eitaa logo
سلام بر آل یاسین
26.1هزار دنبال‌کننده
270 عکس
512 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ گیلار مرا تا ماشین رساند و رفت تا ساکم را بیاورد. _ فکر نمی کردم با حرف یک زن غریبه ، زیار رو از خودت دور کنی کژل میجان را در آغوشم آرام فشردم و نگاهم را از آینه ی جلوی ماشین به الکس دادم. _ من با زیار بودم ، تمامِ مدتی که آمریکا بود ، تنها جایی که می‌رفت دانشگاه و کافه ی من بود . چون دانشجوی ممتاز بود ،بقیه مدام ازش سوال می‌کردن و راهنمایی میخواستن، اون حتی سرش رو بالا نمی گرفت ببینه کی داره می‌پرسه برف پاک کن ماشین را زد _ چطور باور کنم این پسر پاشو کج گذاشته؟ بعد از اینکه زیار برگشت ایران ،من که دانشکده بودم پس چرا ندیدم آنه باردار باشه یا مسئله ای در این باره بین هم کلاسی ها پخش بشه کمی چرخید تا مرا بهتر ببیند _ آنه بیشتر از اینکه عاشق زیار باشه، ازش متنفره، چون زیار بین همه ی همکلاسی هاش عشقش رو رد کرد و پسش زد. با نزدیک شدن گیلار ، الکس حرف هایش را سریع گفت _ الان رفتم پیش آنه و گفتم که بخاطر اینکه مراعات بیمار رو نکرده ازش شکایت می‌کنم. در نهایت خونسردی گفت که بیش از ۵۰ درصد سهام بیمارستان برای شوهرشه و اینکه فقط قصد داشته زندگی زیار رو بهم بزنه لحظه ای مکث کرد و به رو برو برگشت و آرام گفت _ مثل اینکه موفق بوده گیلار سوار ماشین شد و ساک را صندلی پشت کنارم گذاشت. _ چقدر هوا سرده؟ بریم مهدی که دوتا مهمون عزیز داریم من و میجان را می گفت. حتی نپرسیدم چرا زیار خودش نیامد ؟ به خانه ی الکس و گیلار رفتیم . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید روی شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۹۰ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است تمام خاطراتم برام زنده شد. خاطرات علیرضا... وای علیرضا. اشکم چکید. خاطرات مهمانی هایی که من با حسرت نگاه میکردم. که چطوری بقیه ی عموها بچههاشون رو بغل کردند و کسی نگران دل کوچیک‌ من نبود جز عمو احمد. یاد روزهایی که فرشته دست در دست پدرش میوومد خونه ی عمو احمد. یاد تنهایی خودم. تنهایی مادرم. و سکوت خونمون که همیشه فقط صدای چرخ خیاطی مادرم مییومد. دوباره فکرم رفت سمت علیرضا. با خودم گفتم: پس اونم میدونست ؟! شایدم بخاطر حرفای بقیه دوست نداشت بیاد. زهرا چی؟ یعنی اونم این همه سال برام نقش بازی میکرد؟ شاید اونم به خواست عمو احمد با من در ارتباط بود؟ دیگه هق نزدم ولی اشکام خیال قطع شدن نداشتند. تصور اینکه این همه سال نگاه حسرت بار، به زندگی بقیه ی بچه های مدرسه، زهرا، علیرضا، احمدرضا، فرشته و بقیه داشتم. در حالی که میشد منم پدر داشته باشم. میشد منم تولد بزرگ بگیرم و همه ی بچه های فامیل رو دعوت کنم. میشد منم عیدها خوشحال با عموهام سیزده بدر برم. اصلا چرا عموهام با پدرم! بعد آروم برا خودم زمزمه کردم. پدر...پدر... با..با سرم خیلی درد میکرد. نمیدونم چقدر توی این حالت بودم وقتی سرم رو بلند کردم دیدم نزدیکه غروبه. نگاهی به اتاق انداختم. مامانم توی اتاق نبود. از صبح تا الان گوشه اتاقم داشتم گریه میکردم. حس میکردم سرم ۱۰۰کیلو شده انقدر سنگین بود. چشمام اصلا باز نمیشد. یادم افتاد نمازم رو نخوندم. هر طوری بود. دستم رو به دیوار گرفتم و بلند شدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی. وضو گرفتم. از دیدن قیافه ی خودم توی آینه وحشت کردم. کلی آب خنک به صورتم زدم تا التهابش کمتر شه. برگشتم اتاقم. سجاده ام رو پهن کردم و شروع به خوندن نمازم کردم. بعد از نماز سر سجاده نشستنم دوباره پاهام رو توی آغوشم جمع کردم و سرم رو روی پاهام گذاشتم ...