eitaa logo
سلام بر آل یاسین
26.1هزار دنبال‌کننده
270 عکس
511 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۲۴ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «مهدی» با صدای ویبره‌ی گوشیم غلتی روی تخت زدم و با دستم دنبال گوشیم گشتم. یه تای چشمام رو باز کردم و صفحه ی گوشی رو نگاهی کردم. منشی شرکت بود. وصل کردم. _ الو... سلام آقای مهندس. خواب آلود و با صدای گرفته جواب دادم _سلام خانوم اسحاقی بفرمایید. _تماس گرفتم یادآوری کنم ساعت ۱۰ ، جلسه با مهندس ناظر پروژه ی اکسین دارین. گوشی رو از خودم جدا کردم و روبروم گرفتم، ای وای داره دیر میشه. _باشه. ممنون که اطلاع دادین. بدون اینکه منتظر خداحافظیش بمونم گوشی رو قطع کردم نگاهی به اتاق کردم. سکوت اتاق نشون میداد، رضوانه زودتر بیدار شده. هر طوری بود بلند شدم. وارد سرویس بهداشتی شدم و مشت مشت آب به صورتم زدم شاید کمی از خستگی این روزهام رو کم کنه. صورتم رو خشک کردم و بیرون زدم. لباس هام رو پوشیدم و گوشی به دست و با عجله از اتاق خارج شدم. کاش دیشب به رضوانه میگفتم بیدارم کنه. از سروصدای آشپزخونه، معلومه مادر و دختر دارند صبحانه می‌خورند. با ذوق نگاهشون کردم. نگاهشون کردم و با خودم زمزمه کردم _نمی‌ذارم کسی این آسایشمون رو از بین ببره. یه بار اون زنیکه رو از زندگیم پرت کردم بیرون. دوباره اینکار رو میکنم. برای تنها دخترم، برای رضوانه، برای آرامشی که ذره ذره بعد از این همه سال به دست آورده بودیم آره همه چیز باید همین طور میموند ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ به طرف در رفتم و شماره ی اتاق را خواندم _ ۱۴, پس درست اومدم _ چی شده مگه؟ _ گفتم شاید اشتباه اومدم یه اتاق دیگه ، وگرنه زیار کجا و این روی خوش کجا اخمی کرد _ لیاقت روی خوشِ منو نداری ، برو بیرون لبه ی تخت نشستم _ دارم میرم دوکوهه ، نمی‌دونم کِی می‌بینمت ، یا اصلأ می‌بینمت یا نه، امیدوارم همیشه سالم باشی و سایه ات بالا سر خانواده ات باشه، یه کم روی اخلاقت کار کن ، مغرور نباش _ الان این وصیته، یعنی ان شاءالله قراره شهید بشی _ اینطوری که تو از ته دل گفتی ، احتمالش زیاده _ زنده باشی برادر ارتشی، ممنونم که رفتی درازلات و به کژال خبر سلامتی مو دادی، ضربه ای به پایم زد _ هرچند دوروز بعدش خبر مجروحیتم رو دادی ، به هر حال ممنونم ازت زیاری که یک روز سایه ام را با تیر میزد حالا از من تشکر می‌کرد.‌انگار خیالش راحت بود که من دیگر مهر کژال را در دل ندارم و آن دوست داشتن را فراموش کرده ام. بعد از خداحافظی با زیار راهی پادگان شدم . دو هفته ای از کربلای ۴ می گذشت و اگر خدا یاری میداد قرار بود عملیاتی دیگر انجام شود. همه چیز آماده بود و من در یگان توپخانه ی ارتش بودم. باید با آتش بارها به کمک سپاه می رفتیم. فرماندهان انگار عزمشان را جزم کرده بودند که مناطق مورد هدف را پس بگیرند.تقریباً ۸ روزی از عملیات می‌گذشت ،میکاییل خسته از یک روز طاقت فرسا خودش را روی زمین رها کرد و گفت _ چی میشد همین انرژی رو کربلای ۴ میذاشتن؟ خونِ این همه جوون هدر رفت ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۲۶ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است بعد از قطع تماس احمد، رضوانه بدون حرف خیره بهم موند. فرشته هم از قبل چیزهایی دستش اومده بود که با این تماس احمد بیشتر شُکه شد. تو سکوت تماشامون میکرد که با صدای تشر مانند رضوانه مجبور شد آشپزخونه رو ترک کنه. _رضوانه‌جان... من تازه دیشب از زبون فرشته فهمیدم که رفتند. رضوانه عصبی و با چشمای نگران به طرفم مایل شد و با مکث کلمه به کلمه گفت: _کامران من... همون... موقع... گفتمت این زن و بچه رو از زندگیمون پرت کن بیرون... نکردی. که الان احمد، براشون دل میسوزونه و سرت داد میزنه. آروم دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم: _ عزیزدلم از چی ناراحتی. همون بهتر که رفت. توی این همه سال آقاجون و احمد حسابی بهش رسیدن و پول مفت بهش دادند. اون خونه ی به اون زیبایی و بزرگی رو به نامش زدند. رفت که رفت. بی خیال رضوانه‌ی من. میرم ی ساعتی پیش احمد تا همون حرف های این۲۰ سال رو تکرار کنه و برمی‌گردم. رضوانه عصبی بلند شد و همزمان که از آشپزخونه بیرون میزد گفت: _ میرم بپوشم. چنگی به موهام زدم و عصبی زیر لب گفتم: _ بابا رضوانه کوتاه بیا. برا چی میخوای بیای؟ الان احمد یه چیز میگه تو هم که ساکت نمیشی ، جوابشو میدی اونوقت دعوا میشه. ولی رضوانه لجباز تر از این حرفا بود و با قدم های بلند سمت راه پله رفت. سرم رو بین دستام گرفتم. اَه... اَه... اَه. کمی بعد. هر طوری بود با رضوانه سوار ماشین شدیم. توی راه با مهندس صمدی تماس گرفتم و عذرخواهی کردم بابت لغو جلسه ی امروزم. فضای داخل ماشین پر بود از سکوت و صدا نفس های عمیق و عصبی رضوانه. خیره به روبرو رانندگی میکردم ولی ذهنم آشفته بود. این بار تکلیفم رو با احمد و این گذشته ی لعنتیم مشخص میکنم. من همون موقع به آقاجون گفتم این زنیکه بعدا با بچه اش آرامش من و زن و بچه مو میگیره ولی آقاجون گول ظاهر مظلومشو خورد. بعد از پشت سر گذاشتن ترافیک لعنتی به خونه ی احمد رسیدیم. تمام مسیر هر چی با رضوانه صحبت میکردم، حتی یک کلمه هم جوابم رو نداد. و این بیشتر من رو عصبی میکرد. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۲۸ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است هر خط، ازون برگه رو که میخوندم. فقط حس خفگی بود که هر لحظه بیشتر میشد. همزمان که خیره به کلمات نامه بودم. انگار به ۲۰سال پیش پرت شدم. رامسر. ساحل. دعواهام با آقاجون. دخترک نوجوون زیبا. غروب ساحل. دخترت کوچولو با لباس گل گلی. عروسی. گریه های رضوانه. کِل کشیدن. لباس عروس. دختر کوچولوی سفیدپوش زیبا. باغ گیلاس. آقاجون. امضا. سیلی اول. سیلی دوم. التماس. نفرت. دست بردم و دکمه‌ی بالای پیراهنم رو باز کردم. دکمه ی اول دکمه ی دوم دستم روی گلوم نشست. حالت خفگی داشتم. «مهدی کاشکی هیچ وقت نگات نمیکردم. کاشکی هیچ وقت نمی دیدمت. کاشکی اقاجون از عشق نوجونیم سؤاستفاده نمی‌کرد. ۲۰سال زندانی شدم فقط به خاطر تهمتی که تو بهم زدی. گفتی من و دخترم، آوار میشیم روی زندگیت با همسرت. هیچ وقت نفرینت نکردم. حتی روزی که کنار رضوانه ات توی کوچه داشتی میخندیدی ولی من اون سمت خیابون داشتم قلبم رو از درد ماساژ میدادم. ولی به خدا سپردمت. ازت متنفرم