✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۲۵۳
زیار
همه برای امشب آماده شدند ، مدتی که در پادگان بودن تیر اندازی را و کار با دیگر تجهیزات را یاد گرفته بودم ، این بار نه به عنوان امدادگر که به عنوان رزمنده ی داوطلب می خواستم قدمی برای کشور بردارم .
گاهی با خودم میگفتم شاید اگر بیشتر کنار و میجان می ماندم ، این دلبستگی نمی گذاشت الان این جا باشم . هر چند با خودم هنوز کنار نیامده بودم و هنوز از تنها دلیلِ زندگیم ؛کژال؛ دلگیر بودم اما تصمیم گرفتم بعد از این عملیات برگردم .
_ چشم و گوشتون رو خوب فعال کنید ، کوچکترین اشتباه ممکنه کلِّ عملیات رو بفرسته هوا
مرصاد کنار گوشم آهسته گفت
_ خدا بخیر بگذرونه ، من دیشب خواب بدی دیدم ،من خوابهام رد خور نداره
به پهلویش زدم
_ زبون به کام بگیر بچه ، دمِ رفتن نفوس بد نزن
_ نفوس بد چیه آقا زیار... خودم شهید بشم باکی نیست ، خواب دیدم یه دشت خشک، اما پر از لاله هست کنار این دشت یه رودخونه هست پر از ماهی های قرمز ، البته رودخونه آب نداره... هیچیِ هیچی
_ میخوای برم بگم مرصاد خواب دیده عملیات رو کنسل کنید
_ باشه آقا .... شما مسخره کن .... من شهید ،شما مجروحِ یه چشمِ دست شکسته ، اون موقع بگو ، ای مرصاد روحت شاد که راست میگفتی
بوسه ای به پیشانیش زدم تا از دلش در بیاورم
_ این عملیات مهمه مرصاد... خیلی مهمه ... دعا کن
بالاخره فرمان اجرای عملیات داده شد و ما برای عبور از اروند آماده شدیم ، قبل از ما غواصان به دل آب زده بودند . ساعت از ۱۰ شب گذشته بود و هر قوا گوشه ای از کار را داشت .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۱۲
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«ملیحه»
بعد از صحبت با نهال و گرفتن تصمیم قطعی، هر کدوممون سمت اتاقمون رفتیم تا شروع به جمع کردن وسایل ضروریمون کنیم.
برای آخرین بار رفتم توی اتاق خواب مشترکم با مهدی.
آروم وارد اتاق شدم و در رو بستم. نشستم روی تخت. نگاه گذرایی به اتاق کردم و زیر لب گفتم:
_ مهدی یادته اون شبی که با آقاجون اومدی اینجا تا تکلیف دادگاه من رو مشخص کنی؟
وقتی آقاجون بهت قول داد در ازای طلاق ندادن من، برات عروسی مجللی میگیره و به رضوانه میرسی... چقدر خوشحال شدی؟
یادته وقتی گفتمت توی شناسنامم بزنند همسر فوت شده. تا به شرط حشمت خان که گفته بود زنت رو باید طلاق بدی تا رضوانه رو باهات ازدواج کنه عمل کنی.
انقدر خوشحال بودی انگار داشتی پروازمیکردی تا برسی پیش رضوانه
تو ۲۰سال قبل پرواز کردی و رفتی و آزاد شدی. رفتی که رفتی.
مطمئنم توی این سالها حتی برای یه لحظه هم به من و نهال فکر نکردی.
به اینکه ما چی شدیم و چیکار کردیم.
راحت و خوشحال رفتی و پشت ِسرت رو هم نگاه نکردی.
ولی من ۲۰سال تو این زندان بودم. اونم از نوع انفرادی. تنهای تنها!
شبهایی بود که از تنهایی تا صبح بیدار بودم.
چه زمان هایی بود که بخاطر ترس از تهمتها، از خونه بیرون نزدم.
دستم رو نوازش وار روی تخت کشیدم و آروم گفتم:
_ حتی خانواده م هم طردم کردند.
ولی تو باز، خانوادت بودند.
دم عمیقی گرفتم و آه مانند نفسم رو پس دادم:
_ مهدی ۲۰سال آرزوی این روز رو داشتم
فرار...