و دوباره بی صدا اشکام اجازه ی خروج گرفتند. خیره به مهر گفتم: تو هم که میدونستی. پس همتون دلتون بحال من سوخت که نذاشتین توی بچگیم بفهمم واقعا کیم؟! خدایا چرا توی تقدیرم از طرف دوتا مرد زندگیم پس زده شدم؟! یعنی انقدر لایق دوست داشتنشون نبودم؟! بعد با خودم زمزمه کردم. لابد ...لابد لایق دوست داشتن نیستی... نیستی... لایق نیستی. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۱۷۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۵۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ تا حال تنها در شهر نبودم. کوچه پس کوچه‌ها را طی کردم و وقتی مطمئن شدم که از خانه ی گیلار دور شدم نفسی تازه کردم و کنار دکانی نشستم. _ چیزی شده دخترم؟ سربلند کردم و با دیدن پیرمردی که محاسن سفید داشت یاد باباعلی افتادم . بغض کرده ایستادم _ اولین باره تنها میام شهر... راه برگشت رو بلد نیستم _ مالِ کجایی باباجان ؟ _ درازلات لبخندی بر لبش نشست _ می دونم کجا رو میگی ، یه رفیق شفیق دارم اونجا ، البته چند سالیه ازش بی خبرم رو به پسرک جوانی که داخل دکان بود کرد _ من می رم تا جایی و زود بر میگردم ، حَواسِت به دکون باشه بعد سمت من برگشت، خم شد و ساک را از کنار پایم برداشت. معذب خواستم ساک را بگیرم که نگذاشت ، در طول مسیر از شهر و بدی ها و خوبی‌هایی که داشت گفت و چیزی از من در مورد خودم نپرسید _ خب بابا جان... از اینجا میتونی سوار مینی بوس بشی و بری سمت درازلات ساک را به دستم داد _ پول داری همرات ؟ آنقدر سریع عزم رفتن کردم که اصلا پول یادم نبود . خجالت زده « نه » کم‌ جانی گفتم . دست در جیبش کرد و مقداری پول بیرون آورد _ این همراهت باشه دستش را پس زدم _ نه .... نه.... فقط کرایه ی مینی بوس رو حساب کنید کفایت می‌کنه ، سری بعد که اومدم شهر بهتون بر میگردونم اصرار کرد به دادن پول بیشتر اما من قبول نکردم در نهایت گفت _ مواظب خودت و بچه ات باش ، رفتی درازلات اگه یه وقت علی مردانی رو دیدی بهش بگو‌ که اسکندر حیدری سلام رسوند و گفت: یه سری به ما بزنه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۹۲ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ مامان تو رو خدا برای امروز ظرفیتم پر شده. دیگه کافیه. هر چی هست بزارید برای بعدا. ولی مامان ملیحه لبخندی زد و دستم رو محکمتر گرفت و گفت : _ نه مادر دیره. میخوام همه چیز رو همین امروز بدونی. نمیخوام مثل من بشی. توی دلم گفتم خدایا دیگه چی مونده. با بی میلی و پاهای بی رمقی که ناشی از ضعف بود با مامان همراهی کردم رفتیم پایین و توی آشپزخونه نشستیم . دوست داشتم تنها باشم. ولی بخاطر مامان نمیشد. اونم غیر از من کسی رو نداشت. مامان سراغ اجاق گاز رفت و برام غذا کشید. _ بخور مادر. از دیروز چیزی نخوردی. میلی نداشتم. سرم رو پایین انداختم. فقط با غذا بازی میکردم. دیدم مامان هم ساکته. بالاخره خسته شدم. سرم رو بالا آوردم و گفتم: _ قرصای قلبت رو خوردی؟!! سری تکون داد و گفت: مثل این همه سال فقط بخاطر تو خوردم مادر.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈  با قیمت ۶۰ هزار تومن 

                   به شماره کارت:
           💳:
5029381062244199