از خودت و اسمت هر چیزی که متعلق به تو بود رو پس دادم. درسته پولدار نبودیم ولی چشمی هم به پول کسی نداشتیم. فقط... فقط نهال رو بردم. نمیزارم نهال زندگیش مثل من بشه» نگاهی به احمد کردم. اخماش هنوز پابرجا بود. ملیحه توی نامه همه چیز رو گفته بود. هر خطش مثل خنجری بود که قلبم رو نشونه گرفته بود. بدتر این بود که نهال همه چیز رو میدونست. نامه رو آروم پایین آوردم. نگاهم روی سند و دفترچه ها ثابت موند. هیچ چیزی از خونه ی ما نبرده بود. همه رو پس داده بود تا فقط به من اثبات کنه؟؟؟!!! دستم روی شقیقه ام نشست. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۳۲ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است دیگه تا خونه بینمون حرفی رد و بدل نشد. سردردم هر لحظه بیشتر میشد. و این یعنی امروز رو نمیتونم شرکت برم. ریموت در حیاط رو زدم و ماشین رو داخل بردم. ماشین رو پارک کردم. که دست رضوانه روی دستم نشست. با چشمای اشکی نگاهم کرد. _کا...کامران... میخوای چیکار کنی؟ چشمام رو از درد بستم و همزمان در رو باز کردم و گفتم: _رضوانه هیچی نپرس. هیچی نمیدونم. صدای شکستن بغضش رو شنیدم. به سرعت و قبل از من از ماشین پیاده شد و سمت خونه رفت. پشت سرش آروم پیاده شدم. خودمم واقعا نمیدونستم میخوام چکار کنم. نه من رضوانه رو درک میکردم نه اون منو. با قدم های بی حس از سردردم وارد خونه شدم. سکوت خونه نشون میداد که رضوانه رفته اتاقمون و اینجا نیست. کفش هام رو در آوردم و وارد خونه شدم. و خودم رو روی نزدیکترین کاناپه انداختم و دستم رو روی چشمام گذاشتم. تا بلکه خواب بتونه دوای این سردرد بشه. _ بابا... صدای فرشته بود. دستم رو برداشتم و نگاهش کردم. _جانم بابا؟! جلو اومد و پایین کاناپه نشست. دستش رو روی پیشونیم گذاشت و با نگاهی که نگرانی توش موج میزد گفت: _ خوبی بابا؟ سردردت شده؟ با دستم گوشه ی چشمام رو فشار دادم و گفتم: _ نمیدونم خوبم یا نه، گیجم. غافلگیر شدم. آدما وقتی داغند نمی‌فهمند راه درست چیه. اون سالها بارها آقاجون بهم گفت داری اشتباه میکنی. نگاهی به راه پله انداختم و ادامه دادم : _ من اونقدر عاشق مامانت بودم که هیچی نمیدیدم. کور شده شده بودم. فقط و فقط رسیدن به رضوانه برام مهم بود نه حرفهای بقیه. «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : كور آن نيست كه چشمش نابينا باشد بلكه كور [واقعى] آن كسى است كه ديده بصيرتش كور باشد.كنز العمّال : 1220. » ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ زیار در جایش جابجا شد ، لبخند از روی لبش پاک نمی شد . دستانش باز شد و مرا به آغوش کشید . نرم و مهربان ، داشت مراعات طفل در بطنم را می‌کرد _ آخیش.... روحم تازه شد کژال، تو رو خدا منو محروم نکن از آغوشت ، بذار اون بچه هرچی می‌کنه بکنه _ بذار برم الان یهویی میاد داخل _ نه.... بمون دو دستم را از پهلویش رد کردم و در آغوشش گرفتم و بوسه ای روی قلبش زدم.