آزادی...
رفتن...
از جایی که بهش تعلق نداشتم. ۲۰سال جز احساس سربار بودن، هیچ حسی رو تجربه نکردم.
سرم رو پایین انداختم و تاسف وار گفتم:
بخاطر تو ،همه چیزم رو از دست دادم. مهدی من واقعا دوستت داشتم. ولی... ولی اشتباه کردم.
گاهی مریم برام تعریف میکرد که با رضوانه سفر رفتید،شمال...
تو با رضوانت آزاد زندگی کردی.
تو من رو ۲۰سال حبس کردی. مهدی میفهمی، ۲۰سال...
هیچ وقت نفرینت نکردم.
آهم نکشیدم.
ولی... آرزو میکنم یه روز متوجه بشی که درموردم بد برداشت کردی.
ان شاالله اون روز بتونی با وجدانت و با خدا کنار بیای.
پس فردا دست نهالم رو میگیرم و میرم. حالا نوبت منه که آزاد از تهمتها و نگاهها زندگی کنم.
بلند شدم و کمی توی اتاق قدم زدم.
تکیه به در کمد دادم و خیره به اتاق گفتم:
_ یادته به آقاجون گفتی چندسال دیگه با بچه ش میخواد ازم باج بگیره و آرامش رضوانه رو از بین ببره.
اونجا جلوی همه قول دادم هیچ وقت من و نهال مزاحم زندگیت نشیم.
یه طوری میرم که هیچ وقت نتونید پیدامون کنید. فکر همه جا رو کردم.
حالا نوبته منه، میخوام زندگی کنم.
بدون تو. بدون فکر تو.
و برای اولین بار توی این ۲۰ سال توی اون اتاق، روی تخت دراز کشیدم.
خیره به سقف شدم. پیراهن مهدی مثل همیشه توی آغوشم بود.
میخوام برای آخرین بار توی اتاقی باشم که مهدی بوده.
پاهام خیلی درد میکرد. امروز خیلی کار انجام دادم.
یاد تلفن آقا احمد افتادم. غلتی زدم و به پهلو شدم.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۲۵۵
ناگهان، صدای غرش هواپیماها در آسمان پیچید.سر و صدا در فضا زیاد شد . قایقها به سرعت به حالت آمادهباش درآمدند. در یک لحظه، نورهای درخشان از آسمان به سمت مان سرازیر شد. آتش به سمت قایقها شلیک شدند و صدای انفجار، سکوت سپیده را شکست.
آب به شدت به اطراف پاشیده شد و قایقها به لرزه درآمدند. نیروها در تلاش بودند تا خود را حفظ کنند، اما در همهمه و هرج و مرج، برخی از آنها به آب افتادند. .
میان آتش و دود و آب و پرواز بالگرد و هواپیماهایی مسلح بر فراز اروند رود دیگر برگشت هم سخت بود .
نیروهای بی پناه حتی جایی برای در امان ماندن نداشتند و هدفی آشکار برای دشمن بودند . آتشی آمد و دقیق کنار قایقمان را شکافت. به هوا پرت شدم و روی آب افتادم برای چند لحظه گوشم چیزی نمی شنید . چشم چرخاندم و صحنه را از نظر گذراندم. مدام با کف دستم روی گوشم میزدم تا صدایی بشنوم . بوی سوختن می آمد ، سوختن چوب و سوختن گوشت رزمنده هایی که به آب زده بودند
صدای مرصاد در ذهنم تکرار شد
_انگار میدونستن ما داریم میایم اومدن استقبال ما
شاید حق با مرصاد بود ، دستم را به لبه ی قایق شکسته زدم تا خودم را بالا بکشم .
_ مرصاد .... مرصاد
نمی دیدمش ، اگر جواب هم میداد من که نمی شنیدم ، آب سرد اولِ صبح اوایل دی ماه و خونریزی توانم را میگرفت ، زیر آب رفتم تا شاید مرصاد را بیابم اما چیزی دستگیرم نشد.
قایق شکسته را دور زدم . با دیدن مرصادی که بدنش روی آب رها شده بود ، با همه ی قدر توانم دست و پا زدم
_ مرصاد... مرصاد...
