eitaa logo
سلام بر آل یاسین
26.2هزار دنبال‌کننده
269 عکس
512 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ دستم را آزاد کردم و یقه اش را گرفتم _ تو چکاره ای که بخوای نگران زن من باشی و حالا خیالت راحت باشه؟؟ نگاهش میان صورتم گشت _ به عنوان هم خون پرسیدم ... کاک حیدر اونو سپرده بود به من ، تا دم آخر نگران امانتِ برادرش بود . کژال رو چانه اش را میان انگشتانم گرفتم و سرش را بالا بردم و فشار آوردم _ اسم زنِ منو نیار لعنتی _ دارن نگاهمون می کنن زیار نگاهم به چند نفر دور و برمان افتاد ، به ضرب چانه اش را رها کردم _ یک کلمه دیگه در این مورد ازت نشنوم بی حرفی قدم هایم را تند کردم . به سنگری که نشان داد وارد شدم ، جوانی با موهای کوتاه روی زمین در خود جمع شده بود.کنارش نشستم دستم را روی شانه اش گذاشتم و کمی چرخاندم تا به پشت دراز بکشد. دستم را روی دلش گذاشتم _ خیلی درد می‌کنه ؟ با ناله سری تکان داد . _ کنسرو یا کمپوت خوردی که شاید مونده باشه؟ یا نونی که بیات و کپک زده باشه؟ _ نه آقا ... فقط آب خوردم و یه کم از نونی که خودم درستش کردم _ کجاست نون و آبت؟ گوشه ی سنگر را نشانم داد . ایستادم و قمقمه ی آب را گرفتم درش را باز کردم و بو کشیدم که بوی بدی به مشامم رسید ، سرم را کنار کشیدم _ این آب رو از کجا گرفتی ؟ _ آبی که همه میخورن از تانکر کاوه ایستاد و‌ قمقمه را از دستم گرفت و بو کشید _ تانکر آب رو دو سه ساعتیه آوردن ولی این که بوی مردار میده ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:5029381062244199 مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۷۶ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است اونقدر فکر و خیال کردم که نفهمیدم کی همونجا کنار سجادم دراز کشیدم و کم کم چشمام گرم شدو خوابم برد. صبح بعد از خوردن صبحانه از خونه بیرون زدم. جایی رو بلد نبودم و خیلی می ترسیدم. مخصوصا از نگاه همسایه ها. من ی دختر آفتاب و مهتاب ندیده ی روستایی بودم و اولین بارم بود تهران اومده بودم. تو این مدت ۵_۶ماهی که اینجا بودم هم از خونه بیرون نزدم. اولین قدم رو برداشتم. بخاطر بارداریم نمیتونستم تند برم. آروم میرفتم. همش با خودم میگفتم باید قوی باشم. من باید خودم مشکلاتم رو‌ برطرف کنم. از هر جایی رد میشدم، داخل دفترچه ام مینوشتم که مسیر خونه رو گم نکنم. چندتا خیاط خونه دیدم. ولی همه میگفتند تو خیلی بچه ایی. وقتی گفتم تازه ۱۸سالم شده تعجب میکردند. فکر کنم حق داشتند چون بعد از روز عروسیم دیگه دست به ابروهام نزدم. هر چی مریم اصرار میکرد قبول نکردم بخاطر همین بچه تر به نظر میرسیدم و میگفتند دروغ میگی. یکم که گشتم خیلی ضعف کردم. کنار خیابون روی نیمکتی نشستم. چقدر قبلا ذوق شهر رفتن رو داشتم ولی الان بی تفاوت ترین بچه ی روستایی بودم که در دل شهر بزرگ تهران زندگی میکردم. یه لقمه نون پنیر از کیفم درآوردم و خوردم. توی این ۶ماه بارداریم اصلا با بچه ام حرف نزدم. فقط بهش گفتم از بابات ناراحتم. منو نخواست...لابد تو هم بزرگ شی منو نمیخوای. جملات هر روزم به این طفل معصوم این بود. 