفته مدرسه؟ _ قرار بود ببرنشون اردو ،زودتر رفته میجان به طرف اتاقش رفت. پیشتر هم در این مورد با روژان حرف زده بودم درست بود که مثل خواهر می دانستمش اما راضی نبودم که با حرف هایشان میجانم آزرده خاطر شود. آن هم میثاقی که خودِ روژان از دستش عاصی بود . بعد از ناهار به خانه ی روژان رفتم که خوشبختانه تنها بود ، مرا دعوت به نشستن کرد تا پذیرایی کند _ اومدم چند دقیقه حرف بزنم و برم کنارم نشست _ بگو‌ کژال جان _ بی مقدمه میرم سر اصل مطلب ، من قبلاً هم بهت گفتم که میثاق و میجان مناسب هم نیستن، نمی‌خوام این موضوع کش پیدا کنه و خدای نکرده دلخوری پیش بیاد ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ صدای گرم اما بیمار میر حسن که در گوشش نشست گفت _ شرمنده آقا میرحسن... دیر شد خبر دادنمون... گوشی با نگار خانم صحبت کنید دستش را پایینِ گوشی روی دهنی گذاشت و از صورتش فاصله داد و با صدای آرامی خطاب به نگار گفت _ نمی دونه اینجایید... چیزی نگید نگران میشه نگار سری تکان داد و ماسک اکسیژن را پایین تر کشید _ سلام آقاجون... خوبید ؟؟ میر حسن لبخندی زد و خیالش آسوده شد _ سلام بابا جان .... چرا گوشی نگرفتی ؟ دلم هزار راه رفت نگار کمی در جایش جابجا شد _ خوابم برده بود ... دیگه نشنیدم صدای زنگ رو ... ببخشید که نگرانتون کردم _ امشب مطمئنی می خوای تنها بمونی ؟؟؟ نگار صدایش را پایین آورد ، انگار حضور کمیل معذبش می کرد . _ بله آقا جون میرحسن ناچار پذیرفت. از نگار خداحافظی کرد و از کمیل هم تشکر کرد _ خِیر ببینی پسر جان ... بازم ممنون ازت کمیل پاسخ تشکر میر حسن را داد و گوشی را داخل جیبش گذاشت . رفت تا به پرستار بگوید که نگار به هوش آمده. ایسو همین که داخل راهرو کمیل و محمد را دید ، طرف آنها پا تند کرد و با ناراحتی گفت _ بمیرم الهی... چقدر بد میاره اخه ؟؟ بی آنکه سلام و احوالپرسی کند ادامه داد _ اون از خاله اش و پسر خاله اش... اونم از پدر بزرگش... اینم حال خودش محمد و کمیل تیکه ی اول حرف ایسو را متوجه نشدند همانجا داخل سالن ماندند. ایسو خودش را به تخت نگار رساند _ سلام عزیزم ... خوبی،؟ نگار خجول از اینکه دوباره مزاحمشان شده ، صورتش سرخ شد _ سلام... بله خوبم ... به شما کی گفته؟؟ _ داداش کمیل دیگه ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۵۸ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است این چند روز مدام کشیک شب میگرفتم که بیشتر پیش مامان باشم. الان ۴۸ساعته نخوابیدم. تقاضای پیوند و وضعیت اورژانس مادرم ثبت کرده بودم. و منتظر یه معجزه بودم تا یه قلب اهدایی پیدا شه. نمیدونم چرا چیزی ته قلبم میگفت قراره اتفاق بدی بیفته. کنار تخت مامانم ایستاده بودم و خیره به تنها داراییم اشک می ریختم. دارایی که هر روز با تذکر پرستارهای بخش سی سی یو بهم یاد آوری میشد که دارم به لحظات از دست دادنش نزدیک میشم و کاری از دستم بر نمیاد. با لرزش گوشیم، اشکام رو پاک کردم و دست بردم گوشی رو از داخل جیبم بیرون آوردم. خانوم حاتمی، رابط پیوند اعضا بین خانواده های متقاضی بود. این چند روز خیلی باهاش در تماس بودم. تا اگر می‌تونه کاری برام انجام بده سریع از بخش خارج شدم و بلافاصله وصل کردم. _الو خانوم حاتمی خوبین _سلام نهال جان خوبی؟ مادرت چطوره؟ _با صدای گرفته گفتم: هم..همونطوری.. _ نهال جان واقعیتش تماس گرفتم بگم یه مورد مرگ مغزی توی شهر خودمون پیدا شده ولـــــ... آنقدر خوشحال بودم که نذاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه. _وای خانوم حاتمی راست میگید؟!!! _آره دخترم پیدا شده ،نمیدونم بگم خداروشکر که دل تو خوشحال بشه و یا بگم متاسفم چون اونم پدر یه خانواده است. نهال جان گوش بده چی میگم، فقط یه مشکلی هست. از حرکت ایستادم. با استرس پرسیدم: چیشده؟ _واقعیتش نهال جان،برادرهای این آقا،فقط به شرط پول،حاضر به اهدای عضو میشن،میگن بخاطر بچه هاش. خانوم حاتمی صحبت میکرد ولی مغز من روی کلمه ی پول ،ایستاد و تکرار میکرد. پول پول پول آروم گفتم: چقـــ....چقدر میخوان؟ خانوم حاتمی نفسش رو بیرون داد و جواب داد: ۶۰۰_۷۰۰میلیون میخوان. کنار دیوار راهرو سُر خوردم و افتادم کف راهرو . _ما بهشون گفتیم این اولین باره که چنین قیمتی کسی میده،وهنوز هم داریم صحبت میکنیم شاید بشه کاری کرد. ولی...ولی. . ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ جلو رفتم و دکمه های بسته را یکی یکی باز کردم،خندید و گفت _ چه عصبانی ؟آتیش خشمت از میثاق دامن منم گرفته ، باید برم کار ساخت درمانگاه به کجا کشیده خواست دوباره پیراهن را بپوشد که از تنش بیرون کشیدم _ زیار جان ... فردا برو ببین ... فردا هم روز خداست دید که حریف من نمی‌شود بی خیال شد و نشست _ خب عزیزم... من در خدمت شمام ،چکار کنم ؟ کنارش نشستم، چند وقتی بود دلم زیارت مشهد می‌خواست اما کار زیار آنقدر به هم پیچیده بود که نمی شد _ کارهاتو سبک کن بریم زیارت ، چند شبه دارم خواب می‌بینم که توی حیاط حرم هستم ، اما گم شدم ، بدون اینکه پیدا بشم از خواب بیدار میشم، بریم مشهد شاید دلم کمی آروم گرفت دست روی چشم سالمش گذاشت _ ای به چشم و ای به چشم.... دیگه چی؟؟ _ سلامتی شما زیار جان صدای صادق از بیرون آمد که میجان را می‌خواند. ایستادم و در را باز کردم _ چیه مادرجان ؟؟ _ ترلان میگه ، میجان بیاد خونه ی ما بهش ریاضی بگم از پله ها بالا آمد. کیفش را گرفتم و صورت تپلش را بوسیدم. _ خسته نباشید ، هیوای کژال، اردو چطور بود؟ دستش را دور گردنم انداخت و صورتم را بوسید _ خیلی خوش گذشت ، ما رو بردن کنار کندوی زنبورها.. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ ایسو و کمیل خندیدند _ باشه ... قدمش روی چشمام ایسو دستش را سمت کاپشن کمیل برد _ اینم بده ... بیچاره مثل گنجشک داره از سرما می لرزه کمیل متعجب ابرو به هم نزدیک کرد _ حالت خوبه ؟؟؟ کاپشن منو بدی بهش ؟ من خودم دارم می لرزم از سرما ، برگشتنی ترک محمد بنشینم که الفاتحه... ذات الریه میشم محمد معترض گفت _ مردانگیت کجا رفته؟ انسانیتت کجا رفته؟ نوع دوستیت ... _ ساکت شو دیگه دستش را روی دهان محمد گذاشت و نگذاشت دیگر کلامی از دهانش بیرون بیاید. زیپ کاپشنش را پایین کشید _ ببین آدم رو به چه کاری وا میداری ایسو ؟! _ خب دیگه شما برید ... فقط آقا کمیل کلید خونه رو لطف کن دستش را جلو برد ، کمیل کلید را از جیبش بیرون کشید و به دستش داد و رو به محمد گفت _ خواهر نیست که راهزنه... بریم تا درخواست دیگه ای نکرده در چارچوب در ایستاد و از نگار خداحافظی کرد و با محمد از بیمارستان خارج شد . ایسو کنار تخت رفت و کاپشن را روی دوش نگار انداخت _ خب ... من برم ببینم کی مرخص میشی دو ساعت بعد ایسو و نگار ، در خانه ی کمیل بودند. نگار نگاهش دور خانه چرخید _ شتر با بارش گم میشه... مثلاً خونه تکونی کردیم براش... نذاشت دوروز بگذره ایسو این را گفت و پیراهن و حوله را از. پشتی مبل برداشت. زیر گاز را روشن کرد تا آب به جوش بیاید و بعد سراغ خریدها رفت. _ چی دوست داری درست کنم؟! نگار از این همه لطف این خانواده شرمگین بود _ چیزی نمی خواد ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت160 به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است چشمام برقی زد و سرم رو تکون دادم . کمی بعد کشیک بعدی شروع شد و من شیفتم رو‌تحویل دادم . پشت در اتاق خانم دکتر ایستادم و آروم در زدم و وارد شدم. دکتر با خوشرویی ازم استقبال کرد و در رو بست. وقتی کنارش نشستم. خیره شد بهم و بعد دستش روی دستم نشست و آروم گفت: _نهال میخوام چیزی بهت بگم، دلم نمیخواد فکر کنی من آدم بدی هستم یا میخوام سؤاستفاده کنم اول خوب گوش بده ،بعد فکر کن . با تاییدم شروع به صحبت کرد... با عصبانیت از اتاق دکتر شایان زدم بیرون و خودم رو به حیاط بیمارستان رسوندم. خستگی جسمم و عصبانیت روحم در هم تنیده شده بود. چند بار جلوی چشمام سیاهی رفت و نزدیک بود بخورم زمین. دستم رو به دیوار گرفتم و خودمو با هر مصیبتی بود به حیاط بیمارستان رسوندم. روی اولین نیمکت نشستم. اونقدر عصبانی بودم که حس می‌کردم از صورتم حرارت میزنه بیرون! هر کدوم از همکارا و مردم عادی از کنارم رد می‌شدند نگاهی به چهره ام می انداختند و رد می‌شدند. بی اختیار دستم مشت کردم و _ با خودشون چی فکر کردند. گریه ام گرفت. کاشکی هیچ وقت نمی‌فهمیدم پدر دارم و الان وضعیتم این نمیشد. کاش هیچ وقت عاشق نمی‌شدم. کاش هیچ وقت مامانم برام گذشته رو تعریف نمی‌کرد. راه افتادم. نمیدونم به کجا، فقط باید دور میشدم. بغض بدی توی گلوم گیر کرده بود از نخواستن تکراری روزگار. نخواستن پدرم. نخواستن خانواده ی پدریم. نخواستن علیرضا. نخواستن زندگی ساده ی الان من و مادرم . اشکام راه خروجشون رو پیدا کردند. دیگه هیچی برام مهم نیست. نگاهها. مردم. فکرشون. خسته شدم. کاش بجای مادرم من روی تخت بودم و این پیشنهاد رو نمیشنیدم. اینا دیگه کی بودند که از مشکل من داشتند سؤاستفاده میکردند. وقتی به خودم اومدم. دیدم بین حرص خوردنهای ذهنم، پاهام راه حرم رو در پیش گرفتند و الان من روبروی در باب الجواد هستم. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ بنیامین ماشین را سر کوچه پارک کردم و که بقیه راه را پیاده بروم .