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۱۴
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
ازشون خواستم این نامه رو توی جمع همه ی اعضا بخونند.
تمام اتفاقات گذشته رو شرح دادم. از شروع علاقه ام به مهدی تا تهدید آقاجون و کتک خوردنم، تهمتها، تنهایی، بغضهای نهالم، بی محلی ها به دخترک معصومم...
همه و همه رو نوشتم.
نامه و سند خونه، وکالت نامه و دفترچه حساب مهدی و آقاجون رو هم کنار نامه گذاشتم.
خیره بودم به نامه و دفترچه حساب ها.
خیلی خوشحالم برای آزادیمون از نگاه همسایه ها، تهمتهایی که این همه سال شنیدم.
ولی ته دلم ترس و دلشوره هم دارم،
اما سعی کردم اصلا پیش نهال چیزی بروز ندم. مثل این همه سال توی دلم مخفیش کردم.
ترس از محیط جدید.
ترس از بی سرپناهی.
ترس از مشکل قلبم، که نمیدونم چند وقت دیگه میزنه. خودم حس میکنم این چند وقته دردهام بیشتر شده.
بغضم رو توی گلوم خفه کردم . و اشکی که توی چشمم چنبره زده بود و پس زدم.
باید انجامش بودم. باید نهالم رو از اینجا دور کنم. میترسم روزی نباشم و نهالم نتونه فشار همه ی این بی محلی ها و شکستی که از سمت علیرضا خورده بود رو تحمل کنه.
دست گذاشتم روی پاهام و یاعلی گفتم و بلند شدم.
با خودم گفتم ملیحه الان وقت ترس نیست. بخاطر نهال، دووم بیار.
رفتم طبقه بالا. در اتاقش رو زدم. اما صدایی نیومد.
آروم درو باز کردم. دیدم خوابیده.
توی خودش جمع شده بود.
این چند روز همش توی خودشه.
خیلی لاغر شده. مثل اون روزای خودم. آههههههه.
دستام رو کنارم مشت کردم و زیر لب گفتم: نمیزارم اون روزهای من برات تکرار بشه.
آروم چمدونهای نهال رو از اتاقش بیرون آوردم و پایین پله ها بردم.
بغض بدی توی دلم بود.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۲۵۷
_ برادر .... برادر ... صدامو می شنوی ؟؟؟
به جوانی که بالای سرم با لباس ارتش نشسته بود نگاه کردم و چشم بستم.
_ تو زنده ای زیار؟؟؟
این که کاوه بود ، اینجا چه میکرد ؟ انگار سوالم را از ذهنم خواند
_ الان توی بالگردیم.... با بالگرد ارتش اومدیم مجروحان رو ببریم عقب
نالیدم
_ عملیات.... چی .....شد؟؟
کنارم نشست، ناراحت دستی به صورتش کشید
_ نامردا خبر داشتن از عملیات، مثل اینکه چند ساعت قبل از عملیات، آمریکا اطلاعاتی که به دست آورده رو میده بهشون ، از طرفی مجاهدین هم کمک شون کردن
نفس عمیقی کشید
_ باورت میشه؟ نه تنها روز عملیات که حتی ساعت عملیات رو می دونستن ، بیچاره بچههایی که رفتن جلو .... بیچاره غواص ها .... بیچاره گُل هایی که نتونستیم زیر آتیش دشمن بیاریمشون عقب
انگار نفسم فقط بالا آمد تا نتیجه ی عملیات را بدانم ، دوباره چشم بستم . این بار در بیمارستان چشم گشودم ،دست چپم از کتف آسیب دیده بود و دکتر گفته بود که چشم راستم آسیب دیده و باید تخلیه می شد . مثل اینکه بعد از انفجاری که کنارم اتفاق افتاد با سر روی قایق شکسته افتادم و چشمم به تیزی چوب برخورد کرد.