💖💖💖💖💖💖💖💖💖 رمان، با بیش از ۱۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت در vip به غیر از ایام تعطیل 👈 با قیمت ۵۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ جمعیت کنار رفت و فرمانده کنار ما آمد. با دیدن جنازه ی خیس نگاهی به من انداخت. ماجرا را شرح دادم . با تماسی که با پشتیبانی و کسی که تانکر آب را آورد مشخص شد که به این شخص به عنوان ستون پنجم مشکوک بودند او هم مثل اینکه خواسته از این طریق از مهلکه بگریزد اما آن داخل ماندگار شد . فرمانده ضربه ای به پشتم زد _ کارتون خوب بود از فرصت استفاده کردم و گفتم _ پس بی زحمت اجازه بدید ما بریم جلو خندید و رو به کاوه گفت _ مومن باید از فرصت استفاده کنه ، نمونه ی بارزش ایشونه.... الان که خبری نیست ، ان شاءالله سری بعد کاوه خودش را نشان داد _ من هم میرم دیگه؟! _ شما با برادرای ارتش هماهنگ کن ، هرچند چون زیاد اینجا موندی دیگه مالِ سپاه محسوب میشی بعد خندید و ایستاد و از ما خداحافظی کرد. _ تا تو یه آبی به بدنت بزنی من هم یه چای داغ آماده می‌کنم _ لازم نکرده _ میشه فراموش کنی زیار ؟ بی آنکه جوابش را بدهم از سنگر فرماندهی بیرون آمدم . مگر می شد فراموش کرد ، آن لحظه که نامه اش را خواندم ،دنیا برایم تمام شده به نظر می آمد. حالا میخواست فراموش کنم . با کمک یکی از نیروها آب گرم کردم و آبی به بدنم زدم تا بویی که به تن و لباسم نشسته بود از بین برود. شب‌های اینجا آن هم فصل سرد بسیار سرد بود . داخل سنگر کنار چراغ والور نشسته بودم. الکس پتویی روی شانه ام انداخت و کنارم نشست _ چرا اینقدر با کاوه تند برخورد می کنی؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید روی شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۷۸ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است مگه شب عروسی گذاشتند من حرفی بزنم؟ مردم خودشون بریدن و دوختن و من رو یک دختر بدکاره که دنبال پول مهدی بود صدا کردند. پس الان هم اهمیتی نداره چی میخوان بگن. با خوشحالی درخواست اکرم خانوم رو قبول کردم. انقدر خوشحال بودم که حتی درمورد دست مزد هم حرف نزدم. خداحافظی کردم و راهی خونه شدم. دفترچه ایی که موقع رفتن آدرس و نشانه ها رو کشیده بودم درآوردم و بر اساس اون راهی خونه شدم. وقتی رسیدم داخل کوچه، ی سری از خانمها دم در خونه هاشون بودند و با انگشت به همدیگه نشونم میدادند. چقدر دلم شکست. سرم رو پایین انداختم. و آروم از کنارشون رد شدم. رسیدم دم در خونه ام. خواستم کلید بندازم برم داخل که در به سرعت باز شد. شُکه شدم. دستی روی قفسه سینه ام گذاشتم تا به ترسم غلبه کنم. و با دستی دیگه چادرم رو گرفتم که نیفته. تو هم متوجه ی ترس و شُکه شدنم شدی و لگد می‌زدی که باعث درد شکمم شد. قیافیه عصبی عمواحمدت جلوی روم ظاهرشد. ترسیده از عصبانیتش، نگاهم رو پایین انداختم و با صدایی که خودمم به سختی شنیدم سلام کردم. عمو احمدت خیلی عصبانی بود و جواب سلامم رو نداد. برگشت داخل و بلند مریم رو صدا زد. همون‌طور که عصبانی بود از جلوی در کنار رفت. و آروم با قدم های لرزون قدم توی حیاط گذاشتم. وقتی وارد خونه شدم. دیدم آقاجون هم هست. مریم با قدم های بلند به سمتم اومد و گفت: دختر تو کجا بودی نصف جون شدم. آروم سلام کردم و متعجب نگاهشون میکردم که چرا نگران شدند. مریم دستش رو پشت کمرم گذاشت. چون بیشتر مسیر رو پیاده اومده بودم. خستگی ازم می‌بارید. از عصبانیت عمواحمدت هم رنگم پریده بود.