فشار دستانش کمی بیشتر شد ، آغوشش خلسه ای بود که مرا به خواب شیرین می‌برد. در ناگهان باز شد و صدای بلند میجان در خانه پیچید _ مامانی با دیدن من در آغوشِ زیار، سراسیمه جلو آمد و دست زیار را کشید _ نی نی خفه شده ، مامان خفه شده ،بیا کنار زیار نالید _ خدایا بهم صبر بده بعد به طرف میجان برگشت و او را در آغوش کشید و قلقلکش داد، صدای خنده میجان بلند شد که از زیار می‌خواست رهایش کند _ آخه پدر صلواتی ، تو چه مشکلی با من داری نمیذاری به مامانت دست بزنم؟ میجان نفس نفس زنان به من پناه آورد ، زیار این بار میخواست با میجان معامله کند _ جوجه اردک میخوای یا مامانو میجان نگاهی به من انداخت ، فکر کنم دلش جوجه اردک هم می‌خواست و در دوراهی ماند _ نمیشه هر دو مال من باشه ؟ _ نه دیگه... یا جوجه یا مامان ، نمیشه هر دو رو بخوای _ مامانی ناراحت میشه _ نه نمیشه _ باشه ... جوجه اردک می‌خوام از کنارم ایستاد و خودش را بغل زیار انداخت و بوسه بارانش کرد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۳۴ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «مهدی» صدای جیغش توی گوشم پیچید. چنگی به موهام زدم. حس میکردم هر لحظه سردردم شدتش بیشتر میشد و به مرز ترکیدن رسیده. خدایا من الان باید با این اوضاع چیکار کنم؟ _بابا؟ با باباگفتن فرشته برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. _جانم بابا؟ فرشته جلوتر اومد و روبروم ایستاد _میخواین چیکار کنید؟ _نمیدونم بابا. هنوز زخم اتفاقات گذشته برام خوب نشده بود. که دوباره این زخم سرباز کرده. نگاهی به راه پله کردم و ادامه دادم: مامانت هم از اینور. فرشته لبخندی زد و نگاهش رو به راه پله داد و گفت: _ بابا من مطمئنم شما مثل همیشه بهترین تصمیم رو میگیرید، برای مامان هم حق‌بدین بهش، خیلی دوستتون داره. براش‌ واقعا سخته تحمل یه رقیب عشقی. ابروهام از حرف های فرشته بالا پرید و با لبخند که روی لبم نشسته بود سؤالی گفتم: _رقیب عشقی؟ فرشته دستش رو جلوی دهنش گذاشت و سربزیر شد و گفت: _ ب....ببخشید بخدا بابا. آخه یه بار خونه ی عمو احمد که بودم از زهرا پرسیدم که چرا مامان نهال که اینقدر میگین جوونه، بعد از فوت شوهرش ازدواج مجدد نکرد؟ زهرا گفت زن‌عمو عاشق شوهرش مهدی بوده. خنددیدن و همزمان دستم جلو رفت و موهاش رو بهم ریختم و گفتم: چشمم روشن، تو این حرفا رو از کجا یادگرفتی؟ دخترک خوش قلبم هم خندید. قشنگ و دوست داشتنی نفسم رو بیرون دادم و گفتم: _فعلا برم از دل مامانت در بیارم. تا بعد ببینم چه گلی باید به سرم بگیرم. بلند شدم و چند قدم از فرشته دور شدم. که سؤالی توی ذهنم پر رنگ شد، برگشتم به سمتشو صداش کردم _ جانم بابا؟ _ اگه تو جای نهال بودی چیکار میکردی؟ منظورم اینه که وقتی این همه سال بابات سراغی ازت نگیره تو هم نمیرفتی سراغش؟ فرشته چند قدم بینمون رو پر کرد و خیره بهم گفت: _بابا من تا حالا مامان نهال رو ندیدم ولی زهرا می‌گفت خیلی خانوم محترمیه و حتی با اینکه عمو احمد همیشه بهشون از نظر مالی رسیدگی میکرد ولی مامان نهال، با خیاطی یا گل دوزی و مهره کاری روی لباس عروس، سعی میکرد روی پای خودش وایسته و کمتر وابسته ی عمو بشن. بابا اونا تا این حد برای خودشون احترام قائل بودند. این خیلی چیز مهمیه. منم با اینکه شناختی ازشون ندارم اما براشون احترام قائلم اما در مورد نهال با شرمندگی باید بگم مطمئنا اگه من جای نهال بودم، اصلا نگاهتون نمیکردم. چون واقعا حس میکنم اگر اون میومد پیشتون، شما قبولش نمیکردید؟ درست نمیگم؟ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ زیار محکم روی پای ایلشام کوبید _ ساکت شو ایلشام ، به اندازه‌ی کافی از کار پسرت کفری هستم میجان و بنیامین گوشه ی اتاق نشسته بودند و میجانِ بیچاره ی من با زبان شیرینش ، آرام آرام قربان صدقه ی پسر مغرور روبرویش می رفت. مثل اینکه بالاخره دل بنبامین نرم شد سرش را پایین آورد و پایین موهای بافته شده ی میجان را بوسید. صدای خنده ی ایلشام بلند شد و با کِل کشیدن ناگهانی روجا ، از ترس دست روی قلبم گذاشتم. زیار هرچه کرد نتوانست اخمش را حفظ کند و با خنده شروع به غر زدن به جان ایلشام کرد. میجان و بنیامین مشغول کشیدن نقاشی شدند و من و روجا به آشپزخانه رفتیم . خدا را شکر روجا و ایلشام از نظر مالی پیشرفت کرده بودند . ایلشام توانست ماشین بخرد . زیار گاهی که میدید من هنوز ساده ترین چیزها را ندارم ناراحت میشد. چند عملی که برای چشمانش انجام داد و پولی که برای عمل گیل تاج خرج کرد، پس انداز مان را تمام کرد. من داشتن زیار و میجان برایم بزرگترین سرمایه بود و سعی می‌کردم حواسم به حال و روز زیار باشد که زیاد ناراحت این مسئله نباشد. _ کجایی کژال؟ سرم را چرخاندم و نگاهم را به روجا دادم که مشغول نصف کردن ته دیگ بود. _ همین جام _ از چیزی ناراحتی؟ لبخندی زدم و گفتم _ نه ... حالم خوبه ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۳۶ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» وقتی توی اون تاریکی شب زمستان از کوچه ای که ۲۰سال از عمرم رو توش گذروندم گذشتیم، بغضی راه نفس کشیدنم رو بست. احساس خفگی میکردم. خیلی دلم میخواست یک بار دیگه از کوچه ی عمو احمد رد بشیم و خونشون رو ببینم ولی حیف که نشد. عمو احمد همیشه و همه جا مثل ی پدر کنارم بود، ولی الان با اتفاقاتی که مامان گفته، یعنی ۲۰سال مامان رو تحمل کردند و به نوعی همه شون، ما رو به دید سربار نگاه میکردند. نگاهم رو به دستام دادم. چقدر حس بدیه. اینکه فکر کنی همه دوستت دارند ولی بفهمی ،سربار بودی و بقیه هم مجبور به تحملت بودند. یه لحظه یاد عمویی افتادم که تازه چند روزه فهمیدم پدرمه. هیچ حسی نسبت بهش ندارم. اولین برخوردمون وقتی ده سالم بود، یادم اومد. وقتی پدری که خودش مقصر بدنیا اومدنم بوده، من رو نخواسته با اینکه میدونسته من هستم، دیگه هیچ انتظاری از بقیه نباید داشته باشم. چه علیرضایی که میدونست دوستش دارم و دل بست به همکارش، چه بقیه. نگاهی به مامان انداختم. سرش رو به شیشه ی پنجره تکیه داده بود و چادرش رو روی صورتش کشید. چقدر خاله اکرم و آقا مجید حال ما رو درک کرده بودند که چراغ داخل ماشین رو خاموش کرده بودند. و فضا تاریک مثل سیاهی این شب زمستانی شده بود. مطمئنا حال مامان خیلی بدتر از من بود. اون بخاطر این عشق ناپخته ی نوجونیش، خانوادش رو هم از دست داد. درواقع خانوادش ، جوانیش و سلامتیش، همه در یک شب فدای عشقش شدند. قطره ی اشکی از چشمم چکید. چند روزه که حس سربار بودن داره دیوانه ام میکنه، حالا مامان چند ساله این حس رو به دوش کشیده. نمیدونم دقیقا ساعت چند بود که رسیدیم مشهد. و با ورودمون به مشهد زندگی جدید ما هم شروع میشد. وقتی مقابل خونه ی خاله اکرم ماشین متوقف شد.