eitaa logo
سلام بر آل یاسین
26.1هزار دنبال‌کننده
283 عکس
514 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ بعد از شام با مهدی مشغول صحبت شدیم کمی از بیمارستان صحبت کرد _ کاش پزشکی رو ادامه می دادی زیار، لااقل الان مطمئن بودی یه منبع درآمدی داری _ چرا همتون آیه ی یاس می‌خونید ؟ مگه چی شده ؟ اون از گیلار اینم از تو .... قرار نیست همیشه اینجور بمونه ان شاءالله درست میشه نفس عمیقی کشید _ نمی‌دونم زیار ... عقلم دیگه قد نمی‌ده ، تو هم اینقدر یک دنده هستی که کمکی قبول نمیکنی استکان چای را برداشت _ راستی امروز یکی از بچه‌ها رو دیدم ، اومده بود یه چکاپ کلی کرد ،می‌گفت قراره یکی دوهفته دیگه راهی کردستان بشن برای جهاد سازندگی تقریباً سه سالی بود که از اتمام جنگ می‌گذشت با رحمان در ارتباط بودم اما نه مثل گذشته. _ بهم گفت ازت بپرسم مایل هستی بری یا نه ... من که میرم ، لااقل میتونم از نظر سلامتی و بهداشتی یه کمکی به مردم بدم دلم میخواست بروم اما در آمد من از کشاورزی و کار در شالیکوبی بود ، اگر می‌رفتم کژال و میجان را چه می‌کردم ؟ _ فعلآ نمیتونم ... باید خیالم از کژال و میجان آسوده باشه شب را با فکری که درگیر بود صبح کردم و بعد از خوردن صبحانه به بازار رفتم و بعد از خرید گونی و مقداری وسیله برای خانه به درازلات برگشتم. کژال با دیدنم از پله ها پایین آمد. از همین فاصله لبخند روی لبش را می توانستم ببینم. شاید اگر کژال نبود من خیلی پیشتر کم می‌آوردم. اما حضورش و بودنش همیشه دلم را قرص نگه می دارد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۴۲ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» با این همه گرونی و اضافه شدن اجاره خونه، مامان ملیح تنهایی نمیتونه، کم میاره. در خونه رو بستم و وارد کوچه شدم. عینک افتابیم رو زدم . مسیر رو در پیش گرفتم. با هر قدمی که بر می داشتم یکی از خاطرات گذشته جلوم هویدا میشد. خونه ی عمو احمد. بازی. زهرا. احمدرضا. علـــ....علیرضا. زن عمو مریم. تولد. هدیه ی خرس عمو احمد. فوت اقاجون،چقدر گریه کردم ولی مامان نذاشت برم. عروسی احمدرضا که مامان بازم نذاشت شرکت کنم . آروم اشکام رو از زیر عینکم پاک کردم. با هر قدم انگار یکی یکی این خاطرات از ذهنم پاک میشدند. خیلی راه رفتم . کلی از این خیابون به اون خیابون رفتم تا رسیدم جایی که باید از خیلی وقت پیش میومدم. قسمت تفتیش خواهران وارد شدم. عینکم رو در آوردم. خانومه نگاهی به چشمام کرد و شروع به گشتن کرد. وقتی میخواستم رد بشم آروم گفت: خانوم ما رو هم دعا کن. بدون اینکه چیزی بگم رد شدم. دوباره عینکم رو زدم. گنبد رو دیدم. بغضم دیگه تحمل گیرکردن توی گلوم رو نداشت. شکست. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدام بالا نره. از کنار دیوار حرکت میکردم تا تنها باشم. رفتم و رفتم. نه... در واقع من تازه اومدم. پناه آوردم. از بی کسی پناه آوردم به حرم. وارد صحن انقلاب شدم. یه گوشه ایی نشستم و خیره به گنبد شدم. به رسم احترام سرم رو پایین انداختم. آروم لب زدم: _ آقاجون خسته ام. خیلی...خسته ام. چادرم رو روی صورتم کشیدم.و گریه ام آزاد شد. و چقدر خوب بود که مثل خودش غریب بودم. از زیر چادرم، گنبد طلاش رو دیدم و گفتم: آق...آقاجون کمکم کن دیگه هیچ وقت سربار نباشم. کمکم کن رها بشم. آقاجون از هیچ کسی گلایه ندارم.