نفس نفس میزدم مریم کنار گوشم گفت: صبحی اومدم خونه نبودی. آنقدر ترسیدم که سریع به احمد و آقاجون گفتم. گفتیم...گفتیم....نکنه گذاشتی رفتی. آقاجون عصبیه. ی وقت چیزی نگیا. کمی ایستادم. نگاهم رو به مریم دادم و درحالی که لبخند تلخی روی لبهام نشست گفتم : _ مریم عزیزم...کجا برم؟ شناسنامه ام دست آقاجونه! به در ورودی خونه رسیدم آقاجون عصا به دست، خیره بهم ایستاده. سربزیر سلام کردم. صدای آقاجون هم عصبی بود و هم محکم _ کجا رفتی؟! نگران شدیم؟! سرم رو بالا آوردم و نفس نفس زنان گفتم: _ ب... بیرون... ک.کار داشتم. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان با بیش از ۱۵۰ پارت جلوتر و روزی ۴ پارت به غیر از ایام تعطیل، با قیمت ۵۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید روی شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ _ وقتی منو شناختی چرا بهش نگفتی ؟ _ عضو کومله بودی .... انتظار داشتی کژال رو بسپرم دستت، میون اون جماعت وحشی و از خدا بی خبر که شاید یه روز برای تهدیدت از کژال استفاده کنن. مثل کاری که اهالی کردند حرصی گفتم _ تو حق نداشتی جای اون تصمیم بگیری _ نگرفتم... کژال قصد داشت فراموشت کنه چون خبردار شد که ازدواج کردی... دلش شکسته بود و عکست رو پاره کرده یاد دردهایی که کژال متحمل شد باعث شد تا کوتاه بیایم _ من معذرت میخوام.... از الان تا آخر عمرم شرمنده ام .... اما اون لحظه به نظرم این تصمیم درست بود. نفس های پشت همم را کنترل کردم و کنار والور برگشتم . نمیدانم اگر جای کاوه بودم چه می‌کردم ؟ _ یه صلوات بفرستید ، تموم بشه امان از الکس و این عادتهای ایرانی که داشت یاد می گرفت. زیر لب صلوات فرستادم که ظرف خرما تا جلوی صورتم بالا آمد. _ بفرمایید دانه ی خرما برداشتم و پتو را محکم دورم پیچیدم . خوردن چای باعث شد تا گرم شوم. صبح فرمانده به سنگر آمد و از من و الکس خواست که برگردیم و برای دو هفته ی دیگر برگردیم ، علتش را نگفت و ما هم هرچه اصرار کردیم بر ماندن تاثیری نداشت، صادق هم که این مواقع غیبش می زد و نمی شد او را واسطه کرد. الکس رفته بود تا از کاوه خداحافظی کند اما من سوار تویوتا آمبولانس شدم و داشتم به تردد رزمنده ها نگاه میکردم. نمی‌دانستم دوباره به اینجا بر میگردم یا نه؟ نقش الکس اینجا بیشتر نمود داشت و من به عنوان کمکش بودم، چند عمل سرپایی موفقی که انجام داده بود و لهجه ی فارسی صحبت کردنش باعث میشد میان رزمنده ها محبوب باشد . به قول خودش با اخمی که من داشتم کسی جرأت نمی کرد به من نزدیک شود. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:5029381062244199 《بزنید روی شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۸۰ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است _ احمد برو تحقیق کن اینجا کجاست که زنداداشت میخواد کار کنه. صبح ها هم با خودمون میره. عصر هم میگم خودت یا بچه های میدون یکیشون بیاردش. سرم رو بالا آوردم و نه محکمی رو به زبون آوردم نگاه هر سه تاشون به طرفم برگشت. _ من خودم میرم و خودم میام. قول میدم برای آبروتون مشکلی پیش نیاد. نمیخوام کسی برام کاری کنه. بحث بالا گرفت و بالاخره هر طوری بود بعد از اصرار زیادم، آقاجون قبول کرد *** روزها در