eitaa logo
سلام بر آل یاسین
25.8هزار دنبال‌کننده
274 عکس
506 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ _ شکسته نفسی نکن دیگه، خودت یه پا کوهی خندید ، مردانه و دلربا، خط های ریزی کنار چشمان آبی زیبایش افتاد _ همین که تو رو کنارم دارم باعث میشه قوی باشم کاک زیار _ میخوای اول بریم یه دوری اطراف بزنیم ، دلم برای این‌جا تنگ شده اخم کم رنگی کردم _ نه زیار جان... الان دیگه شب میشه ، تازه میجان غذا آماده کرده _ امر ، امر شماست پایین پله ها ایستادم _ میجان... بنیامین.... مهمان نمی خواید دقیقه ای بعد بنیامین چاقو به دست از قاب در بیرون آمد _ بفرمایید... صاحب خونه اید... بعد به اتاق برگشت، زیار سرش را کمی پایین آورد _ بیچاره صادق می‌گفت میجان غذا درست نمی‌کنه ما باور نکردیم، چاقو دست بنیامینه خندیدم و از پله ها بالا رفتم _ دخترم یه پا کدبانوئه، تو هم پی حرفهای پسرت رو نگیر بیا بالا وارد اتاق شدیم و دیداری تازه کردیم . بنیامین دست خیسش را با حوله خشک کرد و کنار زیار نشست که زیار دستش را روی شانه ی بنیامین گذاشت _ غذا چیه آشپز باشی ؟؟ _ بابا زیار ... اذیت نکنید منو ، داشتم گوشت کبابی رو ریز ریز می‌کردم... بلکه صادق بیاد اینجا، آخه میجان می‌گفت که صادق به هوای غذا رفته خونه ی بابا آرام روی گونه ام زدم _ کاک زیار، پسرتو تحویل بگیر بنیامین ایستاد و به طرفم آمد _ ایرادی نداره، بیچاره حق داره ، هربار اومده میجان سیب زمینی و گوجه گذاشته جلوش کاپشن را روی دوشش گذاشت _ برم دنبال صادق و مارجان و آقا جان ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ اخمی به محمد کرد و سمت شهابی که کمی آن طرف‌تر مشغول صحبت با گوشی بود رفت . محمد هم همراهش داخل ماشین شد _ نمی خوام چیزی بشنوم محمد ... حوصله ی پند و موعظه و روضه ندارم ... پس لطفاً شروع نکن ... باشه!؟ محمد سرش را سمت شیشه برگرداند . کمیل دل داده بود و محمد از همین الان خطر و تنش دوباره را می‌دید. شهابی سوار شد و آنها را به فرودگاه رساند. کمیل محمد را که به خانه اش برد ، پایش را روی پدال گاز فشرد تا زودتر به خانه برسد . کلید را داخل قفل چرخاند و داخل شد ، بوی قورمه هوش از سرش برد ، آرام صدا زد _ نگار خانم جوابی نگرفت ، به طرف آشپزخانه رفت ، زیر کتری که بخار و سوتش نشان میداد به جوش آمده را خاموش کرد و قدم برداشت تا به اتاقش برود . در اتاق نگار باز بود . چشمش افتاد به نگاری که محصور در چادر سفید با گل‌های صورتی ، داشت سجده ی نمازش را می خواند. ساک به دست همان دم در ایستاد . تکیه اش را به چارچوب داد و سرش را هم . نگار زیر نگاه کمیل نمی دانست به خدا چه گفته . قلبش تپشی نو آغاز کرد ، اصلا انگار مدل زدنش فرق می کرد . سلام نماز را داد و با گونه های سرخ و گلگون سرش را بلند کرد _ سلام ... رسیدن به خیر ایستاد تا چادرش را تا کند . کمیل بالاخره چشم برداشت از این تندیس زیبای مدهوش کننده ، خدا حق داشت به خودش آفرین بگوید . _ روزی که تو را آفرید صورت آفرین/ بر آفرینش تو ، به خود گفت آفرین / هرگز