دو خاله برای باز کردن در حیاط از ماشین پیاده شد. عمو مجید هم با ببخشیدی از ماشین پیاده شد . تمام طول مسیر، سرفه های ممتدد و خس خس نفس های سخت عمو نشون میداد وضعیت مناسبی نداره. عمو کنار ماشین، کمی کمرش رو چرخوند. با صدای مامان ، نگاه از عمو گرفتم و نگاهم رو به چهره‌ی خسته و رنگ پریده ی مامانم دادم. _جانم مامان؟ دستم رو گرفت و خیره به چشمام گفت: ممنونم نهالم که بهم اعتماد کردی و همراهم اومدی. قول میدم زیاد اینجا نمونیم. ان شاءلله خیلی زود، ی خونه پیدا میکنیم و از اینجا میریم. نمیدونم حالم چه حالیه، ولی یه حس بی تفاوتی عجیب از زندگی، سراغم اومده بود. حس اینکه برای هیچ کسی مهم نیستیم. خیره توی چشمای مامان گفتم: _مامان دنیای من فقط تویی، هرجایی که بری، میام باهات. من سر جهازی تم آروم آروم اشک تو چشمام حقه بست و دیدم تا شد. آروم زیر لب گفتم: _ مامان جونم، تو تمام دنیا، فقط تویی که منو میخوای. بغضم شکست. و مادرم مثل تمام این سال ها، مادرانه سرم تو آغوش امن و مهربونش جا داد. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ دستم را روی قلبش گذاشت _ خِیرِ سرم خواستم یه ذره تغییر بدم خونه رو که مجبور نباشی برای آشپزی با این وضعیتت سختی بیفتی ، زمین باباعلی رو گذاشتم برای فروش که هم بتونم یه دستی به سرو روی خونه بکشم هم اینکه با بقیه ی پول یه سهم کوچیک از شالیکوبی ایلشام رو بگیرم به اینجا که رسید اشکش پشت هم چکید _ خراب کردم کژال.... خراب کردم ترسیده گفتم _ چی شده _ اونی که زمین رو ازم خریده رفته و الان یه ماهه که پیداش نیست، اشتباه کردم و قبل اینکه پولو بگیرم زمین رو زدم به اسمش. ایلشام پیگیر بود امشب بهم گفته که اون نامرد زمین رو به یکی دیگه فروخته آهی کشید و با بغض گفت _ دستم به هیچ جا بند نیست کژال... زمینی که گذاشته بودم برای روز مبادا هیچ شد _ نمیگم مهم نیست ، مهمه .... اما فدای سرت زیار ، فدای تن خسته ات و دل مهربونت، بخدا من بیشتر عذاب می‌کشم وقتی می‌بینم خودتو توی سختی می اندازی مردِ من شرمنده بود اما من نمی‌خواستم اینطور باشد ، او تمامش را برای خوشبختی ما می‌گذاشت . نشستم و انگشتم را میان موهایشان حرکت دادم _ غذای ناهار رو گرم کنم بخوریم؟؟ _ گرسنه ای ؟ _ نگو که گرسنه ات نیست ، تو که غذایی نخوردی ، ضعیف می شیا _ انرژی من از آب و غذا نیست ، انرژی من از وجود توئه از این چشمای سیاهت ، خونِ توی رگهام از شوق توئه که در جریانه ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۳۸ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» روز بعد با عمومجید و خاله اکرم به آدرسی که قرار بود از این به بعد خونه ی جدیدمون باشه رفتیم. توی یه خیابون فرعی، زیر زمین یه خونه که به حالت سؤییت مانند درش آورده بودند. خونه ی کوچیک که فقط یه اتاق داشت و فضایی بود که آشپزخونه و پذیراییش باهم ۱۲متر هم نمیشد. نگاه بی حسم رو به خونه دادم. استرس و نگرانی از حرکات مامان ملیحه می‌بارید. و تلاش زیادی داشت که خودش رو، شاد نشون بده، همون‌طور که برای من سخت بود، برای مامان هم مطمئنا زندگی