پی هم رد میشدند و من هر روز صبح به کارگاه خیاطی اکرم خانوم میرفتم و بعدازظهر ها خسته برمیگشتم. خوبی این کار این بود که سرگرم شده بودم. و بی وفایی آدم های زندگیم رو فراموش کرده بودم. چون میخواستم پولام رو پس انداز کنم. پیاده میرفتم و می آمدم. که باعث خستگی زیادم میشد. شبها از فرط خستگی، بدون فکر کردن به اتفاقات زندگیم می‌خوابیدم. نگاه همسایه ها روزهای اول خیلی اذیت کننده بود. مخصوصا نگاههای هیزززز. ولی کم کم دیگه این نگاهها هم برام عادی شد‌‌‌‌. انگار واقعا داشتم به فراموشی سپرده میشدم. توی کارگاه وقتی به همه گفتم که همسرم فوت کرده، همه با دیدن شکمم ناراحتم شدند و غصه ام رو میخوردند. حدودا آخرای ۸ماهگیم بودو خیلی اذیت بودم. حسابی سنگین شده بودم. همه ی بچه ها کمکم میکردند حالا چه از روی ترحم و چه از روی دوست داشتن. یه روز که آخرای کارمون توی کارگاه بود، یهو در خیاط خونه باز شد و دوتا خانوم وارد شدند. با اکرم خانوم در مورد لباس عروس مهره دوزی شده ی توی خیاط خونه سوال میکردند. اون لباس و مهره دوزیش کار خودم بود. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۱۴۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۵۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ داخل سالن بیمارستان مدام راه می رفتم ، استرس عجیبی به جانم نشسته بود . ترس از دست دادن کژال خوره ای شده بود و داشت مغزم را می خورد. _ اگه مثل مادرم بعد از دنیا آوردن من ضعیف شد و مرد ، کژال هم ..... روی صندلی نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم _ پس چرا تموم نمیشه؟ گیل سو کنارم نشست _ آروم باش زیار.... کژال قویه ، مطمئن باش خودش و بچه هردو سلامت میان بیرون ، تو هم قوی باش ، می دونم خسته ای و نگران ، اما کژال که از اتاق اومد بیرون باید صورت شاد تو رو ببینه سری تکان دادم و زیر لب ذکر می گفتم. _ همراه کژال مردانی! ایستادم و به سرعت به طرف پرستار رفتم _ من همسرشم ، چیزی شده؟ لبخندی زد _ تبریک میگم ... مادر و دختر هر دو سالمن _ خداروشکر.... خداروشکر خیالم که آسوده شد خودم را روی صندلی رها کردم و نفسم را بیرون دادم. گیل سو پرسید _ کی می‌تونیم ببینیمش ؟ _ وقتی بردیمش اتاق عمومی ، اونجا می تونید ببینیدش گیل سو تشکر کرد و به طرفم آمد. _ من برم ببینم میتونم یه چیزی بگیرم بیارم بخوری ، رنگ به روت نمونده انتظارم به سر رسید و کژال را به اتاق بردند . سریع داخل شدم و خودم را کنار تختش رساندم _ آقا... لطفاً اجازه بدید چکاپش انجام بشه ... قشنگ روی تخت جاگیر بشه چقدر هولی شما بعد از یک ماه ندیدن و دلتنگی ، تا حالا هم خوب طاقت آوردم که کژال را محکم میان بازوانم نچلاندم تا کامل رفع دلتنگی شود. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید روی شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۸۲ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است پچ پچ بچه ها بالا گرفت. هر کی زیر لب یه حرفی زد و رفت. سرم رو با دستام گرفته بودم. وقتی به خودم اومدم، دیدم فقط من و اکرم داخل خیاط خونه هستیم. صدای گریه ام بالا رفت. نگاه بغض آلودم رو به اکرم دادم و گفتم: _ اکرم بخدا همش دروغه. تهمته. هق هقم بلند شده بود و اکرم برام آب قند