《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》              
به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@hoseiny110

✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ خم شدم و شیشه ها را جمع کردم و قاب عکس را سر جایش برگرداندم ، قرآن را بالای سر میجان گذاشتم و در را آرام بستم تا بیدار نشود . راه خانه ی روجا را در پیش گرفتم میان راه ایلشام را دیدم _ اینجا چکار می‌کنی کژال؟ _ اومدم پِیِ زیار _ من که به مهدی گفتم زیار رفته، به کسانی که می‌شناختم هم سپردم اگه زیار رفت اونجا خبرم کنن، حتی به دکتر ملا زاده هم گفتم... بچه رو کجا گذاشتی؟ _ خونه است _ تنها ؟؟؟!!!! برو خونه به روجا میگم بیاد پیشت نا امید به خانه برگشتم ، صدای گریه ی میجان تا بیرون می‌آمد ، قدم تند کردم و از پله ها بالا رفتم. دخترکم را به آغوش کشیدم . نگران زیار بودم اما حسابی از دستش عصبانی بودم که بی خبر مرا با یک طفل چند روزه تنها گذاشته بود . عصبانی از اینکه نگران من و دخترش نبود. در باز شد و روجا به همراه بنیامین وارد اتاق شدند. _ ببین کی اینجاست ؟ دخترِ خوشگل من بی آنکه با من حرفی بزند نشست و میجان را بغل کرد و قربان صدقه اش رفت و بعد به بنیامین نشان داد. _ خوش اومدی ، الان چای میذارم _ نیومدم چای بخورم ، این چه اخلاقیه که شما دو تا بی عقل دارید ، چرا مدام یکی تون باید پِیِ اون یکی بگرده؟ چرا مدام بینتون فاصله است ؟ کم‌کم دارم شک‌ می‌کنم به اینکه علاقه ای بهش داری یا نه؟ میجان را با احتیاط پایین گذاشت _ فکر می‌کردم با ساز و دهل بر میگردی خونه و زیار جلوی پات گوسفند زمین میزنه، اما حالا باید یه گوسفند نذر کنم تا تو زیار رو پیدا کنی ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ نمی شد به نبودن زیار عادت کرد ، قبلاً که از او دور افتادم خودم خواسته بودم و هرچند سخت ولی تاب آوردم. اما اینبار زیار رفت انگار این رفتنش به من گران آمد که این دوماه به اندازه ی چهار سال زجر کشیدم. اگر نبود میجان ، من در تنهایی خود جان داده بودم. مدام خودم را سرزنش می کردم که چرا هر چه برزبانم آمده بود به زیار گفتم ؟ چرا نشان دادم به او بی اعتمادم؟ اما زیار چرا رفته بود ؟ چرا این همه برگشتنش طول کشیده بود؟ من بد کرده بودم اما او چرا اینطور تلافی کرده بود ؟به قول روجا شاید به اینکه دوستش دارم شک کرده بود و میخواست بفهمد چقدر خواهانش هستم. دلم گرفته بود و نمی دانستم چه کنم تا کمی آرام بگیرم. پیراهن زیار را برداشتم و بوسیدم و دمِ عمیقی گرفتم ، هنوز عطر خودش را داشت ، هنوز هم این عطر مرهم بود بر دل من. دی ماه و هوای سرد اینجا ، نیاز به هیزم را بیشتر می‌کرد ، بیچاره ایلشام که زحمت خانه ی رفیقش هم بر دوشش بود . هیمه ها را داخل انبار گذاشت _ دیگه شما به زحمت نیافتید ، من کارگر می گیرم _ یعنی در حد یه کارگر هم نمی تونم برای زن و بچه ی رفیقم کمک حال باشم خجالت زده گفتم _ به خدا شرمنده ، می دونم خودتون هزارتا کار دارید ، زحمت های من هم روی دوش شماست، کاش زیار برگرده و.... _ بر میگرده.... من مطمئنم بر میگرده... اون مغروره ولی کم میاره و بر میگرده انباری را که پر کرد گالن نفت را روی پله ها گذاشت و رفت . میجان را به پشتم بستم و پتوی کوچکی را رویش انداختم تا از سوز سرما در امان باشد. چکمه هایم را پا کردم و با احتیاط میان برفی که بر زمین نشسته بود به طرف مزار باباعلی و فاراب