توی این خونه ی کوچیک خیلی سخت تر خواهد بود. خونه ی قبلی ما خیلی بزرگ و زیبا بود ولی حیف که به ما تعلق نداشت شاید هم ما به اونجا تعلق نداشتیم. به خاطر خانواده‌ی صولتی. گوشه ای ایستاده بودم و خیره به دیوار بودم. یادم نمیاد این مدت بیشتر از چند کلمه حرفی زده باشم. و از اونجایی که گوشی و لب تابم رو هم توی خونه ی تهران گذاشتم، دیگه هیچ ارتباطی با محیط بیرون نداشتم و این به افسردگیم دامن زده بود. هیچ وقت فکر نمی‌کردم سرنوشتم بشه مثل یکی از همین سریال ها و رمان هایی که گاهی میخوندم. صدای پچ پچ خاله و مامانم رو می‌شنیدم. _ ملیحه بخدا اگه میموندی پیش خودم بهتر بود، باهم حواسمون به این دختر بود، نگاش کن تو رو خدا، نهال داره افسرده میشه. نفس آه مانند مامانم رو آروم شنیدم که گفت: _ اکرم این چند روز همش از خدا ، آرزوی مرگ میکنم، این بچه هم بخاطر من اینطوری شد. _ اِ...ملیحه بس کن. این بچه الان از همه جا رونده شده فقط تو رو داره، تو‌ هم دعایی بهتر نبود بکنی. دستام رو پشت کمرم کره کردمو و تکیه به دیوار دادموو خیره به جلو شدم. واقعا اگه مامانم رو هم نداشتم چیکار باید میکردم. یه لحظه سرم رو بلند کردم و نگاش کردم. داشتند با خاله داخل کابینت ها رو می‌دیدند. طبق معمولِ این مدت چشمام پر اشک شد. واقعا اگه مامانم نباشه من توی این دنیا، تنها و بی کس، چیکار کنم. بغض بزرگی به اندازه ی همه ی نخواستن های این دنیا توی گلوم نشست. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۴۰ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» باز هم دوست داشتم تو تاریکی اتاق گم بشم. نشستم. به دیوار تکیه دادم و پاهام رو بغل کردم. و تنها چیزی که تو ذهنم چرخ میخورد این بود که اگه برای مامان اتفاقی بیفته، تنهایی چیکار کنم. کم کم ترس هم له تموم حس های بدم اضافه شد. ترس از دست دادن ترس از تنها شدن و بی کسی، تمام وجودم رو فرا گرفت. چیکار باید بکنم؟ مطمئنا این حجم از کار برای مامانم زیاده. درسته که جوونه و ۳۸سالش بیشتر نیست، ولی قلبش خیلی ضعیف شده. چرا یادم رفت که دکتر تدین گفته بود باید مراعات کنه. اصلا اون همه قرص رو از ... از کجا آورده؟! یعنی من آنقدر درگیر خودم بودم که مامان رو فراموش کردم؟؟؟ سریع از جام بلند شدم. و درو باز کردم. مامان دراز کشیده بود و یه دستش روی پیشمونیش گذاشته بود. صدای منظم نفسهاش نشون میداد که الان خوابه. آروم سرم رو جلو بردم و تا از صدای نفس هایش مطمئن بشم. یه لحظه پیش خودم گفتم اگه... اگه روزی بیاد و این صدا ها رو من نشنوم چه کنم؟ بعد از ماه ها، خودم رو کنار مامانم سُر دادم و دراز کشیدم. توی خودم مچاله شدم و به تنها پناه امن زندگی چسبیدم. آروم...آروم مامان مهربونمو بو میکشیدم و اشکم می‌چکید. چقدر دلم توجه میخواست. یعنی کسی هست توی دنیا که حال دلم رو درک کنه؟ آنقدر بغضِ توی گلوم رو کوچولو... کوچولو بیرون دادم و اشک ریختم تا خوابم برد. صبح وقتی از خواب بلند شدم. سرم روی بالشت بود و پتو روم انداخته بود. کار مامانم بود. ولی باز از خودش خبری نبود. این یعنی با اون حال بد دیشبش دوباره رفته سرکار. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110