آورد. _اکرم: بخور دختر. حالا مگه من چی گفتم اینطوری میکنی. وقتی آرام شدم به اکرم گفتم: ببخشید بخدا نمیشد واقعیت رو بگم. ولی بخدا واقعیت اون چیزی نیست که اینا میگن. وقتی آبی روی زمین ریخته میشه، دیگه نمیشه برش گردوند. دقیقا مثل آبروی من. اکرم تو سکوت بهم خیره بهم شد و به احبار شروع کردم زندگیم رو براش تعریف کردن. بعد از اینکه حرفام تموم شد، بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم _ من از فردا دیگه اینجا نمیام. حتما اون دوتا خانم کل فامیل رو پر میکنند. میترسم مشتری هات کم بشه. _ اکرم بلند شد. دستم رو گرفت و گفت: _ دختر چته. کمی آروم بگیر. مگه نگفتی بهم اعتماد کردی من رو مثل خواهرت قبول داری؟ آروم زیر لب غمگین زمزمه کردم: خواهر... خواهر خواهرم هم قبولم نکرد اشکم چکید. چادرم رو برداشتم و با اکرم از خیاط خونه خارج شدیم. در رو قفل کرد و کرکره‌ رو پایین کشید. خدای من هوا تاریک شده بود. حالا چطوری با این وضعیتم تا خونه میرفتم. خداحافظی کردم که زودتر راه بیفتم که با صدای اکرم برگشتم طرفش، گفت : کجا؟! _برم خونه دیگه. خیلی دیر شده. پدر شوهرم عصبانی میشه. _ خودم میبرمت ماشین آوردم. اون روزا پیکان خیلی زیاد بود. اکرم و شوهرش هم داشتند. وقتی منو رسوند.دوباره بهش گفتم: بفکر خیاط باشه. گفت دختر نگران حرف مردم نباش. تو با نیومدنت بیشتر به حرفاشون دامن میزنی. بزار هرچی دلشون میخواد بگن. مهم خداست. _ نه. من خیلی میترسم. من تنهام. اگه حرف و حدیث و تهمتها دوباره بالا بگیره، با این شکم کجا آواره بشم؟ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۱۴۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۵۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : نمی‌دونی روزی چند بار خودمو لعن می‌کردم که چرا فکر اون طلاق به سرم زد و چرا با دستمای خودم به یکی دیگه تقدیمت کردم. مریم جان تو رو هر کی که میپرستی بفهم من تو چه شرایطی قرار داشتم دوباره چشمای لعنتیم خیس شد چرا ؟؟؟!!! مگه نمی‌خواستم بره، مگه نمی‌خواستم از خودم دورش کنم؟ پس چرا سلول به سلول این تن خیانت کارم موندنشو التماس می‌کرد؟ آخه چرا باید اینقدر عاشقش باشم _اگر دیگه نباشم تو زندگیت میتونی فراموشم کنی؟ جون کندم تا بغض نشسته تو گلومو کنار زدم و با بدبختی جوابی که تو دلم بود رو خوردم و آروم لب زدم _ آره ... جا خورد از آره ای که گفتم. غمی که تو چشماش نشست رو به وضوح می‌شد تشخيص داد. نمی‌دونم چقدر از اون فاصله به هم خیره بودیم تا بالاخره گفت: _ یادت باشه آدما هیچ وقت نمی‌تونند کسی رو که عاشقش بودنو فراموش کنند، فقط یاد می‌گیرند که چه جوری بدون اون آدم زندگی کنند. چه جوری نفس بکشند و چه جوری با نبودنش کنار بیان. مطمئن باش فراموش کردنی در کار نیست فقط... فقط یاد می‌گیری که دیگه اون آدم نیست مطمئنم آره‌ای که گفتی از ته دلت نبود. من که برو نیستم، نه تو و نه هیچکس دیگه‌ای نمی‌تونید مجبورم کنید از ایران برم. تا هر وقت که لازم باشه صبر میکنم تا برگردی همون جایی که باید باشی. مریم ما با هم تصمیم گرفتیم و این راهو انتخاب کردیم. تا اینجا بودیم و خدا بخواد با همه ی مشکلاتی که داشتیم بازم خواهیم بود. اما حالا که خدا بهمون فرصت دوباره داده نزار مدیون دلمون باشیم. تمومش کن مریم ... خستم ... خیلی خسته. دلم می‌خواد مثل همیشه باشی. که تموم خستگی‌هام نرسیده به حصار دستات ذوب بشه. باید باشی... باید بمونی برام. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان با تعداد پارت تکمیل شده ی ۱۳۹۰ ، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید روی شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ جلوتر آمد ، لباس فرم بیمارستان تنش بود _ Didn't you recognize me?نشناختی منو؟ شناخته بودمش ، اما گمان نمی بردم اینجا ببینمش ، یادم آمد همان دوسه سال پیش الکس گفته بود که قرار است به ایران بیاید اما من اهمیتی ندادم. _ این خانم کیه زیار؟! می شناسیش ؟ نگاهم را به کژال دادم _ هیچ کس, نمی شناسمش _Don't you know me? I'm Anne, America, Medical School. منو نمی شناسی ؟ آنه هستم، امریکا ، دانشکده پزشکی نزدیک کژال شد و دست و پا شکسته به فارسی گفت _ من نامزد سابقش هست،امریکا باهم بود نگاه بهت زده ی‌ کژال روی من نشست _ چی میگه زیار؟ بین آنه و کژال قرار گرفتم و در ورودی را نشان آنه دادم و صدایم را بالا بردم _Why are you lying? Can't you see the situation? Get out. چرا دروغ می گی؟ مگه وضعیتش رو نمیبینی ؟ برو بیرون او هم عصبانی گفت _ I didn't lie. Besides, I'm his doctor and I have to be by his side. من دروغ نگفتم. در ضمن من دکترش هستم و باید کنارش باشم _ چی به هم میگید زیار؟ این خانم کیه؟ چرا چیزی بهم نمیگی ؟ خدایا ، چرا حالا باید آنه پیدایش میشد ، حالا که خوشبختی ام با حضور دخترمان کامل تر میشد؟ دست کژال را گرفتم بالا آوردم و بوسه ای بر آن زدم _ چیزی نیست دردت به جونم ، به خزعبلات این زن هم گوش نده _ اون گفت که نامزدت بوده اشکش چکید _ ولی تو گفته بودی من تنها زنی هستم که پا به دلت و زندگیت گذاشتم _ هنوز هم میگم ... تو نفس منی .... تو چشم سیاه منی ... من دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت ، اصلا کاری جز دوست داشتنت بلد نیستم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید روی شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۸۴ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است با همسرش پسر عمو و دختر عمو بودند. همسرش توی جنگ شیمیایی میشه. و برای همین دیگه نتونست باردار بشه. بخاطر فرار از حرف و حدیث ها و درمان بهتر همسرش از کرمانشاه به تهران نقل مکان میکنند. ولی خانواده ی همسرش مشهد زندگی میکردند! اونا هم مثل من واقعا تنها و غریب بودند. برای همین بیشتر از هر کسی من رو درک میکرد. همین باعث ارتباط صمیمی تر ما شد. دیگه کم کم وارد ۹ماهگی شدم. دردهای گاه و بی گاهم شروع شده بود و من به همین بهانه گریه میکردم. درد من، درد جسمانی نبود که خوب بشه. درد من درد بی کسی و تنهایی و وحشت از آینده بود. درد من، مهدی بود. بالاخره یکی از همون شب ها، درد امونم رو برید. مریم و آقا احمد من رو رسوندند بیمارستان. و تو لابلای جیغها و گریه هام و مادر مادر گفتن هام بدنیا اومدی. بی حال روی تخت بودم. که پرستار تو رو لای حوله ای پیچید و دست مریم داد . اولین بار در آغوش گرفتمت. خیره به چهره ت بودم و داشتی با ولع شیر میخوردی. از شیر خوردنت و ملچ ملچ کردنت، خنده م گرفت. باورم