رفتم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۹۹ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است نفسم رو عمیق بیرون دادم. ودستی به چشمام کشیدم. در اتاق رو باز کردم و پایین رفتم. خونه ساکت بود مثل همه ی این سالهااا ... پایین پله هاا که رسیدم دیدم مامان ملیحه روی سجاده ی نمازش نشسته و داره آروم آروم و بی صدا گریه میکنه. چون پشتش به پله ها بود من رو نمیدید. روی آخرین پله نشستم. خیره شدم به مامانم. و صداش دوباره توی گوشم اکو شد «نهالم...مقصر این حال تو فقط منم.» با خودم گفتم واقعاا مامانم مقصره؟ کلافه بودم... بلند شدم و رفتم سرویس بهداشتی آبی به صورتم زدم.تا کمی حالم روبراه تر بشه. و بدون نگاه کردن به مامانم رفتم اتاقم. همش یه چیزی توی قلبم میگفت: آره مامان ملیحه با این عاشق شدنش مقصر حال الان منه. ولی همزمان یه چیزی وسطای افکار مشوشم میگفت: اون مجبور بوده ولی واقعا عاشق شد. مثل تو که عاشق شدی..‌‌.. تکیه به در دادم. آهسته زیر لب آهی کشیدم و گفتم: آه....علیرضا. باید فراموشت کنم. آهههههه. سرم رو پایین انداختم و با پام خط فرضی روی پارکت کشیدم.و وجودم تکرار میکرد. مه...مهدی...کامران. بی وفا،یعنی اصلا برات مهم نبود من از پوست و گوشت خودتم،که بهم بی محلی میکردی؟ پ....پدر اشکم رو با دستم پاک کردم. آههههههی کشیدم و دوباره به روی تختم نشستم. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ _ این هیچ چیزش مثل آدمیزاد نیست ، آخه لعنتی آدم مگه زن و بچه شو ول می‌کنه و میاد.... صادق بازویم را گرفت و به عقب برگرداند، با انگشت به رزمندگان اشاره زد _ اینها همه شون ، زن و بچه و پدر و مادر دارن، یکی رو دارن که منتظرشون باشه ، مگه فقط زیار این شرایط رو داره _ راست میگی ، همه مثل من بی کس و کار نیستن ولی .... زیار موضوعش فرق داره...‌ اون وقتی به فاصله چند روز می‌ره و میاد یعنی یه مرگش هست دستم را آزاد کردم و خودم را به بهداری رساندم ، مشغول پانسمان یکی از مجروحین بود. _ تو دقیقا چه مرگته؟ سر بالا آورد و نگاهم کرد _ مگه قرار نبود دوهفته مرخصی باشی اما دو روز بعدش اومدی ؟ چرا زن و بچه ات رو ول کردی و دو روزه برگشتی ؟ _ لازم نمی بینم بهت توضیح بدم جلو رفتم و یقه اش را گرفتم و توی صورتش غریدم _ اتفاقاً لازمه .... فکر کردی بابا ننه نداره، برادری نداره که پشتش در بیاد ، هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی؟ دستم را رها کردم و چندبار با کف دست به سینه ام زدم _ من هم خونشم.... برادرشم.... حالا بگو تویی که تا چند روز پیش مدام مشت و لگد حواله ی من میکردی ، و حرف بارم می کردی چرا الان از خونه دل کندی و روزه ی سکوت گرفتی؟ مجروح حیرت زده به داد و فریاد من چشم دوخت ، زیار خم شد و باند را دور دست پسر جوان پیچید و گره زد _ شما میتونی بری ، فقط مواظب باش باندت کثیف نشه پسرک تشکر کرد و از بهداری بیرون رفت. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:5029381062244199 مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ پیرمردی با اسب کمی بالاتر از من در حال رد شدن بود، صدایم را بلند کردم _ پدرجان! به سمتم برگشت و دستش را بالا برد و از همان فاصله سلام داد و منتظر ماند تا به او برسم. دوباره احوالپرسی کرد ،ادرس خانه ی زیار را پرسیدم _ عمارت یا خانه ی خودش ؟ آخه عمارت ارباب هم هست _ نه آدرس خونه‌ی خودش _ داخل روستا نیست ، از این مسیری که آمدی برگرد اولین دوراهی سمت چپت می‌ره سمت خانه ی زیار با فکر اینکه باید مسیر آمده را میان این برف برگردم آه از نهادم بلند شد _ از دوستای زیاری؟ _ نه ... پسر عموی خانمش هستم ابرو هایش را بالا فرستاد _ ها.... علی کُردِ برأرزه هستی؟ با شنیدن نام علی کرد سری تکان دادم ، از پیر مرد تشکر کردم و مسیر را به عقب برگشتم. بالاخره توانستم خانه شان را پیدا کنم ، منظره ی زمستانیش که زیبا بود ، حتما بهار و تابستان هم منظره ی منحصر به فردی داشت . از حیاط گذشتم و پایین پله ها ایستادم و چند باری کژال را صدا زدم ، در باز شد _ بله با دیدنم از قاب در بیرون آمد و گفت _ با کی کار داشتید؟؟ رو به زن جوانی که این سوال را پرسید گفتم _ با کژال کار دارم .... کاوه هستم متعجب نگاهم کرد و وارد اتاق شد دقیقه ای بعد کژال در حالیکه ژاکت بافتش را دور خودش می پیچید بیرون آمد و بالای پله ها ایستاد _ کاوه!!!!؟ سر پایین انداختم ، نمی خواستم شیطان درونم وول بخورد و من را به تلافی سه سال ندیدن وادار به معصیت کند. سربلند کردم و نگاهم را به فانوس خاموش کنار ستون دادم. _ سلام دختر عمو ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(بزنید روی شماره کارت کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۰۸ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است چون احساس حقارت بهم دست داد. میدونی چرا؟!! _مامانم که چشماش پر از اشک شده بود گفت: چرا عزیزدلم؟ با قاشق محتویات بشقاب رو کمی به بازی گرفتم _ با... باباش بهش گفت فرشته ی بابا!!! بغضم ترکید. و اشکام پشت سر هم رووون شد. با پشت دست پاکشون کردم. و ادامه دادم: میدونی مامان، خانجون چی بهش گفت؟! گفت عزیزدل خانجون مامان وقتی شنیدم، خُرد شدم. صدام هی بالا تر میرفت و گریه هام تبدیل به هق هق شد. _ مامان، حس کردم براشون نیستم، داد زدم: مامان حس کردم سربار بودم. حس نخواستن. حس اجبار . وای مامان ... خُرد شدم... خُرد شدم دستام رو جلوی صورتم گذاشتم و صدای گریه ام آزاد شد. مامان ملیحه بلند شد و در آغوش گرمش جام داد همونطور‌ که گریه میکردم، چنگی به لباس مامانم زدم و داد زدم: _ مامان خواهش میکنم از اینجا بریم. بریم یه جایی دور، دوتایی زندگی کنیم. فقط من و تو. اینجا منو دوست ندارن. دووم نمیارم. ماماااااان نهالت دووم نمیاره. بریم مامان. تو رو خدا منو ببر از اینجا مامان. و صدای گریه ام بالا گرفت. مامان ملیحه که از صداش معلوم بود اونم داره گریه می‌کنه گفت: _ ملیحه بمیره و نبینه دخترش گریه می‌کنه. ببخشم مادر. ببخشم موهام رو نوازش میکرد. سرم رو می‌بوسید و قربون صدقه ام میرفت. چقدر خوب بود که مامان درکم کرد و گذاشت حرف بزنم. اونقدر تو بغلش اشک ریختم تا بالاخره آروم شدم و گریه هام بی صدا شد. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ چای داغ را سرکشیدم _ مژدگانی میدی ؟ نگاه متعجبش تا چشمانم بالا آمد و دوباره روی سفره نشست _ اومدم بگم خیالت از زیار راحت ، صحیح و سالم ، خوزستانه _ م‍ــَ.... مگه ... شما و زیار با همید؟ _ اول اینکه اینقدر با من غریبگی نکنید دختر عمو... دوم اینکه بله.... حتی اون یه ماهی که زیار نبود هم با هم بودیم لبخند کم جانی زدم و با یادآوری بدخلقی های زیار و تهدید های گاه و بیگاهش گفتم _ زیار خانِ شما ، اون یک‌ماه حسابی از خجالتِ من درآمده ، الآن اگه اینجام برای آزار دادنت نیست، اینجام به عنوان تنها کسی که از مردانی ها مونده و میخواد مراقبت باشه مکثی کردم _ زیار حالش خوب نیست کژال ، نمی دونم چرا؟؟؟ ولی این دو ماهی توی خودشه ، حرف نمیزنه کوتاه خندیدم _ حتی دیگه کتکم نمی زنه و یقه مو نمیگیره _ واقعا شرمنده تونم _ نگفتم که شرمنده بشی ، اومدم ببینم چی شده که اون زیار فعال و پر جنب جوش ، مدام خودشو مشغول مجروحا می‌کنه و با کسی هم کلام نمیشه ، می دونم هر چی هست از جانب توئه وگرنه زیار محکمه پیاله ی فرنی را برداشتم _ مثل قبلاً خوشمزه است ؟؟ سری تکان داد _ اومدم کمک کنم کژال، اون زیاری که من دیدم اگه همین طور بمونه.... صدای گریه ی کژال‌ حرفم را برید ، هم زمان دختر جوان وارد اتاق شد و هیمه ها را کنار بخاری گذاشت و هراسان کنار کژال نشست _ چی شده ؟ زیار طوریش شده؟ _ نه خانم ... بهش خبر سلامتی زیار رو دادم و گفتم که خوزستان پیش ماست خوشحال شده هیجان زده گفت _ خدایا شکرت .... شکرت ایستاد و رو به کژال گفت _ من برم به مارجان خبر بدم ، دلش آروم بگیره ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
(روی شماره کارت بزنید کپی میشه) مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۱۰ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است _ ملیحه فدای چشمای دختر قشنگش بشه. غمت نباشه. فقط به مامان اعتماد کن باشه؟ _ باشه _حالا خوب گوش بده، چون وقت نداریم. اگه عموت اینا متوجه بشن ما میخوایم بریم، مطمئنا نمیزارن. تو این سالها تنها کسانیکه خالصانه دوستت داشتند و بهمون محبت می‌کردند اونا بودند. اما خب دیگه وقتش رسیده که دیگه سر بارِ اونا هم نباشیم. خاله اکرمت رو که یادت هست؟ سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم و گفتم: آره ... ۵ سالی هست که رفتند مشهد. _ آفرین دخترِ‌مادر. بنده خدا حال شوهرش زیاد روبراه نیست. یکی دو روزه اومدن تهران،تا دکترش ویزیتش کنه. باهاش صحبت کردم. قراره ماهم باهاشون بریم مشهد. با گفتن اسم مشهد، دلم بدجوری هوای حرم رو‌ کرد من با خانواده ی عمو احمد یکی دو بار اونم با اجازه ی مامانم که به سختی اجازه داده بود مشهد رفتم. ولی مامان ملیحه اصلا توی عمرش مشهد نرفته بود. نمیخواست مزاحم زندگی عمواحمد و زن عمو مریم بشه. _مامان ملیحه: اونجاهم ان شاالله رسیدیم. میگردیم یه جای کوچیک اجاره میکنیم و دوباره خیاطی میکنم. آروم خوبه ای زیر لبم گفتم و مامان ادامه داد: _ فقط میمونه چند کار. دلم میخواد جواب تمام حرفها و نگاههای این ۲۰سال رو به همه بدم. خیره به مامانم گفتم: چطوری؟! _ اول تو باید کارات رو بکنی. بعد من تصمیم رو میگیرم. حواست باشه خاله اکرم اینا پس فردا برمیگردن مشهد. اگه میخوایم با اکرم بریم، باید تا فردا شب وسایلمون رو جمع کنیم و تصمیماتی بگیریم. _ من چه کاری باید انجام بدم؟! _اول اینکه دانشگاهت... پریدم وسط حرفش: _ حوصله ی درس رو فعلا ندارم. اگه خواستم بعدا پیگیریش میکنم. بعدش دلم نمیخواد کسی بدونه کجاییم. پس دانشگاه رو بی خیال... _ اِ... یعنی چی... این همه برلی دانشگاه رفتنت زحمت کشیدی. _ مامان تو رو خدا گیر نده. من حوصله ی پیراهن تنم رو هم ندارم، چه برسه برم دانشگاه و طراحی کنم. مامان ملیحه با تاسف سری تکون داد و گفت: _ دوم موضوع این خونه است. اینجا به نام توئه. باید تصمیم بگیری میخوای چیکار کنی. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۱۸۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110