از هیچ کسی. عینکم رو درآوردم و با چادرم صورتم رو پاک کردم و خیره به دست چپم گفتم: حتی از علیرضا هم گلایه ندارم. دله دیگه. پیش من نبود. ان‌شاءالله سلامت باشن و خوشبخت بشن. کمکم کن از الان زندگیم رو بسازم. کمکم کن دیگه سربار کسی نباشم. بغضم دوباره شکست. آقاجون، مامانم ....مامانم ..فقط اون رو دارم. مواظبش باش. اونقدر موندم تا بالاخره‌ کمی آروم شدم. با اینکه خرداد ماه بود ولی نسیم خنکی توی صحن می‌وزید. حالم بهتر شده بود. صدای اذان ظهر بلند شد. برای نماز آماده شدم. چقدر حالم بهتر شده بود. بعد از نماز سجده رفتم و به امام رضا قول دادم که هیچ وقت به گذشته و همه ی سؤالات بی پاسخم فکر نکنم . روی یکی از نیمکت های سنگی خیابون و نزدیک حرم نشستم. داشتم فکر میکردم چه کنم. منم باید گوشه ای از این زندگی رو در دست بگیرم و کمک کنم تا مامان کمتر کار کنه . الان وقت منه، مامان این همه سال کار کرد تا امروز رها بشیم از گذشته، دیگه باید استراحت کنه و من جبران کنم. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ضربه ای به پایم زد _ عوض اینکه حرف خوب بزنی به من با این وضعم و بگی تا آخر کنارتم و دوستت دارم... این حرفارو میزنی؟ _ ببخشید عزیز جان... الان اصلاح می‌کنم گلویی صاف کردم _ کژال جان دوستت دارم، عمیق و لذت بخش ، جوری لذت داره دوست داشتنت که بعد از تقریباً ۲۰ سال هنوز برام تازگی داره چشمش غمگین شد _ بیست سااال؟؟؟ پس چقدر این قدر کم همدیگه رو داشتیم؟ _ ۱۰ سال اولش رو فاکتور بگیر چون پنهونی دوستت داشتم ، فقط خودم و دلم می‌دونستیم که یکی مهمونمون شده تک خنده ای کردم _ تو هم که تا من می اومدم خونه ی باباعلی ، غیب می‌شدی ،تو جن بودی و من بسم الله اخمی کرد _ شاید تو جن بودی و من بسم الله خندیدم و بوسه ای به پیشانیش زدم _ باشه... من جن ، تو بسم الله. چی میشد که گاهی می دیدمت _ فاراب تا تو می اومدی منو راهیِ خونه ی مش یوسف می‌کرد که برم پیش روجا. می‌گفت ارباب زاده یه پسر جوونه ، خوب نیست توی خونه باشی _ خبر نداشت از دلِ این ارباب زاده ی سابقِ بخت برگشته ی دلداده ی بی کس _ حالا سوزناکش نکن ، مهم اینه الان منو داری _ آره خداروشکر... خدا دلش به حالم رحم اومد ، گفت این پسر دلداده کسی نداره، پس مهرش رو می‌اندازم توی دل کژال، و قربونش برم انداخت. نگاهش روی پایم که مالش میدادم نشست، دستم را کنار زد و خودش مشغول شد _ آره خداروشکر که مهرت افتاد به دلم ... یه پسر چشم آبیِ مهربون ،که الآنم از مهربونیِ زیاد حاضر نیست به فکر خودش باشه و کمتر کار کنه و این‌جوری به خودش آسیب میزنه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ لبخندی زد و گفت _ پس اگه صد در صدی هست من وسیله جمع و جور کنم چیزی درونم می‌گفت خوب است یک مدت از این جا دل بکنم. روزنه ای درون دلم روشن بود و سوسو میزد ،نمیدانستم چرا اما دلم به این رفتن گواه خوب می داد. سختی ما راضی کردن میجانِ وابسته به بنیامین بود ، آنقدر گریه کرد که اشک بنیامینی که سعی داشت مردانه و قوی خداحافظی کند را در آورد. دست میجان را گرفته بود و می‌گفت _ باز با یکی دیگه دوست نشی و نقاشی نکشی ، دوباره بیا پیش خودم باشه؟؟ میجان با دست آزادش اشک چشمش را گرفت و سری تکان داد. بنیامین انگار مردد بود برای در آغوش گرفتن میجان. نگاهی به من انداخت و نفس عمیقی کشید ، جلو آمد پیشانی میجان را بوسید و به طرف خانه شان دوید. اشک کژال و روجا هم به راه افتاد، ایلشام گلویی صاف کرد و کنارم ایستاد _ یعنی کار کردن کنار من این قدر سخته که میخوای بری ؟ در آغوشش گرفتم _ من به اندازه‌ی کافی زیر دِین تو هستم. من نیستم حواست به گیل سو و گیل تاج باشه بوسه ای روی شانه ام زد _ چشم داداش ... حتماً بالاخره از درازلات دل کندیم و به سمت کردستان راه افتادیم ، میجان تا جایی از مسیر گریه کرد تا اینکه بالاخره آرام شد. از کردستان با هماهنگی رحمان به مسافر خانه ای رفتیم . _ قراره همیشه اینجا بمونیم؟؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۴۴ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است اون ماشین آژیر میکشید. اما انگار همزمان چیزی درون مغزم فریاد میزد. نهال دقت کن، دقت کن. چشمام رو بستم. و بالاخره ذهنم جرقه زد با خوشحالی چشمام رو باز کردم. لبخندم تبدیل به تک خنده شد. باورم نمیشد که بعد از چند ماه خندیدم. وای‌خدایا شکرت. امام رضا ممنونم. یادم اومد، من و زهرا سال قبل مدرک تزریقات و کمک پرستاری گرفته بودیم. ذوق زده از روی صندلی بلند شدم. راننده رو صدا زدم. گفتم پیاده میشم. و وسط شلوغی تصادف و غرغر زدن راننده از اتوبوس پیاده شدم. انگار بال در آورده بودم. با اینکه آخرای وقت اداری بود ولی‌یه روز هم یه روز بود. از الان باید میرفتم. رفتم کافی نت و تمام بیمارستانهای دولتی و خصوصی رو پیدا کردم. و شروع کردم به چندتایی شون سر زدن. گفتند نیرو نیاز ندارند. بعضیاشون هم گفتند شماره تماس بزارم. ناامید برگشتم خونه. تازه غروب شده بود و دیگه نایی برای راه رفتن نداشتم. با اینکه هنوز کار پیدا نکرده بودم، خوشحال بودم که توی این چند ساعت اصلا به گذشته فکر نکرده بودم. خسته اما با لبخندی روی لب روبروی در خونه مون ایستادم. حس میکردم انگیزه پیدا کردم و حالم بهتره. همینطور که کلید رو توی در می‌انداختم توی دلم زمزمه کردم. نهال تو میتونی. وارد خونه که شدم. دیدم مامان طول و عرض همون راهروی باریک که از درکوچیک تا سوئیت ما کشیده شده بود رو قدم میزد و انگار منتظر من بود. بعد از چند ماه با با صدای بدون بغض صداش کردم. _مامان. برگشت طرفم. جلو رفتم و محکم‌ بغلش کردم. و بعد از چند ماه حسابی به خودم فشردمش. بوسیدمش... تنها داراییم رو. عزیزترین داشته ی زندگیم رو به خودم فشردم و باز بوسیدمش ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ زیار کمی در جایش جابجا شد . میجان را آرام پایین گذاشتم و به طرف در رفتم. صادق دوستِ زیار بود .‌ سلام کرد و گفت _ با آقا زیار کار دارم تعارفش زدم تا داخل بیاید. با زیار احوالپرسی کرد و کنارش نشست _ شنیدم عملیات کربلای ۵ چه طوفانی کردید دست مریزاد،صادق به آشپزخانه رفتم و دیگر صدایشان را نشنیدم. سینی چای را برداشتم و همین که پا به اتاق گذاشتم زیار بر سرش زد و نالید _ یا امام رضا.... یا امام رضا کنارش نشستم و سینی را پایین گذاشتم. _ چی شده؟ نگاه غمبارش را به من داد _ کاوه... کاوه شهید شده دانه های اشک از چشمانش سر خوردند و پایین افتادند. صادق دستش را روی شانه ی زیار گذاشت _ خدا رحمتش کنه، یکی از رزمنده ها داشت می‌بردش عقب که متأسفانه اون هم شهید شده، بعد از چند روز پیداشون کردیم بغضش را فرو خورد _ دست اون رزمنده تیر خورده بود ،کاوه رو با چفیه بست به پشت خودش که بتونه حملش کنه ولی خب .... زیار نفس عمیقی کشید _ الان کجاست ؟؟ بغض صادق شکست _ مثل اینکه وصیت کرده ببرنش دولاب ،کنار پدربزرگ و مادربزرگش ، همراه چندتا شهید دیگه فردا تشیع میشه چقدر دلم میخواست بودم و برای کاوه ای که در حقم لطف کرده بود ،خواهرانه مویه می‌کردم و به خاک می سپردمش _ میتونی منو ببری صادق؟ _ نمیشه زیار جان ... چشمت هنوز بانداژ داره میترسم چیزی بشه، ان شاءالله بهتر شدی میریم _ خدا کنه منو بخشیده باشه ، خیلی اذیتش کردم انگار در دل زیار مانده بود که بعد از بهبودیش اول ازهمه به دولاب رفت. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ چهار سال کنارشان بودم و قد تمام عمر تلخی که شیرینی چشیدم . خانه همان طور مانده بود که وقتی با عجله به دولاب رفتیم آن ها را رها کردیم. شال دور کمر عمو حیدر را از روی زمین برداشتم و به طرف آشپزخانه رفتم _ کژال جان ، تو و میجان بیرون باشید ، اینجا گرد و خاک ها رو میگیرم ،بعد بیاید داخل _ تنهایی سخته ، کمکت میکنم میجان داخل حیاط مشغول بازی شد و من و زیار هم اتاق ها را تمیز میکردیم ، فرش ها را داخل حیاط گذاشتیم تا گرد نشسته بر آن تکانده شود. _ میجان.... جای دوری نری زیار خندید و گفت _ میترسی مثل خودت که پِی بزغاله میرفتی گم‌ می‌شدی ، میجان هم بره _ کژال... باشیلا روژان بود که هیجان زده و با شوق هردو نامم را به زبان می‌آورد. از پله ها پایین رفتم و روبرویش ایستادم .‌دوست و رفیق دوران دلتنگیم بود . کتری و سینی استکان ها را روی پله گذاشت و محکم مرا به آغوش گرفت _ فکر می‌کردم مُردی ... نمی‌دانی چقدر برات گریه کردم .... چرا خبری از خودت ندادی فقط اشک می ریختم. دخترکی جلو آمد و دامن روژان را گرفت ، نگاهم روی موهای بلند و سیاهش نشست. دستی به صورتم کشیدم و روبروی دخترک نشستم _ دخترته؟؟ _ آره... ترلان ... ۶ سالشه بوسه ای به صورت ترلان زدم و روی پایم ایستادم و به میجان که کنار زیار ایستاده بود اشاره کردم _ دخترم میجان... ۵ سالشه میجان را صدا کردم تا کنارم بیاید _ با همدیگه دوست بشید و بازی کنید ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۵۰ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است سوار تاکسی شدم. خاله نشست جلو و به راننده گفت: _آقا، جون بچه ات فقط تند برو. مامانو صدا میکردم و اشک می ریختم بخاطر سرنوشتش. بخاطر تنهاییش. بخاطر تمام تهمتهایی که مردم بهش زدند. بخاطر قلبی که دیگه نمیکشه. سرم رو پایین بردم و گفتم: _مامان...مامان جونم. بخاطر من طاقت بیار. مامان مَلی من میترسم. صدای گریه ی خاله اکرم هم بلند شد. با پشت دستم اشکام رو پاک کردم. قطره ی اشکی از چشم مامانم چکید. میدونستم الان داره به چی فکر می‌کنه. به من . این چند روزه مدام هی میگفت حلالم کن. _ مامانم تو رو خدا تحمل کن الان میرسیم بیمارستان. همین که راننده ی بنده خدا جلوی در ورودی اورژانس توقف کرد، به سمت اورژانس پرواز کردم. و با حالت بغض و گریه دکتر کشیک که از قضا خانوم دکتر شایان بود رو صدا زدم. بچه های شیفت با دیدنم اومدن به سمتم. آقای سلیمی که از نیروهای قدیمی خدمات بود با نگرانی اومد سمتم و گفت: _دخترم چی شده؟ _ مامانم حالش بده با دکتر شایان و دو تا از بچه ها سمت تاکسی داخل حیاط بیمارستان رفتیم. و برانکارد رو آقای سلیمی آورد. سریع مادرم رو روی تخت خوابوندنیم. برگشتم عقب و دیدم، بقیه ی بچه های اورژانس هم اومدند توی حیاط. گریه ام بند نمیومد. دکتر با عصبانیت و صدایی که شبیه فریاد بود گفت: _چقدر دیر آوردیش. زبونم بند اومده بود و فقط نگاهش کردم. _ سریع ببریدش داخل جلوی چشمام مادرم رو بردند. دکتر شایان با چک کردن وضعیتش گفت: _آنکال قلب رو بگیرید. سریع EKG(نوار قلب) بگیرید. پالس اکسی متر به مادرم وصل شد. و با دیدن سطح اکسیژن خون مادرم تمام تنم شروع به لرزیدن کرد. پاروان (پرده ی تخت) جلوی چشمان دریاییم کشیده شد و دیدم تار شد. خاله اکرم بغلم کرد و سعی کرد از اونجا دورم کنه. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ چند ماهی از آمدن ما به سقز می‌گذشت. زیار هفته ای سه روز برای کمک به جهاد می رفت و باقی روزها را مشغول کاشت محصول روی زمین اجاره ای شد . خدا را شکر تا اینجا زیاد سخت نگذشت. ماه آخر بارداریم بود و دیگر مثل قبل نمی‌توانستم کمک حال زیار باشم. خسته از کار بر میگشت و دوباره باید کارهای خانه را به دوش می‌کشید. _ کاک زیار... کاک زیار زیار نم صورتش را با حوله گرفت و با لبخند گفت _ هنوز به این کاک گفتن های اینجا عادت نکردم ، وقتی میگن کاک زیار احساس پیری می‌کنم سفره ی شام را پهن کردم _ موهاتو توی آیینه دیدی؟ ، نکنه فکر کردی جوونی خندید و به طرف در رفت تا جواب طاهر را بدهد. آشی که روژان آورده بود را روی سفره گذاشتم و ظرف ها را چیدم. آمدن زیار کمی طول کشید همین که خواستم بایستم زیار داخل شد _ چقدر طولش دادی؟ حوله را سرجایش گذاشت و کنار سفره نشست _ طاهر بود میگه کاک غفور حالش خوب نیست و میخواد ما رو ببینه _ مارو ؟ برای چی ؟ شانه بالا انداخت _ نمی دونم زودتر شام بخوریم بریم _ میجان خوابه ... چکارش کنیم قاشق را تا دهانش بالا برد _ به هوای ترلان میاد _ ای بدبخت بنیامین... به سال نکشیده میجان یادش رفته بنیامینی بوده زیار خندید و دستی دور لبش کشید _ اینجوری بهتره ... وگرنه مجبورمون می‌کرد برگردیم درازلات ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ محمد پیش دستی کرد _ صد البته که حال ایشون مهم تره... ما فردا میایم مسئله ای نیست پرستار خواست که آنها اتاق را ترک کنند و خودش از بیرون رفت. _ آقا کمیل ... روی اینو ندارم که چیزی ازتون بخوام ... ولی... _ بگید آقا میرحسن... شما هم مثل بابا میثم _ زنده باشید پسرم ... گوشی من گویا توی خونه جا مونده ... یه زنگ بزنم با گوشیت ببینم چه می کنه خونه ؟؟ کمیل گوشیش را از جیبش بیرون کشید _ خدمت شما ... میر حسن شماره ی خانه اش را گرفت ، کسی جواب نداد، دوباره و چند باره ، دلشوره به جانش نشست . _ چی شده ... گوشی نمی گیره ؟؟ _ شاید پریز تلفن کشیده باشه.. بذار به گوشی خودم بزنم این بار با دست لرزان شماره ی خودش را گرفت باز هم جوابی نگرفت. _ جواب نمیده... این دختر هیچ جا رو بلد نیست... یعنی چی شده؟؟ محمد خواست دلداری بدهد _ حتماً توی حیاطه... خونتون باغچه داره دیگه! میر حسن اما دلش به هول و ولا افتاد . ریه هایش همان قدر اکسیژنی که می گرفتند را دیگر نگرفتند و نفس کم آورد و سرفه های بلندش ریه هایش را سوزاند. پرستار با عجله داخل شد و عصبانی گفت _ شما که هنوز هستید ؟؟ قصد کردید بلایی سر بیمار بیارید بعد برید؟؟ کمیل حرف پرستار را نشنیده گرفت _ من و محمد میریم خونتون .. ان شاءالله که چیزی نیست خدا حافظی کردند و راهی خانه ی میر حسن شدند. پشت در خانه ایستادند و کمیل زنگ خانه را فشرد _ چرا جواب نمیده کمیل ××××××××××××××××××××××××××××× ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت 60 هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۵۲ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است بغضم رو با بدبختی قورت دادم. _ مامان ملیحه‌ی قشنگم. خیلی جووونه. مگه چقدر سن داره که قلبش اینقدر ضعیف بشه؟ اگه من نبودم نیاز نبود اینقدر به خودش فشار بیاره و شبانه روز تلاش کنه. اونقدر گفتم و پیشِ خاله اشک ریختم که نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای پیج بیمارستان چشمام رو باز کردم. نور سفید رنگ چراغ سقف ،کمی دیدم رو سخت می کرد. توی اتاق کسی نبود و سِرُم هم از دستم جداشده بود. بلند شدم و چشمام رو ماساژ دادم. این چند وقت خیلی کمبود خواب داشتم. شیفتهای زیادی میگرفتم بخاطر حال بد مامانم. و مدام از این داروخانه به اون داروخونه برای پیدا کردن داروهاش تو رفت و آمد بودم. و این باعث شده بود تا این حد خسته باشم و مدام بخوابم. باید قوی باشم. بخاطر مامان. بخاطر خودم. بخاطر تنهاییم. اشکام راه خروج پیدا کردند و همزمان از تخت پایین رفتم. چادرم رو روی سرم منظم کردم و نگاهم به ساعت داخل اتاق پرسنل اورژانس افتاد. از ساعت ۸ تا ۱۲ظهر خوابیده بودم؟! درو باز کردم و وارد بخش شدم. با قدم های مستاصل و گلوی خشکم. رفتم به سمت ایستگاه پرستاری. خانم مودت مسئول بخش اورژانس اونجا بود. صداش کردم . _خانم مودت؟! سرش رو بالا آورد و نگام کرد. سریع از ایستگاه پرستاری خارج شد و اومد روبه روم و دستام و توی دستاش گرفت. _عزیزدلم چرا بلند شدی نهال جان، استراحت میکردی. ببین هی بهت میگم اینقدر شیفت نگیر. خستگی از صورتت می‌باره. جلو رفتم و دستاش رو گرفتم. و با بغض گفتم: _خانم مودت مامانم... حالش خوبه؟ چشماش پر از اشک شد و گفت: خطر رفع شد عزیزم. ولی....ولی. با گریه پرسیدم: ولی چی؟! _ سی سی یو بستری شده‌. رفته ... رفته توی کما. کلمه کما توی مغزم اکو میشد. کما کما کما دستم رو محکم از دست خانوم مودت کشیدم. چادرم رو محکم گرفتم و دویدم طرف درب خروجی اورژانس. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ سرفه ای کرد _ حالا مطمئن هستم اموال کاک حیدر دست انسان های اهل و خوبی افتاده می‌تونم سرم رو راحت زمین بذارم زیار با صدای گرفته ای گفت _ ان شاءالله سلامت باشید و برامون بزرگی کنید ، ما که دیگه سایه ی بزرگی بالا سرمون نداریم، امیدمون به شماست _ امیدت به خدا باشه... بزرگ و ولی هم خداست ... ان شاءالله زنده باشی زیار همان موقع دلم روشن بود ، نمی‌دانستم چطور ؟ اما مطمئن بودم دست خدا همیشه همراهم هست ، انگار مقدر بود روزیمان را در سقز به دست بیاوریم. هرچه برای کاوه بود را وقف کردیم ، دامداری عمو حیدر را بازسازی کردم و چند گاو خریدم. با رضایت کژال زمینی مناسب را برای ساخت مدرسه و کتابخانه در اختیار جهاد گذاشتیم. میجان هم قد می‌کشید و مقابل دیدگانمان بزرگ میشد ، کلاس سوم بود که با ذوق به خانه آمد _ قراره مراسم تکلیف برامون بگیرن ، گفتن بابا و مامان هم میتونن بیان کژال لباسِ صادقِ چهار ساله را تنش پوشید و رو به میجان گفت _ من میتونم بیام اما بابا زیار شاید نتونه _ منم ان شاءالله میام میجان خندید و به طرفم دوید و دستش را دور کمرم حلقه کرد _ ممنون بابایی خم شدم و سرش را بوسیدم. میجان دیگر بزرگ شده بود و هر روز که می‌گذشت رفتار و چهره اش بیشتر به کژال شبیه می‌شد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110