با دیدن خانم پیری که سنگینی بار اذیتش می کرد،کمر خم کردم و زنبیل پر از وسیله را از دست زن گرفتم. نگاهش را به پشت سرش داد _ من براتون میارم مادرجان نگاهش مهربان شد و سبد را رها کرد _ خیر ببینی بعد از اینکه برا اندازم کرد گفت _ تا حالا ندیدمت اینجا ، مهمونی؟ _ اولین باره میام، دارم میرم خونه ی آقای ملک بالا راه افتاد _ آها... پس مهمانِ کاک زیاری، مرد خدادوستیه، وقتی پاشو گذاشته ، اینجا خیر و برکت با خودش آورده ، هم مزرعه ای که داره و هم دامداری ، دست اکثر جوانای اینجا رو بند کرده آهی کشید _ هرچند بالا و پایین زیاد دید ولی همت کرد و جلو رفت نگاهی به من انداخت _ کی فکر می‌کرد یکی از راه دور بیاد و بشه ناجی این مردم _ خونه شون می دونید کجاست؟ _ دو تا کوچه بالا تره،در خانه شان به روی همه بازه چند متر جلوتر را نشان داد _ پیر شی جوان، من خانه ام همین جاست وسایلش را دم در حیاط گذاشتم و بعد از خداحافظی رفتم. وارد کوچه شدم و از در حیاطی که باز بود یکی را دیدم که مشغول جارو کشیدن حیاط بود . وقتی گفت که دختر عمو زیار هست بی اختیار چشمانم قفل شد روی دختری که در کودکی هایش لحظه ای همیشه همراهم بود و برای دیدنم زمین و آسمان را به هم می دوخت. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۶۲ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است چادرم رو روی سرم کشیدم و سرم رو روی پاهام گذاشتم و یک دل سیر گریه کردم. با صدای گوشیم. چادرم رو کنار زدم. شماره ی خاله اکرم بود. قلبم بی قرار شده بود. نگران جواب دادم. _ب...بله خاله ... خاله با صدایی گرفته و سرشار ازاسترس گفت: نهال کجایی خاله فدات شه؟! _ اومدم حرم. چی شده؟ با صدای لرزونی گفت زود بیا بیمارستان. مادرت حالش خوب نیست. همه دورش جمع شدند. به هر کی میگم چی شده ،جواب نمیده. بیرونم کردند. نمیدونم چطوری گوشی رو قطع کردم و دوییدم. ترس تنهایی تمام بدنم رو گرفته‌بود. حس میکردم تنهایی با سرعت زیادی داره سراغم میاد. من توی این شهر غریب چه کنم خدایا. همینطور که میدوییدم. برگشتم عقب و با گریه رو به گنبد امام گفتم: کمکم کن. انجامش میدم. بخاطر همه ی سختی هایی که مامان بخاطرم کشید. بغضم دوباره ترکید. و با قدم هایی که هر لحظه تندتر میشد از حرم بیرون زدم و با حال زاری خودم رو رسوندم به سی سی یو. همزمان دکتر احمدیان داشت از سی سی یو خارج میشد که جلوش رو گرفتم. نفس نفس میزدم. دستم روی قفسه سینه ام بود و شمرده شمرده به دکتر گفتم: _س..سلام...دک.دکتر مادرم...چ...چطوره دکتر احمدیان نگاهی بهم انداخت و همون‌طور که میرفت گفت: دخترجان دیگه داره دیر میشه. چرا کاری نمیکنی؟ دیگه دستگاه هم به زور داره نگهش میداره! خدایا چرا مدام این جمله تکارار میشه ؟ فکر میکنند من کاری نمی کنم؟ از کنار دکتر رد شدم و رفتم سی سی یو. دوباره حرفهای تکراری پرسنل. _چرا کاری نمیکنی؟ _مادرت وضعیت خوبی نداره. _آخییی نتونستی پول جور کنی؟ _بخدا دستم بسته است و گرنه جورش میکردم. بدون توجه به حرفهاشون بعد از دیدن مامانم و وضعیت مانیتور هایی که بهش وصل بود از سی سی یو زدم بیرون. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110