نمی دانستم می توانم با یک چشم کنار بیایم یا نه؟! کژال چه واکنشی نشان می داد ؟ روی تخت دراز کشیده بودم، زیر لب نجوا کردم
_ چقدر دلم برای دیدن چشمای سیاهت تنگ شده، کاش اینجا بودی که یک دل سیر نگات میکردم بلکه دردام کم شه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۱۶
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«ملیحه»
خیره به صفحه ی خاموش گوشی شدم و غرق در خاطرات گذشته مثل همهی شب های این چند سال شدم.
اگه احمد آقا و مریم نبودند من و نهال بعد از فوت آقاجون چه میکردیم.
احمدآقا یک بار به من بی احترامی نکردند. و علاقه اش به نهال هیچ وقت بوی ترحم و سرباری نداشت.
ولی چه باید میکردم. باید میرفتم تا راحت بشم. من متعلق به این خانواده، هیچ وقت نبوده و نیستم.
نفسم رو بیرون دادم و بلند شدم
چند ساعت بعد من و نهال
لباس پوشیده، توی پذیرایی روی مبل نشسته بودیم. و هر کی توی افکارش غرق بود.
حدودا ساعت ۰۱:۳۰دقیقه بود که اکرم زنگ خونه رو زد. در رو براش باز کردم.
با دیدنش خواهر روزهای سخت زندگیم رو بغل کردم و روبوسی کردیم.
با کمک همدیگه چمدونهامون رو بردیم بیرون.
اکرم با دیدن حال و روز نهال، چشماش اشکی شده بود. و همونطور که چمدونها رو جاگیر میکرد گفت: اکرم براش بمیره، ببین دختر به اون خوشگلی چه بروزش اومده.
آروم کنار گوشش پچ زدم.
_ درست میشه ان شاالله.
برگشتم داخل خونه. نهال تکیه به دیوار داده بود. برای بار آخر کل خونه رو از نظر گذروندیم.
دیگه باید خاطرات مون رو اینجا باید چال کنیم.
دنیا اومدن نهال.
بزرگ شدنش.
عاشق شدنش.
دست نهال رو گرفتم و گفتم مامان فدات شه. توکلت به خدا باشه.
یه بسم الله بگیم تا زندگی جدیدمون رو شروع کنیم. بقیه اش هم بسپاریم به خودش.
نهال که چشماش اشکی بود.سرش رو تکون داد و آروم گفت:
بسم الله الرحمن الرحیم.
کلیدهای خونه رو گذاشتم روی میز پیش نامه.
دست نهال رو گرفتم و رفتیم داخل حیاط. نهال سوار ماشین شد.
شوهر اکرم، آقا مجید واقعا حال مساعدی نداشت و مدام سرفه میکرد. جلو نشسته بود.
_نهال: سلام عمو مجید.
آقا مجید با سرفه و صدای خفه ای که از گلو بزور مییومد گفت: سلام عزیز عمو خوبی بابا؟ ماشاالله نهال کوچولومون بزرگ شده.
اکرم با یه بسم الله ماشین رو روشن کرد و از حیاط بیرون رفت. منم در رو بستم و سوار شدم و حرکت کردیم.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۲۵۹
دستی روی باند صورتم کشید
_قزات له گیانم هناسکم
اشکش پایانی نداشت ، با گریه صورتم را نوازش میداد و شعر کردی میخواند .
_ منو ببخش زیار ، ببخش که دنیای خوبی هارو به پام ریختی و من بد کردم، ببخش که حتی فکر بد در موردت کردم ، به جان میجان دیگه تابِ دوریتو ندارم ، برگرد دردت به سرم، به خدا تنبیه بسه
اشتباه فکر می کرد ، من قصد تنبیه او را نداشتم ، فقط دلگیر بودم با دست سالمم او را به آغوش کشیدم و میان بازوانم فشردم
_ من غلط بکنم بخوام چشم سیاه خودمو تنبیه کنم ، اگه دور شدم ازت چون دلگیر بودم ازت ، دلم از دختری که نفسم بند نفسش بود رنجید
تلافی این دلتنگی و دوری چندبار بوسیدمش و دوباره به سینه ام فشردم
_ من همیشه تنها بودم ... تنهای تنها ، هروقت مشکلی پیش اومد پشتم رو نگاه کردم ، کسی نبود که همپا و همرام باشه ، فقط خودم بودم و خودم .... وقتی تو اومدی توی زندگیم گفتم زیار ... دیگه تنها نیستی ، دیگه یکی هست که پشتت باشه، حتی اگه سخت ترین طوفان و گردباد هم بیاد کژال رو داری... اما با یه باد ، باورت نسبت به من عوض شد ... این منو رنجوند ، دلم شکست ... میخواستم ببینم کجا و کی برات کم گذاشتم
_ منو می بخشی ؟
صدای گریه ی میجان در اتاق پیچید ، به سمت میجان چرخیدم
_ عجالتا دخترِ بابا رو بیار تا بعد فکرهامو بکنم
میان گریه خندید و بوسه ای روی قلبم زد . میجان را در آغوشم گذاشت و گوشه ی پتو را کنار زد
_ سلام بابا زیار
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۱۸
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
سکوت حیاط خیلی شک برانگیز بود.