چنین نیافرید، صورت آفرین / بر صورتْ آفرین و و بر این صورت آفرین ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ صبح زود ،قبل از بیدار شدن بچه‌ها به خواست زیار ، رفتیم تا گشتی در اطراف درازلات بزنیم. _ چند تا لقمه با خودم آوردم ، اگه یه وقت گرسنه ای بگو‌ کاک زیار _ بذار دو قدم راه بریم شکوفه های رنگی و زیبای درختان که زمین های روستا را در حصارشان داشتند زیبایی خیره کننده ای به آن می دادند. اگر جوانتر بودم شاید می دویدم و چند شاخه از این شکوفه ها را جدا می‌کردم و برای سفره ی هفت سین کنار میگذاشتم. الان که نه اربابی هست و نه بله گوی هایش ، کاش فاراب بود و چند شاخه هم برای اتاقش می‌چیدم، چقدر سفارشم می‌کرد دست از این کار بردارم. می‌گفت بالاخره ارباب بلایی سرم می آورد. زیار آرام کنارم قدم برمی داشت و در افکار خودش غرق بود ، انگار او هم بعد از سالها به گذشته های نه چندان دور پرتاب شده بود _ اولین بار ، بعد از ده سال دوری و دلتنگی اینجا دیدمت ، ولی اونقدر تغییر کرده بودی که نشناختمت. وقتی ایلشام اسمتو آورد، قلبم چنان میکوبید که گفتم الان سکته می‌کنم و جوون مرگ می‌شم. نفس عمیقی از هوای اول صبح گرفت _ گل نساء خدابیامرز می دونست دلم پیشت گیره و چشمات دین و ایمانمو برده ، مدام تذکر میداد بهم ، که بابا علی حساسه ، بفهمه دیگه مثل الان دوستت نداره _ بابا علی خیلی دوستت داشت ، یادمه وقتی قرار بود بیایم برای برگشتت حلوا درست کنیم من گفتم نمیرم و بابا علی گفت بخاطر زیار ، می فرستمت ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ خندید _ خاطرم برای بابا علی عزیز بود برای تو نه؟؟ _ ندیده بودمت که بدونم چه جواهری هستی ، آخه هرچی از ارباب و ارباب زاده و خان و خان زاده بهمون میگفتن آدمای حریص و سنگدل و بی رحم بود _ منم داشتم این خصلت ها رو؟؟ _ تو حسابت سوای اینا بود ، خدا نگاه به ارباب نکرد ، به مادرت میجان نگاه کرد و تو رو راهی زمین کرد . بعدش هم توی عالم خدایی خودش با خودش گفت: این آقا زیار قراره بشه سایه ی روی سر کژال، قراره عین کوه پشتش باشه ، قراره همقدم روزای تلخ و شیرینش باشه،برای همین اینقدر مهربون و تو دل برو شدی با لبخند نگاهم می‌کرد _ تو تموم چیزی بودی که من از دنیا می‌خواستم ، اگه یکی از دور نگاه می‌کرد فکر می‌کرد چقدر خوشبختم اما من سرِ نداشتنِ تو بدبخت ترینِ عالم بودم ، چون می‌دونستم ارباب چقدر کینه ی بابا علی رو به دل داره و رسیدنم به تو رو جزو محالات می دونستم به درختی اشاره کرد _ اینجا یادته ؟؟! _ نه _ همون جایی که من از دیدنت زبونم بند اومده بود و محو چشای قشنگت بودم و تو به ایلشام گفتی: الحمدلله این نوچه ی شما لاله خنده اش کمی بلند شد _ ایلشام اونقدر حرص خورده بود که نگو دستم را دور دستش حلقه کردم _ سالها و اتفاقات اینقدر به سرعت رفتن، که انگار فقط چند روز زندگی کردی ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ خسته شد و خواست روی زمین بنشیند _ نه کاک زیار... شبنم اول صبحی لباستو خیس می‌کنه ، جلوتر یه تخته سنگ هست... البته اگه هنوز باشه صدمتری جلوتر رفتیم و خداراشکر تخته سنگ بود، روی آن نشست _ پاهام کمی اذیت شد ، دیگه پیر شدم رفت لقمه را به دستش دادم مشغول گاز زدن شد و من پایین پایش نشستم و مشغول ماساژ پایش شدم ، لقمه را بی خیال شد _ نکن کژال ... نگاهم را به چشمان آبیش دادم _ مگه پات خسته نیست ؟ پس لقمه تو بخور و کاری به من نداشته باش _ مگه لقمه از گلوم پایین می‌ره ؟ _ اون دیگه مشکل شماست خواست پایش را جمع کند که نگذاشتم و کار خودم را کردم . این مرد تمام زندگیم بود ، از تمام راحتی و مال و دنیایش برای من گذشت. _ مهدی می‌گفت اتوبوس مشهد امروز غروب حرکت می‌کنه ، بریم خونه یه استراحتی بکنیم و بریم کنارش نشستم _ خودت چیزی نمی‌خوری کژال جان ؟ سربالا انداختم _ من صبحونه خوردم ، اینو برای تو آوردم دستش را از پشتم رد کرد و روی بازوی راستم گذاشت _ فکر کن من غول چراغ جادو هستم و بهت میگم این قدرت رو‌بهت میدم که یک اتفاق یا یک شخص رو از گذشته ات پاک کنی ، تو کدوم اتفاق و کدوم شخصیت رو پاک می‌کردی ؟؟ داشتم فکر میکردم کدام اتفاق بدتر بوده ، رفتن پدرم ، مادرم ، بی بی و فاراب یا بابا علی ، یا شاید وقتی تنها پشتیبانم را عمو حیدر و روناک‌خانم می دانستم رفتن آنها بدتر بوده؟ چه کسی را حذف می‌کردم ؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ _ لابد داری فکر می‌کنی که اول از همه ارباب رو حذف میکردی ، چون عامل همه ی سرگردونی ها و حالِ بدت اون بوده نگاهی به لبخند تلخ گوشه ی لبش کردم، آفتاب چشمانش را روشن تر و زیباتر می‌کرد _ نه ... اصلأ بهش فکر نکردم ، اگه اونو حذف کنم تو رو الان نداشتم، اگه ژاندارمی که بابا علی و پدرم را تبعید کرد حذف کنم بازم تو رو نمی دیدم و الان نداشتمت فشار دستانش به بازویم را بیشتر کرد و بوسه ای به پیشانیم زد که معترض گفتم _ سوالت سخته، اصلأ خودت جواب بده کمی فکر کرد _ من بی تعارف همه ی کسایی که باعث شدن ازت دور بمونم حتی یه روز رو حذف می‌کردم _ خوی اربابی و خشن داشتی و رو نمی کردی ، ارباب زاده؟؟ _ من غلام شمام ، چشم سیاه من مسیر برگشت هنوز مغزم پی جواب سوال زیار بود ، نمیدانم چرا هرچه فکر می‌کردم نمی توانستم بدترین اتفاق زندگیم را انتخاب کنم، شاید همه ی این اتفاقات و آدم ها و حضورشان لازم بود تا من حالا با آرامش در کنار کسی که دوستش دارم قدم بزنم. _ صادق، دیگه سفارش نمی‌کنم ، دردسر درست نکن چند روزی که ما نیستیم بنیامین ساک را داخل صندوق جابجا کرد _ مگه بچه است؟ ماشاءالله مردی شده صادق دست به کمر پایین پله ها ایستاده بود _ بله چون فردا قراره خونه تکونی کنن من مردی هستم ،اما وقتی بگم می‌خوام برم یه دوری توی درازلات بزنم میگن نه بچه‌ ای، گم میشی،خطر داره ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ بنیامین در صندوق را بست _ من که حریفت نمیشم ، هرکاری دوست داری بکنی مجوزش رو از عمو و خاله همین الان بگیر زیار هم از پله ها پایین آمد _ مجوز داری ، اما نه به کارهای خطر ، حتی اگه احتمال خطر و آسیب نیم درصد