نمیشد. من بعد از چند ماه بدون اینکه کسی حرفی بزنه، خندیدم. می‌خندیدم و اشک می ریختم. دوتا حس مختلف توی وجودم پدید اومده بود. مریم با دیدن این صحنه گریه اش گرفت و گفت: ملیحه جان هم برات ناراحتم هم برات خوشحالم! خوشحالم که خدا بهت دختر داد. دختر غمخوار مادره. گریه ام شدت گرفت. و محکم به خودم فشارت دادم. قدم کوتاه و لاغر بود. هیچ کسی باور نمیکرد من بچه داشته باشم. ولی من انقدر عاشقت شده بودم که همه ی دنیای اطراف رو نادیده گرفتم. روز بعد که باید مرخص میشدم. مریم گفت: _ آقاجون میگه ملیحه میخواد اسمت دخترش رو چی بزاره. یه نگاه عمیق به چهره ت که خواب بودی کردم و گفتم: نهال. تو نهال امید و برگشت من به دنیا بودی. روزهای زندگیم با تو فرق میکرد.. یا خیاطی میکردم یا با تو وقت میگذروندم. از خونه زیاد بیرون نمیرفتم. بخاطر همین... کم کم همسایه ها هم من رو فراموش کردند. من هم همین رو میخواستم. فرامـــوشــــی... ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۱۶۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۵۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۸۶ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است توی این همه سال ، سعی کردم طوری بریم و بیایم که برامون حرف درنیارن. سخت بود و شاید برای بقیه ی مردم اگه سرنوشت من رو بدونند، واقع پذیر نباشه. ولی مادر، زندگی هر کدوم از مردم دفترچه ی خاطراته، خاطراتی که برای هر کدوممون وقتی میخونیم تعجب برانگیزه. همیشه طوری زندگی کن که توی دفترچه ی خاطرات زندگیت، تو آدم خوبه باشی، همون آدم خوبه که زندگی بقیه هم بواسطه اش زندگیشون خوب میشه. نه اون فردی که با حرفاش، تهمت زدن هاش، غیبت کردن هاش باعث بشه خاطرات بد زندگی مردم شکل بگیره. یادم میاد تازه وارد یازده سالگیت شده بودی که پدر بزرگت اومد خونه ی ما، خیلی پیر شده بود. مثل هر روز شروع به بازی کرد باهات. باهم ناهار خوردیم و تو رفتی اتاقت. آقاجونت بعد از یازده سال، شناسنامه ی من و تو رو بهم داد. البته سند این خونه رو هم داد. اون روز خیلی پیشم گریه کرد و ازم حلالیت گرفت که نتونست آبرویی که ازم رفته بود رو برگردونه. منم بهش گفتم: اگه نتیجه ی همه ی اون ناملایمات برای من از جانب خداوند، نهال باشه. من شما رو بخشیدم. اون روز آقاجون تا عصر پیش ما بود. و بعد رفت خونه ی عمواحمدت اینا. و شب بود که تلفن خونه مون صداش بلند شد. تو خواب بودی. صدای گریه ی مریم پشت تلفن بلند شد و دلم هُری ریخت پرسیدم مریم جان چی شده؟ که خبر فوت آقاجونت رو داد. اون شب برام خیلی سخت گذشت. درسته همه ی مشکلات و سختی های من بخاطر خودخواهی آقاجونت بود. ولی توی همه ی این سال ها، مثل پدر بود برام. همیشه وقتی نگام میکرد، یه شرمندگی خاصی توی چشماش بود. اون شب حس کردم برای دومین بار پدرم رو از دست دادم. خیلی کلافه بودم. ترس داشتم. درسته دیگه اون دختر ساده ی ۱۷ساله نبودم و پخته تر شده بودم ولی بازم میترسیدم. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۱۷۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل در vip👈 با قیمت ۵۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:5029381062244199 《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110