مریم در ورودی خونه رو زد ولی کسی جواب نداد. وارد خونه شد و بلند صدا زد:
_ ملیحه جان.
آبجی ملیحه.
ولی خبری نبود که نبود. بدو رفت طبقه ی بالا. صداش رو میشنیدم.
که صدا میزد:
_ نهال....نهال؟!
زنعمو فدات شه ...کجایین؟!
بعد از چند لحظه داد زد: احمد اینجا نیستند. اتاق نهال تمیزه. کمد لباسها خالیه.
پاهام سست شد. چشمم افتاد به نامه و وسایل و دفترچه حسابهای روی میز بودم.
به آقاجون قول داده بودم تا روزی که زنده هستم، مراقبشون باشم.
هنوز برام باورپذیر نبود که رفتند.
خودم انداختم روی مبل و آروم نامه رو باز کردم. هر خط رو که میخوندم حس میکردم، کمرم داره خورد میشه.
و صدای شکستنش گوش فلک رو کر میکنه. دست مریم روی شونه ام نشست. با صدای آروم و گرفته ای گفت:
_ آخر رفت؟!
نگاه از چشمای اشکی مریم گرفتم و به نامه دادم. چشمان تار شده ام با اشک فقط جملات آخر نامه رو میدید:
" آقا احمد آخرین برادریت رو هم در حقم تمام کن.
آروم زیر لب فقط تکرار میکردم
برادری... برادری.
نهالم... نهال عمو کجا رفتین؟!
شونه هام شروع به لرزیدن کرد.
و بی اختیار صدای گریه ام در خونه ی سوت و کور زنداداش طنین انداز شد.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۲۶۱
آرام گفت
_ بالاخره اون نیمه ی عاقل و شاکیت پیروز شد و عوارضش شد دوماه زجر دلتنگی و دوری از تو
_ نه اتفاقا... منِ عاشق بُرد... میخواستم بعدِ عملیات بیام که.... که اینجوری شد
_ خداروشکر زنده ای ... خداروشکر که خدا به دل من رحم کرد و تورو برام نگه داشته
خودش را جلو کشید و صورتم را نوازش کرد ، دستش روی چانه ام ماند
_خوشم دوی... هرچی کَس
با خنده گفتم
_ امروز چرا روی کردی تنظیم شدی ؟لحنت انگار قربون صدقه ام میری ولی می ترسم اون لالوها تلافی این دوماه فحش هم بدی
چشمان سیاهش خندید
_ احساس میکنم عمق احساسم با کردی بیان میشن
_ دوستت دارم چشم سیاه من ، تو همه کس منی
خون زیر پوست سفیدش دوید و گونه هایش اناری شد
_ دلم انار خواست ، الان فصل انار نیست ولی خب میشه لپ های اناریتو...
مشت آرامی به بازویم زد که « آخم » بلند شد، پشت هم « ببخشید » گفت.
_ خب ... چه خبر از درازلات؟
_ همه خوبن ... فقط اینکه اگه گیر ایلشام بیفتی احتمال زنده بودنت به صفر میرسه
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم
_ حق داره،همیشه جور کش من بوده
نمیدانستم چیزی در مورد چشمانم می داند یا نه؟
_ یه چیزی باید بهت بگم کژال
نگران نگاهم کرد .