باشه صادق دستش را دور زیار حلقه کرد و بخاطر صدور مجوز بوسه ای به زیار داد. در پناه قرآنی که میجان آورده بود با ماشین بنیامین راهی شدیم . زیار نگاهم به گنبد که افتاد دلم لرزید و اشکم جاری شد چقدر دلتنگ بودم ، من تمام زندگیم را از ایشان و پسرش داشتم . حرزی که کژال داده بود بعد از سالها هنوز از گردنم جدا نکرده بودم . زندگی ما و کنار هم بودنمان به این پدر و پسر وصل بود. گل نساء همیشه می گفت _ هروقت توی زندگیت یه گره ی محکم افتاد ، سراغ هیچ کس نرو ، همون اول برو دم خونه ی امام رضا ، امکان نداره صلاحت باشه و بهت نده من هم به شوخی گفتم _ بست بشینم و بگم تا حاجتم رو ندی نمیرم ، چطوره ؟؟ چارقدش را دور سرش پیچید _ یادمه اقاجانم می‌گفت یه بار رفته اصفهان ، مباشر یکی از ارباب ها بود همراه اون رفته بود، میبینن یکی بدو بدو به سمتی می دوئه و آدم های داروقه هم پشت سرش، بعد این مرد می‌ره یه جایی میشینه و میگه دیگه در امانم، حتی اون آدم های داروغه هم بهش کاری نداشتن و برگشتن _ کجا رفته بوده؟؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ _ شاه صفوی یه بنایی رو مشخص کرده بود و گفته این‌جا جاییکه که هر کس وارد بشه و بست بشینه در امانه، حتی اگه بدترین گناه هم کرده باشه، خودِ شاه هم نمیتونه کاریش داشته باشه دستی به صورتم کشید و با مهربانی گفت _ دردت به جونم ، وقتی مردم به شاه صفوی که شاه بودنش یکی دوروزه پناه می‌برن، چرا تو به شاه شاهان و سلطان این خاک پناه نبری و بست نشینی بست نشسته بودم که کژال را به من داد. هربار از ایشان تشکر می‌کردم. _ نیم ساعت دیگه تحویل ساله، بریم یه گوشه ای بنشینیم _ بریم روی فرش های داخل حیاط نشستیم ، جمعیت آنقدر زیاد بود که نمیشد وارد شد و به ضریح رسید . میان آن همه همهمه و شلوغی فکرم اما آرام بود . نگاهی به کژال انداختم که دانه های تسبیح میان انگشتانش در حرکت بود ، قلبم هم آرامش داشت . من کنار این زن از نو متولد شدم ، قد کشیدم ، با سختی ها جنگیدم و رشد کردم. من ارباب زاده بودم اما او تمام داراییش را به من داد، من مرد بودم اما او مثل قیمی کنارم ایستاد و من پیچک وار به دورش پیچیدم . صدای آهسته ی‌زیر لبش را شنیدم _یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ,یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ دستش را میان دستم گرفتم که چشمان سیاه زیبایش روی من نشست, شیرین لبش به گوشه کش آمد و ادامه داد _ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ،حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ‏ وقتی صدای نقاره پیچید و سال تحویل شد دست کژال را بالا آوردم و بوسیدم و کنار گوشش گفتم _ از خدا ممنونم که یه سال دیگه کنارت بودم _ ان شاءالله همیشه زنده باشی قوت قلب کژال 《پایان》 من الله توفیق نویسنده اتمام ۱۰:۱۳ دقیقه روز دوشنبه ۱۷ دی‌ماه از سال ۱۴۰۳ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ کمیل در دلش گفت _ شده نگار خانم، این بودن شما منو و دلمو به دردسر انداخته یاد افطاری چند شب پیش افتاد.