_ اینکه من یه چشمم رو از دست دادم ... نگران اینم که نتونی کنار بیای... دل نازکت تابشو نداشته باشه و بخوای ببینی
شکوفه ای که روی باند چشمم نشاند ، دلم را گرم کرد
_ من عاشق خودِ زیار ملک بالا هستم ، همون ارباب زاده ی سابقی که بخاطرم کلی سختی کشیده ، هر جور که هستی همونجوری قبولت دارم و می خوامت، پس لطفاً دیگه بهش فکر نکن ، باشه؟
چشم بستم و باز کردم
_ از اینکه عاشقت شدم ، حس غرور میکنم کژال
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۲۰
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«مهدی»
برگه های قرص مسکن رو توی جیبم گذاشتم و از داروخونه بیرون زدم.
هوا خیلی سرد بود. با قدم های بلندی خودم رو به ماشین رسوندم و در بستم. کمی دستام رو جلوی بخاری ماشین گرفتم.
نگاهی به فرشته کردم. خیره به عابرهای پیاده بود. از سکوتش که از خونه ی احمد شروع شده بود و تا الان ادامه داشت تعجب کرده بودم. آخه فرشته و سکوت؟!! بعید بود.
سر جام صاف نشستم و ماشین رو روشن کردم. و همزمان صداش زدم.
نگاهش رو از بیرون گرفت و چرخید طرفم
_ فرشته ی بابا، حالش خوبه؟
چرا اینقدر ساکته؟!
آروم گفت: خوبم بابا.
دیگه اگه شک داشتم که یه چیزی شده از این جواب فرشته مطمئن شدم
_ وقتی فرشته ی بابا. اینقدر ساکته، حتما چیزی شده، بگو ببینم چی شده که دختر یکی ی دونه ی من با اینکه دو سه روز باباش رو ندیده، مثل همیشه غر نمیزنه که چرا من رو میزارید تنها و میرید. بگو ببینم کی دختر من رو اذیت کرده خودم برم حسابش رو برسم.
همزمانی نگاهی به فرشته انداختم.
لبخندی روی لبهاش اومد ولی زود از بین رفت و سربزیر شد.
_ چی شده، سکوتت نگرانم کرده. بگو عزیزم .
فرشته نگام کرد و گفت:
_بابا....ب...بابا یه اتفاقاتی خونه ی عمو احمد افتاده.
وقتی اسم احمد اومد دلم هُری ریخت. احمد برای ما دقیقا آقاجون بود و همون قدر محترم.
_عموت چیزیش شده؟
فرشته سرش رو بالا داد و گفت:
عمو خوبه . ولی میخوام بدونم بابا، م... مهدی شُ... شمایید؟
بعد از شنیدن اسمی که تقریبا۲۰ساله هیچ کدوم از اعضای خونواده کسی صدام نزده اونم از دهن دخترم سریع نگاه بُهت زدم رو به فرشته دادم و همزمان کنار خیابون پارک کردم.
چرخیدم طرفش و با صدایی که،کمی با عصبانیت همراه بود گفتم:
بگو دیگه جون به لب شدم.چی شده؟
فرشته از تُن صدام کمی ترسید.
خودش رو سرجاش جمع و جور کرد و با مکث گفت:
_بابا من دقیقا نمیدونم چی شده ولی امروز عمواحمد خیلی ناراحت و عصبی بود زن عمومریم مدام گریه میکرد.
یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه برای خانجون مشکلی پیش اومده با استرس پرسیدم:
_ خان...خانجون خوبه؟
فرشته سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد و گفت:
_ نهال و مادرش رفتند.
چشمام از تعجب دیگه بیشتر از این باز نمیشدند.
_چییییی؟؟؟
کج...کجا رفتند؟!
فرشته شونه هاشو رو به معنی ندونستن بالا داد و گفت:
_هیچ کسی نمیدونه. عمو و احمدرضا رفتند همه جا رو گشتند ولی پیداشون نکردند.
چشمام رو بستم. باورپذیر نبود برام که چهره ی ملیحه رو فراموش کرده بودم. نهال چه شکلی بود. چنگی به موهام زدم و خیره به روبرو شدم.