جرعه ای چای سر کشید خرمای نیمه پوست گرفته را از میان انگشتان نگار گرفت _ بد عادتم نکن خودم پوست میگیرم دروغ گفت ، دلش میخواست بد عادت شود . نگار اما چیز دیگری فهمید ، لابد کمیل از همین الان به تمام شدن محرمیتشان و بعد از آن فکر می کرد و برای همین گفت بد عادتش نکند. خرمای بعدی را ناراحت به ظرف برگرداند. دست کمیل برای گرفتن خرما رفت _ پس کو؟؟ _ گفتید بد عادت میشید کمیل خندید _ چقدر حرف گوش کنی!؟ من یه تعارفی زدم نگار لبخندی زد و خرما را پوست گرفت . لبخندش مثل همین خرما بود ، پر انرژی و شیرین . _ اول میرم بهارستان بعدش موسسه، کارم تموم شد زنگ میزنم بهت یقه ی پیراهنش را درست کرد . _ چرا پیراهن دیروزی رو پوشیدید؟ روی شونه اش لکه داره کمیل سرش را چرخاند و نگاهی به شانه اش انداخت _ این از کجا اومده ؟؟ نگار رفت و با پیراهن آستین بلند با راه راه عمودی که سرمه ای سفید بود برگشت _ این رو دیروز اتو کشیدم کمیل پیراهن را گرفت و قدمی به نگار نزدیک شد _ من لباسهامو میدم اتو شویی... اینقدر به خودتو اذیت نکن ... فکر نکن که وظیفه ای بر گردنته که این کارها رو انجام بدی ... من معذبم نگار سر پایین انداخت _ مهم نیست _ چی؟ معذب بودن من ؟ نگار دستپاچه گفت _ نه... نه ... منظورم این بود مهم نیست من به زحمت می افتم ، یا اذیت میشم ، انجام ندم خودم معذب _ خب ... الان تکلیف دوتا آدم معذب چیه ؟ ××××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ صبح بعد از نماز دیگر نخوابید ، منتظر زنگ آیسو ماند . سحری که از گلویش پایین نمی رفت. با اولین زنگ گوشیش سریع اتصال را کشید _ بله آیسو آیسو نمی دانست از کجا شروع کند _ خوبی نگار؟ الان که زمان پرسیدن حال نگار نبود بود؟ الان باید خبری از حال کمیل می داد. _ کمیل ... آقا کمیل چطوره ؟ _ راستش کمیل ... نفس نگار قطع شد _ کمیل رو عملش کردن ، به هوش اومده ولی ... این ولی گفتن نگذاشت نفس نگار برگردد _ چیزی و کسی یادش نمیاد همین قدر توان هم از دست نگار رفت گوشی از دستش سر خورد و روی میز افتاد. صدای آیسو هنوز در گوشش می‌پیچید: «_ چیزی و کسی یادش نمیاد» قلبش به شدت می‌تپید و احساس می‌کرد که دنیا دورش می‌چرخد. چرا فکر می‌کرد که هیچ وقت به این مرد دل نمی بندد؟ چرا فکر می کرد این چند ماه به آسانی می گذرد و اب از آب تکان نمی خورد ؟عشقش به کمیل را در دلش پنهان کرده بود اما حالا با این خبر ناگوار، تمام احساساتش به سطح آمده بودند. چشمانش دوباره جوشید .نمی‌توانست تصور کند که کمیل، کسی که همیشه در ذهنش بود و از دیشب بودنش جورِ دیگری شد ،ممکن است دیگر در کنار او نباشد. به سمت پنجره رفت و به خیابان خیره شد. می خواست به بیمارستان برود، اما ترس از اینکه بقیه از نسبتش با کمیل بپرسند او را به تردید انداخته بود. _ نگار .... نگار.... نگار کجاست؟؟ پرستار نزدیک تر شد تا بهتر بشنود _ چیزی گفتید؟ ××××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ کمیل با لیلی تماس گرفت و لیلی با جان و دل پذیرفت. به خانه ی میثم رسیدند ، حیاط کوچک پر گلی که با چند درخت زیباییش دو چندان می شد . لیلی در را باز کرد و خودش از پله‌ها پایین آمد. آیسو و نگار را در آغوش کشید و بعدش کمیل کمی خم شد تا لیلی بتواند قد رشیدش را در آغوش بگیرد. بوسه ای روی قلب کمیل زد و دستش را روی آن گذاشت و آرام گفت _ تپیده که راحله احساس خطر کرده کمیل نگاهی به نگار که با آیسو جلوتر رفته بودند انداخت. _ نمی دونم لیلی بانو بوسه ای روی سر لیلی زد _ بابا میثم کو ؟؟ این آش رو همسر شما پخته برای من لیلی لبخندی زد _ الآن دیگه باید بیاد ، بعد از افطار رفته مسجد با هم داخل شدند. آیسو کمک کرد تا نگار اتاق کوچکی که به حیاط پنجره داشت جاگیر شود . _ گلدون رو هم بذار لب پنجره آیسو از اتاق بیرون رفت و کنار کمیل و لیلی نشست. نگار هم نمدی که سوغات کمیل بود را پایین پنجره گذاشت و گیوه اش را پای تخت. نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت. _ دلم برای اتاق خودم تنگ میشه ... برای همه جای خونه ... برای صاحبِ خونه _ نگار جان ! بیا یه گلویی تازه کن نگار با صدای لیلی به آنها پیوست و کنار ایسو نشست _ شربت بهار نارنجه. از شیراز آوردم نگار لیوان را گرفت و خواست سر بکشد که نگاه کمیل را روی خودش دید . _ یاالله حاج میثم داخل شد و همه به احترامش ایستادند. _ لیلی بانو .. امروز مهمون های مهم داری _ بله .... دوتا شون رفتنی ان و نگار خانم اومد که بشه همدم من ××××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ رفت تا برای کمیل مسکن بیاورد. _ نگرانیتو پای چی بذارم ؟ دوست داشتن یا احساس دِین زیر لب این سوال بی جواب را از خودش پرسید و سرش را روی کوسن گذاشت. نگار قرص و شربت خنک را به کمیل که داد دوباره به طبقه ی بالا برگشت. او و پریا بعد از ماه ها دوری حرفهای زیادی داشتند برای زدن . _ اخلاقش چجوریه ؟ خوبه ؟ _ خوبه , حواسش بهم هست ، حامی خوبیه ، مثل .. مثل ... شاید مثل یه برادر بزرگتر _ شاید بهت علاقه پیدا کرده ؟؟ نگار آرام خندید و روی بازوی پریا زد _ دیوونه... نه بابا .... اون کجا من کجا .... _ مگه چته ؟؟ زیبا و خواستنی نگار لبخندش را جمع کرد _ معمولاً بچه ی این جور آدما ، مثلاً نماینده و وزیر و مدیر ، داخل خودشون با هم وصلت می کنن... اینی که همراهم اومده بخاطر حس مسئولیت پذیریش و قولی که به پدربزرگش داده پریا هلو را داخل وردست گذاشت و طرف نگار گرفت _ مگه امپراتوری تانگ و گوگوریوئه که برای محکم شدن روابط با هم ازدواج می کنند، این ازدواج ها که به درد نمی خوره... نگار با لبخند گازی به هلو زد . _ ببینم بیدار شده ؟؟ از پریا جدا شد . کنار مبل بالای سر کمیل ایستاد ، چشمانش هنوز بسته بودند و ساعد دستش روی پیشانیش بود. _ بالاخره اومدی نگار خانم ؟! چشم باز کرد و جابجا شد و به پشتی مبل تکیه زد _ من اینجا تنها موندم _ فکر کردم خوابید! کنارش روی مبل را نشان داد . نگار بی حرفی نشست _ یه آلو برام برش بزن نگار مشغول پوست گرفتن آلو شد _ پوستش رو نگیر ، فقط برش بزن ××××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