حالم رو نمیدونستم.
من آنقدر غرق زندگیم بودم که خاطرات تلخ گذشته رو فراموش کرده بودم. ملیحه هم بخشی از اون خاطرات بود.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۲۲
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«مهدی»
فرشته پیاده شدو من سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم.
خیلی خسته ام. فکر کنم منم امشب مثل رضوانه به این قرص های مسکن نیاز دارم.
با قدم های خسته از ماشین پیاده شدم .
در هال رو باز کردم. گرمای خونه سیلی وار به صورتم برخورد کرد که برای حال بهم ریخته ی الانم التیام بخش بود.
کفش هام رو با دمپایی عوض کردم.
فکرم درگیر حرفهای فرشته است.
راستی فرشته، فرشته کجا رفت.
نگاهم رو به پذیرایی دادم. نبود.
مطمئن بودم دهنش قرصه، حتما رفته اتاقش.
از شدت سردرد شقیقه هام رو ماساژ دادم. پله ها رو یکی پس از دیگری بالا رفتم.
روی هر پله ای که پا میگذاشتم خاطرات تلخ اون روز ها برام مرور میشد.
کینه ی دایی حشمت و آقاجون. توطئه ی ملیحه و آقاجون برای زندگیم. کتک کاری ملیحه. عروسیم با رضوانه. سفرمون به آلمان.
کاش احمد میذاشت بعد از فوت آقاجون، ملیحه رو طلاق میدادم تا الان توی دردسر اون زنیکه نیفتم.
اگه رضوانه متوجه بشه، تمام آرامشمون بهم میریزه.
اصلا دلم نمیخواد چیزی یا کسی باعث ناراحتی رضوانه بشه. نه اجازه نمیدم.
خونه سکوت مطلق بود. وقتی رضوانه حالش خوب نیست، انگار خونه هم حالش خوب نیست.
آروم در اتاق خواب رو باز کردم.
تاریک بود. فقط روشنایی مختصر آباژور کنار تخت.
رضوانه چشم بندش رو بسته بود.
آروم کتم رو در آوردم. و سمت کمد لباس ها رفتم و لباسم رو عوض کردم.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۲۶۳
نمی دانستم چه بگویم ، نگاهم را به کژال دادم ،خودم که میخواستم راهیش کنم که به درازلات برگردد.اما مطمئن بودم قبول نمیکند که کنارم نماند.
_ خب ... پس شما فکراتونو بکنید و بهم بگید
از دکتر بخاطر لطفش تشکر کردم . با رفتن دکتر و پرستار کژال کنارم نشست
_ از چشمات معلومه میخوای منو بفرستی درازلات... آره ؟؟
با لبخند گفتم
_ یعنی اینقدر مشخص بود ؟
_ آره.... به کاوه میگم که توی مسافر خونه ، یه اتاق اجاره کنه تا مرخص شدن تو اونجا میمونم
کمی در جایم جابجا شدم
_ کاوه؟! مگه تو کاوه رو دیدی؟؟
_ آ... آره... اومده بود درازلات ، اون خبر سلامتی تو رو برام آورد ،البته قبل از اینکه اینجوری بشی ، بعدش به یکی از نیروهاشون که گیلانی بود سپرد که بهم خبر بده مجروح شدی
_ تو هم پا شدی اومدی خوزستان؟
_ نباید می اومدم ؟
کمی مکث کرد
_ از اینکه کاوه اومد درازلات عصبانی شدی؟
مگر من عصبانی شده بودم؟ شاید حواسم نبود که لحن گفتارم چطور است ؟ من گمان میکردم صادق یا رحمان خبر مجروحیت مرا به درازلات بردند. حالا می شنیدم که کاوه به درازلات رفته است ، یاد آن روز در بهداری افتادم که گفت کژال بی کس نیست من هم خون و برادرش هستم ، پس خواست حق برادری و هم خونیش را به جا بیاورد.
_ نه عصبانی نشدم ،معذرت میخوام صدام رفت بالا.
روی تخت نشست و مشغول شیر دادن به میجانی شد که صدای گریه اش اتاق را پر کرده بود.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد